گنجور

 
عطار

کرد ازمکه عمر عزم سفر

در سرای آبستنی بودش مگر

گفت الهی ای جهان روشن بتو

رفتم و طفلم سپردم من بتو

چون عمر القصه بازآمد زراه

مرده بود آبستنش از دیرگاه

از سر گور زن آوازی رسید

کانچه بسپردی بیا کامد پدید

رفت امیرالمؤمنین بگشاد خاک

دید آن زن نیمهٔ ریزیده پاک

نیم دیگر زنده بود و تازه بود

طفل را زو شیر بی اندازه بود

در گرفته بود طفلش آن زمان

ای عجب پستان مادر در هان

برگرفت او را عمر زانجایگاه

هاتفیش آواز داد از پیشگاه

کانچه بسپردی بحق با تو سپرد

مادرش را چون بنسپردی بمرد

عصمت حق گر نباشد دسترس

خلق در عصمت نماند یک نفس

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode