گنجور

 
عطار

گفت چون یعقوب بر عزم سفر

رفت از کنعان برون پیش پسر

مصریان بی پا و سر برخاستند

پای تا سر مصر را آراستند

چون زلیخا را خبر آمد ازآن

نه بپای اما بسر آمد دوان

ژندهٔ بر سر فکند آن بی قرار

بر میان خاک ره بنشست خوار

یوسف صدیق را بر رهگذر

اوفتاد آخر برآن بی دل نظر

تازیانه بود بر اسبش بدست

برد حالی سوی آن مجنون مست

برکشید از دل دمی آن سوخته

تازیانش گشت از آن افروخته

ای عجب چون گشت از آن آتش بلند

تازیانه یوسف از دست اوفکند

تا زلیخا گفت ای پاکیزه دین

نیست در خورد جوانمردیت این

آتشی کز جان من آمد براه

تو بدست اندر نمی داری نگاه

سالها زین آتشم پر بود جان

گو ترا در دست باش این یک زمان

آنچه از عشق تو از جانم دمید

یک نفس در دست نتوانی کشید

تو سر مردان دینی من زنی

این وفاداری بود با چون منی

شرح دادن حال عاشق جاودان

از عبارت برترست و از بیان

گر زفان گردد دو گیتی سالها

هم نیارد داد شرح حالها