گنجور

 
۶۰۱

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۹- سورة التوبة- مدنیة » ۸ - النوبة الثالثة

 

قوله تعالی و المؤمنون و المؤمنات بعضهم أولیاء بعض پاکست و بزرگوار و مهربان خداوند جهان و جهانیان دارنده همگنان و نوازنده دوستان یار درویشان و پناه ضعیفان و یادگار بی دلان بنگر که مؤمنان را چون نواخت و ایشان را چه تشریف داد از کرم و لطف خود چه نمود ایشان را همه فراهم داشت و دوستان و برادران یکدیگر کرد و آن گه همه را بخود نزدیک کرد از آنکه این دنیا منزلی است از منازل راه بندگان درین منزل مسافراند روی نهاده به درگاه او و مقصد ایشان نه مگر کعبه ذو الجلال او میان ایشان برادری و دوستی افکند و الفت و اتحاد نهاد تا این منزل بدوستی یکدیگر برادر وار باز برند و بسعادت آخرت رسند یکی فرا پیش سعد معاذ شد گفت من ترا از بهر خدا دوست دارم گفت بشارت باد ترا که من از رسول خدا شنیدم که فردا در قیامت کرسیهای نور بنهند نزدیک عرش عظیم گروهی را که رویهاشان بروشنایی چون ماه دو هفته بود همه خلق در هراس باشند و ایشان ایمن همه در بیم باشند و ایشان ساکن گفتند یا رسول الله آن قوم که اند گفت المتحابون فی الله

ایشان که از بهر خدا در راه خدا یکدیگر را دوست باشند و در دین برادروار زندگانی کنند و در خبر است که اهل عرصات در انجمن رستاخیز ایستاده باشند دلها پر فزع و جانها پر حسرت و آفتاب بسر ایشان نزدیک رسیده و گرمای عظیم خلق را فرو گرفته ناگاه ندا آید از بطنان عرش مجید که این المتحابون فی الله کجای اند کسانی که یکدیگر را دوست بوده اند برای من تا ایشان را بسایه خویش فرو آرم و در پناه خویش بدارم و مصطفی گفته کسانی را که برای حق با یکدیگر دوستی دارند که در سرای سعادت از بهر ایشان عمودی بزنند از یاقوت سرخ بر سر آن عمود هفتاد هزار کوشک بود و از آنجا باهل بهشت فرو مینگرند نور ایشان بهشتیان را چنان تابد که آفتاب در دنیا تابد بهشتیان گویند بیایی تا بنظاره شویم ایشان را بینند در جامهای سندس سبز و بر پیشانیهایشان نوشته که المتحابون فی الله

پیر طریقت گفت الهی عنایت تو کوه است و فضل تو دریاست کوه کی فرسود و دریا کی کاست عنایت تو کی جست و فضل تو کی واخواست پس شادی یکیست که دوست یکتاست ...

میبدی
 
۶۰۲

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۰- سورة یونس - مکیة » ۸ - النوبة الاولى

 

قوله تعالی و أوحینا إلی موسی و أخیه پیغام دادیم بموسی و برادر او أن تبوءا لقومکما که جای بسازید قوم خویش را بمصر بیوتا بشهر مصر خانها و اجعلوا بیوتکم قبلة و خانهای خویش نماز جای سازید و أقیموا الصلاة و نماز به پای دارید و بشر المؤمنین و مؤمنانرا بشارت ده

و قال موسی ربنا موسی گفت خداوند ما إنک آتیت فرعون و ملأه و دادی فرعون را و کسان او را زینة و أموالا آرایش این جهانی و مالها فی الحیاة الدنیا در زندگانی این جهانی ربنا لیضلوا عن سبیلک تا بی راه میشوند از راه تو ربنا خداوند ما اطمس علی أموالهم مالهای ایشان بستر مطعومهای ایشان همه سنگین کن ...

میبدی
 
۶۰۳

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۱- سورة هود - مکیة » ۵ - النوبة الثانیة

 

... من اخبار الغیب عنک ینزل بها جبرییل علیک معجزة و صحة لنبوتک یا محمد ما کنت تعلمها أنت و لا قومک العرب من قبل هذا الوقت و قیل من قبل القرآن ای لولا انا اوحینا الیک ما کنت تعرفها فاصبر ای علی تکذیبهم لک کما صبر نوح إن العاقبة ای حسن العاقبة من الظفر و النصر للمتقین کما کان لمؤمنی قوم نوح و سایر من آمن بالأنبیاء و الرسل

و إلی عاد أخاهم هودا ارسال در آن مضمر است یعنی ارسلنا الی عاد اخاهم هودا و این عاد اول است و هو عاد بن ارم بن سام بن نوح نژاد این عاد همه جباران بودند و طاغیان و در عصر خویش جهانداران و در زمین یمن مسکن داشتند و اولاد سام و حام و یافث در آن عصر همه مغلوب و مقهور ایشان گشتند و مهینه ایشان و ملک ایشان شدید بن عملیق بن عاد بن ارم بود این ملک برادر زاده خود را ضحاک بن علوان بن عملیق بن عاد که عجم او را بیوراسف گویند بزمین بابل فرستاد تا اولاد سام را مقهور کرد و جم بن ویونجهان بن ارفخشد بن سام که پادشاه ایشان بود بدست وی کشته شد و ابن عم خویش را الولید بن الریان بن عاد بن ارم بزمین مصر فرستاد و اولاد حام را مقهور کرد مصر بن القبط بن حام که پادشاه ایشان بود بدست وی کشته شد و می گویند که الریان بن الولید ملک مصر که صاحب یوسف بود و الولید بن مصعب فرعون موسی و جالوت الجبار که داود او را کشت این هر سه از فرزندان ولید بن الریان بن عاداند و شدید بن عملیق برادر زاده ای دیگر داشت غانم بن علوان بن عملیق برادر ضحاک او را بزمین ترک فرستاد و اولاد یافث را مقهور کرد و افراسیاب که ملک ایشان بود بدست وی کشته شد و یقال ان رستم الشدید من ولد غانم پس شدید بن عملیق هلاک گشت و برادر وی شداد بن عملیق بن عاد بن ارم بجای وی نشست هم چنان کافر و طاغی و متمرد با قوم خویش تا رب العالمین در آن عصر هود پیغامبر بایشان فرستاد و ایشان را بر دین حق دعوت کرد فذلک قوله و إلی عاد أخاهم هودا و هو هود بن خالد بن الخلود بن عیص بن عملیق بن عاد و قیل هود بن عبد الله بن عوص بن ارم و هو الاصح و سماه اخاهم لانه کان من نسبهم قال الزجاج هو اخوهم من حیث انه من ولد آدم و هم اولاده

قال یا قوم اعبدوا الله ای وحدوه ما لکم من معبود غیره الله إن أنتم إلا مفترون کاذبون فی اشراککم مع الله الاوثان ...

میبدی
 
۶۰۴

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۱- سورة هود - مکیة » ۶ - النوبة الثانیة

 

قوله تعالی و إلی ثمود یعنی و ارسلنا الی ثمود أخاهم صالحا ثمود و عاد نام جد ایشان است همچون قریش و ربیعه و مضر نامهای اجداد عرب و ثمود عاد آخر است برادرزاده عاد اول و هو ثمود بن عابر بن ارم بن سام بن نوح دو برادر دیگر داشت یکی فالغ بن عابر و هو جد ابراهیم ع دیگر قحطان بن عابر و هو ابو الیمن و میان مهلک عاد و مهلک ثمود پانصد سال بود و کان ذلک فی آخر ملک نمرود بن کنعان بن جم الملک الذی تسمیه العجم افریدون و نژاد این ثمود که در آن عصر بودند همچون عاد اول متمرد و طاغی و کافر بودند و مسکن به وادی القری داشتند زمینی است میان مدینه و شام و بر روی زمین تباه کاری میکردند و کفر می برزیدند تا از رب العزة از نسب ایشان و قبیله ایشان صالح فرستاد پیغامبری بایشان اینست که رب العالمین گفت و إلی ثمود أخاهم صالحا صالح و هود را در پیغامبران عربی شمارند که ایشان از فرزندان ارم بودند و عاد و ثمود هم چنان و ذکر ان ولد آدم خص باللسان العربی عند تبلبل الالسن و هم العرب الاولی الذین انقرضوا عن آخرهم

قال یا قوم اعبدوا الله اخلصوا العبادة لله دون ما سواه ما لکم من إله یستوجب علیکم العبادة غیره هو أنشأکم من الأرض ای خلقکم من آدم و آدم خلق من تراب الارض و قیل انشأکم فی الارض و قیل انشأکم بنبات الارض و استعمرکم فیها یعنی و استسکنکم فیها و عمار الدار سکانها و قیل اقدرکم علی العمارة و جعلکم عمارها باین قول استعمرکم مشتق از عمارت است و روا باشد که مشتق از اعمر بود فیکون استعمر و اعمر بمعنی واحد نحو استحیاه و احیاه اذا ترکه حیا و مثل ذلک استهلکه و اهلکه و استغواه و اغواه ...

... و امرأته و هی سارة بنت هاران بن ناحور بن شاروع بن ارغواء بن فالغ و هی ابنة عم ابراهیم قایمة من وراء الستر تسمع کلام الرسل و کلام ابراهیم فضحکت لانها کانت قالت لابراهیم اضمم لوطا ابن اخیک الیک فانی اعلم انه سینزل بهولاء القوم العذاب فضحکت سرورا لما اتی الامر علی ما توهمته

سارة با ابراهیم گفته بود که برادر زاده خود را لوط واپناه خود گیر و از میان آن قوم بیرون آر که من می پندارم که ایشان را عذاب رسد پس چون آن فریشتگان آمدند و خبر دادند که ما بعذاب قوم لوط آمده ایم ساره در پس پرده ایستاده بود و گوش فرا سخن ایشان داشته چون آن سخن بشنید بخندید بشادی آن گه آنچه وی گفته بود فرا ابراهیم راست آمد و درست و گفته اند قایمة آنست که ساره بخدمت مهمانان ایستاده بود و ابراهیم با ایشان نشسته و در آن وقت زنان در حجاب نبودند و ایستادن ایشان بخدمت مهمانان عیب نمی داشتند کعادة الاعراب و نازلة البوادی و الصحراء پس چون فریشتگان طعام نمی خوردند وی بخندید بتعجب که این شگفت کاری است که ما بنفس خویش خدمت مهمانان کنیم و ایشان طعام نخورند و پیش از آن ندیده بودند که مهمانان طعام نخوردند و گفته اند آن ساعت که گوساله بریان کرده در پیش نهادند جبرییل پر خویش بوی فرو آورد و دعا کرد تا الله تعالی آن را زنده کرد و برخاست و در رفتن ایستاد ساره آن کار شگفت داشت بخندید و اصح الاقوال آنست که آن تبسم و شادی وی ببشارت فرزند بود به پیرانه سر و باین قول در آیت تقدیم و تأخیر است یعنی فبشرناها باسحق فضحکت تعجبا من ان یکون من شیخین کبیرین ولد و یقال الضحک خاصة للانسان اذا رأی العجیب البدیع حصل من مادة البدن هییة الضحک و گفته اند فضحکت ای حاضت یعنی رأت امارة ذلک بعد البشارة او قبلها و هذا قول مجاهد و عکرمة تقول العرب ضحکت الارنب ای حاضت

فبشرناها بإسحاق انما خصت بالبشارة جزاء علی خدمتها للضیف و قیل لان النساء اعظم سرورا بالولد من الرجال و قیل لان ساره لم یکن لها ولد و کان ل ابراهیم ولد و هو اسماعیل ع و گفته اند بشارت دادن فریشتگان ساره را آن بود که گفتند ایتها الضاحکة ستلدین غلاما و من وراء إسحاق یعقوب ای و بعد بشارة اسحاق ب یعقوب شامی و حمزه و حفص یعقوب بنصب خوانند بر تقدیر فبشرناها ب اسحاق و یعقوب من وراء اسحاق ای من بعد اسحاق و موضعه الجر الا انه لا ینصرف فیکون فی حال الجر مفتوحا و قیل انتصابه بفعل مضمر و التقدیر فبشرناها ب اسحاق و وهبنا لها یعقوب باقی یعقوب برفع خوانند و هو مرفوع بالابتداء و خبره من وراء اسحاق مقدم علیه فیکون المعنی فبشرناها ب اسحاق و یعقوب یحدث لها من وراء اسحاق قال ابن عباس و الشعبی و جماعة من المفسرین و اهل اللغة الوراء ولد الولد تقول العرب هذا ابنی من الوراء ای ابن ابنی یقول بشرناها بانها تعیش الی ان تری ولد ولدها فکانت سن ابراهیم یومیذ مایة سنة و ساره اصغر منه بسنة ...

میبدی
 
۶۰۵

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۲- سورة یوسف- مکیة » ۱ - النوبة الثالثة

 

... آن روز که تخم درد عشق در دلهای آشنایان پاشیدند دل یعقوب پیغامبر بر شاه راه این حدیث بود از تجرید و تفرید عمارت یافته در بوته ریاضت باخلاص برده قابل تخم درد عشق گشته چون آن تخم بزمین دل وی رسید آب رش علیهم من نوره آن را پرورش داد تا عبهر عهد برآمد آن گه جمال یوسفی از روی بهانه قبله وی ساختند و بشریت را بجنس خود راه نمودند و این آواز برآوردند که حلق یعقوب در حلقه دام ارادت یوسف آویختند و نقطه حقیقت در پرده غیرت میگوید ارسلانم خوان تا کس بنداند که کیم

إذ قال یوسف لأبیه یا أبت إنی رأیت أحد عشر کوکبا ابن عباس گفت این یازده کوکب یازده برادر می خواهد از روی اشارت میگوید چنان که ستارگان بنفس خود روشن اند و خلق بآن راه بر و ذلک فی قوله تعالی و بالنجم هم یهتدون هم چنان برادران یوسف را روشنایی نبوت بود و بایشان اهتداء خلق اما غدری که با برادر کردند و حسد که بر وی بردند آن نوعی است از صغایر

و این چنین صغایر بر انبیاء علیهم السلام رود و حکمت در آن آنست که تا عالمیان بدانند که بی عیب خدا است که یگانه و یکتا است دیگر همه با عیب اند و فی معناه انشد ...

میبدی
 
۶۰۶

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۲- سورة یوسف- مکیة » ۲ - النوبة الاولى

 

قوله تعالی إذ قالوا لیوسف و أخوه برادران یوسف گفتند براستی که یوسف و هم مادر او أحب إلی أبینا منا دوست تر است بپدر ما از ما و نحن عصبة و ما ایم گروهی ده تن إن أبانا لفی ضلال مبین ۸ پدر ما در مهر این دو برادر در ضلالی است آشکارا

اقتلوا یوسف بکشید یوسف را أو اطرحوه أرضا یا او را بیفکنید بزمینی یخل لکم وجه أبیکم تا پرداخته گردد شما را و خالی روی پدر شما و مهر دل او و تکونوا من بعده قوما صالحین ۹ و پس آن گروهی باشید از نیکان و تایبان

قال قایل منهم از میان آن برادران گوینده ای گفت لا تقتلوا یوسف مکشید یوسف را و ألقوه فی غیابت الجب و بیفکنید او را در کنج قعر چاه یلتقطه بعض السیارة تا بر گیرد او را کسی از کاروانیان إن کنتم فاعلین ۱۰ اگر خواهید کرد

قالوا یا أبانا گفتند ای پدر ما ما لک لا تأمنا علی یوسف چیست ترا که ما را استوار نمیداری بر یوسف و إنا له لناصحون ۱۱ و ما او را نیک خواهانیم ...

میبدی
 
۶۰۷

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۲- سورة یوسف- مکیة » ۲ - النوبة الثانیة

 

قوله تعالی و تقدس إذ قالوا لیوسف و أخوه این لام لام قسم است تقدیره و الله لیوسف و اخوه أحب إلی أبینا منا و روا باشد که گویند لام تأکید است که در اوصاف شود نه در اسماء چنانک گویند اذ قالوا یوسف و اخوه لاحب الی ابینا لکن پیوستن آن باسم یوسف نظم سخن را نیکوتر و لایق تر بود از پیوستن آن بوصف این معنی را در اسم پیوستند نه در وصف و نحن عصبة عصبة گروهی باشد از سه تا ده بدلیل این آیت که ایشان ده بودند و گفته اند از ده تا بچهل چنان که در آن آیت گفت لتنوأ بالعصبة و عصبه را از لفظ خود واحد بگویند هم چون نفر و رهط و اشتقاق آن از عصب است و تعصب و اقویا را گویند نه ضعاف را إن أبانا لفی ضلال مبین ضلال درین موضع و دو جای دیگر هم درین سوره نام محبت مفرط است آن محبت که مرد در آن با خود بر نیاید و برشد خود راه نبرد و نصیحت نشنود معنی آیت آنست که پدر ما یوسف را و بنیامین را بدرستی و تحقیق بر ما برگزیده و مهر دل بافراط بر ایشان نهاده دو کودک خرد فرا پیش ما داشته و ما ده مردیم نفع ما بیشتر و او را بکار آمده تر إن أبانا لفی ضلال مبین قیل فی خطاء من رأیه و جور من فعله پدر ما رای خطا زد و در فعل جور کرد که در محبت فرزندان راه عدل بگذاشت و قیل فی ضلال مبین ای فی غلظ من امر دنیاه فانا نقوم بامواله و مواشیه برادران این سخن آن گه گفتند که خبر خواب یوسف بایشان رسید و میل یعقوب بوی هر روز زیاده تر میدیدند و یعقوب را خواهری بود که پیراهن ابراهیم داشت و کمر اسحاق چون یعقوب خواب یوسف با وی بگفت وی بیامد و چشم یوسف ببوسید و پیراهن و کمر بوی داد پسران یعقوب چون این بشنیدند دل تنگ شدند بر عمه خویش آمدند و شکایت کردند که یوسف را بدین هدیه مخصوص کردن و حق ما بگذاشتن چه معنی دارد عمه از شرم گفت من بیعقوب دادم و یعقوب او را داده برادران از آنجا خشمگین و کینه ور برخاستند و کمر عداوت بربستند با یکدیگر گفتند اقتلوا یوسف أو اطرحوه این گوینده شمعون بود بقول بعضی مفسران و بیک قول دان و بیک قول روبیل أو اطرحوه أرضا یعنی ابعدوه عن ارض ابیه الی ارض بعیدة عنه و تقدیره فی ارض بحذف الجار و تعدی الفعل الیه یخل لکم وجه أبیکم ای یصف مودته لکم و یقبل بکلیته علیکم این هم آن وجه است که جایها در قرآن یاد کرده و أقیموا وجوهکم وجهت وجهی فأقم وجهک أقم وجهک این وجه دل است و نیت و قصد درین موضعها و تکونوا من بعده ای من بعد قتله او طرحه قوما صالحین تقدیره ثم توبوا لتکونوا قوما صالحین هییوا التوبة قبل المعصیة و قیل صالحین تایبین مثل قوله إن تکونوا صالحین فإنه کان للأوابین غفورا صالح درین آیت هم آن مصلح است که جایهای دیگر گفت إلا الذین تابوا و أصلحوا فمن تاب من بعد ظلمه و أصلح إلا الذین تابوا من بعد ذلک و أصلحوا

قال قایل منهم چون ایشان همت قتل یوسف کردند گوینده ای از میان ایشان گفت لا تقتلوا یوسف میگویند روبیل بود برادر مهین بسن و از همه قوی تر برأی و گفته اند یهودا بود که از همه عاقل تر بود مجاهد گفت شمعون بود لا تقتلوا یوسف فان القتل عظیم یوسف را مکشید که قتل کاری عظیم است و عاقبت آن وخیم و ألقوه فی غیابت الجب و بر قراءت مدنی فی غیابات الجب غیابات جمع غیابة است و غیابة کران قعر چاه بود یا کنجی یا چون طاقی که نگرنده از سر چاه آن را نبیند و در شواذ خوانده اند غیبة الجب زیر چاه است از سر تا زیر که از روندگان در هامون پنهان بود قتاده گفت چاهی است معروف به بیت المقدس کعب گفت میان مدین و مصر است به اردن مقاتل گفت چاهی است بر سه فرسنگی منزل یعقوب چاهی تاریک وحش قعر آن دور زیر آن فراخ بالاء آن تنگ آب آن شور و میگویند سام بن نوح آن را کنده یلتقطه بعض السیارة ای یأخذه بعض المجتازین الالتقاط تناول الشی ء من الطریق و منه اللقطة و اللقیط و السیارة رفقة مسافرین یسیرون فی الارض إن کنتم فاعلین ما قصدتم من التفریق بینه و بین ابیه و قیل ان کنتم فاعلین بمشورتی

قومی گفتند از علماء تفسیر که برادران یوسف آن گه که این سخن گفتند و این فعل با یوسف کردند بالغ نبودند مراهقان بودند به بلوغ نزدیک قومی گفتند بالغان بودند و اقویا اما هنوز پیغامبر نبودند که بعد از آن ایشان را نبوت دادند پس چون عزم درست کردند که او را در چاه افکنند آمدند و پدر را گفتند یا أبانا ما لک لا تأمنا علی یوسف مقاتل گفت درین آیت تقدیم و تأخیر است و تقدیره انهم قالوا ارسله معنا غدا نرتع و نلعب فقال ابوهم إنی لیحزننی أن تذهبوا به الآیة فقالوا یا ابانا ما لک لا تأمنا علی یوسف ان ترسله معنا ای لم تخافنا علیه فلا تخرجه معنا الی الصحراء قرأ عامتهم لا تأمنا باشمام نون المدغمة الضم للاشعار بالاصل لان الاصل لا تامننا بنونین الاولی مرفوعة فادغمت فی الثانیة لتماثلهما طلبا للخفة و اشمت الضم لیعلم ان محل الکلمة رفع علی الخبر و لیس بجزم علی النهی

و قرأ ابو جعفر بالادغام من غیر اشمام لخفته فی اللفظ و موافقته لخط المصحف و إنا له لناصحون فی الرحمة و البر و الشفقة النصح طلب الصلاح و اصلاح العمل و الناصح الخیاط پسران یعقوب پیش پدر آمدند و دست وی را بوسه دادند و تواضع کردند گفتند ای پدر چرا در کار یوسف بر ما ایمن نه ای و چرا ترسی و او را با ما بصحرا نفرستی چنین برادری خوب روی بود ما را دوازده ساله شده و هرگز از پیش پدر بیرون نیامده و با مردم نه نشسته فردا چون بزرگ شود در میان مردم مستوحش بود و بد دل او را با ما بصحرا فرست تا بچراگاه آید و بازی کند و به تنزه و تفرج نشاط گیرد و با مردم بستاخ شود و ما او را نگه بان و دوست دار و بر وی مشفق و مهربان باشیم

اینست که رب العزه گفت أرسله معنا غدا یرتع و یلعب مکی و شامی و ابو عمرو نرتع و نلعب بنون خوانند یعنی نرتع مواشینا و نلهو و ننشط یقال رتع فلان فی ماله اذا انعم فیه و انفقه فی نشاطه و قیل نلعب بالرمی قیل لابی عمرو کیف تقرأ نلعب بالنون و هم انبیاء قال لم یکونوا یومیذ انبیاء اهل کوفه یرتع و یلعب هر دو بیا خوانند یعنی یرتع یوسف ساعة و یلعب ساعة یعقوب نرتع بنون خواند و یلعب بیا یعنی نرتع مواشینا و یلعب یوسف اهل حجاز نرتع بکسر عین خوانند من الارتعاء ای نتحارس و یحفظ بعضا چون برادران این سخن گفتند یعقوب گفت إنی لیحزننی أن تذهبوا به و أخاف أن یأکله الذیب این چراگاه شما معدن گرگ است و من ترسم که شما غافل باشید و گرگ او را بخورد این چنان است که در مثال گویند ذکرتنی الطعن و کنت ناسیا برادران خود ندانسته بودند که گرگ مردم خورد و راه بدین حیله نبردند تا از پدر بنشنیدند

و در خبر است از مصطفی ص لا تلقنوا الناس الکذب فیکذبوا فان بنی یعقوب لم یعلموا ان الذیب یأکل الانسان فلما لقنهم انی اخاف ان یأکله الذیب قالوا اکله الذیب

و یعقوب از بهر آن می گفت که او را در خواب نموده بودند که یعقوب بر سر کوه ایستاده بود و یوسف در میان وادی و ده گرگ بقصد وی گرد وی در آمده یعقوب خواست تا فرو آید و او را از ایشان برهاند راه فرو آمدن نبود و دستش بدان نرسید گفتا چون نومید گشتم گرگ مهین را دیدم که یوسف را در حمایت خویش گرفت از دیگران آن گه زمین را دیدم که از هم باز شد و یوسف بآن شکاف در شد و بعد از سه روز از آنجا بیرون آمد

ابن عباس گفت به تعبیر این خواب آن ده گرگ برادران وی بودند آن روز که قصد قتل وی کردند و آن گرگ مهین یهودا است که او را از دست ایشان بستد و از قتل برهانید و آن زمین که شکافته شد چاه است که یوسف را در آن افکندند

چون یعقوب گفت أخاف أن یأکله الذیب ایشان گفتند لین أکله الذیب و نحن عصبة عشرة رجال إنا إذا لخاسرون عجزة مغبونون

ثم قالوا یا نبی الله کیف یأکله الذیب و فینا شمعون اذا غضب لا یسکن غضبه حتی یصیح فاذا صاح لا تسمعه حامل الا وضعت ما فی بطنها و فینا یهودا اذا غضب شق السبع بنصفین یوسف چون این سخن از ایشان بشنید فرا پیش پدر رفت گفت یا ابة ارسلنی معهم قال أ تحب ذلک یا بنی قال نعم قال فاذا کان غدا اذنت لک فی ذلک

یعقوب او را وعده داد که فردا ترا با ایشان بفرستم یوسف همه شب خرم بود و شادی میکرد که فردا با برادران بچراگاه و تماشا روم یعقوب بامداد موی وی بشانه زد و پیراهن ابراهیم در وی پوشانید و کمر اسحاق بر میان وی بست و عصا بدست وی داد و پسران را وصیت کرد گفت اوصیکم بتقوی الله و بحبیبی یوسف اسیلکم بالله ان جاع یوسف فاطعموه و ان عطش فاسقوه و قوموا علیه و لا تخذلوه و کونوا متواصلین متراحمین آن گه یوسف را در بر گرفت و میان دو چشمش ببوسید و گفت استودعک رب العالمین و یعقوب را سله ای بود که ابراهیم زاد اسحاق در آن نهادی بوقت سفر کردن یعقوب هم چنان طعام در آن نهاد از بهر زاد یوسف و بدست لاوی داد و کوزه آب بدست شمعون و روبیل یوسف را بر دوش گرفت و برفتند یعقوب در ایشان مینگریست و میگریست تا از دیدار چشم وی غایب شدند یعقوب بخانه باز گشت غمگین و گریان بخفت در خواب دید که کسی گفتی هفتاد هفتاد هفتاد هفتاد یعقوب از خواب در آمد و تعبیر خواب نیک دانست گفت آه یوسف از بر من رفت هفتاد ساعت و هفتاد روز و هفتاد ماه و هفتاد سال و پسران یعقوب چون از دیدار پدر غایب گشتند روبیل یوسف را از دوش فرو هشت و همه از پیش برفتند و در تدبیر کار وی شدند یوسف پاره ای برفت رنجور گشت گفت ای برادران تشنه ام مرا آب دهید و شمعون کوزه آب بر زمین زده و شکسته یوسف بدانست که بلا آغاز کرد و او را محنت پیش آمد بگریست و زاری کرد و از پس ایشان همی دوید عرق از پیشانی گشاده و اشک از دیده روان و پای آبله کرده همی گوید ای برادران ای آل ابراهیم نه این بود عهد پدر با شما از بهر من نه این بود بشما امید پدر من چرا رحمت نکنید و بوفاء عهد باز نیایید ایشان آن همی شنیدند و او را هم چنان بتشنگی و گرسنگی و رنج همی داشتند تا آن گه که از ایشان نومید گشت و از بیم قتل بیفتاد و بیهوش شد یهودا بر وی مشفق گشت سر وی در کنار گرفت یوسف بهش باز آمد گفت ای برادر زینهار یهودا او را تسکین دل داد گفت مترس که از قتل بزینهار منی یوسف گفت من خود دانسته بودم که من اهل غم گینان ام و از خاندان محنت زدگان لکن گفتم مگر محنت من از بیگانگان بود کی دانستم و کجا گمان بردم که محنت از برادران بینم و داغ بر دل من بدست ایشان نهند آن گاه بنالید و بزارید و گفت ای پدر از حال من خبر نداری و ندانی که بر من چه می رود برادران گفتند مر یهودا را که تو ما را از کشتن منع میکنی و کار وی بجایی رسانیدیم که او را واپیش پدر بردن هیچ روی نیست اکنون تدبیر چیست یهودا گفت من چاهی دیده ام درین وادی او را در آن چاه افکنیم تا راه گذری فرا رسد و او را ببرد و مقصود شما گم بودن وی است تا پدر او را نه بیند و دل بشما دهد ایشان بحکم وی رضا دادند و رای وی موافق داشتند او را بر گرفتند و بسر چاه بردند و پیراهن از وی برکشیدند بعلت آنکه تا پیراهن بخون آلوده پیش پدر برند و آن وی را نشانی بود که گرگ یوسف را بخورد یوسف گفت یا اخوتاه ردوا علی قمیصی اتوار به فی الجب فقالوا ادع الاحد عشر کوکبا و الشمس و القمر یکسوک و یؤنسوک پس او را بچاه فرو گذاشتند چون بنیمه چاه رسید رسن از دست رها کردند رب العزه او را بقعر آن چاه رسانید چنان که هیچ رنج بوی نرسید و در میان آب سنگی بود یوسف بر آن سنگ نشست و برادران از سر چاه برفتند یهودا باز آمد که بر وی از همه مشفق تر بود و دلش نمیداد که او را فرو گذارد فرا سر چاه آمد گریان و نالان و رنجور دل گفت یا یوسف صعب است این کار که ترا پیش آمد و من عظیم رنجورم باین که برادران با تو کردند یوسف گفت یا اخی این حکم خداست و بر حکم خدا اعتراض نیست لکن ترا وصیت میکنم اگر روزی غریبی را بینی تشنه و گرسنه و ستم رسیده با وی مساعدت کن و لطف و مهربانی نمای ای یهودا و چون بخانه باز روی برادرم بنیامین و خواهرم دینه از من سلام برسان و ایشان را بنواز و ازین معاملت که برادران با من کردند پدر را هیچ آگاه مکن که مرا امید است که ازینجا خلاص یابم تا من ایشان را عفو کنم و پدر این خبر نشنیده باشد و گفته اند که از سر چاه تا بقعر صد و شصت گز بود و از کرامت یوسف آواز یکدیگر آسان می شنیدند یهودا گفت چرا باید که پدر این خبر نشنود گفت نباید که از سر ضجر بر ایشان دعا کند و ایشان را گزندی رسد که اندوه آن بعضی بمن رسد اینست کمال شفقت و غایت کرم و مهربانی بی نهایت طبع کریم پیوسته احسان را متقاضی بود اصل شریف همواره با کرم و لطف گراید

و گفته اند که آب آن چاه تلخ بود چون یوسف در چاه آرام گرفت آب آن خوش گشت و چاه تاریک روشن شد و یوسف برهنه بود اما بر بازوی وی تعویذی بسته که یعقوب آن را از بیم چشم زخم بر وی بسته بود و در آن تعویذ پیراهن ابراهیم خلیل بود پیراهن از حریر بهشت که جبرییل آورده بود از بهشت آن روز که ابراهیم را برهنه در آتش نمرود می افکندند و بعد از ابراهیم اسحاق بمیراث برد از وی و بعد از اسحاق یعقوب آن ساعت که یوسف برهنه در چاه آمد جبرییل آن تعویذ بگشاد و پیراهن بیرون آورد و در یوسف پوشانید و گفته اند بهی از بهشت بیاورد و بوی داد تا بخورد و گفته اند که رب العزه بوی فریشته ای فرستاد که او را ملک النور گویند که آن فریشته مونس ابراهیم بود در آتش نمرود و مونس اسماعیل بود آن گه که هاجر بطلب آب رفت و او را تنها بگذاشت و مونس یونس بود آن گه که از شکم ماهی بیرون آمد در عراء این ملک النور در چاه مونس یوسف بود و گفته اند یوسف در چاه دعا کرد گفت یا صریخ المستصرخین یا غوث المستغیثین یا مفرج کرب المکروبین قد تری مکانی و تعرف حالی و لا یخفی علیک شی ء من امری فریشتگان آسمان آواز وی بشنیدند همه بغلغل افتادند گفتند الهنا و سیدنا انا لنسمع بکاء و دعاء اما البکاء فبکاء صبی و اما الدعاء فدعاء نبی فاوحی الله الیهم ملایکتی هذا یوسف بن یعقوب بن اسحاق بن خلیل ابراهیم فاتسع الجب له مد بصره و وکل الله به سبعین الف ملک یؤنسونه و کان جبرییل عن یمینه و میکاییل عن یساره فجعل الله له الجب روضة خضراء و کانت تؤنسه و کان الله من وراء ذلک مطلع علیه

یوسف سه روز در آن چاه بماند و یهودا پنهان از برادران همی آمد و او را طعام همی داد روز چهارم جبرییل گفت یا غلام من طرحک فی هذا الجب

قال اخوتی لابی قال و لم قال حسدونی بمنزلتی من ابی فقال أ تحب ان تخرج من هذا الجب قال نعم فقال له قل یا صانع کل مصنوع و یا جابر کل کسیر و یا شاهد کل نجوی یا قریبا غیر بعید یا مونس کل وحید یا غالبا غیر مغلوب یا حی لا اله الا انت یا بدیع السماوات و الارض یا ذا الجلال و الاکرام اجعل لی من امری فرجا و مخرجا یوسف این دعا بگفت در حال فریشته ای آمد ببشارت و راحت و پیغام ملک فذلک قوله عز و جل و أوحینا إلیه این واو زیادت است تقدیره فلما ذهبوا به و اجمعوا ای عزموا علی ان یجعلوه فی غیابت الجب اوحینا الیه و روا باشد که این واو ثابته باشد و واو در اجمعوا زیادت بود یعنی فلما ذهبوا به اجمعوا ...

... روی عن الحسن قال القی یوسف فی الجب و هو ابن سبع عشرة سنة و کان فی العبودیة و السجن و الملک ثمانین سنة و عاش بعد ذلک ثلثا و عشرین سنة و مات و هو ابن مایة و عشرین سنة و قیل حین القی فی الجب کان ابن اثنتی عشرة سنة

و جاؤ أباهم عشاء برادران چون از سر چاه باز گشتند گفتند اکنون پیش پدر رویم چه حجت آریم و چه گوییم اتفاق کردند که بزغاله ای بکشند و پیراهن یوسف بخون وی آلوده کنند و پیش پدر دربرند گویند یوسف گرگ بخورد و این پیراهن آلوده بخون نشان است و یعقوب بانتظار ایشان از خانه یک میل بیامده و بر سر راه نشسته ایشان بوقت شبان گاه پیش پدر رسیدند گریان و زاری کنان عشاء آخر روزست و ابتداء شب و از بهر آن بشب آمدند تا بر اعتذار دلیرتر باشند که در آن روز حیا ایشان را مانع بود از عذر دروغ آوردن و از اینجا گفته اند لا تطلب الحاجة باللیل فان الحیاء فی العین و لا تعتذر بالنهار فتلجلج فی الاعتذار فلا تقدر علی اتمامه و در شواذ خوانده اند عشاء بضم عین معنی آنست که از اشک فرا نمی دیدند که می گریستند و گفته اند که گریستن ایشان بحقیقت بود نه بمجاز سه معنی را یکی آن که شیبت یعقوب دیدند و دانستند که او را در بلاء و غم صعب افکندند دوم کودکی و بی گناهی یوسف یاد آوردند سیوم بر کرده خویش پشیمان شدند و روی اصلاح کار نمی دیدند یعقوب چون زاری و فزع ایشان شنید از جای برجست و بر خود بلرزید گفت ما لکم یا بنی و این یوسف چه رسید شما را ای پسران و یوسف کجا است

ایشان گفتند یا أبانا إنا ذهبنا نستبق ای نتسابق یعنی یرید کل واحد منا ان یسبق الآخر و ذلک من ریاضة الأبدان این آیت دلیل است که مسابقت بر اقدام رواست و یدل علیه ...

میبدی
 
۶۰۸

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۲- سورة یوسف- مکیة » ۳ - النوبة الثانیة

 

... ابن عباس گفت اسر اخوة یوسف انه اخوهم و جعلوه بضاعة و باعوه

برادران یوسف از سیاره پنهان کردند که وی برادر ایشان است بلکه او را بضاعتی ساختند و بفروختند و این چنان بود که یهودا طعام آورد از بهر وی بر عادت خویش و او را در چاه نیافت برادران خبر کرد از آن حال همه بیامدند و یوسف را با ایشان دیدند حریت وی پنهان کردند و به عبرانی با یوسف گفتند که اگر تو به عبودیت خویش اقرار ندهی ما ترا هلاک کنیم یوسف گفت انا عبد و اراد انه عبد الله پس او را بضاعتی ساختند و فروختند و روا باشد که اسرار بمعنی اظهار بود ای اظهروه بضاعة یعنی اظهروا حال یوسف علی هذا الوجه و الله علیم بما یعملون بیوسف

و شروه شاید که فعل سیاره بود بمعنی خریدن و شاید که فعل برادران بود بمعنی فروختن و بخس ناقص بود ناچیز و خسیس یعنی که او را بفروختند بچیزی اندک خسیس یعنی که بوی ضنت ننمودند و گرامی نداشتند تا از ارزان فروختن دریغ داشتندید و گفته اند معنی بخس حرام است یعنی که بفروختند او را به بهایی حرام از بهر آن که وی آزاد بود و بهای آزاد حرام باشد و روا باشد که معنی بخس ظلم بود یعنی که بر وی ظلم کردند که او را بفروختند دراهم معدودة بدرمی چند شمرده گفتند بیست درم بود هر یکی را دو درم و یهودا نصیب خود نگرفت بایشان داد و گفته اند بیست و دو درم بود معدود نامی است چیزی اندک را هم چون ایام معدوده و انما قال معدودة لیعلم انها کانت اقل من اربعین درهما لانهم کانوا فی ذلک الزمان لا یزنون ما کان اقل من اربعین درهما لان اصغر اوزانهم کان الاوقیة و الاوقیة اربعون درهما

و کانوا فیه من الزاهدین ای ما کانوا ضانین به اذ لم یعلموا کرامته و منزلته عند الله عز و جل برادران چون او را بفروختند و به مالک ذعر تسلیم کردند گفتند استوثقوا منه لا یأبق او را بند بر نهید و گوش دارید که وی گریزنده است نباید که بگریزد و نیز دعوی حریت کند ازو مشنوید و ما از عهده همه بیرون آییم و گفته اند که روبیل وثیقه نامه ای نوشت بخط خویش باین مبایعت و این شرط که میان ایشان رفت و بمالک ذعر داد تا حجت خویش ساخت

پس مالک او را دست و پای بسته بر شتر نشاند و سوی مصر رفتند به گورستانی بر گذشتند براه در و یوسف قبر مادر خویش دید راحیل خود را از سر اشتر بیفکند و گریستن و زاری در گرفت و گفت یا امی یا راحیل ارفعی رأسک من الثری و انظری الی ولدک یوسف و ما لقی بعدک من البلایا یا اماه لو رأیتنی و قد نزعوا قمیصی و فی الجب القونی و علی حر وجهی لطمونی و لم یرحمونی و کما یباع العبد باعونی و کما یحمل الاسیر حملونی کعب احبار گفت آن ساعت که بر سر تربت مادر می زارید از هوا ندایی شنید که اصبر و ما صبرک الا بالله غلام مالک ذعر چون وی را چنان دید بر وی جفا کرد و گفت آمد آنچه مولایان تو گفتند و لطمه ای بر روی وی زد هم در حال دست وی خشک شد و رب العزه جبرییل را فرستاد تا در پیش قافله پری بر زمین زد بادی عظیم سرخ برخاست و غبار بر انگیخت چندانک اهل قافله همه متحیر شدند و یکدیگر را نمی دیدند و خروشی و زلزله ای در قافله افتاد مالک ذعر گفت گناهی عظیم است که ما را چنین گرفتار کرد و بر جای بداشت غلام گفت یا مولای گناه من کردم که غلام عبرانی را بزدم و اینک دست من خشک گشته مالک و اهل کاروان بنزدیک یوسف شدند و عذر خواستند و گفتند اگر خواهی ترا قصاص است و اگر نه عفو کن تا رب العزه این صاعقه از ما بگرداند یوسف عفو کرد و از بهر آن غلام دعا کرد و او را شفا آمد و دست وی نیک شد مالک پس از آن یوسف را گرامی داشت و جامه نیکو در وی پوشانید و مرکوبی را از بهر وی زین کرد و بر وی نشاند مالک ذعر گفت ما نزلت منزلا و لا ارتحلت الا استبان لی برکة یوسف و کنت اسمع تسلیم الملایکة علیه صباحا و مساء و کنت انظر الی غمامة بیضاء تظله رفتند تا بیک منزلی مصر مالک ذعر یوسف را غسل فرمود و موی سر وی شانه زد و بر اسپی نشاند و عمامه خز بنفش بر سر وی نهاد و مردم مصر را عادت بود که هر گه که قافله ای آمدی مرد و زن جمله باستقبال شدندی و آن سال خود رود نیل وفا نکرده بود خشک سال پیش آمد و مردم را بطعام حاجت بود بامداد خبر در افتاد که قافله در مصر می آید و طعام با ایشان خلق مصر بیرون آمدند یوسف را دیدند در میان قافله هم چون گل شکفته در بوستان و ماه درخشنده بر آسمان ...

... و راودته التی هو فی بیتها المراودة المفاعلة راد یرود اذا جاء و ذهب و معناه طلب احدهما فعلا و ترکه الآخر ای امتنع الآخر من ذلک الفعل و قیل الرود مشی المتطلب او المترقب او المتصید مشی قلیل ساکن و ابتداء این مراودت آن بود که یوسف در خانه زلیخا پیوسته بعبادت و تنسک مشغول بودی و صحف ابراهیم خواندی به آوازی خوش و هیچ کس نشنیدی که نه در فتنه افتادی زلیخا کرسی پیش خود بنهاد و یوسف را بخواند و بر آن کرسی نشاند یوسف صحف میخواند و زلیخا در جمال وی نظاره میکرد و گفت یا یوسف خوش میخوانی لکن چه سود که نمی دانم که چه می خوانی یوسف گفت من خریده توأم و غلام توام و تو مرا سیدی و ببهایی گران مرا خریده ای لا بد است که آواز من ترا خوش آید و این اول سخن بود که میان ایشان رفت زلیخا گفت اکنون هر روز باید که بیایی و پیش من این صحف خوانی یوسف گفت فرمان بردار و طاعت دارم هر روز بیامدی و پیش وی بنشستی و با وی سخن گفتی و زلیخا را در دل عشق یوسف بر کمال بود اما تجلد همی نمود و صبر همی کرد و تسلی وی در آن بود که ساعتی با وی بنشستی و سخن گفتی و زلیخا که گهی در میان سخن برخاستی ببهانه ای و گامی چند برداشتی تا مگر یوسف در رفتار و قد و بالای وی تامل کند که نیکو قد بود و نیکو رفتار و خوش گفتار و گیسوان داشت چنانک بر پای خاستی با گوشه مقنعه بر زمین همی کشیدی و حسن و جمال وی چنان بود که نقاشان چین از جمال وی نسخت کردندی و یوسف هر بار که وی برخاستی ادب نفس خود را و حرمت عزیز را سر در پیش افکندی پس زلیخا در تدبیر آن شد که خلوت خانه ای سازد شوهر خویش را گفت مرا دستوری ده تا از بهر بت قصری عظیم سازم نام برده و گران مایه چنانک درین دیار مثل آن نبود

شوهر او را دستوری داد و زلیخا را مادری بود نام وی غطریفه و در زمین یمن ملکه بود و پدر زلیخا ملک ثمود بود جندع بن عمرو و پسران داشت در یمن همه شاهان و شاه زادگان زلیخا کس فرستاد بمادر و به آن برادران که بت خانه ای خواهم کرد مرا به مال مدد دهید مادر وی صد خروار زر فرستاد و جواهر بسیار و استادان معروف زلیخا سه قبه بفرمود به دوازده رکن در هم پیوسته و در هاشان در یکدیگر گشاده هر یکی بیست گز در بیست گز و چهل گز بالای آن از رخام بنا نهاده و روی آن بجواهر مرصع کرده و بر سر هر قبه ای گاوی زرین نهاده سروهاش از بیجاده چشمها از یاقوت سرخ و زیر قبه ها اندر آب روان و در هر قبه ای تختی نهاده مکلل به مروارید و یاقوت و پیروزه و مجمرهای زرین نهاده مشک سوختن را و در هر قبه ای دری آویخته لایق آن قبه و زلیخا خویشتن را بیاراست و تاج بر سر نهاد و در آن قبه بر تخت نشست و کس به طلب یوسف فرستاد یوسف بیامد و پای در قبه نخستین نهاد هم چنان بر در بایستاد تا زلیخا گفت ایدر بیا نزدیک در آی یوسف فراتر شد پیش تخت وی بزانو در آمد کنیزکان درها ببستند اینست که رب العالمین گفت و غلقت الأبواب و قالت هیت لک ای هلم و اقبل فانا لک و هی اسم للفعل و هی مبنیة کما یبنی الاصوات لانه لیس منها فعل متصرف فمن فتح التاء فلالتقاء الساکنین کما فتح این و کیف و من ضم جعلها غایة بمنزلة قبل و حیث و قری هیت بکسر الهاء و ضم التاء بغیر همز و بهمز و هی من قولک هیت اهی ء هییة کجیت اجی ء جییة و معناه تهیات لک و تزینت معنی آنست که زلیخا گفت یوسف را که من ترا ساخته ام و آراسته و قیل معناه تقدم لنفسک ای لک فی التقدم حظ

یوسف چون دید که در ببستند گفت آه که فتنه آمد زلیخا از تخت فرو آمد و دست یوسف گرفت گفت یا یوسف ترا سخت دوست دارم و در دوستی تو بیقرارم ...

میبدی
 
۶۰۹

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۲- سورة یوسف- مکیة » ۸ - النوبة الاولى

 

قوله تعالی و جاء إخوة یوسف آمدند برادران یوسف فدخلوا علیه بر او در شدند فعرفهم یوسف ایشان را بشناخت و هم له منکرون ۵۸ و ایشان او را نشناختند

و لما جهزهم بجهازهم چون ایشان را بساخت گسیل کردن را قال ایتونی بأخ لکم من أبیکم گفت آن برادر هم پدر خویش بر من آرید أ لا ترون نمی بینید أنی أوفی الکیل که من بهره حاضر کیل او تمام می سپارم و أنا خیر المنزلین ۵۹ و نیک میزبانی من نمی بینید

فإن لم تأتونی به اگر آن برادر را با خود نیارید به من فلا کیل لکم عندی شما را بنزدیک من بردن را بار نیست و لا تقربون ۶۰ و نزدیک من میایید

قالوا سنراود عنه أباه گفتند آری بکوشیم با پدر و بخواهیم ازو و إنا لفاعلون ۶۱ و چنین کنیم

و قال لفتیانه یوسف گفت غلامان خویش را اجعلوا بضاعتهم فی رحالهم آن چیز که ایشان آورده اند ببهای گندم آن در میان گندم پنهان کنید لعلهم یعرفونها تا مگر آن را بشناسند إذا انقلبوا إلی أهلهم چون با خانه و کسان خود شوند لعلهم یرجعون ۶۲ مگر باز آیند

فلما رجعوا إلی أبیهم چون با پدر شدند قالوا یا أبانا گفتند ای پدر ما منع منا الکیل بار از ما باز گرفتند فأرسل معنا أخانا بفرست با ما برادر ما نکتل تا بار او بستانیم و إنا له لحافظون ۶۳ و ما او را نگه بآنانیم

قال هل آمنکم علیه یعقوب گفت استوار دارم شما را برو إلا کما أمنتکم علی أخیه من قبل مگر هم چنان که شما را استوار داشتم بر برادر او پیش ازین فالله خیر حافظا الله خود به است بنگهبانی و هو أرحم الراحمین ۶۴ و او مهربان تر مهربانانست

و لما فتحوا متاعهم چون بار خویشتن بگشادند وجدوا بضاعتهم آنچ برده بودند یافتند ردت إلیهم که با ایشان داده بودند قالوا یا أبانا گفتند ای پدر ما ما نبغی ما دروغ نمی گوییم هذه بضاعتنا اینک بضاعت ما ردت إلینا بما باز دادند و نمیر أهلنا و کسان خویش را طعام آریم و نحفظ أخانا و برادر خویش را نگه داریم و نزداد کیل بعیر و شتر وار او بیفزاییم ذلک کیل یسیر ۶۵ آن شتر وار فزودن ما را آسان قال لن أرسله معکم گفت بنفرستم با شما حتی تؤتون موثقا من الله تا مرا پیمان دهید از زبان خویش از الله تعالی لتأتننی به که او را با من آرید إلا أن یحاط بکم مگر که همه هلاک شوید و ناتوان مانید فلما آتوه موثقهم چون او را از خویشتن پیمان دادند و ببستند قال الله علی ما نقول وکیل ۶۶ گفت الله تعالی بر اینچ گفتیم یار است و گواه

و قال یا بنی یعقوب گفت ای پسران من لا تدخلوا من باب واحد چون آنجا شوید از یک در در مروید و ادخلوا من أبواب متفرقة از درهای پراکنده در شوید و ما أغنی عنکم من الله من شی ء و من شما را در آن بکار نیایم و با خواست او چیز نتوانم إن الحکم إلا لله هیچ نیست خواست و کار مگر خدای را علیه توکلت کار باو سپردم و پشت باو باز کردم و علیه فلیتوکل المتوکلون ۶۷ و کار سپاران کار باو سپارند ...

میبدی
 
۶۱۰

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۲- سورة یوسف- مکیة » ۸ - النوبة الثانیة

 

... یوسف گفت انی اشهد الله و اشهدک انی اعتقت اهل مصر عن آخرهم و رددت علیهم املاکهم و روی ان یوسف کان لا یشبع من الطعام فی تلک الایام فقیل له تجوع و بیدک خزاین الارض فقال اخاف ان شبعت ان انسی الجایع و امر طباخ الملک ان یجعل غذاه نصف النهار و اراد بذلک ان یذوق الملک طعم الجوع فلا ینسی الجایعین و یحسن الی المحتاجین فمن ثم جعل الملوک غذا هم نصف النهار

پس غربا و قحط رسیدگان از هر جانب قصد مصر کردند و هر که رسیدی یوسف شترواری بار بوی دادی این خبر بکنعان رسید و اهل کنعان از نایافت طعام و گرسنگی بغایت شدت رسیده بودند و بی طاقت گشته فقال یعقوب لبنیه یا بنی ان بمصر رجلا صالحا فیما زعموا یمیر الناس قالوا و من این یکون بمصر رجل صالح و هم یعبدون الاوثان قال تذهبون فتعطون دراهمکم و تأخذون طعامکم فخرجوا و هم عشرة حتی اتوه فذلک قوله و جاء إخوة یوسف یعنی من ارض ابیهم و هی الحسمی و القریات من ناحیة کنعان و هی بدو و ارض ماشیة می گوید آمدند برادران یوسف بمصر تا طعام برند مردمان خویش را فدخلوا علیه فعرفهم یوسف و هم له منکرون نکر و انکر لغتان بمعنی واحد یوسف ایشان را بشناخت و ایشان یوسف را نشناختند ابن عباس گفت از آن نشناختند که از آن روز باز که او را در چاه افکندند تا این روز که او را دیدند چهل سال گذشته بود و در دل ایشان هلاک وی مقرر بود و گفته اند که یوسف خود را بزی ملوک بایشان نمود تاج بر سر و طوق زر در گردن و جامه حریر بر تن بر تخت ملک نشسته از آن جهت او را نشناختند

و قیل کان بینه و بینهم حجاب چون برادران در پیش وی شدند بعبرانی سخن گفتند یوسف چنان فرا نمود که سخن ایشان نمی داند ترجمان در میان کرد تا کار بر ایشان مشتبه شود آن گه گفت من انتم و ما امرکم و لعلکم عیون جیتم تنظرون عورة بلادنا شما که باشید و بچه کار آمدید چنان دانم که جاسوسانید تا احوال بلاد ما تعرف کنید و پوشیدههای ما را بغور برسید و انگه لشکر آرید ایشان گفتند و الله ما نحن بجواسیس و انما نحن اخوة بنواب واحد و هو شیخ کبیر یقال له یعقوب نبی من الانبیاء قال فکم انتم قالوا کنا اثنی عشر رجلا فذهب اخ لنا الی البریة فهلک فیها و کان احبنا الی ابینا قال انتم ها هنا قالوا عشرة قال فاین الآخر قالوا عند ابینا و هو اخو الذی هلک من امه و ابونا یتسلی به قال فمن یعلم ان الذی تقولون حق

قالوا یا ایها الملک انا ببلاد لا یعرفنا احد فقال یوسف فایتونی باخیکم الذی من ابیکم ان کنتم صادقین فانا ارضی بذلک

یوسف بتدریج سخن با ایشان بآنجا رسانید که گفت اگر آنچ می گویید که ما نه جاسوسانیم که پسران پیغامبریم آن برادر هم پدر بیارید تا صدق گفت شما پدید آید و گفته اند یوسف ایشان را هر یکی شترواری بار بفرمود ایشان گفتند آن برادر هم پدر ما را نیز شترواری بفرمای یوسف بفرمود آن گه گفت آن برادر را با خود بیارید تا دانم که راست می گویید پس اگر نیارید دروغ شما مرا معلوم گردد و شما را هیچ بار پس از آن ندهم

اینست که رب العالمین گفت و لما جهزهم بجهازهم الباء زایدة ای جهزهم جهازهم یعنی کال لهم طعامهم و اوقر جمالهم و انما سمی جهاز المرأة لانه عتاد تزف العروس فیه یقال تجهز فلان اذا استعد للذهاب و الاجهاز قتل الجریح قال ایتونی بأخ لکم من أبیکم نکر قوله باخ لکم و حقه التعریف لان التقدیر باخ لکم قد سمعت به و الوصف ینوب عن التعریف أ لا ترون أنی أوفی الکیل ای اتمه و الکیل ها هنا اسم لنصیب الرجل من الطعام و أنا خیر المنزلین ای المضیفین و ذلک انه احسن ضیافتهم ...

... قالوا سنراود عنه أباه ای نجتهد فی طلبه من ابیه اصله من راد یرود اذا جاء و ذهب و إنا لفاعلون ما امرتنا به این لفاعلون آنست که عرب گویند نزلت بفلان فاحسن قرءانا و فعل و فعل یکنون بهذه اللفظة عن افاعیل الکرم و یقولون غضب فلان فضرب و شتم و فعل و فعل یکنون عن افاعیل الاذی قیل اراد یوسف بذلک تنبیه یعقوب علی حال یوسف و قیل امره الله بذلک

و گفته اند که یوسف چون برادران را دید و احوال یعقوب شنید گریستن بر وی افتاد برخاست و در سرای زلیخا شد گفت برادران من آمده اند و مرا نمی شناسند و من ایشان را می شناسم زلیخا گفت مرا دستوری ده تا برای ایشان دعوتی سازم و از پس پرده ایشان را ببینم یوسف او را دستوری داد و زلیخا ایشان را از پس پرده می دید و یوسف خبر پدر از ایشان همی پرسید تا روبیل بخندید و گفت سبحان الله پندارم این عزیز یکی است از ما که از دیرگاه باز غایب بوده اکنون خبر خانه خود همی پرسید یوسف گفت مرا این عادتست که دوست دارم با غربا حدیث کردن و استعلام اخبار از ایشان کردن پس آن شب ایشان را بمهمانی باز گرفت بامداد بار ایشان بفرمود و غلامان خود را گفت آن بضاعت که ایشان آورده اند ببهای گندم در میان گندم نهید پنهان ایشان

اینست که رب العالمین گفت و قال لفتیانه قرأ حمزه و الکسایی و حفص لفتیانه بالالف الفتیة و الفتیان جمع فتی و اراد بالفتیة ها هنا العبید و الممالیک بضاعت ایشان بود که ببهای گندم داده بودند قتاده گفت لختی درم بود و قیل کانت نعالا و ادما و این از بهر آن بایشان داد که ایشان را دیگر درم نبود که بگندم خریدن آیند و گفته اند از بهر آن کرد که از دیانت و امانت ایشان شناخت که ایشان بی بها طعام نخورند چون آن بضاعت بینند باز گردند و باز آرند و نیز عار آمد او را بهای طعام از پدر و برادران گرفتن

الرحال جمع رحل و الرحل هاهنا المتاع و لذلک سمی الرحل الذی یأوی الیه الانسان رحلا لانه موضع متاعه چون خواست که ایشان را باز گرداند یوسف گفت دعوا بعضکم عندی رهینة حتی تأتونی باخیکم الذی من ابیکم فاقترعوا بینهم فاصابت القرعة شمعون و کان احسنهم رأیا فی یوسف و ابرهم به فجعلوه عنده ...

... ای پدر و ازین عجب تر که ما را دید گویی غریبی بود گرامیان خود را باز دیده از بس که شفقت همی نمود و پرسش همی کرد یعقوب گفت دیگر باره که آنجا روید سلام و شکر من بعزیز رسانید و گویید ان ابانا یصلی علیک و یدعو لک بما اولیتنا پس گفت شمعون چرا با شما نیست گفتند عزیز او را باز گرفت از بهر آنک ما را گفتند شما جاسوسانید و ما احوال و قصه خود بگفتیم آن گه از ما بنیامین را طلب کردند و شمعون را بنشاندند تا ما بنیامین را ببریم

فذلک قوله یا أبانا منع منا الکیل ای حکم بمنعه بعد هذا ان لم نذهب باخینا بنیامین و قیل منع منا اتمام الکیل الذی اردنا فأرسل معنا أخانا نکتل بیا قراءت حمزه و کسایی است یعنی که بفرست با ما برادر ما تا او بار خویش بستاند باقی بنون خوانند یعنی نکتال لنا و له و الاکتیال الکیل للنفس و إنا له لحافظون عن ان یناله مکروه

قال هل آمنکم علیه علی بنیامین إلا کما أمنتکم علی أخیه یوسف من قبل و قد قلتم أرسله معنا غدا یرتع و یلعب و إنا له لحافظون ثم لم تفوا به ثم قال فالله خیر حافظا جوابا لقولهم و إنا له لحافظون ای الحافظ الله و هو خیر الحافظین فانی استحفظه الله لا ایاکم و قرأ حمزة و الکسایی و حفص خیر حفظا منصوب علی التمییز و من قرأ حافظا فمنصوب علی الحال ای حفظ الله خیر من حفظکم قال کعب لما قال فالله خیر حافظا قال الله و عزتی و جلالی لاردن علیک کلیهما بعد ما فوضت الی

قوله و لما فتحوا متاعهم الذی حملوه من مصر وجدوا بضاعتهم ثمن الطعام ردت إلیهم ای وجدوها فی خلال متاعهم قالوا یا أبانا ما نبغی این ما درین موضع دو معنی دارد یکی معنی استفهام ای ما ذا نطلب و ما نرید و هل فوق هذا من مزید چون بضاعت خویش دیدند در میان متاع گفتند ای پدر ما چه خواهیم و بر این احسان و اکرام که با ما کرد چه مزید جوییم ما را گرامی کرد و طعام بما فروخت و آن گه بهای طعام بما باز داد معنی دیگر ما نفی است ای لا نطلب منک شییا لثمن الغلة بل نشتری بما رد علینا و قیل ما نبغی ای ما نکذب فیما نخبرک به عن صاحب مصر هذه بضاعتنا ردت إلینا و نمیر أهلنا نجلب لهم المیرة و المیرة الطعام یحمل من بلد الی بلد یقال مار اهله یمیرهم اذا جاء باقواتهم من بلد الی بلد و نحفظ أخانا فی ذهابنا و مجیینا و نزداد کیل بعیر ای حمل جمل بسبب اخینا فانه یعطی کل رجل کیل بعیر ذلک کیل یسیر ای ذلک رخیص عندهم علی غلایه عندنا قال لن أرسله معکم حتی تؤتون موثقا من الله ای عقدا مؤکدا بذکر الله

یعقوب گفت نفرستم بنیامین را با شما تا آن گه که پیمان دهید و عقدی استوار بندید خدای را بر خویشتن گواه گیرید و بحق محمد خاتم پیغامبران و سید مرسلان سوگند یاد کنید که با این برادر غدر نکنید و او را با من آرید إلا أن یحاط بکمای الا ان تهلکوا جمیعا یقال احیط بفلان اذا هلک من ذلک قوله و أحیط بثمره ای اهلک و افسد فلما آتوه موثقهم اعطوه عهدهم و حلفوا له بمنزلة محمد قال یعقوب الله علی ما نقول وکیل شاهد کفیل حفیظ

چون این عهد و پیمان برفت یعقوب بنیامین را حاضر کرد پیراهنی پشمین از آن خود بوی داد عمامه ای کتان از آن اسماعیل و میزری از آن ابراهیم علیهم السلام گفت آن روز که پیش عزیز شوی این پیراهن بپوش و عمامه بر سر نه و میزر بر دوش افکن و من این از بهر کفن نهاده بودم که یادگار گرامیان است مرا بنیامین عصایی بدست گرفت و با برادران روی سوی مصر نهاد پدر بتشییع ایشان بیرون شد تا بزیر آن درخت که با یوسف تا آنجا رفته بود یعقوب چون بدان جای رسید دست بگردن بنیامین در آورد و زار بگریست گفت ای پسر با یوسف تا اینجا بیامدم وز آن پس او را باز ندیدم آن گه پسران را وداع کرد و ایشان را این وصیت کرد که رب العزه گفت و قال یا بنی لا تدخلوا من باب واحد و ادخلوا من أبواب متفرقة ای پسران همه بهم از یک دروازه در مروید بلکه هر دو تن از یک در در شوید تا از چشم بد شما را گزندی نرسد و کانوا اصحاب جمال و هییة و صور حسان و قامات ممتدة

قال النبی ص العین حق ای کاین موجود ...

میبدی
 
۶۱۱

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۲- سورة یوسف- مکیة » ۹ - النوبة الاولى

 

قوله تعالی و لما دخلوا علی یوسف چون پیش یوسف در شدند آوی إلیه أخاه برادر خویش را بنیامین با خود آورد و خود او را خالی کرد قال إنی أنا أخوک گفت من یوسفم هم مادر تو فلا تبتیس بما کانوا یعملون ۶۹ نگر تیمار نداری و باک از آنچ ایشان کردند با من و از آنچ کنند پس ازین

فلما جهزهم بجهازهم چون ایشان را گسیل کرد ساخته جعل السقایة فی رحل أخیه یوسف فرمود تا آن صواع در جوال بنیامین پنهان کردند ثم أذن مؤذن آن گه آواز دهنده ای بر در شهر آواز داد أیتها العیر إنکم لسارقون ۷۰ ای کاروانیان بدارید که در میان شما دزدست ...

... قالوا جزاؤه من وجد فی رحله گفتند پاداش این دزد آنست که صواع در جوال او باز یابند فهو جزاؤه که این دزد بعقوبت دزدی بنده ملک است پس ازین کذلک نجزی الظالمین ۷۵ چنین پاداش کنیم ما دزدان را

فبدأ بأوعیتهم پیشی کرد بجوالهای دیگر برادران جستن قبل وعاء أخیه

پیش از جوال بنیامین ثم استخرجها من وعاء أخیه آن گه از جوال بنیامین بیرون آوردند کذلک کدنا لیوسف آن چنان کید ما ساختیم یوسف را ما کان لیأخذ أخاه فی دین الملک یوسف را برده گرفتن دزد حکم دین وی نبود إلا أن یشاء الله مگر آنچ خواهد میکند الله نرفع درجات من نشاء بر میداریم درجهای هر کس که خواهیم و فوق کل ذی علم علیم ۷۶ و زبر هر خداوند دانشی دانایی است

قالوا إن یسرق گفتند اگر دزدی کرد او فقد سرق أخ له من قبل برادری بود او را ازین پیش او هم دزدی کرده بود فأسرها یوسف فی نفسه یوسف خشم خویش و جواب آن سخن ایشان در دل خویش پنهان داشت و لم یبدها لهم و پیدا نکرد ایشان را قال أنتم شر مکانا یوسف در خویشتن گفت شما بتر از دزداید و الله أعلم بما تصفون ۷۷ و خدای تعالی به داند که آن چیست که شما می گویید

قالوا یا أیها العزیز گفتند ای عزیز إن له أبا شیخا کبیرا این برادر را پدری است پیری سخت بزرگ فخذ أحدنا مکانه یکی را از ما برده گیر بجایگاه او إنا نراک من المحسنین ۷۸ ما ترا از نیکوکاران می بینیم

قال معاذ الله أن نأخذ گفت معاذ الله که ما برده گیریم إلا من وجدنا متاعنا عنده مگر آن کس را که کالای خویش بنزدیک او یافتیم إنا إذا لظالمون ۷۹ ما پس آن گه ستمکارانیم

فلما استیأسوا منه چون نومید شدند ازو خلصوا نجیا با یک سو شدند خود بخود بی بیگانه راز در گرفتند قال کبیرهم برادر ایشان شمعون فرا ایشان گفت أ لم تعلموا أن أباکم دانسته نه اید که پدر شما قد أخذ علیکم موثقا من الله بر شما پیمانی گرفت از خدای تعالی و من قبل ما فرطتم فی یوسف و پیش ازین خود هیچیز فرو نگذاشتید در کار یوسف فلن أبرح الأرض من باری از زمین مصر بنجنبم حتی یأذن لی أبی تا آن گه که پدر دستوری دهد مرا أو یحکم الله لی یا خدای مرا حکم نماید و هو خیر الحاکمین ۸۰ و او خدای بهتر کار گزاری و بهتر کاررانی است

میبدی
 
۶۱۲

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۲- سورة یوسف- مکیة » ۹ - النوبة الثانیة

 

قوله تعالی و لما دخلوا علی یوسف آوی إلیه أخاه ای ضم الیه اخاه یقال آویت فلانا بالمد اذا ضممته الیک و اویت الیه بقصر الالف لجأت الیه و چون برادران یوسف از کنعان بیرون آمدند و بنیامین با ایشان همراه او را گرامی داشتند و خدمت وی کردند و بهر منزل که رسیدند جای وی میساختند و طعام و شراب بر وی عرضه میکردند تا رسیدند بیک فرسنگی مصر و یوسف آنجا مرد نشانده بود تا از آمدن ایشان او را خبر کند کس فرستاد و یوسف را خبر کرد که آن ده مرد کنعانی باز آمده اند و جوانی دیگر با ایشانست که او را مکرم و محترم می دارند یوسف بدانست که بنیامین با ایشانست بفرمود تا سرای وی بیاراستند و آیین بستند و تخت بنهادند و امرا و وزرا و حجاب و سروران و سرهنگان هر کسی را بجای خویش بخدمت بداشتند و یوسف خود را بیاراست تاج بر سر نهاد و بر تخت ملک بنشست چون برادران در آمدند بر پای خاست و همه را ببر اندر گرفت و پرسش کرد و پیش خود بنشاند روی با بنیامین کرد و گفت ای جوان تو چه نامی گفت بنیامین و بر پای خاست و بر یوسف ثنا گفت و آفرین کرد هم بزبان عبری و هم بتازی آن گه گفت پدرم این نام نهاد که گفتم اما چون عزیز را دیدم نام من آن بود که وی فرماید یوسف گفت فرزند داری گفت دارم گفت چه نام نهادی فرزند را گفت یوسف گفت چرا نام وی یوسف کردی گفت از بهر آنک مرا برادری بود نام وی یوسف و غایب گشت اکنون این پسر را یوسف خواندم تا یادگار او باشد یوسف زیر برقع اندر بگریست و زمانی خاموش گشت آن گه گفت طعام بیارید ایشان را شش خوان بیاوردند آراسته و ساخته با طعامهای الوان یوسف گفت هر دو برادر که از یک مادرید بر یک خوان نشینید دو دو همی نشستند و بنیامین تنها بماند یوسف گفت تو چرا نمی نشینی بنیامین بگریست گفت شرط هم خوانی هم مادری کردی و مرا برادر هم مادر نیست و آن کس که هم مادر من بوده حاضر نیست نه زندگی وی مرا معلوم تا بجویمش نه از مردگی وی مرا خبر تا بمویمش نه طاقت دل بر فراق نهادن نه امید وصال داشتن و نه آن پدر پیر را در محنت و سوگواری دیدن و نه بچاره وی رسیدن یوسف روی سوی برادران کرد گفت چون تنهاست او را فرمان دهید تا با من بر خوان نشیند برادران همه بر پای خاستند و عزیز را آفرین کردند و گفتند اگر تو او را با خود بر خوان نشانی ذخیره ای عظیم باشد او را و شرفی بزرگ موجب افتخار و سبب استبشار و نیز شادی باشد که بدل آن پیر محنت زده اندوه مالیده رسانی پس یوسف او را با خود بر خوان نشاند یوسف دست از آستین بیرون کرد تا طعام بخورد بنیامین دست یوسف بدید دمی سرد برآورد و آب از چشم فرو ریخت و طعام نمی خورد یوسف گفت چرا طعام نمی خوری گفت مرا طبع شهوت طعام خوردن نماند بعد از آنک دست و انگشتان تو دیدم که سخت ماننده است بدست و انگشتان برادرم یوسف کانه و العزیز تفاحة شقت بنصفین

یوسف چون آن سخن از وی بشنید گریستن بوی در افتاد و بر خود بپیچید اما صبر کرد و خویشتن را ننمود تا از طعام فارغ شدند و بدست هر یکی خلالی سیمین دادند و بدست بنیامین خلالی زرین دادند بر سر وی مرغی مجوف بمشک سوده آکنده بنیامین خلال همی کرد و مشک بر وی همی ریخت برادران را عجب آمد آن اعزاز و اکرام تا روبیل گفت ما رأینا مثل هذا پس ایشان را بمهمان خانه فرو آوردند و یوسف بخلوت خانه خود باز رفت و کس فرستاد و بنیامین را بخواند و با وی گفت در آن خلوت خانه که أ تحب ان اکون اخاک بدل اخیک الهالک فقال بنیامین ایها الملک و من یجد اخا مثلک لکن لم یلدک یعقوب و لا راحیل یوسف گفت خواهی که من ترا برادر باشم بجای آن برادر گم شده

بنیامین گفت ای ملک چون تو برادر کرا بود و کرا سزد و کجا بخاطر در توان آورد لکن نه چون یوسف که یعقوب و راحیل او را زادند یوسف چون این سخن شنید بگریست برخاست و او را در بر گرفت و گفت إنی أنا أخوک اندوه مدار و غم مخور که من برادر توام یوسف فلا تبتیس ای لا تحزن و الابتیاس افتعال من البؤس و هو سوء العیش بما کانوا یعملون فی حقنا

فلما جهزهم بجهازهم ای هیأ اسبابهم و او فی الکیل لهم و حمل لهم بعیرا و حمل باسم بنیامین بعیرا ثم امر بسقایة الملک فجعلت فی رحل أخیه بنیامین بغیر علمه و قیل کان ذلک بتقریر منه و توطین نفس علی ما نسب الیه من السرقة و السقایة و الصواع فی السورة واحد و هو الملوک الفارسی و کانت من فضة منقوشة بالذهب اعلاه اضیق من اسفله کانت العجم تشرب به و قیل کان کأسا من ذهب مرصع بالجواهر کان یوسف یشرب منه فجعله مکیالا لعزة الطعام حتی لا یکال بغیره قال النقاش السقایة و الصواع شی ء واحد اناء له رأسان فی وسطه مقبض کان الملک یشرب من رأس فیسمی سقایة و یکال الطعام بالرأس الآخر فیسمی صواعا قال و کان الصواع ینطق بمقدار ما کیل به باحسن صوت یسمع الناس به ثم ارتحلوا و امهلهم یوسف حتی انطلقوا ...

... قالوا نفقد صواع الملک و لمن جاء به حمل بعیر من الطعام و أنا به زعیم کفیل ضمین یقوله المنادی و حد المؤذن ثم جمع الضمیر العاید ثم وحد الزعیم لان المؤذن او الناشد لا یکون الا واحدا و الزعیم هو المؤذن و لسان القوم

برادران چون حدیث دزدی شنیدند گفتند تالله لقد علمتم ما جینا لنفسد فی الأرض تالله این تا بدل واو است در قسم و واو بدل با است و درین سخن معنی تعجبست چنانک پارسیان گویند چیزی را که عجب دارند بخدا که این بس طرفه است ایشان همین گفتند بخدا که این بس عجبست که شما همی دانید که ما در زمین مصر نه بدان آمدیم تا تباهکاری کنیم و این از بهر آن گفتند که ایشان هر گاه که بمصر آمدندی دهنهای چهار پایان بر بستندی تا از کشت زار مردم هیچیز نخوردندی و مردم از ایشان این دیده بودند و قیل لانهم ردوا ما وجدوا فی رحالهم و هذا لا یلیق بالسراق

قالوا فما جزاؤه ای ما عقوبة السارق و ما جزاء السرق إن کنتم کاذبین فی قولکم و ما کنا سارقین

قالوا جزاؤه من وجد فی رحله ای اخذ من وجد فی رحله رقا فهو جزاؤه عندنا و کان عند آل یعقوب من یسرق یسترق و عند اهل مصر ان یضرب و یغرم ضعفی ما سرق منادیان گفتند جزاء دزدی چیست اگر شما دروغ گویید جواب دادند که جزاء دزدی آنست که آن دزد را برده گیرند بعقوبت آن دزدی اینست جزاء دزدی بنزدیک ما که آل یعقوبیم کذلک نجزی الظالمین این ظلم اینجا بمعنی دزدی است ای کذلک نجزی السارقین عندنا فی ارضنا و یوسف این تقریر بآن می کرد تا بنیامین را بحکم ایشان باز گیرد

فبدأ یعنی بدأ المؤذن الزعیم و قیل ردوهم الی مصر فبدأ واحدا بعد واحد قبل وعاء أخیه لتزول الریبة و لو بدأ بوعاء اخیه لعلموا انهم جعلوا فیه ثم استخرجها یعنی السقایة من وعاء اخیه کذلک کدنا لیوسف الکید ها هنا رد الحکم الی بنی یعقوب می گوید این تدبیر ما بدست یوسف دادیم و این کید ما ساختیم که او را الهام دادیم تا حکم با برادران افکند این بآن کردیم تا برادر با وی بداشتیم ما کان لیأخذ أخاه و یستوجب ضمه الیه فی دین الملک ای فی حکم الملک و سیرته و عادته لان دینه فی السرقة الضرب و التغریم می گوید یوسف را برده گرفتن دزد حکم دین وی نبود و موافقت نبود او را در دیانت بدین ملک إلا أن یشاء الله ای الا بمشیة الله یرید انه لم یتمکن یوسف من حبس اخیه فی حکم الملک لو لا ما کان الله له تلطفا حتی وجد السبیل الی ذلک و هو ما جری علی السنة اخوته ان جزاء السارق الاسترقاق نرفع درجات من نشاء بضروب الکرامات و ابواب العلم کما رفعنا درجة یوسف علی اخوته فی کل شی ء و قیل معناه نبیح لمن نشاء ما نشاء و نخصه بالتوسعة و فوق کل ذی علم علیم یکون هذا اعلم من هذا و هذا من هذا حتی ینتهی العلم الی الله عز و جل

قال الحسن و الله ما امسی علی ظهر الارض من عالم الا و فوقه من هو اعلم منه حتی ینتهی العلم الی الله عز و جل الذی علمه منه بدأ و الیه یعود و عن محمد بن کعب القرظی ان علی بن ابی طالب ع قضی بقضیة فقال رجل من ناحیة المسجد یا امیر المؤمنین لیس القضاء کما قضیت قال فکیف هو قال هو کذا و کذا قال صدقت و اخطأت

و فوق کل ذی علم علیم معنی آیت آنست که برداریم درجات آن کس که خواهیم بعلم زبر هر عالمی عالمی تا آن گاه که نهایت علم با خدای تعالی ماند عز ذکره که علم همه خلق آسمان و زمین در علم وی کم از قطره ایست در دریا

قالوا إن یسرق بنیامین فقد سرق أخ له من قبل یعنی یوسف ای له عرق فی السرقة من اخیه نزع فی الشبه الیه عکرمه گفت رب العزه یوسف را عقوبت کرد باین کلمات که بر زبان برادران وی براند در مقابله آنچ یوسف گفت بایشان که انکم لسارقون

یقول الله تعالی من یعمل سوءا یجز به و مفسران را اختلاف اقوال است در سرقت یوسف که چه بود قومی گفتند طعام از مایده یعقوب پنهان بر می گرفت و بدرویشان می داد و گفته اند که روزی درویشی از وی مرغی آرزو کرد یوسف بخانه شد و مادرش زنده بود از وی مرغ طلب کرد نداد و یوسف را دل بآرزوی درویش متعلق بود مرغ بدزدید و بدرویش برد برادران آن حال دانسته بودند پس از چندین سال بعیب باز گفتند سعید بن جبیر گفت بتی از پدر مادر بدزدید و بشکست و بر راه بیفکند مجاهد گفت ان عمته بنت اسحاق ورثت من ابیها منطقة له و کانت هی تکفل یوسف و تحبه و لا تصبر عنه فاراد یعقوب اخذ یوسف منها فسایها ذلک فشدت المنطقة علی وسطه ثم اظهرت ضیاع المنطقة فوجدت عند یوسف فصارت فی حکمهم احق به فأسرها یوسف فی نفسه هذا اضمار قبل الذکر علی شریطة التفسیر لان قوله أنتم شر مکانا بدل من الهاء فی قوله فاسرها و المعنی اسر یوسف هذه الکلمة فی نفسه و هی قوله أنتم شر مکانا ای انتم شر صنیعا منه و منی لما اقدمتم علیه من ظلم اخیکم و عقوق ابیکم و قیل اسر الغضبة و رجعة کلمتهم فی قلبه می گوید یوسف از آن سخن ایشان خشم گرفت و جواب آن سخن داشت در دل اما بر ایشان پیدا نکرد نه آن خشم و نه آن جواب که داشت و جواب آن بود که در دل خود با خویشتن گفت انتم شر مکانا فی السرق لانکم سرقتم اخاکم یوسف من ابیه علی الحقیقة و الله أعلم بما تصفون ای قد علم ان الذی تذکرونه کذب

قالوا یا أیها العزیز إن له أبا شیخا کبیرا کلفا بحبه کبیرا فی السن کبیرا فی القدر و المنزلة گفتند ای عزیز او را پدری است پیر بزرگ قدر محنت روزگار در وی اثر کرده و سوگوار در بیت الاحزان نشسته بر فراق پسری که از وی غایب گشته و بنیامین را دوست دارد و غمگسار وی باشد که هم مادر آن پسر غایب است بر عجز و پیری وی ببخشای و دردش بر درد میفزای فخذ أحدنا مکانه یکی را از ما برادران بجای وی برده گیر إنا نراک من المحسنین الینا برد بضاعتنا و ایفاء الکیل لنا و اذا فعلت ذلک فقد زدت فی احساننا

قال معاذ الله ای اعوذ بالله و اعتصم به و هو نصب علی المصدر ای اعوذ بالله معاذا و کذلک یقال اعوذ بالله و العیاذ بالله ای اعوذ بالله معنی آنست که باز داشت خواهم بخدای أن نأخذ إلا من وجدنا متاعنا عنده و لم یقل من سرق تحرزا من الکذب إنا إذا لظالمون جایرون ان اخذنا برییا بسقیم

آورده اند که پسران یعقوب را قوت بآن حد بود که اگر یکی از ایشان بانگ زدی چهار فرسنگ بانگ وی بشنیدندی و هر که شنیدی اندر دل وی خلل پدید آمدی و اعضاهایش سست گشتی و هر زن بارور که شنیدی بار بنهادی و چون خشم گرفتندی کس طاقت ایشان نیاوردی مگر که بوقت خشم هم از نژاد ایشان کسی دست بوی فرو آوردی که آن گه آن خشم از وی باز شدی روبیل برادر مهین در آن حال که این مناظره می رفت در باز گرفت بنیامین خشم گرفت چنانک مویهای اندام وی از جای برخاست و سر از جامه بیرون کرد و گفت ایها الملک و الله لتترکنا او لاصیحن صیحة لا تبقی بمصر امرأة حامل الا القت ما فی بطنها یوسف چون او را دید که در خشم شد پسر خود را گفت افراییم خیز و دست بوی فرود آر تا خشم وی باز نشیند و ساکن گردد افراییم دست بوی فرو آورد و آن غضب وی ساکن گشت روبیل گفت من هذا ان فی هذا البلد لینذرا من بذر یعقوب درین شهر که باشد که نهاد وی از تخم یعقوب است یوسف گفت یعقوب کیست روبیل دیگر باره خشم گرفت گفت اسراییل الله بن ذبیح الله بن خلیل الله یوسف گفت راست می گویی

فلما استیأسوا منه ییسوا من اجابة یوسف الی ما سألوه ییس و استیأس بمعنی واحد مثل سخر و استسخر و عجب و استعجب و ایس مقلوب ییس و بمعناه ...

میبدی
 
۶۱۳

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۲- سورة یوسف- مکیة » ۱۰ - النوبة الاولى

 

... قال گفت یعقوب ما أشکوا بثی و حزنی إلی الله من گله با او میگویم و اندوه خود باو بر می دارم أعلم من الله ما لا تعلمون ۸۶ و از خدا آن دانم که شما ندانید

یا بنی اذهبوا ای پسران من روید فتحسسوا من یوسف و أخیه و جست و جوی کنید از یوسف و برادر او و لا تیأسوا من روح الله و از فرج الله تعالی و کار گشادن و آسایش رسانیدن او نومید مباشید إنه لا ییأس من روح الله که نومید نبود از راحت فرستادن الله تعالی إلا القوم الکافرون ۸۷ مگر گروه کافران

فلما دخلوا علیه چون بر یوسف در شدند قالوا یا أیها العزیز گفتند ای عزیز مسنا و أهلنا الضر رسید بما و کسان ما بیچارگی و تنگ دستی و جینا ببضاعة مزجاة و بضاعتی آوردیم سخت اندک فأوف لنا الکیل فرمای تا پیمان تمام کیل طعام بما گزارند و تصدق علینا و بر ما صدقه کن إن الله یجزی المتصدقین ۸۸ که الله تعالی صدقه دهان را پاداش دهد

قال هل علمتم ما فعلتم بیوسف و أخیه یوسف گفت می دانید که چه کرده اید با یوسف و برادر او إذ أنتم جاهلون ۸۹ آن گه که جوانان بودید و ندانستید

قالوا أ إنک لأنت یوسف ایشان گفتند تو یوسفی قال أنا یوسف و هذا أخی گفت من یوسفم و بنیامین برادر من قد من الله علینا الله تعالی بر ما منت نهاد و سپاس إنه من یتق و یصبر هر که بپرهیزد و بشکیبد فإن الله لا یضیع أجر المحسنین ۹۰ الله تعالی تباه نکند مزد نیکوکاران

قالوا تالله برادران گفتند بخدای لقد آثرک الله علینا که خدای ترا بر ما بگزید و إن کنا لخاطیین ۹۱ و نیستیم ما مگر گناه کاران

قال لا تثریب علیکم الیوم یوسف گفت بر شما سرزنش نیست امروز یغفر الله لکم بیامرزاد خدای شما را و هو أرحم الراحمین ۹۲ و او مهربان تر مهربانان است

میبدی
 
۶۱۴

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۲- سورة یوسف- مکیة » ۱۰ - النوبة الثانیة

 

قوله تعالی ارجعوا إلی أبیکم این سخن برادر مهین می گوید آن گه که نومید شده بودند و با یکدیگر می گفتند که تا پیش پدر رویم و قصه چنانک رفت بگوییم وی گفت من باری نمی آیم که مرا روی آن نیست که دیگر باره داغی بر دل پدر نهم و این خبر تلخ پیش وی برم شما باز گردید و بگویید یا أبانا إن ابنک سرق و در شواذ خوانده اند ان ابنک سرق و این را دو وجه است یکی آنک پسر ترا دزد خواندند و دیگر پسر ترا بدزدی بگرفتند و ما شهدنا إلا بما علمنا ای و هذا القول منا شهادة بما رأینا و ظهر و الغیب عند الله و ما این که می گوییم و گواهی می دهیم از آن می گوییم که بظاهر دیدیم که آن صواع از رحل بنیامین بیرون آوردند و حقیقت آن و کیفیت آن نزدیک خدای تعالی است ما ندانیم که چون بوده است قال بعضهم هذه وثیقة من الله عز و جل عند شهود المسلمین و شریطته علیهم ان لا یشهدوا الا بما علموا

ابن زید گفت یعقوب ایشان را گفت من این علم الملک ان السارق یسترق لو لا انکم اخبرتموه ملک مصر چه دانست که دزد را برده گرفتن عقوبتست اگر نه شما گفته اید ایشان گفتند ما شهدنا ان السارق یسترق الا بما علمنا من کتبنا و ما کنا للغیب حافظین ما کنا نشعر ان ابنک سیسرق قال ابن عباس الغیب اللیل بلغة حمیر ای ما کنا للغیب حافظین فلعلها دست فی رحله باللیل و قیل و ما کنا للغیب من امره حافظین انما علینا ان نحفظه مما نجد الی حفظه منه سبیلا فاما منعه من مغیب عنا فلا سبیل لنا الی حفظه منه ...

... یا بنی اذهبوا مفسران گفتند پسران یعقوب احوال ملک با بنیامین با پدر بگفتند که او را اول چون طلب کرد و پس بخلوت با وی چون نشست و با وی طعام چون خورد و چه گفت و انگه قصه دزدیدن صواع و آن ماجرا همه با یعقوب بگفتند یعقوب آن گه گفت یا بنی اذهبوا فتحسسوا من یوسف و أخیه فانی ارجو و اظن انه یوسف قال ابن عباس التجسس فی الخیر و التحسس فی الشر و هو طلب الاحساس مرة بعد اخری و الاحساس الادراک و الحس الاسم کالطاعة من اطاع و لا تیأسوا من روح الله ای لا تقنطوا من رحمة الله و فرجه و الروح الاستراحة إنه لا ییأس ای ان الامر و الشأن لا ییأس من روح الله إلا القوم الکافرون ای الایمان بالله و بصفاته و یوجب للمؤمن رجاء ثوابه من غیر قنوط من رحمته قال عبد الله بن مسعود اکبر الکبایر ثلاثة الایاس من روح الله و قرأ إنه لا ییأس من روح الله إلا القوم الکافرون و القنوط من رحمة الله و قرأ و من یقنط من رحمة ربه إلا الضالون و الامن من مکر الله و قرأ فلا یأمن مکر الله إلا القوم الخاسرون و قال الجنید تحقق رجاء الراجین عند تواتر المحن

پسران بفرمان پدر عزم راه کردند و ساز سفر بساختند خرواری چند بار ازین متاع اعراب فراهم کردند ازین کسودان و حب الصنوبر و مقل و صوف و موی گوسفند و روغن گاو و کشک و امثال این و نیز گفته اند که در آن کفشهای کهنه بود و غرارها و رسنها و جوالها داشته و قال ابن عباس کانت دراهم ردیة زیوفا لا تجوز الا بوضیعة این بارها برداشتند و روی به مصر نهادند و این سوم بارست که برادران یوسف به مصر شدند

و ذلک قوله عز و جل فلما دخلوا علیه ای علی یوسف قالوا یا أیها العزیز و کانت ولاة مصر یسمون بهذا الاسم علی ایة ملة کانوا و قیل العزیز هو الملک بلغة حمیر مسنا و أهلنا الضر ای الجدب و انقطاع الامطار و جینا ببضاعة مزجاة اصل هذه الکلمة من التزجیة و هی الدفع و السوق تقول زجیت العیش اذا سقته علی اقتار یعنی انها بضاعة تدفع و لا یقبلها کل احد و گفته اند آن بارها بمصر بفروختند بدرمی چند ردی نبهره و گندم بآن نقد نمی فروختند پس ایشان گفتند این بضاعت ما نارواست و ناچیز و بهای طعام را ناشایسته فأوف لنا الکیل ای ساهلنا فی النقد و اعطنا بالدراهم الردیة مثل ما تعطی بغیرها من الجیاد گفتند با ما باین نقد مساهلت کن وگرچه نارواست و نه نقد طعام است تو با ما در آن مسامحت کن و بفرمای تا همان بتمامی بما دهند و تصدق علینا مفسران را درین دو قول است یکی آنست که این صدقه زکاة اموالست که هیچ پیغامبر را بهیچ وقت حلال نبوده باین قول معنی تصدق علینا آنست که تصدق علینا بما بین السعرین و الثمنین فاعطنا بالردی ما تعطی بالجید و قیل تصدق علینا باخذ متاعنا و ان لم یکن من حاجتک و قیل تصدق علینا باخینا و قیل تفضل علینا و تجاوز عنا قول دوم آنست که این صدقات و زکوات بر پیغامبران پیش از مصطفی ص حلال بوده و انما حرمت علی نبینا محمد ص إن الله یجزی المتصدقین یکافیهم و الصدقة العطیة للفقراء ابتغاء الاجر و سمع الحسن رجلا یقول اللهم تصدق علی فقال یا هذا ان الله لا یتصدق و انما یتصدق من یبغی الثواب قل اللهم اعطنی و تفضل علی قال الضحاک لم یقولوا ان الله یجزیک ان تصدقت علینا لانهم ما کانوا یعرفون العزیز من هو و علی ای دین هو

قال هل علمتم ما فعلتم بیوسف ابن اسحاق گفت موجب این سخن آن بود که برادران عجز و بیچارگی نمودند گفتند مسنا و أهلنا الضر و درویشی خود اظهار کردند و صدقه خواستند یوسف بگریست و رقتی عظیم در دل وی آمد بر عجز و ذل ایشان و بر بی کامی و بی نوایی ایشان صبر کردن بیش از آن طاقت نداشت برخاست و در خانه شد و بسیار بگریست و زاری کرد آن گه بیرون آمد گفت آن صواع که بنیامین دزدیده بود بیارید بیاوردند و قضیب بر آن زد طنینی از آن بیامد گفت دانید که این صواع چه خبر می دهد می گوید شما این غلام یعنی بنیامین که از پیش پدر بیاوردید پدر را فراق وی سخت بود و شما را وصیت کرد که او را گوش دارید و ضایع مکنید چنانک آن برادر هم مادر وی را ضایع کردید ازین پیش بنیامین گفت صدق و الله صاعک آن گه روی با برادران کرد گفت هل علمتم ما فعلتم بیوسف و أخیه و انما قال و اخیه لانهم خلوا اخاه فی یدیه و رجعوا الی ارضهم گفت میدانید که با یوسف چه کردید نخست قصد قتل وی کردید پس او را بخواری در چاه افکندید پس او را به بندگی بمالک ذعر فروختید و گفته اند مالک ذعر آن وقت از ایشان خطی ستده بود بحجت تا بیع با قالت و استقالت تبه نکنند و آن خط بدست یوسف بود آن ساعت بیرون آورد و بایشان نمود یوسف از یک روی ایشان را تعبیر می کرد و از یک روی عذر می ساخت که إذ أنتم جاهلون آن گه نادانان بودید آن کردید یعنی جوانان بودید و ندانستید و قیل جاهلون بالوحی قبل النبوة

ایشان در آن خجالت و تشویر گفتند أ إنک لأنت یوسف قراءت عامه بر لفظ استفهام است مگر ابن کثیر که بر لفظ خبر خواند انک لانت یوسف و معنی آنست که یوسف چون ایشان را توبیخ کرده بود و ایشان را عذر ساخته برقع فرو گشاد و تاج از سر فرو نهاد و بر گوشه سر وی خالی بود که یعقوب را همان خال بود و اسحاق را و ساره را همان بود ایشان آن خال وی بدیدند و نیز یوسف تبسم کرد و از آن تبسم ثنایای وی همچون در منظوم پیدا شد برادران را یقین شد که یوسف است گفتند إنک لأنت یوسف تویی بحقیقت یوسف یوسف گفت أنا یوسف و هذا أخی الذی فرقتم بینی و بینه قد من الله علینا بالجمع بیننا إنه ای ان الامر من یتق الفاحشة و یصبر علی بلواه و قیل یتق الزنا و یصبر علی العزوبة فإن الله لا یضیع أجر المحسنین لا یبطل اجر من کان هذا حاله فی الدنیا و الآخرة

قالوا تالله لقد آثرک الله علینا اختارک و فضلک علینا بالعقل و الحلم و الحسن و إن کنا لخاطیین مذنبین یقال خطأ یخطأ خطا و خطا و اخطأ یخطی اخطاء قیل لابن عباس کیف قالوا ان کنا لخاطیین و قد تعمدوا لذلک فقال اخطأوا الحق و ان تعمدوا فمن ذهب الی انهم کانوا بالغین احتج بهذا و من ذهب الی انهم لم یکونوا بالغین و ان ذلک کان منهم لصباهم قال اقامتهم علی کتمان الامر عن ابیهم موهمین له ان الامر علی ما اخبروه اولا خطاء و معصیة ...

میبدی
 
۶۱۵

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۳- سورة الرعد- مکیة » ۱ - النوبة الثالثة

 

... هر که نام کسی یافت ازین درگه یافت

ای برادر کس او باش و میندیش از کس

هر که مقبول حضرت الهیت آمد به اقرار این نام آمد هر که مهجور و مطرود سطوت عزت آمد بانکار وی آمد یضل به کثیرا و یهدی به کثیرا ...

میبدی
 
۶۱۶

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۶- سورة النحل- مکیه‏ » ۹ - النوبة الثانیة

 

... إن ربک هو أعلم بمن ضل عن سبیله و هو أعلم بالمهتدین ای هو اعلم بالفریقین فهو یأمرک فیهما بما هو الصلاح

و إن عاقبتم فعاقبوا بمثل ما عوقبتم به العقوبة الاولی فی الآیة علی المجاز و الثانیة علی الحقیقة خرجت توسعة للقرینة کقوله عز و جل فإنا نسخر منکم کما تسخرون و فی الخبر من سب عمارا سبه الله و جزاء سییة سییة مثلها و معنی الآیة و ان جازیتم بالعقوبة فجازوا بمثل ما عوقبتم به این در قتل حمزه فرو آمد که روز احد کشته شد و کافران بر وی مثله کردند گوش و بینی وی ببریدند و شکم وی بشکافتند هند بنت عتبه بیامد و تشفی خویش را که حمزه برادر وی را کشته بود جگر وی بیرون کرد و بخایید خواست که فرو برد نتوانست و بیفکند رسول خدای را ص خبر کردند که هند چنین کرد رسول ص گفت اما انها لو اکلته لم تدخل النار ابدا حمزة اکرم علی الله من ان یدخل شییا من جسده النار

پس رسول خدا ص در حمزه نگرست و او را بر آن صفت دید عظیم رنجور دل و غمگین خاطر گشت گفت رحمة الله علیک کنت وصولا للرحم فعولا للخیرات و لو لا حزن من بعدک علیک لسرنی ان ادعک حتی تحشر من امراج شتی ...

میبدی
 
۶۱۷

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۷- سورة بنى اسرائیل- مکیة » ۲ - النوبة الثانیة

 

... اما واقعه آخر که رب العزه گفت فإذا جاء وعد الآخرة آن بود که بعد از هلاک بخت نصر قومی از بنی اسراییل که در دست وی بودند خلاص یافتند و به ایلیا و شام و بیت المقدس باز گشتند و گفته اند که رب العزه کشتگان بنی اسراییل را نیز زنده کرد تا بخانه های خویش باز شدند و تورات را که سوخته بود و در میان ایشان نمانده به زبان عزیز بن شرحیا بایشان باز داد و الله نعمت خود بر ایشان فراخ کرد تا بناهای عظیم کردند و قصرهای نیکو ساختند و ایشان را مال و فرزندان بسیار داد چنانک گفت جل جلاله و أمددناکم بأموال و بنین و جعلناکم أکثر نفیرا ایشان را دیگر باره در نعمت بطر گرفت و سر بمعصیت و طغیان در نهادند و در زمین تباهکاری کردند و رب العالمین پیغامبران را بایشان فرستاد و ایشان پیغامبران را بعضی دروغ زن گرفتند و بعضی را کشتند چنان که الله تعالی گفت فریقا کذبوا و فریقا یقتلون

و آخرترین پیغامبران بایشان زکریا بود و یحیی و عیسی علیهم السلام و ایشان زکریا و یحیی هر دو را بکشتند بقول بعضی مفسران و بقول بعضی زکریا را نکشتند بلکه خود فرمان یافت اما یحیی را بی خلاف کشتند و سبب قتل وی آن بود که عیسی ع یحیی را فرستاد با دوازده مرد حواریان تا مردم را دین و شریعت آموزند و از حرام و ناشایست باز دارند پادشاه ایشان خواست که دختر زن را بزنی کند بقول سدی یا دختر برادر بقول عبد الله بن عباس و این هر دو در شریعت حرامند یحیی ع او را از آن نهی کرد و پادشاه را بآن دختر میل بود چنانک هر چه از وی میخواست رد نمی کرد دختر از پادشاه درخواست تا یحیی را بکشند و سر یحیی را پیش وی آرند در طشت نهاده بستیز آن که او را از نکاح وی نهی کرد پادشاه سر باز می زد و نمی خواست که او را بکشد و وی الحاح می کرد و تن فرا وی نمی داد تا آن گه که از بهر دل وی بفرمود تا یحیی ع را شهید کردند و خون وی بر زمین ریختند در بیت المقدس آن خون جوشیدن گرفت خاک بر آن میریختند و هم چنان می جوشید و بالا می گرفت تا رب العزه بر ایشان خشم گرفت و خواست که غضب خود بر ایشان براند و ایشان را عقوبت کند ملکی را از ملوک بابل بر ایشان انگیخت نام وی خردوس و کانت نکایته فیهم اشد من نکایة بخت نصر فذلک قوله فإذا جاء وعد الآخرة خردوس با لشکری انبوه بدر بیت المقدس فرود آمد و بر بنی اسراییل غلبه کرد و یکی را گفت از سروران لشکر خویش نام وی نبوزراذان انی قد کنت حلفت بالهی لین ظهرت علی اهل بیت المقدس لاقتلنهم حتی یسیل دماؤهم فی وسط عسکری الا ان لا اجد احدا اقتله من سوگند یاد کردم بخداوند خویش که اگر مرا بر اهل بیت المقدس دست رس بود و ظفر یابم بر ایشان ایشان را میکشم تا خون ایشان روان گردد و بلشگرگاه من رسد پس نبوزراذان را فرمود تا در بیت المقدس شد بر آن بقعت که قربان گاه ایشان بود خون دید که همی جوشید و بالا گرفت و آن خون یحیی زکریا بود اما جهودان از نبوزراذان پنهان کردند گفتند هذا دم قربان قربناه فلم یقبل منا فلذلک یغلی هو کما تراه و لقد قربناه منذ ثمانی مایة سنة القربان فتقبل منا الا هذا القربان و ذلک لانه قد انقطع منا الملک و النبوة و الوحی فلذلک لم یقبل منا گفتند هشتصد سالست تا قربان میکنیم و پذیرفته می آید مگر این یک قربان که نپذیرفتند از آنک وحی و نبوت از ما منقطع گشته نبوزراذان بفرمود تا بر سر آن خون قتل نهمار کردند هزارها کشتند از مهتران و کهتران خرد و بزرگ ایشان تا مگر آن خون ساکن گردد و ساکن نمی گشت پس گفت ویلکم یا بنی اسراییل اصدقونی قبل ان لا أترک نافخ نار انثی و لا ذکر الا قتلته چون ایشان را این تهدید کرد راست بگفتند که این خون پیغامبریست نام او یحیی بن زکریا تا ما را از ناشایست و نابکار نهی میکرد و ما از نادانی فرمان او نبردیم و رشد خود نشناختیم و ما را از کار شما و فتنه قهر و قتل شما خبر می داد و تصدیق وی نکردیم و او را کشتیم تا باین روز و باین حال رسیدیم

نبوزراذان بدانست که ایشان راست می گویند بفرمود تا در شهر ببستند و لشکر خردوس هر چه با وی بود همه بیرون کرد و خالی گشت آن گه روی بر خاک نهاد و تضرع و زاری کرد گفت یا یحیی بن زکریا قد علم ربی و ربک ما قد اصاب قومک من اجلک و ما قتل منهم من اجلک فاهدا باذن الله قبل ان لا ابقی احدا من قومک چون این سخن بگفت خون یحیی بفرمان الله تعالی ساکن گشتنبوزراذان چون آن حال دید ایمان آورد گفت آمنت بالله الذی آمنت به بنو اسراییل و ایقنت انه لا رب غیره و روی ان الله تعالی اوحی الی رأس من رؤس بقیة الانبیاء ان نبوزراذان حبور صدوق و الحبور بالعبرانیة حدیث الایمان آن گه گفت ای بنی اسراییل آن دشمن خدا خردوس بمن فرموده که اهل بیت المقدس را چندان بکشم که خون کشتگان بلشکرگاه وی رسد و من طاقت عصیان وی ندارم راه آنست که چهارپایان بسیار بکشیم و آن گه این کشتگان را بر سر ایشان افکنیم تا آن را بپوشد و خون بلشکرگاه وی رسد هم چنان کردند و خردوس کس فرستاد به نبوزراذان که قتل از ایشان بردار که خون ایشان بلشکرگاه ما رسید و سوگند ما راست شد پس خردوس از آنجا برخاست و به بابل بازگشت و بعد از آن بنی اسراییل را ملک نبود و ملک شام و نواحی آن با روم و یونانیان افتاد اما بقایای بنی اسراییل پس از آن در زمین قدس قوی گشتند و بسیار شدند و ریاست و مهتری یافتند بقوت و شوکت و نعمت و اجتماع رأی و کلمت نه بر وجه پادشاهی و فرمان روایی روزگاری چنان بودند تا دیگر باره سر بتباهی و بی راهی در نهادند و استحلال محارم کردند و اندازه های دین و شریعت در گذاشتند تا رب العزه ططوس بن اسبسیانوس الرومی را بر ایشان مسلط کرد و بلاد و دیار ایشان خراب کرد و از آن ریاست و نعمت و وطن خویش بیفتادند و خواری و مهانت و مذلت بر ایشان نشست و پس از آن ایشان را هرگز عز و کرامت و ریاست و ملک نبود و بر ایشان جز مذلت و صغار و جزیت نبود و بیت المقدس هم چنان خراب مانده تا بروزگار عمر خطاب فعمره المسلمون ...

میبدی
 
۶۱۸

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۷- سورة بنى اسرائیل- مکیة » ۲ - النوبة الثالثة

 

... کثرة ذکر الله عز و جل لموسی ع فی القرآن من امارات اکرامه و علامات محبته کسی را که دوست دارند ذکر وی بسیار کنند مصطفی ص گفتمن احب شییا اکثر ذکره

کسی که چیزی دوست دارد پیوسته نام آن چیز می برد و ذکر وی میکند نبینی خداوند جهان و کردگار مهربان جل جلاله و تقدست اسمایه که موسی را گفت و ألقیت علیک محبة منی من دوستی خود بر تو افکندم لا جرم بنگر تا در قرآن چند جایگاه است ذکر موسی میقات موسی طور موسی وعده موسی غربت موسی مناجات موسی برادر موسی خواهر موسی مادر موسی همراه موسی دریای موسی فرعون موسی رنج موسی نواخت موسی هیچیز نگذاشت از احوال و اخلاق موسی که نه در قرآن یاد کرد و مؤمنان را بسماع آن شاد کرد تا بدانی که یاد کرد فراوان بار درخت دوستی است و نشان راه دوستی و قضینا إلی بنی إسراییل فی الکتاب الآیة حکم راندیم و قضا کردیم و کار از غیب بیرون آوردیم تا با خلق نماییم که آن همه ما بودیم و همه ماییم در ازل ما بودیم و در ابد ماییم نیک و بد بارادت ماست نفع و ضر بتقدیر ماست کاینات و محدثات محکوم تکلیف و مقهور تصریف ماست از ازل تا جاودان علم ما بر همه روان و ما را بر همه حکم و فرمان وجود شما که خلایق اید و عدم شما بر درگاه جلال ما یکسانست نه در هستی شما ما را منفعت نه در نیستی شما ما را مضرت نه کمال عزت ما را بطاعت شما حاجت

إن أحسنتم أحسنتم لأنفسکم و إن أسأتم فلها ان احسنتم فثوابکم اکتسبتم و ان اسأتم فعذابکم اجتلبتم و الحق اعز من ان یعود الیه من افعال عبده زین أو شین جلال عزت احدیت و کمال صمدیت از آن عزیزتر و پاک تر که بطاعت مطیعان او را زینی بود یا از معصیت عاصیان درو شینی آید اگر نیک مرد آیی خود را سود کنی و اگر بد مرد باشی بر خود زیان آری جلال احدیت ما را جمال صمدیت بس ...

میبدی
 
۶۱۹

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۸- سورة الکهف- مکیة » ۴ - النوبة الثانیة

 

قوله تعالی و اضرب لهم مثلا رجلین یعنی لابی جهل و لاخیه الحرث ابنی هشام بن المغیرة بن عبد الله بن عمرو بن مخزوم حین اسلم الحرث و ثبت ابو جهل علی کفره و قیل هما اخوان من اهل مکة احدهما مؤمن و الآخر کافر و اسم المؤمن ابو سلمة عبد الله بن عبد الاسد بن عبد باللیل زوج ام سلمة قبل النبی ص و الآخر کافر و هو الاسود بن عبد الاسد میگوید مثل زن این دو برادران را بآن دو مرد که در روزگار پیش بودند

زجاج گفت جهودان گفتند مشرکان مکه را که محمد را پرسید بر سبیل امتحان از قصه آن دو مرد که در زمان پیش بودند این آیت بجواب امتحان ایشان آمد و اضرب لهم ای للذین سألوک عن ذلک امتحانا ای حدثهم بما فی مثله العبرة ایشان را بگوی قصه آن دو مرد که در مثل آن قصه عبرتست اگر عبرت می گیرند دو برادر بودند در بنی اسراییل یکی مؤمن نام او یهودا دیگری کافر نام او قطروس همان دو برادرند که در سوره الصافات وصف ایشان گفته قال قایل منهم إنی کان لی قرین یقول أ إنک لمن المصدقین

دو برادر بودند هشت هزار دینار از پدر میراث برده هر یکی چهار هزار دینار قطروس رفت و بهزار دینار بستانی خرید و آن را عمارت کرد و نیکو بپرداخت یهودا در مقابل آن هزار دینار بدرویشان داد و گفت اللهم ان کان فلان قد اشتری ارضا بالف دینار فانی اشتری منک ارضا فی الجنة بالف دینار بار خدایا اگر او بستانی خرید بهزار دینار من از تو بستانی می خرم اندر بهشت بهزار دینار که بصدقه دادم قطروس بهزار دینار دیگر خانه ای بنا نهاد و در آن غرفه ها و منظره ها بساخت یهودا هزار دینار دیگر بصدقه داد بدرویشان و گفت بار خدایا مرا خانه ای در بهشت می باید از بهر من خانه ای در بهشت بساز قطروس زنی بخواست و هزار دینار مهر وی کرد یهودا هزار دینار دیگر بخرج درویشان و یتیمان و پیر زنان کرد و گفت بار خدایا این مهر زنان بهشتی است که تو مرا نام زد کنی قطروس هزار دینار دیگر که مانده بود بچاکران و خدمتکاران و لباس و تجمل خویش خرج کرد یهودا نیز هزار دینار دیگر که باقی مانده بود بر ارباب حاجات تفرقه کرد و از خدای تعالی لباس و تجمل بهشتی و غلمان و ولدان جاودانی بخواست

پس بروزگار یهودا درویش گشت و اختلال حال و اضطرار او را بر آن داشت که نیاز خویش به قطروس برداشت و از وی چیزی خواست قطروس گفت ما فعل مالک فقد اقتسمنا مالا واحدا فاخذت شطره و انا شطره آن مال را چه کردی نه هر دو برادر بودیم و مال بهم قسمت کردیم یهودا گفت آن همه بصدقه بدرویشان دادم قطروس گفت اینک لمن المصدقین آری تو مال بصدقه دادی اکنون آمده ای و از من میخواهی اذهب فو الله لا اعطیک شییا فطرده اینست که رب العالمین در بیان قصه ایشان گفته جعلنا لأحدهما جنتین ای بستانین من أعناب و حففناهما بنخل ای جعلنا النخل محیطة بهما و قیل حففناهما جعلنا حفافیهما ای جانبیهما نخلا و جعلنا بینهما زرعا یعنی جعلنا حول الاعناب النخل و وسط الاعناب الزرع

کلتا الجنتین آتت أکلها ای اعطت ثمرها و ادت ریعها تاما ای کل واحدة منهما فلذلک لم یقل آتتا و لم تظلم منه ای من اکلها شییا ای لم ینقص مما عهد و فجرنا خلالهما نهرا ای شققنا فی المکان المتخلل بینهما جنب الزرع اخبر الله سبحانه و تعالی عن اتصال عمارتهما و کمال تأدیة حملهما من نخلهما و اعنابهما و اخبر ان شربهما کان من نهر جار و هو من اغزر الشرب ...

... و اغفر خطایای و ثمر ورقی

ای کثر ابلی و غنمی فقال لصاحبه المؤمن و هو یحاوره ای یراجعه فی الکلام مشتق من حار اذا رجع مراجعت در سخن میان ایشان آن بود که قطروس بجفا و زشتی با وی می گفت که مال را چه کردی و کجا بردی و چرا از دست بدادی تا چنین درویش و درمانده گشتی وی می گفت مال در وجوه خیرات و صدقات خرج کردم از پیش خویش فرستادم تا فردا بثواب آن برسم قطروس گفت مال خویش ضایع کردی بظنی محال و بعثی و ثوابی که نخواهد بود اکنون من از تو افزون ترم بمال و انبوه ترم بخدمتکار و یار اینست که الله تعالی گفت أنا أکثر منک مالا و أعز نفرا یعنی انا ذو مال کثیر و نفر عزیز العزة ها هنا هی الکثرة و النفر الخدم و النفیر الاعوان منه قوله تعالی و جعلناکم أکثر نفیرا ای خدما و خولا آن گه دست برادر مسلمان گرفت و او را در آن بستان خویش برد از روی مفاخرت تا بوی نماید آن عمارت و زراعت و درختان و ثمار اینست که رب العالمین گفت و دخل جنته وحد الجنة لاتصال کل واحدة منهما بالآخری و هو ظالم لنفسه ای کافر بربه قال النابغة الحمد لله لا شریک له من اباها فنفسه ظلما قال ما أظن أن تبید ای تهلک هذه الجنة أبدا انکر ان الله یفنی الدنیا و ان القیامة تکون

و ما أظن الساعة قایمة کاینة و لین رددت إلی ربی نشرت بعد موتی الی ربی یعنی ان یک بعث و دار اخری کما زعمت لأجدن خیرا منها ای من جنته قرأ ابن کثیر و نافع و ابن عامر خیرا منهما بزیادة میم للتثنیة و الوجه انه علی تثنیة الجنتین المذکورتین فیما تقدم من قوله تعالی جعلنا لأحدهما جنتین کلتا الجنتین و قرأ الباقون خیرا منها بغیر میم و الوجه انه علی الانفراد لتقدم ذکر جنة مفردة فی قوله تعالی و دخل جنته فافراد الضمیر یرجع الیها منقلبا ای انقلابا و قیل موضع انقلاب یقول کما اعطانی و اکرمنی فی الدنیا یعطینی فی الآخرة و یکرمنی هناک این همانست که عاص وایل گفت خباب أرت را لأوتین مالا و ولدا

قال له صاحبه المسلم و هو یحاوره هذه المحاورة کنایة عن الصلابة فی الدین و شدة الصریمة و ترک المبالاة فی الله آن برادر مسلمان گفت از قوت ایمان و یقین و صلابت در دین أ کفرت بالذی خلقک یعنی اباک آدم من تراب ثم من نطفة ای خلقک من نطفة ابیک فی رحم امک ثم سواک رجلا جعلک معتدل الخلق و القامة ذا عقل و تمییز ثم جهلت امر الاعادة و لم تستدل بالمبدإ علی المعاد

لکنا بالالف فی الوصل قرأها ابن عامر و رویس و ابن حسان و قرأ الباقون و روح بغیر الف فی الوصل و اتفقوا علی الوقف بالالف و اصل الکلمة لکن انا فحذفت الهمزة طلبا للخفة لکثرة استعمالها و ادغمت احدی النونین فی الأخری و اثبتت الف لکنا کما اثبتت فی الوقف علی لغة من یقول انا بالالف فی الوقف و الوصل هو الله ربی القول ها هنا مضمر معناه لکن انا اقول هو الله ربی و لا أشرک بربی أحدا ...

میبدی
 
۶۲۰

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۸- سورة الکهف- مکیة » ۶ - النوبة الثانیة

 

... أن ینقض ای ینکسر قضضت الشی ء کسرته فانقض ای انکسر و قیل ینقض یسقط و منه انقضاض الکواکب فأقامه ای مسه الخضر بیده فاستوی الجدار و قیل هدمه و جدد بناه و اعاده صحیحا و عن النبی ص هدمه ثم قعد یبنیه موسی و خضر چون بآن شهر رسیدند مهمانی خواستند و ایشان را مهمانی نکردند و طعام ندادند مصطفی ص گفت لییمان بودند قوم آن شهر که ایشان را طعام ندادند پس خضر دیواری دید در آن شهر طول آن صد گز و نزدیک بود که آن دیوار بیفتادی خضر دست بوی باز نهاد و راست کرد و یا آن را بکند و باز نیکو و درست کرد موسی گفت لو شیت لاتخذت علیه أجرا ای لو شیت لاتخذت علی اصلاحه اجرة و جعلا و قیل قری و ضیافة قرأ مکی و بصری لتخذت مخففة التاء مکسورة الخاء و قرأ الباقون لاتخذت مشددة التاء مفتوحة الخاء و الوجه ان اتخذ علی افتعل و تخذ علی فعل کلاهما واحد فی المعنی کتبع و اتبع یقال اتخذت مالا اتخذه اتخاذا و تخذته اتخذه تخذا علی فعل بکسر العین و اظهر ابن کثیر و حفص الذال و کذلک یعقوب هذا الحرف وحده و ادغم الباقون الذال فی التاء

قال هذا فراق ای هذا وقت فراق بینی و بینک و قیل هذا السؤال منک بعد عهدک و شرطک سبب فراقنا و لا اصحبک بعد هذا و انما کررتین تأکیدا معناه فراق بیننا کما یقال لعن الله الغادر منی و منک ای الغادر منا سأنبیک ای ساخبرک قبل ان تتفرق بتأویل ما لم تستطع علیه صبرا ای بمآل ما سألته عنه و لم تصبر علیه خضر گفت اکنون تفسیر کنم ترا آنچ بر آن صبر نتوانستی کرد و بر من انکار کردی اما کشتی از آن چند درویش بود یعنی ده برادر پنج از ایشان زمن و پنج ازیشان کارگران در دریا یعنی که در دریا غواصی میکنند یا کشتی بکرا میدهند و بغله آن زندگانی میکنند و گفته اند که کشتی وقف بود بر ایشان فأردت أن أعیبها ای اجعلها ذات عیب یقال عبته اذا جعلته ذا عیب فانت عایب و ذلک معیب و کان وراءهم ای امامهم ملک کافر اسمه جلندی یأخذ کل سفینة صالحة غصبا و قرأ عثمان کل سفینة صالحة قیل و امر عثمان فکتب الی بلاد المسلمین بان یکتب فی المصاحف صالحة و قال قد قامت عندی البینة بها و کان ذلک فی آخر عمره فلم ینتشر و فی الآیة دلیل علی ان المسکین و ان کان یملک شییا فلا یزول عنه اسم المسکنة اذا کانت به حاجة الی ما هو زیادة علی ملکه و یجوز له اخذ الزکاة و سیل ابن عباس کیف کانوا مساکین و السفینة قد تساوی الف دینار فقال المسافر مسکین و ان کان معه الف دینار

و أما الغلام فکان أبواه مؤمنین فخشینا ای علمنا ان عاش ان یصیر سببا لکفر والدیه و عصیانهما الله لانهما کانا شدیدی الحب له و معنی یرهقهما یغشیهما و قال الزجاج یحملهما علی الرهق و هو الجهل ...

میبدی
 
 
۱
۲۹
۳۰
۳۱
۳۲
۳۳
۹۵