گنجور

 
۷۶۱

کمال‌الدین اسماعیل » ملحقات » شمارهٔ ۲۹ - ایضاً له

 

... حال پرسیم و گریه برگیریم

گردش از روی خوب بفشانیم

سزش از خاک تیره برگیم ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۷۶۲

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب دوم » فصل سیم

 

... زین است تفاوت نشانها

اما مراتب ظهور عوالم ملک در روایت می آید که لما ارادالله ان یخلق هذا العالم خلق جوهر افنظر الیه بنظر الهیبه فاذابه فصار نصفین من هیبه الرحمن نصفه نار و نصفه ماء فاجری النار علی الماء فصعد منه دخان فخلق من ذلک الدخان السموات و خلق من زبده الارض آسمان وزمین بدین وجه و بدین ترتیب آفرید و مراتب آنچ در زمین آفریده است چنانک در حدیث باد کرده آمد در اول فصل و در آیت همان معنی است به اجمال تفصیل آن خواجه علیه الصلوه والسلام فرموده است زمین را روز شنبه آفرید و آن اول روزی است از روزهای این جهانی زیرا ک روز نتیجه زمان است و زمان نتیجه گردش افلاک چون آسمانها بیافرید و گردان کرد آغاز روز پدیدآمد شنبه نام نهاد آن را و در روز یکشنبه کوهها بیافرید و در روز دوشنبه نبات و اشجار بیافرید و در روز سه شنبه رنج و مکروه بیافرید و در روز چهارشنبه انوار بیافرید و در روز پنجشنبه حیوانات بیافرید از هر نوع ودر روز آدینه بعد از نماز دیگر در آخر ساعت از روز آدم را بیافرید علیه السلام این مراتب را از ظاهر نص شنودی حقیقت آن بشنو

بدانک آنچ از پرتو نور روح خواجه علیه السلام گذر کرد بر مراتب ملکوتیات ارواح تا آنجا که بآخر موجودات رسیدکه ملکوت عناصر مفرده بود و آنچ بر ملکوتیات نفوس گذر کرد هم از پرتو نور روح خواجه بود علیه السلام که عقلش گفتیم تا آنجا که هم بملکوت عناصر رسید بر مثال پرگار که گرد دایره برآید چون بنهایت رسد هر دو بهم پیوندد یکی شود آن هر دو لطیفه از روح وعقل چون گرد عوالم ملکوت ارواح و ملکوت نفوس برگشتند در آخر مرتبه ملکوت عناصر بهم پیوستند و هرچ صاف آن لطیفه ها بود خرج شده بود بران نوع که بر مثال قند بیان افتاده است دردی قطاره صفت مانده بود از آن درد آن جوهر بیافرید که می فرماید خلق جوهرا فنظر الیه فاذابه پس آن جوهر بتاثیر نظر هیبت بدونیم کرد یک نیمه آتش شد ویک نیمه آب پس آتش را بر آب استیلا داد تا از آب دخان برخاست قصدعلو کرد آتش با دخان روی بعلو نهاد از غایت لطافت و گرم روی آب در نشیب بماند از کثافت و فسردگی طبع ...

نجم‌الدین رازی
 
۷۶۳

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب دوم » فصل پنجم

 

... امروز غم و غریبی و فرقت یار

ای گردش ایام ترا هر دو یکی است

جان بر سر امروز نهم دی باز آر ...

نجم‌الدین رازی
 
۷۶۴

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب پنجم » فصل دوم

 

... یقین شناسد که در وقت آنک بنده بچشم غنا و استغنا و عزت سلطنت بخود نگرد مرض تکبر و تجبر دردماغ او پدید آید و چون بچشم حقارت و مذلت در خلق خدای نگرد درحال از نظر عنایت حق بیفتد خواجه علیه السلام میفرماید لا یدخل الجنه من کان فی قلبه مثقال ذره من الکبیر پرسیدند که یا رسول الله کبرچه باشد فرمود غمض الناس و سفه الحق گفت کبر آن است که بچشم حقارت بمردمان نکرد و حق باز نتواند دید

و معالجت این آفت آن است که چون طاوس هر وقت کسه نفس بپر و بال سلطنت و مملکت خود درنگرد و خوش آمد آن در وی پدیدآید خواهد که در عالم تکبر و تجبر پرواز کند بپای سیاه عجز و فنا در نگرد که اول اصل او از چه بود الم نخلقکم من ماء مهین باز بیند که اول قطره ای آب خوار بود و در آخر مشتی خاک خوار خواهد بود و درین حالت اسیر یک لقمه و یک قطره و عاجز آنک آن لقمه و آن قطره چون بگذرد که اگر درو بند شود راضی باشد که ملک هر دو جهان بدهد تا از آن خلاص یابد و مع هذا لحظه فلحظه منتظر آنک سیلاب اجل در رسد و رسم و طلل خانه عمر که گردش افلاک بدست شب و روز یک یک خشت او بر کنده است بکلی خراب کند درین چنین حالتی چه مغرور باید شد و ازین چنین دولتی چه حساب بر شاید گرفت

عاقل بچه امید درین شوم سرای ...

نجم‌الدین رازی
 
۷۶۵

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » مقدمه

 

... فقد ضیعت ترجمه الیمینی

اما روزگار لا شل بنانه و لا کل لسانه بر آن صحیفة پر لطیفه میخواند و نوعی دیگر چون نفثة المصدور ساختة وزیر مرحوم شرف الدین نوشروان خالد که ذکر او بدان خلود یافت و الحق از گردش روزگار که با صدور و احرار در عهود سابق و لاحق چه گذرانیده است و حکایت آن نکایت که از غدر این غاش غرار با ملوک تاج بخش و سلاطین گردن کش چه رفته بر سبیل اختصار باقی نگذاشت و در ایراد سخن ایجازی که از باب اعجازست ظاهر دارد و ذیل همین نفثه المصدور که نجم الدین ابوالرضا ی قمی کرد و از منقطع عهد ایشان تا آخر عمر خویش هرچ از تقلب احوال اهل روزگار و افاضل و اماثل وزرا و امرا و ملوک و صدور شنیدست و مشاهدت کرده بهریک اشارتی لطف آمیز کند و از رذایل و فضایل ایشان نبذی باز نماید آنرا خود چه توان گفت که شرح خصایص آن ذیل را اگر مذیل کنم بامتداد ایام پیوسته گردد ذیلی بیواقیت نکت و درر امثال مالامال ذیلی که اطراف آن باب عذب عبارت شسته و غبار تکلف و تعسف پیرامنش نشسته و دیگر طرایق مختلف و متباین که اکابر فضلا و بلغارا بود و اگر از هر یک انموذجی باز نمایم باطالت انجامد اما طریقتی که خواجة فاضل ظهیر الدین کرجی داشت کتبة عجم از نسج کتابت بر منوال او اگر خواهند قاصر آیند و لو کان بعضهم لبعض ظهیرا و نوعی دیگر اگرچ از رسوم دبیران بیرونست چون نفثات سحر کلام و مجاجات اقلام امیر خاقانی که خاقان اکبر بود بر خیل فصحاء زمانه و در آن میدان که او سه طفل بنان را بر نی پاره سوار کردی قصب السبق براعت از همه بربودی و گرد گام زردة کلکش اوهام سابقان حلبة دعوی بشکافتی و دیگر رسایل و رقاع و فصول از انواع بمطالعة همه محظوظ گشتم و بعد از وقوف بر حقایق آن گرد دقایق مبدعات برآمدم و شمیمی از نسیم هر یک بمشام آرزو استنشاق کردم چون نحل بر هر شکوفه از افنان عبارات نشستم و از هر یک آنچ خلاصة لطافت و مصاصة حلاوت بود با خلیة خاطر بردم تا از مفردات اجزاء آن مرکبی بفرط امتزاج عسل وار حاصل آمد که امکان تمییز از میان کل و جزء برخاست

رق الزجاج و رقت الخمر ...

سعدالدین وراوینی
 
۷۶۶

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب اول » بخش ۳ - حکایت هنبوی با ضحّاک

 

ملک زاده گفت شنیدم که در عهد ضحاک که دو مار از هر دو کتف او بر آمده بود و هر روز تازه جوانی بگرفتندی و از مغز سرش طعمه آن دو مار ساختندی زنی بود هنبوی نام روزی قرعه قضای بد بر پسر و شوهر و برادر او آمد هر سه را باز داشتند تا آن بیداد معهود بر ایشان برانند زن به درگاه ضحاک رفت خاک تظلم بر سر کنان نوحه دردآمیز در گرفته که رسم هر روز از خانه ای مردی بود امروز بر خانه من سه مرد متوجه چگونه آمد آواز فریاد او در ایوان ضحاک افتاد بشنید و از آن حال پرسید واقعه چنانکه بود آنها کردند فرمود که او را مخیر کنند تا یکی ازین سه گانه که او خواهد معاف بگذراند و بدو باز دهند هنبوی را به در زندان سرای بردند اول چشمش بر شوهر افتاد مهر مؤالفت و موافقت در نهاد او بجنبید و شفقت ازدواج در ضمیر او اختلاج کرد خواست که او را اختیار کند باز نظرش بر پسر افتاد نزدیک بود که دست در جگر خویش برد و به جای پسر جگر گوشه خویشتن را در مخلب عقاب آفت اندازد و او را به سلامت بیرون برد همی ناگاه برادر را دید در همان قید اسار گرفتار سر در پیش افکند خوناب حسرت بر رخسار ریزان با خود اندیشید که هر چند در ورطه حیرت فرو مانده ام نمی دانم که از نور دیده و آرامش دل و آرایش زندگانی کدام اختیار کنم و دل بی قرار را بر چه قرار دهم اما چه کنم که قطع پیوند برادری دل به هیچ تأویل رخصت نمی دهد ع بر بی بدل چگونه گزیند کسی بدل زنی جوانم شوهری دیگر توانم کرد و تواند بود که ازو فرزندی آید که آتش فراق را لختی به آب وصال او بنشانم و زهر فوات این را به تریاک بقای او مداوات کنم لیکن ممکن نیست که مرا از آن مادر و پدر که گذشتند برادری دیگر آید تا این مهر برو افکنم ناکام و ناچار طمع از فرزند و شوهر برگرفت و دست برادر برداشت و از زندان به در آورد این حکایت به سمع ضحاک رسید فرمود که فرزند و شوهر را نیز به هنبوی بخشید این افسانه از بهر آن گفتم تا شاه بداند که مرا از گردش روزگار عوض ذات مبارک او هیچکس نیست و جز از بقای عمر او به هیچ مرادی خرسند نباشم و می اندیشم از وبال آن خرق که در خرق عادت پدران می رود که عیاذا بالله حبل نسل به انتقاض رسد و عهد دولت به انقراض انجامد کما قال عز من قایل فقطع دابر القوم الذین ظلموا شاه گفت نقش راستی این دعوی از لوح عقیدت خویش برمی خوانم و می دانم که آنچه می نمایی رنگ تکلف ندارد اما می خواهم که به طریق محاوله بی مجادله درین ابواب خطاب دستور بشنوی و میان شما به تجاوب و تناوب فصلی مشبع و مستوفی رود تا از تمحیص اندیشه شما آنچ زبده کارست بیرون افتد و من بر آن واقف شوم ملک زاده گفت شبهت نیست که اگر دستور به فصاحت زبان و حصافت رای و دهای طبع و ذکای ذهن که او را حاصل است خواهد که هر نکته ای را قلبی و هر ایجابی را سلبی و هر طردی را عکسی اندیشد تواند اما شفاعت به لجاج و نصیحت به احتجاج متمشی نگردد و من به قدر وسع خویش درین راه قدمی گذاردم و حجاب اختفا از چهره حقیقت کار برانداختم اگر می خواهی که گفته من در نصاب قبول قرار گیرد قد تبین الرشد من الغی و اگر نمی خواهی که بر حسب آن کار کنی لا اکراه فی الدین

سعدالدین وراوینی
 
۷۶۷

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب دوم » داستان غلام بازرگان

 

... فیختم بالحسنی و یفتح بابا

و بدانک از معظمات وقایع جز به رنج و مثابرت ذل و مکابرت با گردش ایام بیرون نتوان آمد

چون پلنگی شکار خواهد کرد ...

سعدالدین وراوینی
 
۷۶۸

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب چهارم » در دیوِ گاو پای و دانایِ دینی

 

... از سایه آفتاب چون بگریزم

دیو گاوپای چون این فصل بشنید در وی تأثیری عجب کرد آتش شیطنت او لهبات غضب برآورد اما عنان عجلت از دست نداد گفت از شما زمان میخواهم که چنین کارها اگرچ توانی بر نتابد اما بی تأنی هم نشاید کرد و اگر چند تأخیر احتمال نکند بی تقدیم اندیشه ژرف در آن خوض نتوان کرد پس سه سر دیو را که هر سه دستوران ملکت و دستیاران روز محنت او بودند حاضر کرد و آغاز مشاورت از دستور مهمترین نمود و گفت رای تو درین حادثه که پیش آمد چه اقتضا میکند گفت بر رای خردمندان کار آزموده پوشیده نیست که دو چیز بر یک حال پاینده نماند یکی دولت در طالع دوم جان در تن که هر دو را غایتی معلوم وامدی معینست و چنانک بر وفق مذهب تناسخ روح از قالبی که محل او باشد بقالبی دیگر حلول کند دولت نیز از طالعی که ملایم او باشد بطالعی دیگر انتقال پذیرد و مردم در ایام دولت از نکبات متأثر نگردد و قواعد کار او از صدمات احداث خلل نگیرد مثلا چون کوهی که عراده رعد و نفاطه برق و منجنیق صواعق و سنگ باران تگرگ و تیر پران بارانش رخنه نکند و چون روزگار دولت بسر آمد درختی را ماند که مایه نداوت و طراوت ازو برود و ذبول و فتور بدو راه یابد بنرم تر بادی شاخ او بشکند و بکمتر دستی که خواهد از بیخش برآرد و بی موجبی از پای درآید و گردش روزگار غدار و قاعده گردون دوار همیشه چنین بودست

فیوم علینا و یوم لنا ...

سعدالدین وراوینی
 
۷۶۹

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب چهارم » داستانِ موش و مار

 

... فیما تحدث ان العز فی النقل

تا آنگاه که مقری و آرامگاهی دیگر مهیا کند و حق تلافی آنچه تلف شده باشد از گردش روزگار به توافی رساند موش گفت این فصل اگرچه مشبع گفتی اما مرا سیری نمی کند چه حمیت نفس و ابیت طبع رخصت آن نمی دهد که با هر ناسازی درسازد که مردان مرد از مکافات جور جایران و قصد قاصدان تا ممکن شود دست باز نگیرند و تا یک تیر در جعبه امکان دارند از مناضلت و مطاولت خصم عنان نپیچند و سلاح هنر در پای کسل نریزند

لالک کالجاری الی غایه ...

سعدالدین وراوینی
 
۷۷۰

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب پنجم » در دادمه و داستان

 

... چون آینه ناردش مگر خودبینی

و هرک گردش روزگار را مساعد خویش بیند پندارد که با همه آن مزاج دارد همچون منعمی که به فصل تابستان خیش خانه آسایش او را غلامان سیمین بناگوش زرین گوشوار به مروحه ای که سر زلف ایشان را مشوش کند خوش می دارند گمان برد که نیم سوختگان شرر آفتاب که محنت همه جای سایه وار در قفای ایشان می رود در همان نصیب لذت و راحت اند یا

چون صاحب ثروتی که در موسم زمستان هوای تابخانه را از تأثیر شعله آتش اثیروش به فصل دی مزاج باحور دهد و با حور پیکران ماه منظر شراب ارغوانی بر سماع ارغنونی نوشد حال آن کشتگان شکنجه سرما و افسردگان دم سردی روزگار که در پایان عقبات راضی گشته باشند تا ساعد ایشان بجای ساق هیزم بر آتش کوره توانگران نهند از خود قیاس کند و این همه از باب جهل و نادانی و غفلت و خام قلتبانی باشد وخامتی هر آینه به فرجام باز دهد و پادشاه هر چند راه انبساط گشاده تر کند از بساط حشمت او دورتر باید نشست ان اتخذک الملک اخا فاتخذه ربا و ان زادک ایناسا فزده اجلالا دادمه گفت این خنده راستی از من خطا آمد لیکن سخن که از دهان بیرون رفت و تیر که از قبضه کمان گذر یافت و مرغ که از دام پرید اعادت آن صورت نبندد ...

سعدالدین وراوینی
 
۷۷۱

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب ششم » داستان رمه سالار با شبان

 

... عشیه یلقی الحادثات باعزل

زروی گفت چون نیت بر تیسیر این مراد نهادی باید که در انفاذ این عزیمت متبرم نشوی و عروه صریمت منصرم نگردانی و تردد و تبلد بخاطر راه ندهی قوی دل و ثابت رای و راسخ قدم و نافذ عزم و بیدار حزم باشی تا چهره آمال از حجب امکان بزودی جمال دهد و سعادت حصول آن عن قریب سایه افکند و مرا با تو سخنی چندست که امروز توانم گفت نه آن روزکه هیأت پادشاهی تو در لباس هیبت شود و قامت دولت قباء استقامت درپوشد چه مرا دهشت حضرت چنان فرو گیرد که سخن اگرچ در مصالح ملک گویم و محاسن و مقابح آن خواهم که عرض دهم و در رتق و فتق امور دولت و رفع و وضع مبانی مملکت نفس زنم و شرایط رجوع در مجاری کارها با رای و رویت تو رعایت کنم گستاخ و بی وقار و آزرم هرگز نتوانم و جز باختلاس فرصت و انتهاز وقت گفتن صلاح نبینم و مقررست که بعضی مردم چون از پایه نازل بدرجه رفیع رسند خوی ایشان بگردد و باندازه گردش حال تفاوتی در معاشرت و صحبت با بیگانه و آشنا پدید آرند فردا که مشاطه تقدیر زلف ترا شانه زند و تو در آیینه بخت بزرگی خویش بینی و خردی من مرا دندان آن طمع که تو چون دندانه شانه با من در درجه متوازی و متساوی باشی بباید کند تا در میانه تهمت اشتراک ملک ننشیند و بتخالف و تجانف مزاج کار فساد نپذیرد زیرک گفت نیکو گفتی لیکن بمساعدت زمان مباعدت اخوان جستن و با اخلاء خود دامن خیلاء و تجبر در زمین کشیدن نشان خساست نفس و نجاست عرض ودناءت همت و ردایت سیرت باشد و از آن معنی تصغیر و تنزیر مقدار خویش نموده هر آنچ بشرط گفتار و کردار مشروطست و بتمشی کارها مفضی می باید گفتن و نقاب شرم از روی مصلحت حال برداشتن و هرچ باخلاق پادشاهان درخورد و فرمان دهی را بکار آید باز نمودن تا در کار بستن آن توفیق و گشایش از خدای عزوجل خواهیم زروی گفت شرط اول آنست که بدگویان را از مجاورت خویش دور گردانی و هر آنچ بشنوی از نفی و اثبات بی استقصا و استقرایی که در تحقیق آن رود حکم براحد الطرفین روا نداری و باولین وهلت بی مهلت در سمع رضای خود جای ندهی تا بر فعلی که از آن ندامت باید خورد مبادرت نرفته باشد یا ایها الذین آمنوا ان جاءکم فاسق بنبأ فتبینوا ان تصیبوا قوما بجهاله فتصبحوا علی ما فعلتم نادمین و چون از دو متحاکم یکی بخدمت رفع ظلامه کند دفع آن بر حضور خصم و جواب او موقوف داری و اقتدا بقدوه اصحاب رسول الله واجب دانی چنانک قاضی بحق و خلیفه مطلق امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب رضوان الله علیه می فرماید لاتقض لاحد الخصمین ما لم تسمع کلام الاخرو باید که زبان ببد گفتن و خشونت و فحش تعود نفرمایی که عیسی را علیه السلام می آید که وقتی بسگی عقور دیوانه باز افتاد گفت صحبتک السلامه پرسیدند که در حق چنین حیوانی نجس چنین لفظی چرا فرمودی گفت تا زبان بنیکی خوگر شود که ع خوپذیرست نفس انسانی و باید که سمعت از بد شنیدن ابا کند که مساوی خلق اگرچ در حال اثر ننماید بروزگار مؤثر آید و آثار آن اندک اندک پیدا شود چنانک موش را با گربه افتاد زیرک پرسید چون بود آن داستان

سعدالدین وراوینی
 
۷۷۲

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب ششم » داستانِ زن دیبا فروش و کفشگر

 

... من ضره اللیث لم ینفعه سرحان

کبوتر چون این فصل بحسن اصغا بشنود و حلقه قبول و استرضا در گوش کرد بامداد که سپیدباز مشرق بیک پرواز کبوتران بروج فلک را در پای انداخت از جای برخاست پای در رکاب صبا آورد و دست در عنان شمال زد دو اسبه بر گریوه علو دوانید از محمل ضباب برگذشت هودج دبور از پس پشت انداخت و از آنجا بپانشیب هوا فرو رفت و بیک میدان تنگ عزیمت برسر حد نشیمنگاه مرغان کشید چون خبر یافتند همه پیش آمدند بحکم معرفتهای سابق در اعزاز قدوم او بر یکدیگر متسابق شدند بادش بمروحه شهپر طاوس میزدند و گردش بدستارچه بال سمندر می فشاندند گرمش باز پرسیدند و از گرم و سرد ایام تعرف احوال او کردند و تکلفی که وظیفه وقت بود از ساختن اسباب استراحت بجای آوردند کبوتر گفت من خود غلبات اشتیاق دیرینه شما در دل داشتم و اتفاق ملاقات در خوبتر اوقات ببهترین سببی توقع میکردم و کام جان بذوق این حالت که میسر شد خوش میداشتم ع ورب امنیه احلی من الظفر تا اکنون که سگی زیرک نام که بفرط شجاعت و علو همت باشیران عالم از سرپنجه میگوید و در قناعت و خویشتن داری از سایه همای ننگ می دارد پادشاهی را متصدی شدست و دست تعدی با همه قدرت از ضعفاء حیوانات کشیده داشته و خلق خلق آزاری بجای بگذاشته بثقابت عزم و صلابت حزم و سماحت طبع و رجاحت عقل از همه متقدمان و متأخران گوی تقدم ربوده مرا بنزدیک شما فرستادست پس زبان بأدای رسالت بگشاد و اعجاز و ایجاز در بلاغت و ابلاغ بنمود چون از تحمیل بپرداخت و اعباء رسالت از سفت امانت بینداخت و از وعید قهر و مواعید لطف و نیک و بداحوال و نرم و درشت مقال هر آنچ شنیده بود باز گفت بی توقف و تبرم و تردد و تلعثم دعوت قبول کردند و بر بیعت اقبال نمودند و بنیتی صادق و طویتی صافی همه متفق شدند که ما را بخدمت باید آمدن و بسعادت وصول و شرف مثول آن جناب مستسعد گشتن و بجای درم و دینار جانها نثار کردن و شکر این موهبت از واهب بر کمال گزاردن و بتشریف مشافهه و تکریم مواجهه اختصاص یافتن پس کبوتر را در پیش افکندند و باتفاق بخدمت زیرک شتافتند چون آنجا رسیدند زروی باستقبال و اجلال باز آمد و همه را بخدمت رسانید و فرمود تا هر یک فراخور مقام و منزلت خویش بنشستند و چون مجمع غاص بعوام و خواص آراسته گشت زیرک زبان فصاحت و ابروی صباحت بگشاد و طوایف طیور را بلطایف چاکر نوازی و غرایب دلجویی بنواخت و فصلی مشبع و مستوفی در باب کرم و وفا بپرداخت و غرر کلمات و درر عبارات از حقه خاطر و درج ضمیر فرو ریخت الی ان غرتهم محاسنه الغر و صغر الخبر الخبر چون هرچ کبوتر تقریر کرده بود عنوان صدق بر صفحات آن بدیدند و ثقت ایشان بمخایل رحمت و عاطفت او بیفزود همه بجود خدمت درآمدند و شرایط شکر و ثنا باقامت رسانیدند پس زیرک کبوتر را بهمان رسالت سوی شکاریان استنهاض فرمود بحکم فرمان مرکب عزیمت را تنگ برکشید و بیک میدان صحن هوا را بقوادم و خوافی درنوشت و بدشتی فرو آمد که آرام جای ایشان بود و پیش از آمدن او آوازه پادشاهی زیرک و دعوت حیوانات و استتباع وحوش و سباع و افتتاح کردن بمراسلت با مرغان و امتثال و انقیاد ایشان بأسماع همگنان رسیده بود و آن خبر شایع و مستفیض گشته در حال بقدم صدق پیش رفتند و استعلام کردند که موجب آمدن چیست کبوتر پیغامها که داشت بگزارد و بشرح احوال سینها مشروح گردانید و چندان باد افسون دعوت بر ایشان دمید که چون آتش در حراقه گرفت تا همه را داعیه فرمان برداری در باطن بجنبید و آثار و لاو هوی بر همه ظاهر گشت و گفتند شک نیست که سگان بر وفاداری و حق شناسی و مهربانی و حفاظ جویی مجبولند و اگر جبلت زیرک مثلا برخلاف این باشد آخر حفظ مصلحت پادشاهی را که بنیاد آن بر رعایت رعیتست جور دیگران از ما باز دارد ما یضر الطحال ینفع الکبد و شکوه انتماء ما بأحتماء او مارا از شر اشرار صیانت کند و هر چند وقت وقتی بما اضراری اندیشد چون از ضرر دیگران در حوزه حمایت او باشیم اثر آن تضرر بر ما پدید نیاید و آن قدر رنج عین راحت نماید مگر خرگوشی که بدها وذکا چون پرتو ابن ذکا از میان انجم می تافت آنجا حاضر بود اعتراض آغاز نهاد و گفت عجب از شما ابلهان میدارم که بی اندیشه بر چنین کاری اجماع و اتفاق روا می دارید و نمیدانید که مردم هنگام مداجات چون بمهاجات یکدیگر را بنکوهند بسگ ماننده کنند و بخساست و فرومایگی او مثل زنند و او در گوهر خویش چنان ناقص افتادست که صاحب شریعت علیه الصلوه و السلام دهان زده او را از روی استنکاف بهفت آب و خاک شستن می فرماید و جلد او بهیچ دباغت حکم طهارت نگیرد و نتن رذیلتی که در آب و گل او سرشته شدست بهیچ خصلتی و فضیلتی زایل نشود

من وسخته غدره او فجره ...

سعدالدین وراوینی
 
۷۷۳

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب هفتم » داستانِ دیوانه با خسرو

 

... یا سر بنهم همچو دل از دست آنجا

و آنچ می گوید که لشکر ما در ولایت بیگانه سگشته و چشم دوخته و حال نیازموده باشند و بر مدارج و مکامن راهها وقوف ندارند و از مخاوف و مآمن آن بی خبر شاید که خصم به دام مکر و استدراج و مراوغت ما را در مضیقی کشد که دست قدرت از تدارک آن کوتاه گردد و کار بر ما دراز شود نکو می گوید اما این اندیشه معارضست آنرا که شیر پادشاه جفاپیشه و خون خوار و رعیت شکار و پرآزار است لشکر او بعضی هراسان و ناایمن باشند و نفور شده و بعضی توانگران با ثروت که عمارات و عقارات بسیار دارند و همه از برای استرعاء خویش با ما گروند طایفه ای سلامت جویان سر و قومی حمایت طلبان مال و بعضی دیگر که از دولت او ثمر نیافته باشند و سایه ی تولیت او بر ایشان نیفتاده و آفتاب تربیت او بریشان نیفتاده چشم به گردش روزگار دارند و دولتی تازه و پادشاهی نو خواهند تا مگر در ضمن آن مداولت ایشان نیز به نصیبه ای دررسند

لهم فی تضاعیف الرجاء مخاوف ...

سعدالدین وراوینی
 
۷۷۴

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب هشتم » داستانِ ایراجسته با خسرو

 

... مناط الشمس یعرض للسقاط

و گفته اند صحبت پادشاه و قربت جوار او بگرمابه گرم ماند که هرک بیرون بود بآرزو خواهد که اندرون شود و هرک ساعتی درون او نشست و از لذع حرارت آب و ناسازگاری هوای او متأذی شد خواهد که زود بیرون آید همچنین نظارگیان که از دور حضرت پادشاه و رونق حاضران بینند دست در حبایل و وسایط او زنند و اسباب و وسایل طلبند تا خود بچه حیلت و کدام وسیلت در جمله ایشان منحصر شوند و راست که غرض حاصل شده و مطلوب در واصل آمد با لطف الوجوه فاصلی جویند که میان خدمت پادشاه و ایشان حجاب بیگانگی افکند لکن چون ترا تعلق خاطر و تعمق اندیشه درین کار می بینم این راز با تو بگشایم اما باید که اسناد آن بمن حواله نفرمایی و این روایت و حکایت از من نکنی روباه رعایت آن شرایط را عهده کرد پس موش همان فصل که خرس با شتر رانده بود بتفصیل باز گفت و مهارشه خرس در فساد انگیزی و مناقشه شتر در صلاح طلبی چنانک رفت در میان نهاد و نمود که چندانک آن سلیم طبع سلس القیاد را خار تسویل حیلت و مغیلان غیلت در راه انداخت با همه ساده دلی بیک سر موی درو اثر نکرد و موارد صفای او از خبث وساوس آن شیطان مارد تیره نگشت و ماده الفتش بصورت باطل انقطاع نپذیرفت روباه چون این فصل از موش مفصل و مستوفی بشنید خوشدل و شادمان بخدمت شهریار رفت و گفت دولت دو جهانی ملک را ببقای جاودانی متصل باد چندین روز که من بنده از خدمت این آستانه محرومم و از جمال این حضرت محجوب تفحص کار خرس و شتر و تصفح حال ایشان می کردم آخر از مقام تحیر و توقف بیرون آمدم و بر حق و حقیقت مکایدت و مجاهدت هر دو اطلاع تمام یافتم اگر اشارت ملک بدان پیوندد از مخبر اصل باز بجوید و بپرسد تا اعلام دهم شیر گفت بحمدالله تا بوده در مسار و مضار اخبار از روات ثقات بوده و ما را سماع قول مجرد تو در افادت یقین بر تواتر اجماعات راجح آمده و از بحث مستغنی داشته روباه ماجرای احوال من اوله الی آخره بگوش ملک رسانید و چهره اجتهاد از نقاب شبهت بیرون آورد چنانک ملک جمال عیان در آینه خبر مشاهده کرد پس ملک روی بزاغ آورد که اکنون سزای خرس و جزای افعال نکوهیده او چیست و چه میباید کرد زاغ گفت رای آنست که ملک فرمان دهد تا مجمعی غاص باصناف خلق از عوام و خواص و صغار و کبار و اوضاع و اشراف بسازند شهریار بنشیند و در پیش بساط حضرت هر کس آنچ داند فراخور استحقاق بدکرداران بگوید و کلمه حق باز نگیرد تا بهر آنچ فرماید معذور باشد و محق آن روز بدین تدبیر و اندیشه بسر بردند روز دیگر که شکوفه انجم بباد صبحگاهی فرو ریخت و خانه خدای سپهر ازین مرغزار بنفشه گون روی بنمود شیر در بارگاه حشمت چون بنفشه طبری و گلبرگ طری تازه روی بنشست درر عبارات بالماس شقاشق لهجت سفتن گرفت و چون بهار بشقایق بهجت شکفتن آغاز کرد و گفت لفظ نبوی چنینست که لا تجتمع امتی علی الضلاله بحمدالله شما همه متورع و پرهیزگار و در ملت خدای ترسان و حق پرستانید و جمله بر طاعت خدای و رسول و لباعت من که از اولوالامرم تبعیت ورزیده اید و طریق الناس علی دین ملوکهم سپرده و اینک همه مجتمعید بگویید و بر کلمه حق یک زبان شوید که آنک با برادر همدم بر یک طریق معاشرت مدتها قدم زده باشد و در راه او همه وداد و اتحاد نموده و نطاق خلطت و عناق صحبت چنان تنگ گردانیده که میان ایشان هیچ ثالثی در اسرار دوستی و دشمنی نگنجیده ظاهر را بحلیت وفاق آراسته و باطن را بحشو حیلت و نفاق آگنده و خواسته که بتعبیه احتیال و تعمیه استجهال او را در ورطه افکند و بدام عملی گرفتار کند که گردش گردون بهیچ افسون بندابرام و احکام آن باز نتواند گشود تا مطلقا فرماید که ترا قصد جان خداوندگار مشفق و مخدوم منعم می باید اندیشید و فرصت هلاک او طلبید و چنان فرا نماید که اگر نکنی داعیه قصد او سبق گیرد و تا درنگری خود را بسته بندقضا و خسته چنگال بلای او بینی چه تغیر خاطر او با تو نه بمقامیست که در مجال فرصت توقف کردن او در هلاک تو هرگز صورت بندد و چون عقل توفیقی و بصیرت غریزی زمام انقیاد آن نیکو خصال پسندیده خلال سلیم سیرت کریم طینت از دست آن خبیث خوی مفسده جوی بستاند و براه سداد و سبیل رشاد کشد تا روی قبول از سخن او بگرداند و پشت اعراض بر کار اوکند راست که دم اختراع و فسون اختداع او درنگیرد پریشان و پشیمان شود و ترسد که پرده بر روی کرده و انداخته او دریده گردد و بخیه دو درزی نفاق او بر روی افتد و مخدوم یا بتفرس ذهن یا بتجسس از نیک خواهان مخلص و مشفقان مخالص از خباثت او آگاهی یابد آن میشوم مرجوم لعنت کالمهجوم علی الظنه بقدم تجاسر پیش آید و کالمهدر فی العنه روی مکابره در خصم نهد و سگالیده فعال و شوریده مکر خویش برو قلب کند و کم حجه تأتی علی مهجه هرگز پیش خاطذ نیارد بچه نکال سزاوار بود و مستحق کدام زخم سیاست شاید که باشد حاضران محضر همه آواز برآوردند که هرک بچنین غدری موسوم شد و انگشت نمای چنین صفتی نانحمود گشت اولیتر آنک از میان طوایف بندگان دولت بیرون رود تا بوی مکیدت و رنگ عقیدت او در دیگران نگیرد و ببلای گفتار آلوده و کردار ناستوده او مبتلی نشوند و آنک تلف نفس پادشاه اندیشد و بذات کریم اولحوق ضرری جانی خواهد و عقوقی بدین صفت پیش گیرد جنایت او را هیچ جزایی جز تیغ که اجزاء او را از هم جدا کند نشاید بود و جز بآب شمشیر چرک وجود او از اعراض دوستان این دولت زایل نتوان کرد و هر یک از گوشه شراره قدح در آن سوخته خرمن می انداختند و تیر باران ملامت از جوانب بدو روان کردند

و من دعا الناس الی ذمه ...

سعدالدین وراوینی
 
۷۷۵

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب نهم » در عقاب و آزاد چهره و ایرا

 

... فکلما ازددت حرصا زاد تفویتا

و ما را با عقاب کوشیدن و طریق دفع او اندیشیدن سودایی باشد که ازو بوی خون آید چه پرواز قوت او از روی نسبت در اوج ثریاست و مقام ضعف ما در حضیض ثری و این الثری من الثریا و گفته اند که هرک با خصمان قوی حال و بالادست روی بمقاومت نهد هم بردست او منکوب آید و مثل این صورت بدان مورچه حقیر بنیت زده اند که چون پر برآرد داعیه انتهاضش از زوایای مطموره ظلمت خویش برانگیزاند بیرون آید پندارد که بدان پر که او دارد پرواز توان کرد هر حیوان که اول بدو رسد طعمه خودش گرداند اذا اراد الله اهلاک نعله انبت لها جناحین و آنچ در طی مکامن غیب پنهانست و بمظهر مکونات فردا خواهد آمد امروز کس نداند و این آسیای جهان فرسای بر سرما و بر سر این عقاب که ما را در عقابین بلا کشیدست از یک مدار می گردد و هرکرا نظری دقیق باشد چون در گردش این آسیا نگرد داند که او را نیز همچو ما خرد می ساید و او بی خبر و دور این جایر وجور این ضایر هم بپایانی رسد و شاید بود که کار او بمقطع انتها انجامد و مخلص حال ما ازو پیدا آید

مهلا ابا الصقر فکم طایر ...

سعدالدین وراوینی
 
۷۷۶

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب نهم » داستانِ پیاده و سوار

 

راسو گفت شنیدم که وقتی مردی جامه فروش رزمه ای جامه دربست و بر دوش نهاد تا به دیهی برد فروختن را سواری اتفاقا با او همراه افتاد مرد از کشیدن پشتواره به ستوه آمد و خستگی در او اثر کرد به سوار گفت ای جوانمرد اگر این پشتواره من ساعتی در پیش گیری چندانک من پاره ای بیاسایم از قضیت کرم و فتوت دور نباشد سوار گفت شک نیست که تخفیف کردن از متحملان بار کلفت در میزان حسنات وزنی تمام دارد و از آن به بهشت باقی توان رسید فاما من ثقلت موازینه فهو فی عیشه راضیه اما این بارگیر من دوش را لب هر روزه جو نیافته ست و تیمار به قاعده ندیده امروز قوت آن ندارد که او را به تکلیف زیادت شاید رنجانید درین میان خرگوشی برخاست سوار اسب را در پی او برانگیخت و بدوانید چون میدانی دو سه برفت اندیشه کرد که اسبی چنین دارم چرا جامه های آن مرد نستدم و از گوشه ای بیرون نرفتم والحق جامه فروش نیز از همین اندیشه خالی نبود که اگر این سوار جامه های من برده بودی و دوانیده به گردش کجا رسیدمی سوار به نزدیک او باز آمد و گفت هلا جامه ها به من ده تا لحظه ای بیاسایی مرد جامه فروش گفت برو که آنچ تو اندیشیده ای من هم از آن غافل نبوده ام این بگفت و زاغ را فرو شکست و بخورد این فسانه از بهر آن گفتم تا تو از جهت عقاب همه نیکو نیندیشی و از خطفه صواعق او ایمن نباشی و رفتن بدان مقام و دریافتن آن مطلب چنان سهل المأخذ ندانی که نصیبه هر قدمی از آستان قصر این تمنی جز قصور نیست

یعدمن انجم الافلاک موطنها ...

سعدالدین وراوینی
 
۷۷۷

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب نهم » رسیدن آزادچهر بمقصد و طلب کردنِ یهه و احوال با او گفتن

 

... مطرا همه جامه عهد او

چون گردش روزگار حال بر ما بگردانید و عادت نامساعدی اعادت کرد من از پیش صدمات حوادث برخاستم و در پس کنج بی نامی بانواع نامرادی و ناکامی بنشستم و با جفتی که داشتم پای در دامن صبر کشیدم و از همه این طاق ورواق مروق دنیا و طمطراق م‍زور مطوق او بگوشه قانع شدم و گوش فرا حقله قناعت دادم مرا با مؤانست او از اوانس حور چهرگان چین و ختن فراغتی بود و بمجالست او از مجالس ملوک و سلاطین شام و یمن اقتصار کرده بودم و در پرده ساز و سوزی که یاران را باشد مرا از اغرید قدسیان زمزمه اناشید او خوشتر آمدی و در آن سماع بمکان او از همه اخوان زمان شادمان تر بودمی بدانچ از دیوان مشیت رزق قلم تقدیر راندند و بر اوراق روالب قسمت ثبت کردند راضی گشتم ثلثه تحمی العقل و النفس الزوجه الجمیله و الاخ المؤانس و الکفاف من الرزق پیش خاطر داشتم چه این هر سه مراد که اختیارات عقلاء جهان در آن محصورست و نظر از همه فواضل و زواید حاجت بدان مقصور بحضور او حاصل داشتم اما بحکم آنک همه ساله در مصاید مرغان می بودیم و در مصایب ایشان بمصیبت خویش شریک و هرگه که ما را فرزندی آمدی و از چراغ مهر قره العینی برسیدی یا از باغ عشق ثمره الفؤادی پدید شدی ناگاه از فواصف قصد صیادان تندبادی بشبگیر شبیخون در سر آمدی و اومیدهای ما در دیده و دل شکستی مرا طاقت آن محنت برسید صلاح کار و حال در آن شناختم که بصواب دید جفت خویش خانه و آشیانه بگردانم و گفتم المرء من حیث یوجد لامن حیث یولد از معرض این آفت که تصون و توقی از آن ممکن نیست تحویل کنم و بجایی روم که از آنجا چشم خلاص توان داشت ف هرچند این معنی با او تقریر می دادم رای او را عنان موافقت بصوب این صواب نمی گردید و امضاء این اندیشه من اقتضا نمی کرد و معارضات بسیار درین معنی میان ما رفت که تا هر تیر نزاع که ما هر دو را در ترکش طبیعت سرکش بود در آن مناضلت بیکدیگر انداختیم دست آخر که من از راه تسامح و تفادی آخر ما فی الجعبه برو خواندم و او از سر انصاف و رجوع از اصرار و تمادی اعطیت القوس باریها بر من خواند و زمام مراد از قبضه عناد بمن داد و عنان اختیار را بارخاء و تسلیم در شدت و رخا واجب دید فی الحال هر دو خیمه ارتحال بیرون زدیم و این ساعت که بسعت جلال این جناب کرم و سده مکرم پیوستیم چندین روزگاریست تا بقدم قوادم و خوافی روز و شب بساط فلوات و فیافی می سپریم و از هزار دام خداع بجستیم و صد هزار دانه طمع بجای بگذاشتیم تا اینجا رسیدیم اینک

وجدنا من الدنیا کریما نؤمه ...

سعدالدین وراوینی
 
۷۷۸

خواجه نصیرالدین طوسی » اخلاق ناصری » مقالت اول در تهذیب اخلاق » قسم اول در مبادی » فصل هفتم

 

... این فصل تا اینجا حکایت سخن حکیم است و در مطاوی این کلمات فواید بسیار است دراین باب و نوع والله اعلم

و بباید دانست که کسانی که عنایت ایشان براصلاح بعضی قوی مقصور شود دون بعضی یا در وقتی دون وقتی ایشان را سعادت حاصل نیاید همچنان که ترتیب مدن و تدبیر منازل به نظر در حال طایفه ای دون طایفه ای و اصلاح امور ایشان در وقتی دون وقتی صورت نبندد و حکیم ارسطاطالیس مثل زده است که یک خطاف که ظاهر شود مبشر نبود به فصل بهار و یک روز که معتدل افتد دلیل نباشد بر معاودت موسم اعتدال پس سبیل طالب سعادت آنست که طلب التذاذ کند به لذتی که در سیرت حکمت باشد تا آن را شعار خویش سازد و به چیزی دیگر مایل نشود و آن سیرت ثابت و دایم گردد چه سعید مطلق آنگاه بود که سعادت او را زوال و انتقال نباشد و از انتکاس و انحطاط ایمن شود و تقلب احوال و گردش روزگار را در او اثری زیادت باقی نماند از جهت آنکه صاحب سعادت مادام که در این عالم باشد در تحت تصرف طبایع و اجرام فلک و کواکب سعد و نحس او بدو محیط و برو دایر و در نکبات و نوایب و محن و مصایب شریک دیگر ابنای جنس خویش بود الا آنکه این احوال او را ذلیل و شکسته نگردانند و در احتمال آن به مقاسات مشقتی که دیگران را رسد مبتلا نشود چه مستعد تأثر و تمکن نبود مانند ایشان پس نه جزع و قلق برو طاری شود و نه ناسپاسی و بی صبری ازو صادر گردد و اگر بمثل به مصایب و آلام ایوب پیغامبر علیه السلام مأخوذ و ممتحن شود از حد سعادت مایل نشود و افعال اشقیا ارتکاب نکند چه محافظت شجاعت و شرایط صبر و ثبات قدم که او را ملکه باشد و وثوق به عاقبت محمود و قلت مبالات به عوارض دنیاوی که ضمیر او متمکن شده باشد او را ازان بازدارد و از کسانی که بدین فضایل منسوب نباشند ممتاز گرداند

و آن جماعت یا به سبب ضعف طبیعت و غلبه جبن بر غریزت منفعل آن آثار شوند تا به اضطراب فاحش و جزع بر احساس الم خویشتن را فضیحت کنند و در معرض زحمت اجانب و دلسوزی دوستان و شماتت دشمنان آرند و یا اگر به اهل سعادت تشبه کنند و بظاهر صبر و سکون به تکلف استعمال فرمایند در باطن متألم و مضطرب باشند و از غمری و عدم معرفت و واثق نابودن به سلامت عاقبت حرکات نامتناسب از ایشان صادر شود بلکه مثال افعال و حرکات ایشان افعال و حرکات عضو مفلوج بود که از عدم مطاوعت آلت چون تحریکش به جانب یمین کنند حرکات به طرف شمال حادث شود و برعکس همچنین و کسی که نفس او مرتاض نباشد از تجاوز حد اعتدال و میل به طرف افراط یا تفریط ایمن نبود ...

خواجه نصیرالدین طوسی
 
۷۷۹

خواجه نصیرالدین طوسی » اخلاق ناصری » مقالت اول در تهذیب اخلاق » قسم دوم در مقاصد » فصل ششم

 

... و احتیاج به مال ضروریست درتدبیر عیش و نافع در اظهار حکمت و فضیلت و اکتساب آن از وجوه ستوده متعذر چه مکاسب جمیله اندک است و سلوک طرق آن بر احرار دشوار اما بر غیر احرار که مبالات نکنند به کیفیت اکتساب آسان و بدین سبب بیشتر کسانی که به حریت متحلی باشند در مال ناقص حظ افتند و از بخت و روزگار شکایت نمایند و اضداد ایشان که از وجوه خیانات و طرق ناستوده جمع مال کنند فراخ دست و خوش عیش و مغبوط و محسود عوام باشند

لکن عاقل براءت ساحت از مذمت و نزاهت عرض از اعتراض و احتراز از وسخ خیانات و سرقات و تجنب از ظلم اکفاء یا فروتران و تنزه ازانچه مستدعی فضیحت عار و لوم باشد چون خدیعت اغمار و قیادت فجار و ترویج متاعهای خبیث بر اغنیا و ملوک و مساعدت ایشان در فواحش و قبایح و تحسین شنایع و فضایح بر حسب میل طبایع ایشان و تحفه بردن غمز و سعایت و نمامی و غیبت و دیگر انواع شر و فساد که طلاب مال ارتکاب کنند ایثار کند بر منفعت و راحتی که در عوض آن افعال بدو خواهد رسید پس نه بخت را ملامت کند و نه از گردش روزگار شکایت نماید و نه بر چنین متمولان و منعمان حسد برد و لکن سخی بحقیقت آن کس بود که بذل مال به غرضی دیگر جز آنکه سخاوت لذاتها جمیل است مشوب نگرداند و اگر نظر او بر نفع غیر افتد بالعرض و به قصد ثانی بود تا به علت اولی که جواد محض است تشبه نموده باشد و کمال حقیقی حاصل کرده

و همچنین عملی شبیه به شجاعت صادر شود از بعضی مردمان که شجاعت درایشان موجود نبود مانند کسانی که به مباشرت حروب و رکوب اهوال و خطرها اقدام نمایند در طلب مالی یا ملکی یا چیزی دیگر از انواع رغایب که حصر آن ممکن نبود چه باعث بر این اقدام طبیعت شره باشد نه طبیعت فضیلت و مصابرت و ثبات بر امثال این اهوال نه از فرط شجاعت بود بلکه از غایت حرص و نهمت بود چه نفس شریف را در معرض خطر نهادن و بر مکاره عظیم اقدام نمودن در طلب مال یا چیزی که جاری مجرای مال بود نهایت خساست همت و رکاکت طبع تواند بود ...

خواجه نصیرالدین طوسی
 
۷۸۰

امامی هروی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۵ - در مدح جمال الدین محمد یحیی

 

... گنج گوهر شود ز فضله ی او

سطح اوراق و گردش طومار

آب کوثر بریزد از اثرش ...

امامی هروی
 
 
۱
۳۷
۳۸
۳۹
۴۰
۴۱
۱۳۰