گنجور

 
عطار

کردروزی چند سارخگی قرار

بر درختی بس قوی یعنی چنار

چون سفر را کرد آخر کار راست

از چنار کوه پیکر عذر خواست

گفت زحمت دادمت بسیار من

زحمتی ندهم دگر این بار من

مهر برداشت از زفان حالی چنار

گفت خود را بیش ازین رنجه مدار

فارغم از آمدن وز رفتنت

نیست جز بیهوده درهم گفتنت

زانکه گرچون تو درآید صد هزار

یک دمم با آن نباشد هیچ کار

خواه بامن صبر کن خواهی مکن

تو که باشی تا ز من گوئی سخن

لیک اگر از عجز آئی پیش در

زانچه میجوئی بیابی بیشتر