گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

خیز تا زار و گریه برگیریم

خوش بگرییم و یه در گیریم

نوحه های جگر خراسش کنیم

چون بپایان رسد ز سرگیریم

سرتابوت خواجه بازکنیم

کفن از روی وی بدر گیریم

وز جفایی که دوش رفت برو

حال پرسیم و گریه برگیریم

گردش از روی خوب بفشانیم

سزش از خاک تیره برگیم

بر سر روضۀ مقدس او

دیده از اشک در گهر گیریم

ای دریغا که رکن دین مسعود

رخت بر بست از سرای وجود

این دگر فتنه بین که چون افتاد

وه که خونم بدل درون افتاد

فتنه که رفت هیچ نبود

فتنه در اصفهان کنون افتاد

علم شرع و رایت اسلام

هر دو در خاک سر نگون افتاد

از دو نیر بگریۀخونین

چرخ را دیدگان برون افتاد

کهکشان راه اشک خونین است

کش بران روی نیلگون افتاد

شرع را دست خون و داو تمام

مهره اندر گشاد خون افتاد

چرخ بدساز شش دری سازید

درلباسات دست خون یازید

حالتی سهمناک می بینیم

خلق را دردناک میبینیم

مخلصان را درین مصیبت صعب

در مضیق هلاک می بینیم

همه را سینه پاره می یابم

همه را جامه چاک می بینم

تا نمی بینم آن امام همام

من همه بیم و باک می بینم

آفتابی بدان بلندی جاه

در هبوط مغاک می بینم

وان همه کار و بارب خواجه همین

تودۀ تیره خاک می بینم

آنچه ما را ز حالش ادراکست

تختۀ چوب و تودۀ خاکست

تاکه مسعود صاعد از ما شد

کار اسلام زیر و بالا شد

بی جلالش هرانجا ملکیست

ملکش از دست و پایش ارجاشد

سد اسکندر از میان برخواست

ظلم یأجوج فتنه پیدا شد

چو حسین علی شهیدشدست

رجبش لاجرم عشورا شد

رکن اسلام باد باقی اگر

رکن دین پیش حق تعالی شد

گل بماناداگرچه بستان نیست

در بماناداگرچه دریا شد

اینت شکر که کام پرشیرست

گرچه طفلست عقل او پیرست

سرو از اول یکی نهال بود

ماه تابان همان هلال بود

گل از آن غنچۀ دژم شکفد

دراز آن نطفۀ زلال بود

قوت نطق عیسی اندرمهد

پرتو فضل ذوالجلال بود

نه بتعلیم این و آن باشد

نه بدوران ماه و سال باشد

مردم دیده گر نه خرد بود

قوت باصره محال بود

بچه شیر باچنان خردی

هیبتش سخت با کمال بود

که دهد شرح مشکلات رموز؟

که کند حکم لایجوز و یجوز؟

از وفات تو آه و واویلاه

کاندر آمد بعالم آب سیاه

آه ، دردا که دودی آتشبار

بجهان اندر آمد از ناگاه

ای دریغا که دست بسته گرفت

چون توشیری مکاید روباه

شرع را نیست بی تو فروشکوه

خلق را نیست بی تو پشت و پناه

خواجه از خوابگاه بیرون آی

رانکه دیرست ، وقت شد بیگاه

خلق در انتظار دیدارت

برکشید ندصف دور گ همه راه

بی تو کلک و دوات را بدرست

این دهان خشک و آن زبان شده ست

دیده را بی تو روشنایی نیست

صبر را دل آشنایی نیست

خواجه از خاک تیره بیرون آی

زانکه این جای پادشاهی نیست

پشت بر روی مخلصان کردن

شیوۀ لطف و پیشوایی نیست

خواجه در خاک و ما چنین خاموش

کفر محض است و بیوفایی نیست

ای دریغا که دین و دنی را

بی روای توش روایی نیست

چشمۀ آفتاب گردون را

بی جمال تو روشنایی نیست

آنکه را تکیه گاه فرقد بود

زینهار از چه جای مرقد بود؟

فتنه بیدار شد زخواب درآی

کار دربسته را لبی بگشای

تا همه کار بسته بگشاید

پرده بردار و روی بازنمای

خلل کار شهر می دانی

خواجه زنهار زود بیرون آی

کار مسعود صاعد اندریاب

خواجه بشتاب از برای خدا

شیر در بیشه نه و بچه ضعیف

وای اگر کار درنیابی وای

تا بگویی کزان جفا چونی

با یکی از خواص در سخن آی

قلم فتوی و دوات قضا

جز بحکمت نمی دهد رضا

خواجه فریاد از این جفا فریاد

بوم و بر باز کی کند بیداد

ای دریغا که از فراز فلک

زود نامت بزیر خاک فتاد

از سماعیل و هاجر و هانی

تو خلیلی چرا نیاری یاد

مریم روزگار و عیسی وقت

هردو را عمر و زندگانی باد

در پناه جلال و عصمت او

نامدار پدر بکام زیاد

سرو هرچند سایه بازگرفت

باد پاینده سایۀ شمشاد

این دعا را زروم تا ماچین

بعد تحسین همی کنند آمین