گنجور

 
عطار

عاشقی میرفت سوی حج مگر

شد بر معشوق بر عزم سفر

گفت اینک در سفر افتاده ام

هرچه فرمائی بجان استاده ام

در زمان معشوق آن مرد نژند

نیم خشتی سخت در عاشق فکند

همچو دُرّیش از زمین برداشت مرد

بوسه بر داد و درو سوراخ کرد

پس بگردن درفکند آن را بناز

مینکرد از خویشتن یک لحظه باز

هرکه زو پرسید کاین چیست ای عزیز

گفت ازین بیشم چه خواهد بود نیز

در همه عالم بدین گیرم قرار

کاینم از معشوق آمد یادگار

هرکرا بوئی رسد از سوی او

هر دو عالم چیست خاک کوی او

گر ازو راهی بود سوی تو باز

تو ازین دولت توانی کرد ناز

گر ترا آن راه گردد آشکار

هرچه تو گوئی بود از عین کار