گنجور

 
عطار

خوف و اندوه است قوتِ بندگان

غم شود بارِ فرح‌جویندگان

هر که‌را نبود به دل اندیشه‌ای

عاقبت بر پای بیند تیشه‌ای

از چه موجودی بیندیش ای پسر

هر کسی دارد غم خویش ای پسر

کرد ایزد مر ترا از نیست هست

از برای آنکه باشی حق‌پرست

تا تو باشی بندهٔ معبود باش

با حیا و با سخا و جود باش

مگذران در خواب و خور ایام را

زنده دار از ذکر صبح و شام را

خواب کم کن اول روز ای پسر

نفس را خوردن میاموز ای پسر

آخر روزت نکو نبود منام

پیشتر از شام خواب آمد حرام

اهل حکمت را نمی‌آید صواب

در میان آفتاب و سایه خواب

ای پسر هرگز مرو تنها سفر

باشدت رفتن سفر تنها خطر

دست را در رخ زدن شوم است شوم

استماع علم کن از اهل علوم

شب در آیینه نظر کردن خطاست

روز اگر بینی تو روی خود رواست

خانه گر تاریک و تنهایت بود

مونسی باید که نزدیکت بود

دست را کم زن تو در زیر زنخ

نزد اهل عقل سرد آمد چو یخ

چارپا را چون ببینی در قطار

در میان‌شان نیایی زینهار

تا فزاید قدر و جاهت را خدا

روز و شب می‌باش دایم در دعا

تا شود عمرت زیاده در جهان

رو نکویی کن نکویی در نهان

تا نکاهد روزی‌ات در روزگار

معصیت کم کن به عالم زینهار

هرکه رو در فسق و در عصیان کند

ایزد اندر رزق او نقصان کند

کم شود روزی ز گفتار دروغ

در سخن کذاب را نبود فروغ

هر که‌را عادت بود سوگند راست

تا بود زنده فقیر و بی‌نواست

ور بود سوگند او جمله دروغ

آتش دوزخ ازو گیرد فروغ

فاقه آرد خواب بسیار ای پسر

خواب کم کن باش بیدار ای پسر

هرکه در شب خواب عریان می‌کند

در نصیب خویش نقصان می‌کند

بول عریان هم فقیری آورد

انده بسیار پیری آورد

در جنابت بد بود خوردن طعام

ناپسندست این به نزد خاص و عام

ریزهٔ نان را میفکن زیر پای

گر همی‌خواهی تو نعمت از خدای

شب مزن جاروب هرگز خانه در

خاک‌روبه هم منه در زیر در

گر بخوانی باب و مامت را به نام

نعمت حق بر تو می‌گردد حرام

گر به هر چوبی کنی دندان خلال

بی‌نوا گردی و افتی در وبال

دست خود هرگز به خاک و گل مشوی

از برای دست شستن آب جوی

ای پسر بر آستان در مشین

کم شود روزی ز کردار چنین

در خلا جا گر طهارت می‌کنی

وقت خود را دان که غارت می‌کنی

تکیه کم کن نیز بر پهلوی در

باش دایم از چنین خصلت بدر

جامه را در تن نشاید دوختن

باید از مردان ادب آموختن

گر به دامن پاک سازی روی خویش

روزی‌ات کم گردد ای درویش بیش

دیر رو بازار و بیرون آی زود

زانکه رفتن را نیابی هیچ سود

نیک نبود گر کشی از دم چراغ

ره مده دود چراغ اندر دماغ

کم زن اندر ریش شانه مشترک

آنکه خاص آن تو باشد خوشترک

از گدایان پارهای نان مخر

زانکه می‌آرد فقیری ای پسر

دور کن از خانه تار عنکبوت

باشد اندر ماندنش نقصان قوت

خرج را بیرون ز اندازه مکن

ریش خشک خویش را تازه مکن

دست رس گر باشدت تنگی مکن

چونکه رهواری به ره لنگی مکن