گنجور

 
۷۴۰۱

شیخ بهایی » کشکول » دفتر اول - قسمت اول » بخش دوم - قسمت اول

 

... مامون و دیگر حاضران گوش دادند و مقصود را در نیافتند اما مامون شعر را طرفه دید و گفت نزدیک تر آی و تکرار کن علویه هفت بار شعر را تکرار کرد و سرانجام مامون گفت

ای علویه خلافت را از من بستان و چنان دوستی بجایش به من ده

ابو نواس گفت روزی به خرابه ای شدم مشکی پر آب دیدم که به دیوار تکیه دارد هنگامی که به میانه ی خرابه رسیدم نصرانیی را دیدم که سقایی بر وی خفته است هنگامی که را مرا دیدند مرد سقا برخاست مشک خویش را برداشت و بگریخت

نصرانی نیز از جا برخاست و بی هیچ ترسی جلوی چشم من به محکم کردن شلوارش پرداخت و گفت ابونواس در چنین حالی هرگز کسی را سرزنش مکن چرا که سرزنش تو وی را تحریص می کند و من از گفته ی او مصراع معروف خویش را گرفتم که دع عنک لومی فان اللوم اغراء

عمرو بن سعید گفت من با چهار هزار تن بنوبت پاسداری مامون می کردیم تا شبی وی را دیدم که همراه با جمعی از غلامان خردسال و کنیزکان لطیفه پرداز خارج می شد اما وی مرا نشناخت و پرسید تو کیستی

گفتم من عمروام خدا عمرت دهاد پسر سعیدم خدا سعادتت دهاد نواده ی مسلمم خدا سلامتت داراد وی گفت از امشت تو ما را نگهبانی همی کنی ...

... برای جمعیت خاطر تو جمع وجود خویش را پراکنده سازد

و سپس گفت ای غلام چهار صد دینارش ده دینارها را بستدم و راه خویش گرفتم

مامون از یحیی بن اکثم پرسید عشق چیست وی پاسخش داد که رویدادهایی خوش یمن است که برآدمی پیش آید و دل وی را مجذوب خویش سازد و روح وی را متاثر کند

ثمامه گفت یحیی توراست که سخن از مسالمه ی طلاقی پیش آری یا پیرامن احرام پوشی که شکار کند نظر دهی سخن در این زمینه خاص ماست ...

... جسم و جان آدمی و دل و خاطر و خرد و مغز وی را مالک است عنان شخص بدست اوست و نیروی کوشش و کارش مامون گفت نیکوگفتی و هزار دینارش بداد

در کتاب حیاء الحیوان بنقل از کامل التاریخ ابن اثیر پیرامن حوادث سال ششصد و بیست و سه آمده است ما را همسایه ای بود که دختری صفیه نام داشت وی را اما به پانزده سالگی آلت مردی حاصل شد و ریش برویید

مولف گوید نظیر همین حادثه را حمدالله مستوفی در نزهه القلوب و دیگر مورخان نیز نقل کرده اند که دختری در قمشه از شهرهای اصفهان همسر اختیار کرد

اما در شب زفاف وی را خارشی در شرمگاهی پدیدار شد و همان شب صاحب آلت مردی شد این واقعه به عهد سلطان الجایتو خدابنده - که خدا رحتمش کناد- اتفاق افتاده است

مؤمنان بیحد و لیک ایمان یکی ...

... بدان که الف و لام را در الحمد پاره ای الف و لام استغراق گفته اند و برخی الف و لام تعریف جنس و زمخشری آن را برای تعریف جنس دانسته و استغراقی بودنش را نفی کرده است

و هر چند که این توجیه را برخی مصبوغ به اعتزال دانسته اند مراد وی آن است که آنچه از بنده مطلوب است انشای حمد است و نه اخبار بدان

و در این صورت طبعا نمی تواند همه ی حمدها را باستغراق دربرگیرد چرا که بنده نمی تواند تمای حمدهای خود و دیگران را ایجاد و انشاء کند برخلاف صورتی که الف و لام ویژه تعریف جنس باشد پایان کلام زرکشی

در همین کتاب در بحث لف و نشر چنین آمده است زمخشری پیرامن این آیه و من آیاته منامنکم باللیل و النهار و ابتغاوکم من فضله گفته است که صنعت بدیعی آیه لف است و ترتیبش این که من آیاته منامکم و ابتغاوکم من فضله باللیل و النهار جز این که دو قرینه ی دوم را فاصله ی دو قرینه ی اول قرار داده است چرا که دو قرینه ی دوم مفهوم زمانی دارند و زمان و مظروفش چون شیء واحد است بویژه که لف نیز به یگانگی یاری می کند ...

... این نیز ملخصی از جلد پنجم کتاب اغانی ابوالفرج اصفهانی که در بیت المقدس یافتم آمد

اعشی همدان عبدالرحمن بن عبدالله است که بین او و همدان سیزده پشت فاصله است و همدان خود پسر مالک پسر زید نزار پسر واثله پسر ربیعه پسر جبار پسر مالک پسر زید پسر کهلان پسر سباء پسر یشخب پسر یعرب پسر قحطان است

اعشی شاعری زبان آور بود و شوهر خواهر شعبی فقیه به شمار می آمد و شعبی نیز شوی خواهر او بود وی از آن کسان بود که بر حجاج شوریده بودند تا اینکه سرانجام اسیر حجاج شد ...

... صبحدم دختر گفت آیا شما مسلمانان با زنانتان همچنین کنید گفت بلی گفت بدین سبب پیروزمندید سپس گفت اگر خلاصت کنم مرا برای خود برگزینی

گفت بلی و پیمان بست هنگامی که شب دوباره فروافتاد دخترک بند او بگشود و راهی را که میشناخت با او در پیش گرفت و با وی گریخت

در این باره شاعری از اسیران مسلمان گفته است

اگر دیگران را مال از اسارت رهاند

بنی همدان را آلات مردیشان رهایی دهد

هرگز از پیمان خویش ملول نگشتم و هرگز تکذیب عهد نکنم ...

... شما را به پیامبر فراق آیا کافی نیست

بنزد من باز گردید چه بنیان بردباریم از هم پاشید

و پلک هایم پس از هجرتان هرگز بهم نزدیک نشد ...

... مرگ را هر آن که بر این توده ی خاک گام دارد ناخوش میدارد

اما بدیده ی خرد اگر بنگرند مرگ را بالاترین رامش ها خواهند یافت

نیز هنگامی که حج بیت الله میگزاردم و آن مشاعر عالی را شاهد بودم سروده ام ...

... صاحبدلی گفته است یوسف - که درود خداوند بر او و پیامبر ما باد - از آن رو پیراهنش را از مصر برای پدر فرستاد که اول بار جامه ی بخون آلوده اش باعث حزن پدر شد از این رو یوسف دوست می داشت که سرور پدر نیز از همان باعث نتیجه شود

حسن بن سهل مامون را گفت لذت های دنیا وی را چون نیک نگریستم جز هفت تایشان را ملال آور دیدم نان گندم گوشت گوسفند آب خنک جامه ی نرم بوی خوش بستر نرم و نگریستن به زیبایی هر چیز مامون گفت پس جای گفتگو با مردان کجاست گفت راست گفتی اولینشان آن است

شیخ بهایی
 
۷۴۰۲

شیخ بهایی » کشکول » دفتر اول - قسمت اول » بخش دوم - قسمت دوم

 

... دامن آلوده بخون خسرو تردامن بود

قامتت راست چو تیر است و عقابست تیری

که زن دور و مرا در دل و در جان گذرد ...

... شد وقت آن دیگر که من ترک شکیبایی کنم

ناموس را یکسو نهم بنیاد رسوایی کنم

چندان بکوشم در وفا کز من نپوشد راز خود ...

... هرگز مباد که عنان مرکب جز سوی دیار او شود

و میان جز به عزم دیدن او بسته آید

سلیمی اوج آرزوهاست اگر دسترسی بوی نبود ...

شیخ بهایی
 
۷۴۰۳

شیخ بهایی » کشکول » دفتر اول - قسمت اول » بخش چهارم - قسمت دوم

 

... چو بینی خموشی از آن بهتر است

در فتنه بستن دهان بستن است

که گیتی به نیک و بد آبستن است

پشیمان زگفتار دیدم بسی ...

... نیز از اوست

عذر داری بنال خاقانی

کاهل کم داری آشنا کمتر ...

... به مبتلای خویش وصالی ارزانی دارید اینک عمر است که میگذرد و حال من چونان گذشته است

پیامبرانی که نامشان در قرآن آمده است بیست و پنج پیامبراند محمد ص آدم ادریس نوح هود صالح ابراهیم لوط اسماعیل اسحاق یعقوب یوسف ایوب شعیب موسی هارون یونس داود سلیمان الیاس الیسع زکریا یحیی عیسی و ذوالکفل بنظر بیشتر مفسران

امام فخر رازی در تفسیر کبیر نقل کرده است که متکلمان اتفاق نظر دارند که کسی که از ترس جزا یا بطمع ثواب عبادت یا دعا کند عبادتش صحیح نخواهد بود و دعایش مقبول نخواهد شد ...

... یار را اغیار پنداری همی

شادیی را نام بنهادی غمی

این چنین نخلی که قد یار ماست ...

... چون دید مرا سر و سهی سر جنباند

یعنی به چه دلخوشی به بستان آیی

هر که سخن را به سخن ضم کند ...

... حکم غالب راست چون اغلب بدند

تیغ را از دست رهزن بستدند

مجموعه ی کونین به آیین بستن

کردیم تفحص ورقا بعد ورق ...

... جز ذات حق و شؤون ذانیه حق

خاقانیا به تقویت دوست دل مبند

ور غصه و شکایت دشمن جگر مخور ...

... این عقل را نتیجه ی دیوانگی شمر

محقق تفتازانی در شرح کشاف پیرامن این آیه از سوره ی نساء و اذا قیل لهم تعالوا الی ما انزل الله گوید بنی حمدان شاهانی بودند با سیماهایی زیبا زبانهایی فصیح دستانی بخشنده و بین ایشان ابوفراس در بلاغت و اسب سواری و شجاعت و فضل بر دیگران پیشی داشت

آن چنانکه صاحب بن عباد - که خدایش رحمت کناد - درباره ی او گفت شعر بشاهی شروع و به شاهی دیگر ختم شد یعنی امرؤالقیس و ابوفراس

وی در ادب به کمال رسیده بود و زمانی که در جنگ اسیر رومیان شد اشعاری لطیف سرود که به رومیات مشهور است شعر زیر - که از شنیدن بقوبقوی کبوتری بر درختی الهام یافته - از همان اشعار است ...

... نزدیک شو تا غمانمان را قسمت کنیم

آیا شود که اسیری لبخند زند و آزاده ای بنالد

و یا شود که غمگنی ساکت ماند و برامشی نوحه سردهد ...

... هر بلاکاین قوم را حق داده است

زیر آن گنج کرم بنهاده است

لطف او در حق هر که افزون شود ...

... پیش ما پیدا بود مانند روز

که بپوشیمش زبنده پروری

تو چرا رسوایی از حد میبری ...

شیخ بهایی
 
۷۴۰۴

شیخ بهایی » کشکول » دفتر اول - قسمت اول » بخش پنجم - قسمت دوم

 

... جان دهد آخر به درد انتظار

از بس که شکستم و ببستم توبه

فریاد همی کند ز دستم توبه ...

... جان زخفت دان که در پریدن است

من زدیدگی لقمه ای بندوختم

کف سیه کردم دهان را سوختم ...

... جوش نطق از دل نشان دوستی است

بستگی نطق از بی الفتی است

دل که دلبر دید کی ماند ترش ...

... و آن قدر این بیت را تکرار کرد که جان بداد و در کنار وی بخاکش سپردند

زنی عرب بر گور پدر خویش ایستاد و گفت ای پدر عوض فقدان تو نزد خداست و اسوه ی مصیبتت پیامبر سپس گفت پروردگارا بنده ی خویش را که از توشه ی آخرت دستی تهی دارد و فراشی پرشرر و از آنچه در دست بندگان است بی نیاز است و بدانچه در دست تتست نیازمند نزد خود فرودار

تو تنها پروردگاری هستی که آرزومندان بر درت فرود آیند و تهی دستان به فضلت توانگر شوند و گنه کاران در وسعت رحمتت آرام گیرند ...

شیخ بهایی
 
۷۴۰۵

شیخ بهایی » کشکول » دفتر اول - قسمت دوم » بخش اول - قسمت اول

 

... ای دل اگر زمانه به کامت نشد چه باک

از بخت خود بنال گناه زمانه چیست

چون در نخست نیک و بد از هم جدا شدند

واعظ به گوشه ای بنشین این فسانه چیست

آدم زسرنوشت برون آمد از بهشت ...

... غارت زده ام دید خجل گشت و دمی

با من ز پی رفع خجالت بنشست

این دو بیت را سحرگاه جمعه ی بیستم از ماه صفر سال نهصد و نود و دو به تبریز پیرامن فراموشی چیزها و اینکه ناشی از بی اعتنایی بدان چیزهاست سروده ام ...

... هدیه ایش بخشیدم اگر بخشش خشنودی آرد آن کس که پذیرد نیز ثوابی کرده راستی کدام یک از این دو نعمت شنایسته ی سپاس و بزرگداشت است نعمتی که خشنودی آرد یا آن که ثواب در پی دارد

ابن عدوی در تصویر بزمگاهی که در آن جوانی همی خواند و دیگری ساکت است گوید

مجلستان بزمگاهی آن چنان دل چسب است که مال از کف بخیل غنیمت آرد و در آن دو آهویند یکی که میخواند و آن یک که ساکت بنشسته

ملامتگران پرسند نام آن کس که دل تو بیمار داشته چیست گفتمشان احمد گفتندم با آن که دلت را بیمار داشته ستایشش همی کنی گفتم بلی ...

... نماز بر پا می دارم اما هنگامی که بیادش میآرم نمیدانم دو رکعت نماز عید خوانده ام یا هشت رکعت و گفتند سبب شک بین دو و هشت چیست

پاسخ داد گویی وی از فرط دل مشغولی و فراموشکاری رکعت های نماز را با انگشتانش می شمرده است و سرانجام مبهوت مانده که آیا دو انگشتی که بسته است نشانه ی نمازی است که خوانده یا آن هشت که گشوده مانده

میگویم خدا را نیک ترین جوابی است که از طبعی لطیف تر از هر حلال و خمر آمیخته با آب زلال سرچشمه گرفته هر چند دانیم که قیس را چنین اراده ای نبوده

از رمله به بیت المقدس که می رفتم گذرم بر سرزمینی پرآب و گیاه افتاد بنشستم و از آن گیاه و آب بخوردم و بنوشیدم و بخود گفتم اگر یک بار طعام یا شراب حلالی خورده یا نوشیده باشم همین است

ناگاه شنیدم هاتفی می گوید ای سری مخارجی که ترا تا بدینجا رسانیده است از کجاست

راهبی را بر در بیت المقدس واله دیدم گفتمش مرا پندی ده گفت چونان مردی باش که درندگانش احاطه کرده اند و وی بیمناک است که اگر غفلت کند بدرندش یا اگر آرام گیرد پاره پاره اش کنند

و شب او شبی وحشتناک است هر چند فریفتگان آن را امین یابند و روزش روز اندوهان هر چند که بیکارگان روز سرورش پندارند

پس از این رو برگرداند که برود گفتمش بیشتر گوی گفت تشنه را جرعه ای آب خرسند کند

دی مرا وعده دادی که خواهیم دید چنان نکردی و مرا بیدل و پریشان کردی مرا دلی است که به اشتیاق مشغول است و اشکی که بنسیم سر منزل دوست همی ریزد و اندیشه ای که آیا خواهد آمد

هان بدان که تو جزای گفتار کردار و پندارت را خواهی دید بدان گونه که از هر یک از جنبش های گفتاری پنداری و کرداری تو صورتی روحانی بر تو آشکارا گردد

حال اگر آن جنبش تو عقلی بود از آن صورت فرشته ای حاصل آید که تو در دنیا به مصاحبتش لذت بری و در آخرت بنورش هدایت یابی

اما اگر آن جنبش حرکتی از روی شهوت یا غضب بود از آن صورت ابلیسی حاصل شود که در زندگانی آزارت دهد و پس از مرگ نیز ترا از لقای نور حاجب شود ...

شیخ بهایی
 
۷۴۰۶

شیخ بهایی » کشکول » دفتر اول - قسمت دوم » بخش اول - قسمت دوم

 

مرا نوشاندند و گفتند سیراب شدنی نیستی هر چند اگر کوههای سراه را بنوشانند سیراب شود

بر یاد قدت دل رهی ناله کند ...

... شیخ مورد اعتماد امین الدین ابو علی طبری پیرامن این آیه انما التوبه علی الله للذین یعملون السؤ بجهاله

پیرامن معنی این آیه اختلاف نظری است یکی از وجوه معنایش این که هر معصیتی که از بنده سرزند حتی اگر به عمد باشد به جهالت سرزده است

چرا که جهل بنده را بدان خوانده و آنرا بهر او نیکو جلوه داده اما از ابن عباس و عطاء و مجاهد و قتاوه از حضرت ابوعبدالله ع روایت شده است که گفت هر گناهی که بنده ای ارتکاب کند حتی اگر عالم نیز بود از آن جا که با گناه کردن خطر همی کند جاهل به حساب می آید

چنان که حق سبحانه نیز گفته ی یوسف ع را خطاب به برادران چنین یاد می کند که هل علمتم ما فعلتم بیوسف و اخیه اذانتم جاهلون و ایشان را از آن رو که خود را در معصیت خداوند به خطر همی افکنند به جهل نسبت می دهد

دو دیگر این که مراد از حمل آن است که بنده کنه عقوبت را آن چنان که لازمه ی علم است نداند و این گفته ی فراء است

سوم این که معنی آن است که گناهکاران نمی دانند که عملشان گناه و معصیت است و مرتکبش می شوند و به تأویلی به خطایش انجام میدهند ...

... در کافی در کتاب معیشت باب عمل پادشاه از ابوعبدالله ع پیرامن این آیه ولاترکنوا الی الذین ظلموافتمسکم النار منقول است که مراد کسی است که نزد پادشاه رود و دوست همی دارد که آن قدر ماند تا شاه دست در کیسه کند و وی را چیزی بخشد

هارون الرشید به ابوالحسن موسی بن جعفر نوشت مرا باختصار پندی ده وی نوشت هیچ چیزی نیست که چشمت بر آن افتد و در آن پندی نبود

ابوسعید ابوالخیر را از تصوف پرسیدند پاسخ داد تصوف بکار بردن وقت برای مناسب ترین کارهاست یکی از صوفیان گفت تصوف بریدن از همه ی علایق و انقطاع از همه چیز در راه پروردگار عالمیان است ...

... عز ندانسته ای از آنی خوار

علم کز تو ترا بنستاند

جهل از آن علم به بود صد بار ...

... گفت مهمان عزیزی بود کردم در سفید

محضر آزادگان می جستم از ابنای دهر

کاغذی در دست من دادند سرتاسر سفید ...

... راست است این زاغ را هرگز نباشد پر سفید

توبه گناه را نابود می کند تهیدستی زبان هوشمند را از ذکر حجت برمی بندد کامل مرد کسی است که لغزشهایش معدود بود

بیماری زندان جسم است و اندوه زندان روح آنچه از آن شادمان شوند در نبودش اندوهگین گردند گریز بهنگام پیروزی است صایب ترین رای تو دورترین رای تو از هواهای توست ...

... مؤمن الطاق پاسخ داد اما مقتدای ترا تا روز حشر مهلت داده اند مهدی از این حاضر جوابی خندید و ده هزار درهم به مؤمن الطاق بخشید

شریف ملک صلاح الدین بن ایوب را هدایایی فرستاد رسول آن هدایا را یک یک بیرون میآورد و بنظر پادشاه می رساند

تا آن که بادبزنی از برگ خرما بیرون آورد و گفت پادشاها این بادبزنی است که نه شاه مانندش را دیده است نه پدرانش ملک خشمگین شد و آن را بستد دید برآن نوشته اند

من برگ خرمایی ام که در گور کنار من سرور جمیع مردمان خفته است

سعادت آن مکان چنان مرا در برداشت که اکنون در کف ابن ایوب قرار گرفته ام

صلاح الدین دانست که آن بادبزن از برگ خرما بن مسجد رسول خدا ص است آن را بوسید و بر سر نهاد و به رسول گفت راست گفتی راست گفتی

می کشد غیرت مرا گر دیگری آهی کشد ...

... آن کس که شبی بشنود افسانه ما را

بایزید بسطامی سالیانی چند خدمت ابوعبدالله جعفر بن محمد صادقع می کرد و آن حضرت وی را لقب طیفور سقاء داده بود چرا که وی آبکشی خانه ی وی را به عهده داشت تا سرانجام وی را بازگشتن به بسطام اجازت داد

هنگامی که بایزید بنزدیکی بسطام رسید مردمان شهر به پیشوازش از شهر خارج شدند بایزید ترسید که بدان سبب خود بینی بر وی چیره شود

و از آنجا که بازگشتش به رمضان بود دست به سفره ی خویش برد و گرده ای نان برگرفت و همچنان که بر چهارپایش میرفت بخوردن پرداخت

هنگامی که به سواد شهر رسید و دانشمندان و زاهدان شهر دیدندش که روزه می خورد اعتقادشان از او سست شد و قدرش در چشمشان اندک گردید و بیشترشان از گردش پراکنده گشتند بایزید در این حال گفت ای دل درمان تو چنین بایستی کردن

از سخنان اوست بنده عاشق پروردگار خویش نخواهد شد مگر آن که خویشتن را آشکارا و پنهان در راه خشنودی وی بذل کند و خداوند از دل وی خواند که جز او را نخواهد

بایزید را پرسیدند نشانه ی عارف چیست گفت سستی نگرفتن در ذکر حق سبحانه و بیزاری نیافتن در حق وی و انس نگرفتن به غیر او

نیز گفته است الی عشق مرا به توی جای شگفتی نیست چرا که من بنده ای تهیدستم اما عشق ترا به من جای شگفت است چرا که تو پادشاهی توانایی

وی را گفتند بنده از چه راه به بالاترین درجات رسد گفت اینکه کر و کور و لال بود

روزی احمد بن خضرویه بلخی بمحضر بایزید آمد وی احمد را گفت تا کی گرد جهان همی گردی احمد گفت آب اگر درجایی درنگ کند بدبو شود بایزید گفتش دریا شو تا بدبو نگردی

نیز گفته است تصوف صفتی از آن حق سبحانه است که بنده در پوشدش

نیز گفت آن کس که خدا را شناخت با خلق خدایش لذتی نخواهد بود و کسی که دنیا را شناخت زیستن در آن لذتش نبخشد آن کس چشم بصیرتش گشوده شود مبهوت گردد و دیگرش فرصت سخن نبود

نیز گفت بنده تا آن زمان که جاهل است عارف است و هرگاه جهلش زوال یابد معرفتش نیز زایل گردد نیز گفت تا زمانی که بنده پندارد که بدتر از او بین مخلوق یافت شود متکبر محسوب شود

بایزید را پرسیدند آیا شود که بنده ای به یک ساعت به حضرت حق رسد گفت بلی اما سود بقدر سفر است نیز مردی از او پرسید با کدام کسی همنشین شوم گفت با آن کس که نیازمند آن نباشی که چیزهایی را که خداوند از آن آگاه است از او پنهان کنی

شیخ بهایی
 
۷۴۰۷

شیخ بهایی » کشکول » دفتر اول - قسمت دوم » بخش دوم - قسمت اول

 

مولف گفت ملاقات بایزید بسطامی و ابوعبدالله جعفر بن محمد صادق ع و آبکشی بایزید را در خانه ی آن حضرت بسیاری از تاریخ نویسان ذکر کرده اند از جمله فخررازی در شماری از کتب کلامی خویش سید گرانقدر رضی الدین علی بن کاووس در کتاب طرایف علامه ی حلی که خداوند روانش را تقدیس کناد در شرحش برتجرید

و پس از شهادت این کسان بدانچه در پاره ای کتب چون مواقف آمده است که بایزید امام را زیارت نکرده و درک زمانش را ننموده بلکه مدتها متأخرتر از وی بوده است اعتباری ندارد

و شود که این تضاد ناشی از این بود که دو کس بدین نام معروف گشته اند یکی همان طیفور سقاکه بخدمت امام درآمده و دیگری کسی دیگر این گونه شباهت ها اندک نیست

چنان که در مورد نام افلاطون نیز چنین است و چنان که صاحب الملل و النحل ذکر کرده است جماعتی قابل توجه از فلاسفه ی پیشین بنام افلاطون خوانده شده اند

برای کشف نام پنهانی مخاطب را بگو اول حرف نام را بردارد و جمع باقی کلمه را به حساب ابجد بتو بگوید آن را در خاطر نگاه دار و سپس بگو که دوم حرف را بردارد و جمع باقی را - منهای دوم حرف - بگوید ...

... از سخنان فیثاغورث اگر خواهی که آسوده زندگی کنی بگذار مردم بجای آن که بگویند فلان خردمند است گویند نادان است

پادشاه روم نامه ای به عبدالملک بن مروان نوشت و در آن تهدید بسیار کرد و سوگند خورد که صدهزار کس از راه دریا و صدهزار تن دیگر از راه زمین بسویش فرستد

عبدالملک برآن شد که جوابی شافی بدو نویسد این شد که برای حجاج نوشت که نامه ای برای محمد بن الحنفیه نویسد و در آن ویرا تهدید کند و وعده کشتن دهد و پاسخ او را برای وی فرستد

حجاج نامه را بنوشت محمد بن الحنیفه - که خدایش راضی باد - پاسخ نوشت پروردگار را در هر روز سیصد و شصت نگاه به مخلوق بود من امید آن درم که بمن با آن نگاه عنایت بنگرد که مرا از شر تو محفوظ دارد

حجاج این پاسخ را برای عبدالملک فرستاد و عبدالملک آن را در پاسخ پادشاه روم نوشت هنگامیکه نامه بدست وی رسید گفت این نامه جز از خاندان نبوت صادر نگشته است ...

... بر سر سرو کله گوشه شکست

بر گل از سنبل تر سلسله بست

داد هنگامه ی معشوقی ساز ...

... او چو خورشید فلک من ماهم

من کمین بنده ی او او شاهم

عشقبازان چو جمالش نگرند ...

... گفتم که فلانی است مقصود تو چیست

بنشت و به های های بر من بگریست

کزدست چنین کسی تو چون خواهی زیست ...

... وز بزم تو دامن طرب درچیدم

روزی که به کشتنم کمر می بستی

کاش از تو گناه خویش می پرسیدم ...

شیخ بهایی
 
۷۴۰۸

شیخ بهایی » کشکول » دفتر اول - قسمت دوم » بخش دوم - قسمت دوم

 

... هر ظرفی با نهادن مظروف در آن تنگ تر همی شود جز ظرف دانش که هر چه در آن نهند وسعت گیرد

- از خداوند بپرهیز هر چند پرهیزت اندک بود و بین خود و او پرده ای بنه هر چند نازک باشد

- هر قدر توانایی بیشتر شود شهوت فرود گیرد ...

... - آن کس که شنیدن کلمه ی را تاب نیاورد کلماتی را باید شنود

- آن کس که بنفس خود عیب جوید بپاکیش همت کرده

- آن کن به غایت خشنودی رسیده است بایستی غایت ناخشنودی را منتظر بود ...

... - در خیر اسراف نیست چنانکه در اسراف خیر

شکوفه ی بادام بنا تو بر تمامی شکوفه ها پیشی داری روزگار چنانت نکو داشته است که گویی لبخندی بر دهان دنیایی

و بیت اخیر از آن ابی الطیب است در مدح سیف الدوله

شعر زیر را برخی از آن شیخ ابو علی سینا دانسته اند و برخی از آن علی بن مسکویه

اگر دل از غم دنیا جدا توانی کرد ...

... تو نازنین جهانی کجا توانی کرد

نه دست و پای امل را فرو توانی بست

نه رنگ و بوی جهان را رها توانی کرد

چو بوعلی ببر از خلق و گوشه ای بنشین

مگر که خوی دل از خلق واتوانی کرد ...

... جمال یار ندارد نقاب و پرده ولی

غبار ره بنشان تا نظر توانی کرد

هر آن کس که بر کام گیتی نهد دل ...

... میان تو و کعبه ی اصل حایل

نشینی طربناک در بزم وحدت

بشویی غبار غم کثرت از دل ...

شیخ بهایی
 
۷۴۰۹

شیخ بهایی » کشکول » دفتر اول - قسمت دوم » بخش سوم - قسمت دوم

 

... مردمان بدنیا چونان شترانی اند که پس از رسیدن بسر منزل چشم براه سفری دیگراند و نیز چونان شتران بسراغ گیاهی همی روند که در پشتشان نیزه داری بکمین نشسته است

آنان که عمارتی را بنیان کردند دریغا که پیش از خرابی آن خود از دست رفتند

نه گشاده دستی گشتاده دستان حفظشان کرد و نه توانگران را توانگری رهایی داد ...

... جز دیده که گشته بود از گریه سفید

ابوالفرج علی بن الحسین بن هند از ادیبان و حکیمان است و شهر زوری در تاریخ حکماء از او یاد کرد و این شعر را از او متذکر افتاده است

عایله مند را با والایی ها چکار تکتازان تنها به پیش می رانند خورشید از آن رو که تنهاست تمام آسمان را در می نوردد اما ستاره ی جدی که بنات النعش را در اطراف خویش دارد همیشه یک جا می ماند

ابوعبدالله المعصومی بنا بقول شهر زوری از فاضل ترین شاگردان شیخ الرییس ابوعلی سینا بود از شعر اوست

چنان که تشنه را اشتیاق آب خنک است مرا اشتیاق حدیث بخردان است و آنچنان که شخصی از بازگشت مسافرش شادمان شود از ملاقاتشان ببزمشان دلشاد همی گردم ...

... افغان برآید هر طرف کان مه خرامان در رسد

کآو از بلبل خوش بود چون گل به بستان در رسد

آمد خیالت نیمشب جان دادم و گشتم خجل ...

... ای عمر چندان صبر کن کان سست پیمان در رسد

سقراط را گفتند تو پادشاه را خفیف همی شماری گفت من بر شهوت و غضب مسلط ام و آن دو بر او مسلط اند از این رو او برده ی بنده ی من بشمار می آید

گنجینه ی مدح خویش را در راه غنچه ی دهانش اتفاق کردم و تمامی معانی غریب را در وصفش به نظم کشیدم اما هنگامی که مزد آنهمه را بوسه ای خواستم امتناع کرد و تغزلم بیهوده ماند ...

... یاران عشق مرا دیگر میفزایید چرا که آنچه پس از دوری شما کشیدم مرا کافی است

یاران پیمانی را که پیش از فراق با من بستید بیاد آرید

و آنگونه که من شما را به یاد می آورم بیادم آرید انصاف نیست که مرا فراموش سازید و نیز از دلدار من پرسید که مرا به کدامین گناه به جفای خویش مبتلا ساخته است ...

... جوانی را که هنگام هشیاری نیز خردی نیست برآنچه که بمستی گفته است مگیر

دوستان این روزگار را آزمودم و دوریشان را اختیار کردم چرا که اگر نیک بنگری همگی دوستان حضوراند و دشمنان غیاب

دلارام بدیدارم آمد و من تمامی شب را بنظاره ی رویش مشغول بودم سرانجام مرا گفت اگر شبان وصال را بیدار می مانی شبان هجر را چگونه خواهی خفت

جوانی از در درآمد و بشارت گویان پیمانه را بگردش انداخت گوارا باد باده ای از کف آهووشی که پیش از آن که مستم کند مستش گشته ام ...

شیخ بهایی
 
۷۴۱۰

شیخ بهایی » کشکول » دفتر اول - قسمت دوم » بخش چهارم - قسمت اول

 

... عبدالملک گفت خواهشی داری گفت بلی عافیت گفت جز آن چه خواهی گفت روزی گشاده که در آن کسی را بر من منت نبود گفت پس از آن دیگر چه خواهی گفت گمنامی چرا که دیده ام هلاکت زود به سراغ نام آوران آید

جالینوس گفت دیوهای درون را سه دیو از دیگران خطر بیش باشد آلایش های طبع و وسوسه های مردم و بندهای عادت

حکیمی گفت شکوه سکوت را به ارزانی کلام مفروش ...

... در میان راز مشتاقان قلم نامحرم است

بنام خداوند بخشنده ی مهربان

سپاس خداوند تعالی و دارای فضل و مجد و شکوه را باد

نیز سلامی والا بر پیامبرش مصطفی بادا

و نیز بر اهل بیت اطهارش تا آن زمان که روز و شب در گردش است اما این بنده که به بخشایشش به روز جزا امید دارد

بهاء الدین عاملی - که خداوند از گناهانش درگذرد و بر عیوبش پرده در کشد - گوید روزگاری به قزوین به چشم دردی سخت دچار شدم که دل را به درد همی آورد ...

... و در آن حقایق را آن گونه اظهار کنم که صاحبان سلیقه را مسرور سازد این شد که هر چند چشم آبریزان بود به خود گفتم که گمشده ات را یافتی

سپس به نظم این قصیده در بحر رجز بنحوی نوظهور و زیبا و خلاصه دست زدم و چنان که گاه شب را به حدیث می گذرانند روز را به نظم این شعر سر کردم و هنگامی که تمام شد آن را زاهره نام نهادم و اینک تو و آن صد بیت فاخر

بی شک هرات شهری لطیف بی همتا مناسب و نامی است و نیز متناسب و آرام بخش و طرفه و با اعتدال و والاست ...

... وزش بادش سخت مناسب است آنچنان که نه طوفان به پا می شود و نه هوا راکد می ماند گویی نسیم هرات چنان زنی زیباست که در شهر دامن کشان می خرامد

از این رو کسانی که روزگار تهیدست شان ساخته است و جا و لباسی ندارند بهتر از هرات مقامی نیابند چرا که هوای این شهر مناسب ایشان است

چه جامه ای هنگام سرمای زمستان کافی است و جرعه ای آب به گرمای تابستان جامه ایشان را از سرما نگاهدار و جرعه تشنگی شان را به گرما فرونشاند

اگر گویند که آب نهرهای هرات با نیل و فرات همسان است سخنی به گزاف گفته نشده است و بسا کسان که شاهد این معنی اند ...

... زنانی که گل گونگی چهرشان خبر از کاری می دهد که چشمانشان با ما کرده است

زنانی که با گوشه چشم خمارآلود چنان می نگرند که دین و دل از زاهد می ربایند گیسوان بناگوششان هر چند چون واو است از عطف شان خبری نیست و پستان هاشان چون اناری به چیدن لذیذ است

بدنشان به نرمی چونان آب است اما دلی چون سنگ خارا دارند گفتارشان چونان سحر حلال است و سرین شان به انحنای هلال قدشان چون نهال پستان شان چون نار و چهرشان چون گل تازه است ...

... به بهایی سخت اندک و ناچیز می فروشندشان زیرا که سخت فراوان است مردان خود از صحرا می آورندشان چرا که به کرایه کردن مکاری نمی رسد

مدارسی که در هرات بنیان شده همانندی در دیگر شهرها ندارد نامی ترین آنها مدرسه مرزاء است که ساختمانی باشکوه دارد ساختمانی مناسب مستحکم برافراشته که گویی خود به فراخی شهری است

در زیبایی و استحکام بی نظیر است بسا که همانندش در هیچ جا یافت نیابد پاره ای جاهایش را چونان بهشت عدن با طلای سرخ زینت کرده اند

و در صحنش نهری جاری است که دو سویش را سنگ چین ساخته اند و در وسط ساختمانی دارد که بی شباهت به بناهای بهشت عدن نیست

تمامیش را از مرمر چنان ساخته اند که گویی معمارش از جنیان است و هر چه بیش از این در وصفش گفته آید همچنان کم به نظر رسد

و بقعه ای که در هرات به گازرگاه مشهور است به زیبایی مانندی ندارد هوایش جان می بخشد و آبش زنگ از دل می زداید

سرو در بستانش گویی زیبارخی است که دامن فراخویش کشیده و بوستان های متعددش میعادگاه عصر هنگام مردمان است و عصرها هر گونه آدمی از مرد و زن و آزاده و برده بدانجا روی همی کنند

نه اندوهی دارند و نه گویی از محاسبه شان باکی است گله گله هر زمانشان بینی و هر دم کسی دیگری را به بانگ همی خوانند در چنین روزی هیچ چیز جز نکاح پیرزنان ممنوع نیست ...

... در فرموده هایش ندیدی نیز که فرمود نماز نور چشم من است نیز قریب به همین مقام است که وی صلوات الله علیه می فرمود ای بلال خنک مان بدار یعنی آتش شوق نماز را با تعجیل اذان آرامش ده و یا این که چونان که قاصد به سرعت پیام را می رساند

تو نیز پیام را به سرعت برسان این معنی همان است که شیخ صدوق که روانش قدسی باد گفته است اما معنای دیگری نیز کرده اند که غرض از واژه ی ایزد آن بوده است که نماز را تا زمانی که شدت حرارت هوا بنشیند به تأخیر انداز

شیخ بهایی
 
۷۴۱۱

شیخ بهایی » کشکول » دفتر اول - قسمت دوم » بخش چهارم - قسمت دوم

 

... ما شما را ناب و نیامیخته میخواستیم اکنون آمیخته اید وای بر شما شما را نزد ما جایی دیگر نیست و شبلی مدهوش بیفتاد

علی بن هاشمی لنگ و زمینگیر بود وقتی ببغداد شنید که کسی میخواند ای آنکس که شوق خویش بزبان میآوری دعوایت را دلیلی نیست چرا که اگر بدانچه ادعا میکنی مبتلا بودی تا زمان وصل ما چشم برهم نمی نهادی

ابن هاشمی با شنیدن این مقال دمی از جا برخاست و برپا ایستاد و سپس همچنان زمینگیر بنشست

سید بزرگوار امیر قاسم انوار تبریزی که روانش قدسی باد به جام مدفون است وی در آغاز درک صحبت شیخ صدرالدین اردبیلی کرد و سپس درک محضر شیخ صدرالدین علی یمنی

وی را منزلتی عظیم بود و بسال هشتصد و سی و هفت به جام مرگ در ربود و در روستایی از آنجا بخاک سپرده شد او را عادت چنان بود که با شیفتگان بسیار می نشست و هم سخنی میکرد

در این مورد گفته است هنگامی که به سرزمین روم رسیدم شنیدم بدانجا شیفته ای است بنزدش شتافتم و شناختمش چرا که هنگام دانش آموختن بتبریز وی را دیده بودم

پرسیدمش چگونه چنین شدی گفت تا آن زمان که دچار تفرقه ی خاطر بودم هر روز که برمی خاستم شخصی مرا به راست می کشید و دیگری بچپ تا آن که روزی برخاستم و دیدم مرا چیزی در خود گرفته است که از آن تفرقه آسوده ام می کند ...

... نام آوری گفت خداوند دو چیز را نهاده است یکی فرمان ده و دیگری بازدارنده اولی که دایم به بدی ها فرمان می دهد نفس است چنان که آمده است ان النفس لاماره بالسوء

و ان یک که از بدی باز دارد نماز بود چرا که ان الصلوه تنهی عن الفحشاء و المنکر و همچنان که نفس ترا به معصیت و شهوت فرمان می دهد بنماز استعانت کن

روایت کرده اند یکی از پیامبران مناجات کرد که خداوندا راه بسوی تو کدامین است وحی آمدش که نفس خویش بگذار و بسوی من آی ...

... دوش از درم آمد آن مه لاله نقاب

سیرش بندیدیم و روان شد بشتاب

گفتم که دگر کیت بخواهم دیدن ...

... پادشاهی وزیر خویش را روزی گفت پادشاهی اگر جاودانه بودی چه نیک بودی وزیر پاسخ داد اگر جاودانه بودی بپادشاه نمی رسیدی

پادشاهی دانشمندی محتضر را گفت برای کسانت مرا سفارشی کن گفت شرمسارم اگر سفارش بنده ی خدا را بغیر خدا کنم

فرخ آن ترکی که استیزه نهد ...

... یک امیری آمد آن جا ناگهان

آن امیر از بندگان شیخ بود

شیخ را بشناخت سجده کرد زود ...

... سوی شهر از باغ شاخی آورند

باغ و بستان را کجا آنجا برند

خاصه باغی کاین فلک یک برگ اوست ...

... از برون جویید کاندر غار نیست

این همی گویند و بندش می نهند

او همی گوید زمن کی آگهند ...

شیخ بهایی
 
۷۴۱۲

شیخ بهایی » کشکول » دفتر اول - قسمت سوم » بخش اول - قسمت اول

 

... رنگ غم از آیینه ی جان برخیزد

کاین تیره غبار آسمان بنشیند

وین توده ی خاک از میان برخیزد ...

... نزدیک مشو به پورسینا

دل در سخن محمدی بند

ای پور علی ز بوعلی چند ...

... هیچ جای آشتی نگذاشتی

ندیما عمر تباه شد و از دست رفت برخیز تا زمان بگذشته را تاوان خواهیم برخیز ای جوان پیمانه ها را از می لبریز ساز و با آن پلیدی ها از من بشوی مرا سیراب ساز چرا که صبح نزدیک شد ثریا بغروب فرو رفت و خروس خواند می را به آب زلال تزویج کن و خرد مرا مهریه ی زناشویی شان بنه

ندیما آن جانبخش که استخوان توتیا شده را زندگی می بخشد بی درنگ پیش آور آن دختر رز را که پیران را جوانی میدهد و هر کسش چشید از دو جهان غایب همی گردد ...

... گر درخت دیو از دل برکنی

جان خود زین بند مشگل برکنی

ور درخت دیو میداری بجای ...

... این حرف شنید

عابدی در کوه لبنان بد مقیم

در بن غاری چون اصحاب رقیم

روی دل از غیر حق برتافتم ...

... گبر او را یک دو نان جو بداد

عابد آن نان بستد و شکرش بگفت

وز وصول طعمه اش خاطر شگفت ...

... صاحبت غیر دو نان جو نداد

وان دورا خود بستدی ای کج نهاد

دیگرم از پی دویدن بهر چیست ...

... تو که نامد یک شبی نانت بدست

در بنای صبر تو آمد شکست

از در رزاق رو برتافتی ...

شیخ بهایی
 
۷۴۱۳

شیخ بهایی » کشکول » دفتر اول - قسمت سوم » بخش اول - قسمت دوم

 

این فقیر محمد بهاالدین عاملی - که خدایش ببخشایاد - گوید از جمله ی آنچه که اصحابنا - خداوند اسرارشان را قدسی کناد و جایگاهشان را در جنت والابراد - در اثبات وجوب عقلانی سپاسگزاری از منعم می گویند هر چند در این زمینه منقولی در دست نیست

آن که کسی که بدیده خرد به نیروها و حواس ظاهر و باطنی که بوی داده شده است بنگرد و با نور فطرت به دقایق حکمتی که در ترکیب بدن وی بکار رفته تأمل کند و بصیرت خویش را در ارزیابی انواع بی انتهای نعمتهایی که وی را احاطه کرده است بکار برد خردش حکم خواهد کرد که منعمی که آنهمه نعمت عظیم و منت های درشت را بر وی ارزانی داشته است در خور شکرگزاری است و نه ناسپاسی

این چنین کس قطعا حکم خواهد کرد که کسی که از سپاسگزاری آنهمه لطف روی گرداند و از حمد آنهمه قدرتی که روز و شب و آشکارا و پنهان او را زیر منت خود دارد غفلت ورزد نه فقط مستحق مذمت و ملامت که در خور بزرگترین و سخت ترین پادافره ها و جزاهاست ...

... بدین گونه گفته اند اگر ما از مقام خود فرود آییم و تسلیم شویم که زشتی و زیبایی عقلی وجود دارد و ما و شما هر دو آنها را باور داریم باز هم گفتار شما را بدان معنی بدون ورود نصوص نقلی ضعیف شماریم

زیرا که آنچه شما بصورت ترس از جزا و گمان عقاب دلیل وجوب فوق شمرده اید هنگامی هم که بنده بوظایف سپاسگزاری و لطایف حمد خویش قیام کند موجود است

زیرا هر آن کس که کوچکترین دلیلی در اختیار داشته باشد حکم خواهد کرد که سلطان کریمی که شرق و غرب عالم را مالک است و این سو و آن سو را چه نزدیک و چه دور مسخر دارد هر گاه برای رعایای خود چه عام و چه خاص خوانی بزرگ بگسترد که نه مقطوع است و نه ممنوع و در تمامی روزگاران با داشتن انواع خوردنی های اشتهاآور و نوشیدنی های ارزنده گسترده است

و پایین مرتبگان و دورتران را نیز بر آن جای است و فرمانبر و یاغی یکسان از نیکویی های آن تمتع می برند و یکی از روزها مسکینی که پیشتر بر آن خوان نیامده است بکنارش بیاید و تنها یک لقمه از دست سلطان بستاند و سپس حمد و ثنای وی را به بخشش و احسان بزرگش بیاغازد و منت و کرم فراگیرش را مدح کند و همواره آن یک لقمه را وصف گوید و تکرار کند و سپاس نهد

بی تردید این چنین شکر و ثنایی نزد خردمندان سخریه و استهزا بنظر آید نه جز آن چرا که نعمتهایی که خداوند بزرگ بما عنایت فرموده است در مقابل توانایی بسیار او - جل شأنه - از آن یک لقمه نزد آن ملک آن قدر حقیرتر است که به اندازه نمی گنجد

بدین ترتیب آشکار شد که عقل سلیم و رای درست و طبع راست حکم میکند که سپاسگزاردن نعمتهای خداوند تعالی واجب نیست

اما بر رهروان راههای درست و کسانی که پا در راه لجاج ندارند مخفی نیست که اصحابنا می توانند در پاسخ معتزله بگویند که آنچه بعنوان دلیل آوردید و بعنوان تمثیل برای آوردنش خود را به مشقت افکندید سخنانی خیال پردازانه و ناسالم است که نه تشنه ی حقیقت را سیراب می کند و نه شایسته ی تکیه کردن است

چه آن لقمه از آن جا که نزد همه ی صاحب نظران کم بهاست و در همه ی گوشه و کنار بی ارزش از آن رو حمد و ثناگویی در مقابلش در سلک سخریه و استهزاء بنظر می رسد

اما مثال مناسب برای مساله ی مورد نظر ما آن است که اگر مسکینی گنگ با اعضایی آفت دیده و رنجور با دستانی فلج بدون داشتن پا ...

... چشمانت جز بطمع گشوده نگردد و نفست جز به سرکشی پیشه نکند و دلت از گناهکاری افاقه نپذیرد راستی بروز حساب وای بر تو بادا

آنک موذن پیری در بناگوشت فریاد می کشد که حی علی الذهاب با اینهمه اما تو غرق بحر گناهان گوش شنوای بلندترین و طولانی ترین موعظه ها را نداری

دلت هر روزی به جایی حیران است و نادانی ات هر روز افزون تر گردد برای بدست آوردن دنیای پست خویش از صبح تا بشب مشغول کوششی ...

... خمخانه تهی کنند و مستی نکنند

ربیع بن خیثم را گفتند هیچ گاه ندیدیمت که کسی را غیبت کنی گفت آنچنان از حال خود خوشنود نیستم تا بسرزنش مردمان پردازم آنگاه چنین سرود

مرا گریه بر خویش است نه بر دیگران پرداختن به عیوب خویش مرا از دیگران بازداشته است ...

... شد شهره به رندی آخر کار

ابن عباس که خدا از او خشنود باد گفت نزدیکترین جای بنده بخداوند زمانی است که چیزی اگر خواهد از او خواهد و دورترین جای آدمی نسبت به مردم آنجاست که اگر چیزی خواهد از ایشان خواهد

ناموری گفته است آن کسی که در دانش فزونی یابد و در دنیاوی بپرهیزگاری پیش نگرود در دوری از خداوند بیشی جسته است

جنید گفت روزی بنزد یکی از بزرگان طریقت شدم دیدمش که به نگارش مشغول است گفتمش تا کی نگاشتن پس به عمل کی پردازی گفتا ای ابوالقاسم آیا این خود عمل نیست من ساکت مانده ام و جوابی نیارستم

عبدالله مبارک را گفتند تا بکی آنچرا می شنوی همی نویسی گفت بسا کلامی که مرا سود دهد و هنوزش ننوشته باشم ...

... عیبم بجنون مکن که دارم من زار

صد گونه حکایت طربناک اینجا

با هر ذره زخاک کوی دلدار

مرا گفتند از لهو جوانی دست بردار چرا که نشانه های پیری بر بناگوشت سخت ظاهر گشته گفتم یاران مرا با لذت خویش بگذارید مگر نه این است که لذت خواب صبح دم بیش است

هر گاه در دل آرزو کنم که با نگاهی از دور به لیلی آتش درون سینه فرو بنشانم مردان قبیله گویندم اگر طمع دیدن لیلی تراست به بیماری طمع هلاک شو

چگونه توانی با دیده ای که جز لیلی را دیده است و هنوز به اشک تطهیر نگشته او را بینی و یا چگونه توانی لذت حدیث او یابی در صورتی که پژواک سخنان غیر او در گوش تست ...

... فبلغهم تحیاتی و نبیهم باشواقی

و قل یا سادتی انتم بنقض العهد عجلتم

و انی ثابت ابدا علی عهدی و میثاقی ...

... ور نبود بر سر خوان آن و این

هم بتوان ساخت بنان جوین

ور نبود جامه ی اطلس ترا ...

شیخ بهایی
 
۷۴۱۴

شیخ بهایی » کشکول » دفتر اول - قسمت سوم » بخش دوم - قسمت اول

 

... از پیامبر ص نقل است که فرمود خیانت آدمی در زمینه ی دانش شدیدتر از خیانت وی در زمینه ی مال است

بنزد سرور ما جعفر بن محمد الصادق ع این گفته ی پیامبر ص را نقل کردند که نگریستن بروی دانشمند عبادت است

وی فرمود منظور آن دانشمندی است که هر گاه برویش نگری تا بیاد عقبی افکند و کسی که چنین نبود نگریستن بروی وی فتنه است ...

... حکیمی گفت زن سرا پا شر است و شرتر او آن که شخص از او ناگزیر است

از سخنان ارسطو اگر خواهی بدانی که آدمی تواند شهوات خویش ضبط کند بنگر آیا قادر بضبط زبان خویش هست

نیز از هم اوست روح در بدن نیست بل بدن در روح است چرا که روح وسیع تر از جسم است ...

... چه باشد سایه بر ما مردگان اندازی احیانا

عثمان بن عفان رضی الله عنه همیانی سیم با بنده ای بنزد ابوذر غفاری رضی الله عنه گسیل داشت و به برده گفت اگر وی این از تو بستاند آزادی

غلام همیان به نزد ابوذر آورد و اصرار بسیار کرداما او نپذیرفت غلام گفت آن را بپذیر آزادی من در آن است ابوذر پاسخ داد بلی اما بندگی من در آن است

اول گام در مقامات هشیاری بیداری از خواب آلودگی غفلت است پس از آن توبه است که خود بازگشت به خداوند پس از گریز از اوست ...

... بعد از آن فقر است یعنی خالی ساختن دل از محبت آنچه دست از او تهی است و فقیر آن کس است که بداند بر هیچ چیز توانا نیست سپس صدق است یعنی یکسان بودن نهان و آشکار

بعد از آن بردباری است و آن اجبار نفس به چیزهایی است که آنها را ناخوش دارد آنگاه تصبر است یعنی زبان شکایت بربستن و نفس را سرکوب کردن

بعد از آن رضا یعنی خشنودی به بلایاست در پی آن اخلاص است یعنی راندن خلق از کار حق و بعد از آن توکل است یعنی اعتماد کردن در تمامی امور به حق سبحانه و دانستن این که هر چه او اختیار کند خیر است

از خطبه های امیر مؤمنان علیه السلام ای مردم شما جانشینان آن کسانید که بگذشته اند اقوامی که از شما قدرتمندتر و وسیع تر بودند

اما پابرجاترینشان از بیخ و بن برافتاد و محکم ترین دستاویزشان بدیشان پشت کرد قدرت عشیره بی نیازشان نساخت و بذل فدیه از ایشان مقبول نیفتاد

از این رو پیش از آن که مرگ ناگهانی دریابدتان توشه ی راه ارواح خویش فراهم سازید چرا که بیش از این سخت از آماده ساختن خویش غافل مانده اید ...

... خطبه ی دیگر از امیر مؤمنان کرم الله وجهه هان مردم از آن کسان مباشید که دنیای زود گذر ایشان را فریفت و آرزوها مغرورشان ساخت و بدعت ها خیره شان ساخت

و از این رو به دنیایی زودگذر تکیه داشتند که زود بدیگران انتقال یابد چرا که از دنیای شما در مقام قیاس با آنچه گذشته اندک زمانی بیش باقی نمانده است که برای خواباندن چهارپایی کافی است یا بربستن پستان چهارپای شیردهی پس بکدامین سو مایل میگردید و انتظار چه چیز را می کشید

بخدا سوگند حال شما چنان است که آنچه از دنیا بهره برده اید گویی نبوده و آنچه در آن دنیا بدان خواهید رسید همیشگی خواهد بود

پس برای رفتن بدان دنیا سخت آماده شوید و برای سفر نزدیک توشه فراهم سازید و بدانید که هر انسانی بدانچه که پیش فرستد پیش است و بر آنچه پشت سر نهاده پشیمان

خطبه ی دیگر از امیر مؤمنان ع دنیا سر منزل فنا و خانه ی عاریت و رنج است روان سعادتمندان از وی دل برکنده است و تیره بختان بنا خشنودی از آن ببریده اند

سعادتمندترین مردم کسی است که از آن روی بتابد و بدبخترین مردم کسی است که بدان راغب بود آن کس که دنیا را ناصح پندارد نیرنگ خورد و آن کس که فرمانش برد گمراه شود آن مرد که بدان دل نهد هلاک شود و آن کس که از آن رو تابد پیروز شود

خوشا بحال آن بنده که بدنیا از خداوند بهراسد و خویشتن را پند دهد و پیش از آن که دنیا وی را به آخرت تحویل دهد و نتواند در این خاکدان تیره به نیکی های خویش افزایدیا از بدیهای خویش کاهد انجام خواش های نفس بتأخیر افکند تا سرانجام برخیزد و به بهشت رود که نعمتی جاودانه است یا به آتشی که عذابی دیرینه

خطبه ی دیگر از امیر مؤمنان ع هان مردم خویشتن را به فرمانبرداری حق سبحانه زینت دهید جامه ی ترس خداوند در پوشید دنیای باقی را بهر خود برگزینید و کوشش خویش برای استقرار خود در آنجا بکار زنید

هان بدانید که بزودی بدان سرای خواهید شتافت و بنزد خداوند خواهید شد جایی که جز عمل صالحی که پیشش فرستاده باشید یا ثوابی که ذخیره اش ساخته باشید بکار نیاید نیز بدانید که شما بدان اندازه که نیکی را پیش فرستاده باشید پیشی دارید و برآنچه کرده اید پادافراه بینید

زنهار مبادا که آرایش های دنیای درون شما را بفریبد و از درجات عالی فردوس بازدارد چنان کنید که گویی پرده ها یکسو شده تردیدها از میان رفته و هر کس به جایگاه خویش رسیده و اقامتگاه و بازگشت خویش شناخته

حکیمی گفت اگر خواهی بدانی که مرد مال خویش از کجا حاصل کرده است بنگر در چه چیز مصرفش می دارد دانشمندی در آموختن دانش بدیگران چشم تنگی میکرد

وی را گفتند خواهی مرد و دانش تو با تو در گور شود گفت این حال را بیش از آن دوست دارم که دانش را به نااهل سپارم

شیخ علی بن سهل صوفی اصفهانی تهی دستان و صوفیان را انفاق و احسان همی کرد قضا را روزی گروهی از ایشان بنزد وی شدند و او را مالی نبود

بنزد دوستی رفت و از او مالی خواست که صرف ایشان کند مرد درهمی چند بوی داد و عذر خواست که مشغول ساختن بنایی ام که مخارج فراوان دارد مرا معذور دار

شیخ وی را گفت مخارج بنایت چند است گفت شاید بپانصد درهم رسد شیخ گفت آن وجه بمن ده تا صرف تهیدستان کنم و در عوض خانه ای به تو در بهشت تسلیم کنم در این باره با تو پیمان همی کنم و همی نویسم

مرد گفت ای ابوالحسن من هرگز تو خلاف و دروغ نشنیده ام این است که اگر ضمانت آنچه گفتی بر عهده گیری آن کنم که تو گویی گفت کنم و سپس بنوشت که خانه ای در بهشت بسود او برعهده ی وی است

مرد پانصد درهم را بداد و خط بستد و وصیت کرد که هرگاه بمیرد آن نوشته در کفنش نهند مرد همان سال بمرد و نزدیکانش بوصیتش عمل کردند

تا این که شیخ روزی به مسجد شد تا نماز بامداد بگذارد آن نامه را در محراب یافت که بر پشتش با خطی سبز رنگ نوشته بودند ضمانت از عهده ی تو برداشتیم و خانه را به بهشت به صاحبش تسلیم کردیم آن نامه مدتی نزد شیخ بود و با آن بیماران اصفهان و جز آنجا را شفا همی بخشید

تا این که صندوق کتب شیخ که آن نامه در آن بود دزدیده شد در پاره ای از تواریخ مورد اعتماد دیده ام که شیخ علی بن سهل از معاصران جنید و شاگردان شیخ محمد بن یوسف بنا بود

و وقتی جنید بوی نوشت از شیخ خویش پرس که کدام کس بر کار خویش غالب است وی از شیخ خویش بپرسید وی پاسخ داد برایش بنویس خداوند بر کار خویش غالب است

نویسنده این سطور محمد مشهور به بهاء الدین عاملی که خدا از او درگذرد گوید بروزگار اقامتم در اصفهان شبی بخواب دیدم که بزیارت امام و سرور خویش حضرت رضا ع رفته ام و گنبد و ضریح او چون گنبد و ضریح شیخ علی بن سهل بود

صبح هنگام آن رویا فراموش کردم فضا را یکی از یاران به بقعه ی شیخ فرود آمد بدیدارش رفتم و پس از آن برای زیارت به مرقد شیخ شتافتم و چون گنبد و ضریح وی را دیدم آن رؤیا بخاطرم آمد و اعتقاد من در شیخ افزون شد ...

... پروردگارا رفتن از این خانه تنگ و فضای محدود و جایگاه بی ارزش و انباشته از غم و خالی از راحت و سود و غنیمت را به قرب خود بر ما آسان فرمای بر آن جا که خود فرموده ای فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر

همان جا که ساکنانش چنام رامش یابند که گویند الحمد لله الذی اذهب عنا الحزن خداوندا طمع ما را از مخلوق خویش ببر و دل ما را از میل به غیر خود برکن و چشمان ما را از نگریستن به زیبایی های دنیای فرودین بفضل و رحمت وجود بزرگوار خود برگردان

عیسی ع به یاران می گفت ای بندگان خداوند بحق شما را میگویم که جز با ترک شهوات دنیاوی از آخرت بهره ای نبرید عریان بدنیا آمده اید و عریان از دنیا خواهید رفت در این فاصله بهوش باشید تا چه کنید

یکی از وزراء گفته است شگفت دارم از کسی که برده ای را به مال خود خرد و آزادگان را به عمل نیک نخرد آن کس که همتش به اندازه ی آن باشد که به شکم می رساند بهایش به اندازه ی آن است که از آن خارج می شود

از سخنان معروف کرخی سخن بنده در زمینه ی کاری که وی را سودی ندهد باعث بی توفیقی او در درگاه حضرت باری است

حکیمی به دوستش نوشت اما بعد مردمان را به عمل خویش موعظه ده نه بگفتار خویش از خداوند بقدر قرب او آزرم کن و بقدر قدرتش بر خود بیمناک باش والسلام

از سخنان عیسی که بر او و پیامبر او درود بادا آنکس که گناهی کوچک کند با آنکه گناهی بزرگ مرتکب شود یکی اند پرسیدند چگونه چنین است گفت دلیری بر گناه یکی است و آن کس که از دزدی ذرت نگذرد از مروارید نخواهد گذشت

حذیفه بن یمان رضی الله عنه کسی را گفت خواهی که بر مردمان بد پیروز شوی گفت بلی گفت پیروز نخواهی شد مگر آن که بدتر از آن ها شوی

فیثاغورث را گفتند کدام کس از دشمنی مردم به سلامت ماند گفت آن کس که خیر و شر از او سر نزند گفتند چگونه ...

... حکیمی گفت هر کرا دیدم ویرا نیک تر از خود پنداشتم چرا که حال خویش بیقین میدانم اما از او بشک اندرم

شبلی را پرسیدند چرا صوفی را ابن الوقت گویند از آن رو که بر گذشته تاسف نخورد و انتظار آینده نکشد

روایت کرده اند که سلیمان ع گنجشکی را دید که بماده ی خود می گفت چرا خود را از من باز میداری در صورتی که اگر خواهم بارگاه سلیمان به منقار بردارم و به دریا اندازم

سلیمان ع از شنیدن سخن او لبخند زد سپس آن دو را بنزد خود خواند و بدو گفت آیا براستی توانی چنان کرد گفت ای پیامبر خدا نه اما گاه شود که مرد خود را در چشم زن خویش آراید عاشق را سرزنش نشاید

سلیمان به گنجشک ماده گفت او که تو را دوست همی دارد زچه رو خود را از او باز میداری گفت او عاشق من نیست بل مدعی عشق است چرا که با من جز من را نیز دوست همی دارد ...

... از خطبه ی پیامبر درود خداند بر او باد هان مردم بیاد مرگ بیش افتید چرا که اگر هنگام تنگدستی بیادش آورید آن تنگدستی را بر شما فراخی دهد و اگر هنگام بی نیازی بیادش آورید آن بی نیازی در دیدگانتان نامطبوع کند بی شک مرگ رشته های آرزو از هم بگسلد و گذشت شبان پایان زندگی را آرد

زندگانی بنده جز دو روز نیست روزی که بگذشته است و اعمال وی در آن برشمرده اند و بر آن مهر بنهاده و روزی که بر جای مانده است و بنده نداند که بدان رسد یا نه آدمی هنگام مرگ و رفتن به گور خویش جزای کردار گذشته ی خویش و ناچیزی مالی که واپس نهاده است می بیند

هان مردم بی نیازی در قناعت است و کفاف روزی در میانه روی است و رامش در پرهیزگاری و هر کاری را پاداشی است و هر آینده ای نزدیک

شیخ بهایی
 
۷۴۱۵

شیخ بهایی » کشکول » دفتر اول - قسمت سوم » بخش دوم - قسمت دوم

 

... و سبب آن بود که زنی عفیف و زیباروی بعزم حمام منجاب از خانه خارج شده بود و راه نمیدانست و از رفتن خسته گشته بود

وی مردی را بر درخانه اش دید و از او پرسید حمام منجاب کجاست مرد به خانه خویش اشاره کرد و گفت همین جاست و هنگامی که زن وارد خانه شد مرد نیز از پی او وارد شد و در را ببست

زن که از مکر او آگاه گشت خود را شاد و راغب نشان داد و گفت رو اندکی طعام و بوی خوش بستان و بازگرد هنگامی که مرد بیرون شد زن نیز خارج گشت و از او خلاصی یافت

حال بنگر آن خطا چگونه وی را هنگام احتضار از ذکر شهادت مانع آمد در صورتی که او تنها زنی را بعزم زنا به خانه برده بود و آن کار از او سر نزده بود

معاویه ابن عباس را - پس از کور شدنش - گفت شما بنی هاشم را چه می شود که بنابینایی مبتلا می شوید وی پاسخ داد شما بنی امیه را چه میشود که بکور دلی مبتلا می گردید

فایده سبکباری آن است که به وطن اصلی و عالم عقلی زود توان بازگشت و مراد از حدیث حب الوطن من الایمان نیز همین است ...

... هنگامی که فرود آمد استربان گفت کرایه ی استر من ده گفت ای ابله از صبح تا کنون بچه کار اندر بودیم

بسم الله الرحمن الرحیم خداوند را بر نعمتهای بیکرانش سپاس و درود بر اشرف اولیاء و پیامبرانش باد و بعد این شکسته ی بسته چندی است در بحر خبب که میان عرب مشهور و معروف است و در مابین شعرای عجم غیرمالوف بخاطر فاتر افقر فقرای باب الله بهاء الدین محمد عاملی رسیده نفخه ای از نفخات جنون بر صفحات حقایق مشحون او وزیده

رجاء واثق است که اهل استعداد اکفاهم الله شرالاضداد دامن عفو بر آن درپوشند و در اصلاح معایب آن کوشند و اجرهم علی الله و لاقوه الابالله ...

... در روز الست بلی گفتی

و امروز به بستر لاخفتی

زمعارف عالم عقلی دور ...

... یکدم بخود آی و ببین چه کسی

بچه بسته دلی بکه هم نفسی

زین خواب گران بردار سری ...

... بهدایت مهدی دین پرور

کاین بنده ی مجرم عاصی را

وین غرقه ی بحر معاصی را

از قید علایق جسمانی

و زبند وساوس شیطانی

لطفی بنما و خلاصش کن

وز اهل کرامت خاصش کن ...

... مانده بهزار اهل مفتون

رحمی بنما به دل زارش

بگشا زکرم گره از کارش ...

... از اهل غرور ببر پیوند

خود را به شکسته دلان دربند

شیشه چو شکسته شود ابتر ...

... دلسرد زحکمت ایمانی

در علم رسوم چو دل بستی

بر اوجت اگر ببرد پستی ...

... آن علم زتفرقه برهاند

آن علم ترا ز تو بستاند

آن علم ترا ببرد برهی ...

... در ده به بهایی دل خسته

آن دل بقیود جهان بسته

تا کنده ی حرص زپا شکند ...

شیخ بهایی
 
۷۴۱۶

شیخ بهایی » کشکول » دفتر اول - قسمت سوم » بخش سوم

 

... در آن نه خلیلی نه درین زردشتی

کهکشان و ستارگان را چنان بینی که گویی بستانها را به آب خویش سیراب می کنند

اگر کهکشان نهری نمی بود هرگز ستارگان حوت و سرطان را در آن بشناگری نمی دیدی ...

... هرگاه که مرگ و هلاکت همنشین ترا دریافت هان بدان که بسراغ تو نیز خواهد آمد

دلارام آن گه که سپیدی موی مرا دید ابرو درهم کشید چرا که هیچ سپیدی چون سپیدی موی بناگوش ناخشنود کننده نیست

می پنداشت که جوانی جاودانه است و نمیدانست که پلکان پیری است و با آن که موی من برنگی جز رنگ خویش درآمده است هنوزم اراده و دوراندیشی و وفا و ایمان و بزرگواری پیر نگشته چرا که پیری همت جز سپیدی مو است ...

... هرگز اما مپندار که بزرگواری پدران جوانی را که پا در راه ایشان ندارد کافی است

چه نیکویی مردان بنیکی هایشان است و افتخارشان به نیرومندیشان در بدست آوردن والایی ها نه قهرمانی هایشان

هرگز حاسد مرا ببدی یاد نکرد مگر آن که من بدان یاد والاتر گشتم چرا که حاسد نعمت بخشی در لباس انتقام جویی است

خداوند حاسدان ما را محفوظ داراد و نعمت حسادت ایشان را برمن نیز هر چند که ایشان قصد انعام من نداشته اند

حکیمی گفت دنیا را بهر سه چیز خواهند عزت و بی نیازی و رامش و آن کس که زهد ورزد عزت یابد و آن کس که قناعت پیشه کند بی نیاز بود و آن کس که کوشش از پی دنیا را بنهد رامش پذیرد

مردی به دیگری که عبادت را به خلوت نشسته و از مردمان ببریده بود نوشت مرا گفتند که تو از مردمان ببریده ای و از همه ی کارها به عبادت پرداخته ای بگو بدانم وسیله ی معاشت چیست

مرد پاسخ نوشت ای نادان ترا گفته اند که من از همه ببریده ام و به پروردگار پرداخته با این همه از وسیله ی معاش من می پرسی

عارفی گفت وعد حق بندگان بر پروردگار تعالی است و او بوفای وعد از همه کس سزاوارتر است اما وعید حق پروردگار سبحان است بر بندگان و او خود به بخشایش آن از هر کس سزاوارتر است و اعراب پیوسته بر ایفای وعد و خلف وعید افتخار همی کرده اند

چنان که شاعری گفته است ...

... کآب نیکوکشم و هیزم چست

اعرابیی بر گور هشام بن عبدالملک ایستاده بود یکی از خادمان هشام بر گور وی می گریست و میگفت بعد از تو چه ها دیدیم اعرابی گفت اگر او زبان میداشت پاسخ میگفت که آنچه او دیده است سخت تر از آن بوده است که شما دیده اید

با آن که بلایای زمانه مرا دست یازیده است و پیک مرگ در اطرافم به آمد و شد است وقار خویش حفظ کرده ام ...

... که هست امروز تو فردای دیروز

یکی از شاهان بنی اسراییل کاخی ساخت و در آرایش و فراخیش سخت کوشید سپس فرمان داد تا از عیوب آن کاخ پرسند

پرسیدند و جز سه تن از زاهدان کسی بر آن عیب نگفت آن سه نیز گفتند آن کاخ را دو عیب است اول آن که سرانجام خراب شود دو دیگر آن که صاحبش خواهد مرد ...

... اگر آن غافلی پیوسته بودی

در اسلام بر وی بسته بودی

و همچنان که عوام را برگناهانشان عقوبت کنند خواص را بر غفلت هایشان از حق عقوبت کنند از این رو اگر خواهی که در زمره ی اهل کمال باشی بهر حال از آمیزش با دل غافلان بپرهیز ...

... یا مکن با فیل بانان دوستی

یا بنا کن خانه ای در خورد پیل

مسکینا عزمت سست و نیتت متزلزل و قصدت بآلایش است و از این روست که در بر تو باز نگردد و پرده از تو برداشته نیاید ...

... خداتان خیردهاد ای آل یاسین ای ستارگان حقیقت و ای رایات هدایت

ای آن کسان که خداوند اعمال بندگانش را جز با محبت شما نپذیرد و دینشان را نیز

سنگینی گناهمان بشما تخفیف یابد و کفه ی نیکی هامان به حشر به شما سنگینی گیرد

خورشید پس از مغرب بشما باز پس داده شد کیست آن کس که بتواند چشم از دیدار خورشید بربندد

هر چند که گروهی بدین اخبار و آن اخبار چنگ زنند گوییدشان که وال من والاه ما را کافی است ...

شیخ بهایی
 
۷۴۱۷

شیخ بهایی » کشکول » دفتر اول - قسمت سوم » بخش چهارم - قسمت اول

 

... حکیمی گفت بی تردید کسی که از مردم بگسلد و به شاهی از شاهان بپیوندد اثرش را بیند حال کسی که از مردم بگسلد و به خدا پیوندد نیک روشن است

نیز گفت ما از مردم زمانه باصرار چیزهایی خواهیم و ایشان بناگزیر دهندمان از این رو نه ایشان را ثوابی است و نه ما را برکتی در آن

نیز گفت شادی دنیا در آن است که بدانچه داری خرسند باشی و اندوهش در آن است که غم آن خوری که روزی تو نیست ...

... مسیح - که بر پیامبر ما و او درود بادا - گفت کسی که خداوند بدیر رساندن روزی خویش نسبت می دهد بایستی از خشم او بیمناک باشد

یکی از حکیمان گفت بنده آن گاه به خداوند نزدیک تر است که چیزی از او خواهد و آن گاه به خلق خدا نزدیک تر است که از ایشان چیزی نخواهد

عابدی گفت من از این که خداوند مرا از او بدیگری مشغول بیند شرمسارم ...

... ای سرت گردم چرا دیرم زدی

حکیمی گفت اگر بدان دانش که آموخته ای عمل نکنی از دانشت سود نبرده ای در این صورت گر بدانش خویش افزایی حال تو بحال آن مرد ماند که دسته ای هیزم بهم بست تا برد و نتوانستش برد بسته را بنهاد و بر آن افزودن گرفت

یکی از مفسران در تفسیر این فرموده ی خداوند و اما السایل فلاتنهر گفت مراد از سایل خواهان دانش است نه خواهان طعام

والی بصره زاهدی را گفت مرا دعایی کن گفت کسانی بر درت نفرینت همی کنند

حکیمی گفت اگر خواهی قدر نعمت های دنیا فهم کنی بنگر که در دست چه کسان است

هم او گفت بر مرد فاضل و خردمند است که مجلس خویش از سه چیز پرهیزد شوخی ذکر زنان و سخن از طعام ...

... که نه کس را مبارکباد گوید نه کسی او را

از سخنان حکیمان آنقدر منشین تا ترا بنشانند تا زمانی که نشاندندت در برترین جا باشی و تا مپرسندت مگوی تا والاترین سخن را گفته باشی

شیخ الطایفه ابو جعفر محمد بن حسن طوسی خاکش نیکو باد در کتاب الاخبار طی خبری حسن از امام باقرع روایت کرده است که پیامبر ص روزی در مسجد نشسته بود مردی وارد شد و بی آن که رکوع و سجود خویش تمام کند نمازگزارد

پیامبر فرمود چونان مرغی که بزیر پای خویش پنجه زند اگر وی با چنین نمازی بمیرد بدین من در نگذشته است ...

شیخ بهایی
 
۷۴۱۸

شیخ بهایی » کشکول » دفتر اول - قسمت سوم » بخش پنجم - قسمت اول

 

یکی از دانشمندان بنی اسراییل در دعایش می گفت پروردگارا چه اندازه گناه ورزیدم و پادافراهم ندادی پروردگار بپیامبر معاصرش وحی کرد که بنده ی مرا بگوی چه اندازه پادافراهت دادم و ندانستی مگر نه این که شیرینی مناجاتمرا از تو بستندم

راغب در محاضرات نقل کرده است که حکیمی شاگردان را میگفت همنشینی دانایان را - دوست باشند یا دشمن - بگزینید چرا که خرد بر خرد افزاید

سفیان ثوری بخدمت ابوعبدالله جعفر بن محمد الصادق ع رسید و گفت ای پیامبرزاده آنچه را که خداوند ترا آموخت مرا بیاموز

وی فرمود آن گاه که گناه بر تو بروز یابد استغفار کن و آن گاه که نعمت بر تو بروز کند سپاس بگزار و هر گاه دچار اندوه شوی بگوی لاحول و لاقوه الا بالله سفیان براه افتاد و می گفت سه پند و چه پندهایی نیکو ...

... حکیمی می گفت شگفتی نادان از دانا بیش از شگفتی دانا از نادان است

حکیمی هنگام نزع بحسرت اندر بود پرسیدندش ترا چه می شود گفت درباره ی کسی که سفری دراز را بی رهتوشه در پیش دارد و بگوری ترسناک بی همدم مسکن خواهد کرد و بنزد داوری عادل بی دلیل و حجت می رود چگونه می اندیشید

هله نومید نباشی که ترا یار براند

گرت امروز براند نه که فردات بخواند

در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آن جا

که پس از صبر ترا او به سر صدر نشاند

و گر او بر تو ببندد همه درها و گذرها

ره پنهان بگشاید که کس آن راه نداند ...

... حکایت روزی که در طلبش کوشی حکایت سایه ای است که همیشه با توست اگر بدنبالش روی بوی نرسی و اگر از او بگریزی بدنبالت آید

عبدالله بن مبارک مردی را دید که بین زباله دانی و مقبره ای ایستاده است گفت

ای فلان تو بین دو گنجینه از گنجینه های دنیایی ایستاده ای گنج اموال و گنج مردان ...

... اینش نعمت اینش نعمت خوارگان

ربیع بن خیثم میگفت اگر گناهان را بویی بودی کسی همنشینی دیگری نمیتوانست شد

ابو حازم میگفت از مردمی بشگفتم که خانه ای میسازند که هر روز گامی از آن دور می شوند و ساختن خانه ای را که هر روز گامی بسویش پیش می روند رها کرده اند

مسیح - بر پیامبر ما و بر او درود بادا - اگر مردمان را در قبال معصیت پادافره نمی دادند نیز زیبنده آن بود که بسپاس نعمتی که دارند گرد معصیت نگردند

زمانی که یعقوب و یوسف - بر پیامبر ما و ایشان دورد بادا - یکدیگر را دیدند یعقوب گفت پسرم مرا از خود خبر ده یوسف گفت ای پدر از من مپرس که برادران با من چه کردند از آن پرس که خداوند با من کرد

هارون الرشید فضل بن عیاض را گفت تو چه سخت پرهیز همی کنی پاسخ داد تو از من پرهیزگارتری چرا که من از دنیایی فانی و ناپایدار پرهیز می کنم و تو از دنیای پایدار و جاودانه

حکیمی میگفت هیچ چیز نفیس تر از زندگانی نیست و هیچ چیز مغبون کننده تر از این که زندگانی را در راهی جز راه زندگانی ابدی مصروف کنند ...

... و بجای هر چیزی از آن عوضی یافتم اما دریغا که هیچ چیز را جانشین روزگاران جوانی نیافتم

ابن خیاط شامی را اشعاری مشهور است با این مطلع

از نسیم نجد دل وی را امانی گیرید چرا که چیزی نمانده است نسیم سرمنزل ایشان خردش را برباید ...

... چرا که کسی را که دریایی آب زلال است حسرت آب شور بگذشته نخورد

عمر و بن عبید روزی بنزد منصور شد منصور پیش از خلافت دوست وی بود از آن رو بزرگش داشت و نزدیک خویش نشاند

سرانجام گفت مرا موعظه کن وی موعظتی کرد و در آن گفت کاری که امروز در دست تو است اگر در دست دیگری میماند بدست تو نمی رسید از این رو از شبی که دیگرش شبی در پی نیست بترس ...

... مهدی پسر منصور که حاضر بود گفت امیرالمومنین سوگند میخورد تو نیز سوگند میخوری

عمرو رو به منصور کرد و گفت این جوان کیست منصور گفت مهدی پسر و ولی عهد من است عمرو گفت لباسی که شایسته نیکان است درپوشیده ای و بنامی او را نامیده ای که شایسته ی اوست اما کاری بهرش تدارک دیده ای که آنچه در آن بیشتر سود دهد بیش از دیگر امور دل مشغولی آرد

سپس رو به مهدی کرد و گفت ای برادرزاده هنگامی که پدر سوگندان خورد عمویت را بسوگند خوردن واداشت چرا که پدر تو بردادن کفارت سوگند تواناتر است

آن گاه منصور پرسیدش آیا چیزی نمیخواهی گفت چرا این که تا بنزدت نیایم بسراغم نفرستی گفت بدین ترتیب دیگر دیدار دست نخواهد داد گفت همین را خواستارم

سپس براه افتاد و منصور در حالی که با نگاه تعقیبش میکرد خواند همه ی شما آرام می روید و در کمین شکاری هستید جز عمروبن عبید

عمرو بسال صد و چهل و چهار در بازگشت از سفر مکه بجایی که آن را مران می نامیدنددرگذشت و منصور وی را این چنین رثاء گفت

درود خدا بر آن ساکن گوری باد که در مران بزیارتش رفتم گوری که مومنی راستین را در خود دارد که با خداوند راستی بخرج داد و بمعرفتش نزدیک شد اگر زمانه میخواست یک تن صالح را برای ما باقی بگذارد بی تردید عمرو ابو عثمان را می نهاد

ابن خلکان گفت جز منصور خلیفه ی دیگری را نشنیدم که رثای کسی گوید مران به فتح میم و تشدید راء نیز موضعی بین مکه و بصره است

ابن خلکان در وفیات الاعیان هنگام ذکر حماد عجرد چنین گفته است حماد مردی بی مبالات و لجام گسیخته و متهم بزندقه بود

بین وی و یکی از ایمه ی فقه مودتی بود که ببریده بودندش تا این که حماد خبر یافت که آن مرد وی را مذمت کرده است برایش چنین نوشت ...

... وای بر دل از دل من و فسوسا بر من چرا که من خود اصل بلوایم

عمر بن عبدالعزیز را پرسیدند آغاز توبه ات چگونه بود گفت خواستم برده ای از بندگانم را بزنم وی گفت ای عمر شبی را بیاد آر که صبحش روز جزاست

از کتاب المستظهری تالیف غزالی عبدالله بن ابراهیم عبدالله خراسانی حکایت کرد که سالی هارون الرشید حج میگذارد من نیز با پدر بحج رفته بودم

در میان مراسم ناگاه رشید را دیدم که سروپای برهنه بر ریگ سوزان ایستاده لرزان دستان به آسمان کرده و همی گرید و گوید

خداوندا تو تویی و من من من آنم با گناهان بسیار و تویی با بخشایش فراوان پروردگارا مرا ببخشای پدرم مرا گفت بنگر ستمگر روی زمین را بنگر که بسازنده ی آسمان چگونه تضرع برده است

نیز از همان کتاب است مردی ابوذر را ناسزا گفت ابوذر پاسخش داد ای فلان میان من و بهشت گریوه ای است که اگر از آن بگذشتن توانم مرا بگفته ی تو اعتنایی نیست و اگر از آن گذشتن نتوانم شایسته ی بدتر از اینم که مرا گفتی

از کتاب قرب الاسناد از جعفر بن محمد الصادق ع روایت شده است که هنگامی که فاطمه ع به خانه ی علی ع شد بستر آن دو پوست گوسفندی بود که هرگاه میخواستند بخسبند وارونه اش می کردند و بالششان پوستی دباغی شده بود از لیف خرما انباشته و مهر آن بانو زرهی آهنین بود

از همان کتاب است که از علی ع پیرامن این آیه یخرج منهما اللولو و المرجان روایت گشته است که فرمود یعنی از آب باران و دریا هنگامی که ببارد صدفها دهان باز می کنند و قطرات باران که در آنها افتد از قطره ی کوچک مروارید کوچک و از قطره بزرگ مروارید بزرگ پدید همی آید

شیخ بهایی
 
۷۴۱۹

شیخ بهایی » کشکول » دفتر اول - قسمت سوم » بخش پنجم - قسمت دوم

 

نامه ای که یعقوب ع به یوسف که بر پیامبر ما و وی دورد بادا هنگامی که وی برادر کوچکش را باتهام سرقت بگرفته بود بنوشته است بنقل از کشاف از یعقوب اسراییل الله بن اسحاق ذبیح الله بن ابراهیم خلیل الله به عزیز مصر اما بعد ما خاندانی هستیم که بلایا بر ما گماشته شده نیایم را دست و پای بستند و در آتش افکندند تا بسوزد

اما خداوند ویرا از آتش برهانید و آتش بر او سرد و سلامت ساخت کارد از پشت بر گردن پدرم نیز نهاده شد تا کشته شود و خداوند فدیه اش داد ...

... چه نسبت منطق به معانی چون نسبت نحو به سخن و عروض به شعر است سپس می افزاید که کتابهای ارسطو در طبیعیات و الهیات و اخلاق معروف است و بر آنها شرح های بسیار نگاشته اند

و ما برای شرح مذهب وی شرح تامس را که پیشگام متاخران و پیشوای حکیمانش ابوعلی سینا برگزیده است گزیده ایم و آنچه که در مقالات وی در این گونه مسایل بنا به نقل متاخران آمده است و ایشان با آنها مخالف نبوده اند و در آنها از وی تقلید کرده اند حل ساخته ایم

سپس خلاصه ی نظریات و آرای وی را در مسایل طبیعی و الهی در سخنی طولانی ذکر کرده است و در آخر افزوده است که این نکته هایی بود که از مواضع مختلف گفتار ارسطو بویژه از شرح تامس برگزیده ایم ...

... در الملل و النحل نیز در ذکر صابیین آمده است که هرمس همان ادریس ع است و در اوایل شرح حکمه الاشراق مذکور افتاده است که هرمس همان ادریس ع است و نویسنده بصراحت می گوید که وی از استادان ارسطوست

حارث همدانی از امیر مومنان ع روایت کرده است که گفت پیامبر درود خدا بر او باد مرا گفت ای علی هر بنده ای را ظاهری است و باطنی کسی که باطن خویش را آراست خداوند ظاهرش را خواهد آراست و کسی که باطن خویش تباه کرد خداوند ظاهرش را تباه خواهد کرد

نیز هر کس را آوازه ای در آسمان است حال اگر آوازه ی خویش در آسمان نیک ساخت خداوند همان را در زمین بوی خواهد داد و اگر آوازه ی خویش در آسمان ناستوده ساخت نیز خداوند همان را در زمین نصیبش خواهد کرد ...

... ابوبکر می نویسد از خواب برخاستم بدیدار ابوسعید رفتم و آنچه دیده بودم وی را گفتم گفت هر جمعه بزیارتش همی رفتم اما این جمعه نرفته ام

مناقب فاطمه ع حکایت کرد ما را ابوالولید گفت حکایتمان کرد ابن عیینه از عمروبن دینار از ابن ابی ملیکه از مسوربن مخرمه که پیامبر ص فرمود فاطمه پاره ی تن من است کسی که وی را بخشم آورد مرا بخشم آورده است

- فرض خمس حکایت کرد ما را عبدالعزیزبن عبدالله گفت حکایتمان کرد ابراهیم بن سعد از صالح از ابن شهاب که گفت عمروه بن زبیر مرا آگاهی داد که عایشه ام المومنین گفت که فاطمهع پس از وفات رسول خدا ص از ابوبکر درخواست که سهم او را از آنچه پیامبر از فی باقی نهاده است دهد

ابوبکر گفت رسول خدا ص فرمود ما پیغمبران میراث نمی نهیم آنچه از ما ماند صدقه است فاطمه دختر پیامبر خدا ص خشمناک شد و از ابوبکر دور شد و تا زمان وفات - شش ماه پس از وفات رسول خدا ص - از او دوری کرد ...

... در احیاء در کتاب حج از پیامبر ص نقل شده است که فرمود در هیچ روزی شیطان کوچکتر حقیرتر خشمناک تر و رانده شده تر از روز عرفه نیست

گویند گناهانی است که تنها ایستادن در موقف عرفه آنها را باعث بخشایش است این حدیث هم با اسناد جعفر بن محمدص نقل گشته است

نیز در حدیثی مستند از خاندان پیامبر نقل است که گناهکارترین مردمان کسی است که در عرفه بایستد و پندارد که خداوند متعال وی را نخواهد بخشید

در احیاء است که حجاج هنگام مرگ می گفت خداوندا بر من ببخشای هر چند که گویند تو بر من نخواهی بخشود عمر بن عبدالعزیز از این که وی این چنین کلامی گفته بود شگفت زده و در غبطه بود

نیز حسن بصری را حکایت گفتار حجاج کردند گفت چنین گفته است گفتند بلی گفت کاش گفته باشد ...

... همچنین احکام را به خصایص ستارگان مربوط می دارند نه طبایع آنها مثلا زحل را سعد اکبر می دانند چرا که جرمش عظیم است و جایگاهش رفیع و می پندارند که همین ستاره است که سعادتی خالی از نحوست اعطا همی کند

در حالی که رومیان و ایرانیان بر مبنای طبایع حکم می کنند طب هند نیز چنین است یعنی ایشان خواص داروها را مورد التفات قرار می دهند نه طبایع آنها را

اصحاب اندیشه شان نیز امر اندیشه را بس عظیم می دارند و برآن اند که اندیشه بین محسوس و معقول قرار دارد و صورتهای محسوسات و حقایق معقول نیز بدان باز می گردد ...

... حال اگر پندار مجردی بپندار مجرد دیگر برخورد در کار با یکدیگر اعانت کنند بویژه اگر متفق باشند بهمین سبب است که هرگاه امری برآن ها عارض می شود چهل تن هندوی پاک نیت که در آن امر متفق باشند همی نشینند و عزم می کنند که آن مهم حل شود و بلا از ایشان بگرداند

از آنان گروهی را بکرتیسیه نامند که سنتشان این است که موی سر و ریش تراشند و بدن را جز شرمگاه عریان کنند و بدنشان را از میان تا سینه با ابزار آهنین محکم بربندند مبادا که دل بواسطه ی زیادتی دانش و شدت پندار و غلبه ی اندیشه بشکافد

شاید اینان در آهن خاصیتی یافته اند که با خواص پندار مناسب است و گرنه چگونه آهن مانع شکافتن دل شود و یا چگونه زیادتی دانش باعث شکافتن آن

در تاریخ یافعی آمده است که علمای بغداد بر قتل حسین بن منصور حلاج اجماع کردند و فتوا بنوشتند وی اما همی گفت که خدا را از ریختن خون من بپرهیزید که حرام است

و در تمام مدتی که ایشان فتواهایشان را ثبت می کرد پیوسته همین می گفت وی را سرانجام به زندان بردند و مقتدر فرمان داد وی را به رییس شهربانان تسلیم کنند تا هزار تازیانه اش زند تا بمیرد و اگر نمیرد هزار تازیانه ی دیگر زند و سپس گردنش زنند ...

... حکایت شد که حلاج ببغداد می رفت و فریاد همی کشید ای مسلمانان مرا از پروردگار بفریاد رسید مبادا مرا با نفسم رها کند و به نفس خوگیرم و یا مرا از نفس خویش بازستاند که طاقتش نمی دارم گویند همین سخن از اسباب قتل او شد

از کتاب محاسن وقتی بمداین حریفی افتاد سلمان قرآن و شمشیر خویش بگرفت و از خانه به در شد و گفت سبکباران چنین نجات یابند

بر خاک من رسید پس از مرگ و هر گیاه

کآنرا نه بوی او بود از بیخ بر کنید

یحیی بن خالد از زندان هارون الرشید او را نوشت

هر روزی که تواش به شادمانی گذرانده ای منش بزندان همراه غم بگذرانده ام

اما نه شادمانی را دوامی است نه غم را هیچکس پیوسته شادمان یا اندوهگین نمانده است

ابن عباس گفت کسی که خداوند سه روز دنیا را بر او در بندد و وی از او خشنود بود در بهشت بود

مال را از آن رو مال گفته اند که آدمی از طاعت خداوندی سوی آن میل کند ...

... بهایی از تو بدین نحو صرف عمر بدیع است

منصور خلیفه عباسی به ابو عبدالله جعفرالصادق نوشت چرا چون دیگران بنزد ما نیایی

پاسخ نوشت از آن رو که ما را از دنیاوی چیزی نیست که بر آن از تو بیمناک باشیم و ترا از عقبایی چیزی نیست که بدان امید نزد تو آییم نیز ترا نعمتی نیست که تهنیت گوییم و مصیبتی نیست که تسلیت گوییم

منصور در پاسخ نوشت ما را مصاحبت کن تا پندمان دهینوشت کسی که دنیا را خواهد تو را پند نگوید و کسی که آخرت را جوید با تو مصاحبت نکند

از عبدالله بن معتز وعده های دنیا به خلف وعده و بقایش به فنا انجامد بسا کسان که بخواب طلب دنیا فرو بودند و دنیا بیدارشان ساخت

و بسا کسان که وی را امین دانستند خیانتشان ورزید تا سرانجام آخرین نفس برکشیدند و بر گور خفتند و از آرزوها چشم فرو بستند

از سخن بزرگان اگر عمر خویش درگرد آوردن بگذرانی کی بخوردن خواهی پرداخت

در یکی از کتب تاریخی مورد اعتماد آمده است که مامون در مجلس شمع بیفروخته بود و با عبدالله بن طاهر و یحیی اکتم بنشسته بودند

مامون به ساقی اشارتی کرد که یحیی را مست کند ساقی اما وی را چندان نوشاند که دامن از دست بداد در مجلس تلی گل بود ...

... آوازش دادم چون مرده ای بی حرکت در کفنی از گل پاسخم نداد

گفتمش برخیز گفت پایم یاری نکند گفتمش جامی بستان

گفت دستم طاقت نیارد ...

... ای سرور من و دیگر مردمان آن کس که شرابم داد جفایم کرد

لحظه ای از ساقی غافل ماندم چنین عقل و دین از من بستد

چنان که بدن را طاقت برخاستن نمانده و دهان را توان پاسخ گفتن منادی ...

... ادیب برایش نوشت

شتر را آوردند آن را چنان پیر دیدم که گویی از نتیجه قوم عاد است قرن ها بر وی بگذشته و عصرها متعاقب گشته گمان دارم یکی از دو شتری باشد که خداوندشان به سفینه ی نوح بنشاند و بوسیله ی آن دو نسلشان را محفوظ بداشت

چنان نزار و تکیده و لاغر است که خود از طول زندگانیش به شگفت می آید و از سستی اش در حرکت چرا که گویی استخوانی است به پوست روپوشیده و پشمی است چون نمد بهم مالیده

چنان است که اگرش بنزد درنده ای اندازند از او بگریزد و اگرش بنزد گرگی برند ویرا نخورد و ناخوش داند چه مدتهاست که چشمش دشت و چراگاه ندیده و علف را جز به خواب و جو را به رویا نخورده

و تو مخیرم داشته ای که آن را بهر خود نگاه دارم تا ثروت روزگارم بود یا ذبح کنم و وفور نعمتم شود از آن جا که میدانی دلم همیخواهد که در تکثیر و تولید کوشم خواستم باقیش گذارم

اما راستی را که نه در باقی گذاردنش تمتعی یافتم نه در ذبحش سببی زیرا نه ماده است که آبستن شود و نه جوان است که بکار آمیختن با مادینگان آید

نه سالم است که بچرایش سردهم و نه سالم است که ماندن تواند این شد که خواستم به پیشنهاد دوم تو عمل کنم و بخود گفتم ذبحش کنم و آن را روزی عیال و گوشت قورمه ای چون از گوشت غزال کنم اما آن گاه که آتش برافروختم و کارد تیز کردم و قصاب آستین بالا زد شتر مرا مخاطب ساخت و چنین خواند

دوباره بنگر اگر ورم جسم مرا پرگوشتی پنداشته ای

و گفت ترا از ذبح من چه سود بویژه که از من جز نیم نفسی باقی نمانده و چشمانی که مردمکش یکجا مانده من گوشتی ندارم که شایسته ی خوردن باشم چرا که روزگار گوشتم را خورده است ...

شیخ بهایی
 
۷۴۲۰

شیخ بهایی » کشکول » دفتر دوم » بخش دوم - قسمت اول

 

... از سخنان سمنون المحب اولین گام وصال عبد حق را سبحانه آن است که ترک نفس خویش کند و اولین گام دوری عبد حق را سبحانه پیوستن به نفس خویش است

شخصی بدیگری گفت برای نیازکی بنزد تو آمدم پاسخ داد برای نیازکت مرد کوچکی را بیاب

شخصی دیگری را گفت بتو نیاز کوچکی دارم گفت بگذارش بزرگ شود ...

... پس به چشم عاشقان خود را تماشا کرده ای

ز آب و گل عکس جمال خویشتن بنموده ای

شمع گل رخسار و ماه سرو بالا کرده ای ...

... آنکه از خود جلوه ای بر خود تمنا کرده ای

بر رخ از مشک سیه مشکین سلاسل بسته ای

عالمی را بسته ی زنجیر سودا کرده ای

موکب حسنت نگنجد در زمین و آسمان ...

... ای گور ترا جسدی در آغوش نیست بل مکارمی زنده را در آغوش داری

بجان تو موی خویش برای آن که جوان بنظر آیم خضاب نکرده ام

بل ترسم از آن بود که اگرم با موی سپید بینند خرد پیران از من خواهند و نیارم ...

... لله الحمد که امروز به صحت پیوست

دلارام زمانی که موی بناگوش سپیدم را دید که با خضابش از دید او مستور داشته ام گفت صورت حق به باطل مستور همی کنی و با درخشش سراب مرا بوهم آب همی افکنی

گفتمش نکوهش کافی است این سیاهی لباس حزنی است که در ماتم جوانی بتن کرده ام ...

... اگرت قتل من خشنود همی کند هزار بارت حلال باد

مرا جز جانی نمانده آن را بستان جان تنها دارایی تهیدست است

جزیی از مرا از خویشتن ستاندی کاش کل مرا همی ستاندی

دل را از من برگرداندی و عقلم را بستاندی

بر در خانه ات قرنی ایستادم شود که بوصل نایل شوم ...

شیخ بهایی
 
 
۱
۳۶۹
۳۷۰
۳۷۱
۳۷۲
۳۷۳
۵۵۱