گنجور

 
میبدی

قوله تعالی: «وَ لَمَّا دَخَلُوا عَلی‌ یُوسُفَ آوی‌ إِلَیْهِ أَخاهُ» ای ضمّ الیه اخاه، یقال آویت فلانا بالمدّ اذا ضممته الیک، و اویت الیه بقصر الالف لجأت الیه. و چون برادران یوسف از کنعان بیرون آمدند و بنیامین با ایشان همراه او را گرامی داشتند و خدمت وی کردند و بهر منزل که رسیدند جای وی میساختند و طعام و شراب بر وی عرضه میکردند تا رسیدند بیک فرسنگی مصر و یوسف آنجا مرد نشانده بود تا از آمدن ایشان او را خبر کند، کس فرستاد و یوسف را خبر کرد که آن ده مرد کنعانی باز آمده‌اند و جوانی دیگر با ایشانست که او را مکرّم و محترم می‌دارند، یوسف بدانست که بنیامین با ایشانست، بفرمود تا سرای وی بیاراستند و آئین بستند و تخت بنهادند و امرا و وزرا و حجّاب و سروران و سرهنگان هر کسی را بجای خویش بخدمت بداشتند و یوسف خود را بیاراست، تاج بر سر نهاد و بر تخت ملک بنشست، چون برادران در آمدند بر پای خاست و همه را ببر اندر گرفت و پرسش کرد و پیش خود بنشاند، روی با بنیامین کرد و گفت ای جوان تو چه نامی؟ گفت بنیامین و بر پای خاست و بر یوسف ثنا گفت و آفرین کرد هم بزبان عبری و هم بتازی، آن گه گفت پدرم این نام نهاد که گفتم، امّا چون عزیز را دیدم نام من آن بود که وی فرماید، یوسف گفت فرزند داری؟ گفت دارم. گفت چه نام نهادی فرزند را؟ گفت یوسف. گفت چرا نام وی یوسف کردی؟ گفت از بهر آنک مرا برادری بود نام وی یوسف و غایب گشت اکنون این پسر را یوسف خواندم تا یادگار او باشد. یوسف زیر برقع اندر بگریست و زمانی خاموش گشت. آن گه گفت طعام بیارید ایشان را، شش خوان بیاوردند آراسته و ساخته با طعامهای الوان، یوسف گفت هر دو برادر که از یک مادرید بر یک خوان نشینید، دو دو همی نشستند و بنیامین تنها بماند. یوسف گفت تو چرا نمی‌نشینی، بنیامین بگریست گفت شرط هم خوانی هم مادری کردی و مرا برادر هم مادر نیست و آن کس که هم مادر من بوده حاضر نیست، نه زندگی وی مرا معلوم تا بجویمش، نه از مردگی وی مرا خبر تا بمویمش، نه طاقت دل بر فراق نهادن، نه امید وصال داشتن و نه آن پدر پیر را در محنت و سوگواری دیدن و نه بچاره وی رسیدن. یوسف روی سوی برادران کرد، گفت چون تنهاست او را فرمان دهید تا با من بر خوان نشیند، برادران همه بر پای خاستند و عزیز را آفرین کردند و گفتند اگر تو او را با خود بر خوان نشانی ذخیره‌ای عظیم باشد او را و شرفی بزرگ موجب افتخار و سبب استبشار و نیز شادی باشد که بدل آن پیر محنت زده اندوه مالیده رسانی، پس یوسف او را با خود بر خوان نشاند. یوسف دست از آستین بیرون کرد تا طعام بخورد، بنیامین دست یوسف بدید دمی سرد برآورد و آب از چشم فرو ریخت و طعام نمی‌خورد، یوسف گفت چرا طعام نمی‌خوری؟ گفت مرا طبع شهوت طعام خوردن نماند، بعد از آنک دست و انگشتان تو دیدم که سخت ماننده است بدست و انگشتان برادرم، یوسف کانّه و العزیز تفّاحة شقّت بنصفین.

یوسف چون آن سخن از وی بشنید گریستن بوی در افتاد و بر خود بپیچید، اما صبر کرد و خویشتن را ننمود تا از طعام فارغ شدند و بدست هر یکی خلالی سیمین دادند و بدست بنیامین خلالی زرّین دادند بر سر وی مرغی مجوّف بمشک سوده آکنده، بنیامین خلال همی کرد و مشک بر وی همی ریخت، برادران را عجب آمد آن اعزاز و اکرام، تا روبیل گفت: ما رأینا مثل هذا، پس ایشان را بمهمان خانه فرو آوردند و یوسف بخلوت خانه خود باز رفت و کس فرستاد و بنیامین را بخواند و با وی گفت در آن خلوت خانه که: أ تحبّ ان اکون اخاک بدل اخیک الهالک؟ فقال بنیامین ایّها الملک و من یجد اخا مثلک لکنّ لم یلدک یعقوب و لا راحیل یوسف گفت خواهی که من ترا برادر باشم بجای آن برادر گم شده؟

بنیامین گفت ای ملک چون تو برادر کرا بود و کرا سزد و کجا بخاطر در توان آورد لکن نه چون یوسف که یعقوب و راحیل او را زادند. یوسف چون این سخن شنید بگریست، برخاست و او را در بر گرفت و گفت: «إِنِّی أَنَا أَخُوکَ»، اندوه مدار و غم مخور که من برادر توام یوسف، «فَلا تَبْتَئِسْ» ای لا تحزن، و الابتئاس افتعال من البؤس و هو سوء العیش، «بِما کانُوا یَعْمَلُونَ» فی حقّنا.

«فَلَمَّا جَهَّزَهُمْ بِجَهازِهِمْ» ای هیّأ اسبابهم و او فی الکیل لهم و حمل لهم بعیرا و حمل باسم بنیامین بعیرا ثمّ امر بسقایة الملک فجعلت «فِی رَحْلِ أَخِیهِ» بنیامین بغیر علمه. و قیل کان ذلک بتقریر منه و توطین نفس علی ما نسب الیه من السّرقة، و السّقایة و الصّواع فی السّورة واحد و هو الملوک الفارسی و کانت من فضّة منقوشة بالذّهب اعلاه اضیق من اسفله کانت العجم تشرب به. و قیل کان کأسا من ذهب مرصّع بالجواهر کان یوسف یشرب منه فجعله مکیالا لعزّة الطعام حتّی لا یکال بغیره. قال النقّاش: السّقایة و الصّواع شی‌ء واحد اناء له رأسان فی وسطه مقبض کان الملک یشرب من رأس فیسمی سقایة و یکال الطعام بالرأس الآخر فیسمّی صواعا. قال و کان الصّواع ینطق بمقدار ما کیل به باحسن صوت یسمع النّاس به، ثمّ ارتحلوا و امهلهم یوسف حتّی انطلقوا.

چون فرا راه بودند بدر شهر رسیده و بنیامین با ایشان، مرد یوسف از پی در رسید و ایشان را بداشت و منادی ندا کرد، فذلک قوله: «ثُمَّ أَذَّنَ مُؤَذِّنٌ» ای اعلم معلم و نادی مناد، «أَیَّتُهَا الْعِیرُ» یعنی یا اصحاب العیر و العیر الإبل الّتی تحمل المیرة، منادی آواز داد که «إِنَّکُمْ لَسارِقُونَ» در تأویل این کلمه اقوال مفسّران مختلف است: قال بعضهم انّ المنادی ناداهم من غیر اذن یوسف، و قیل معناه انّکم لسارقون لیوسف من ابیه حین اخذوه و باعوه، و قیل فیه استفهام ای ائنّکم لسارقون، و قیل اراد ان ظهر منکم السّرق فانّکم سارقون، و قیل انّکم فی قوم من یسرق کما یقال قتل بنو فلان رجلا و القاتل واحد او اثنان.

«قالُوا» ای قال اخوة یوسف، «وَ أَقْبَلُوا» علی المنادی و من معه، «ما ذا تَفْقِدُونَ» ما الّذی ضلّ منکم.

«قالُوا نَفْقِدُ صُواعَ الْمَلِکِ وَ لِمَنْ جاءَ بِهِ حِمْلُ بَعِیرٍ» من الطّعام، «وَ أَنَا بِهِ زَعِیمٌ» کفیل ضمین، یقوله المنادی و حدّ المؤذن ثمّ جمع الضّمیر العائد ثمّ وحّد الزّعیم لانّ المؤذن او النّاشد لا یکون الّا واحدا و الزّعیم هو المؤذن و لسان القوم.

برادران چون حدیث دزدی شنیدند گفتند: «تَاللَّهِ لَقَدْ عَلِمْتُمْ ما جِئْنا لِنُفْسِدَ فِی الْأَرْضِ» تاللّه، این تا بدل واو است در قسم و واو بدل با است و درین سخن معنی تعجبست چنانک پارسیان گویند چیزی را که عجب دارند بخدا که این بس طرفه است، ایشان همین گفتند: بخدا که این بس عجبست که شما همی دانید که ما در زمین مصر نه بدان آمدیم تا تباهکاری کنیم، و این از بهر آن گفتند که ایشان هر گاه که بمصر آمدندی دهنهای چهار پایان بر بستندی تا از کشت زار مردم هیچیز نخوردندی و مردم از ایشان این دیده بودند. و قیل لانّهم ردّوا ما وجدوا فی رحالهم و هذا لا یلیق بالسّراق.

«قالُوا فَما جَزاؤُهُ» ای ما عقوبة السّارق و ما جزاء السرق، «إِنْ کُنْتُمْ کاذِبِینَ» فی قولکم و ما کنّا سارقین.

«قالُوا جَزاؤُهُ مَنْ وُجِدَ فِی رَحْلِهِ» ای اخذ من وجد فی رحله رقا، «فَهُوَ جَزاؤُهُ» عندنا و کان عند آل یعقوب من یسرق یسترق و عند اهل مصر ان یضرب و یغرّم ضعفی ما سرق. منادیان گفتند جزاء دزدی چیست اگر شما دروغ گوئید؟ جواب دادند که جزاء دزدی آنست که آن دزد را برده گیرند بعقوبت آن دزدی، اینست جزاء دزدی بنزدیک ما که آل یعقوبیم «کَذلِکَ نَجْزِی الظَّالِمِینَ» این ظلم اینجا بمعنی دزدی است، ای کذلک نجزی السّارقین عندنا فی ارضنا، و یوسف این تقریر بآن می‌کرد تا بنیامین را بحکم ایشان باز گیرد.

«فَبَدَأَ» یعنی بدأ المؤذن الزّعیم. و قیل ردّوهم الی مصر. فبدأ واحدا بعد واحد، «قَبْلَ وِعاءِ أَخِیهِ» لتزول الریبة و لو بدأ بوعاء اخیه لعلموا انّهم جعلوا فیه ثمّ استخرجها یعنی السّقایة من وعاء اخیه، «کَذلِکَ کِدْنا لِیُوسُفَ» الکید ها هنا ردّ الحکم الی بنی یعقوب می‌گوید این تدبیر ما بدست یوسف دادیم و این کید ما ساختیم که او را الهام دادیم تا حکم با برادران افکند، این بآن کردیم تا برادر با وی بداشتیم، «ما کانَ لِیَأْخُذَ أَخاهُ» و یستوجب ضمّه الیه، «فِی دِینِ الْمَلِکِ» ای فی حکم الملک و سیرته و عادته لانّ دینه فی السرقة الضرب و التغریم می‌گوید یوسف را برده گرفتن دزد حکم دین وی نبود و موافقت نبود او را در دیانت بدین ملک، «إِلَّا أَنْ یَشاءَ اللَّهُ» ای الا بمشیّة اللَّه، یرید انّه لم یتمکّن یوسف من حبس اخیه فی حکم الملک لو لا ما کان اللَّه له تلطفا حتّی وجد السّبیل الی ذلک و هو ما جری علی السنة اخوته انّ جزاء السّارق الاسترقاق، «نَرْفَعُ دَرَجاتٍ مَنْ نَشاءُ» بضروب الکرامات و ابواب العلم کما رفعنا درجة یوسف علی اخوته فی کلّ شی‌ء و قیل معناه نبیح لمن نشاء ما نشاء و نخصّه بالتّوسعة، «وَ فَوْقَ کُلِّ ذِی عِلْمٍ عَلِیمٌ» یکون هذا اعلم من هذا و هذا من هذا حتی ینتهی العلم الی اللَّه عزّ و جل.

قال الحسن: و اللَّه ما امسی علی ظهر الارض من عالم الّا و فوقه من هو اعلم منه حتّی ینتهی العلم الی اللَّه عزّ و جلّ الّذی علّمه منه بدأ و الیه یعود. و عن محمد بن کعب القرظی: انّ علیّ بن ابی طالب (ع) قضی بقضیّة، فقال رجل من ناحیة المسجد یا امیر المؤمنین لیس القضاء کما قضیت، قال فکیف هو؟ قال هو کذا و کذا، قال صدقت و اخطأت.

«وَ فَوْقَ کُلِّ ذِی عِلْمٍ عَلِیمٌ» معنی آیت آنست که برداریم درجات آن کس که خواهیم بعلم زبر هر عالمی عالمی تا آن گاه که نهایت علم با خدای تعالی ماند عزّ ذکره که علم همه خلق آسمان و زمین در علم وی کم از قطره ایست در دریا.

«قالُوا إِنْ یَسْرِقْ» بنیامین، «فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَهُ مِنْ قَبْلُ» یعنی یوسف، ای له عرق فی السّرقة من اخیه نزع فی الشّبه الیه. عکرمه گفت، ربّ العزّه یوسف را عقوبت کرد باین کلمات که بر زبان برادران وی براند در مقابله آنچ یوسف گفت بایشان که: انّکم لسارقون.

یقول اللَّه تعالی: «مَنْ یَعْمَلْ سُوءاً یُجْزَ بِهِ» و مفسّران را اختلاف اقوال است در سرقت یوسف که چه بود: قومی گفتند طعام از مائده یعقوب پنهان بر می‌گرفت و بدرویشان می‌داد. و گفته‌اند که روزی درویشی از وی مرغی آرزو کرد، یوسف بخانه شد و مادرش زنده بود از وی مرغ طلب کرد، نداد و یوسف را دل بآرزوی درویش متعلّق بود، مرغ بدزدید و بدرویش برد، برادران آن حال دانسته بودند پس از چندین سال بعیب باز گفتند. سعید بن جبیر گفت: بتی از پدر مادر بدزدید و بشکست و بر راه بیفکند. مجاهد گفت: انّ عمّته بنت اسحاق ورثت من ابیها منطقة له و کانت هی تکفل یوسف و تحبّه و لا تصبر عنه، فاراد یعقوب اخذ یوسف منها فسائها ذلک فشدّت المنطقة علی وسطه ثمّ اظهرت ضیاع المنطقة فوجدت عند یوسف فصارت فی حکمهم احقّ به، «فَأَسَرَّها یُوسُفُ فِی نَفْسِهِ» هذا اضمار قبل الذّکر علی شریطة التفسیر لانّ قوله: «أَنْتُمْ شَرٌّ مَکاناً» بدل من الهاء فی قوله فاسرّها و المعنی اسرّ یوسف هذه الکلمة فی نفسه و هی قوله «أَنْتُمْ شَرٌّ مَکاناً» ای انتم شرّ صنیعا منه و منّی لما اقدمتم علیه من ظلم اخیکم و عقوق ابیکم، و قیل اسرّ الغضبة و رجعة کلمتهم فی قلبه. می‌گوید یوسف از آن سخن ایشان خشم گرفت و جواب آن سخن داشت در دل اما بر ایشان پیدا نکرد نه آن خشم و نه آن جواب که داشت، و جواب آن بود که در دل خود با خویشتن گفت انتم شرّ مکانا فی السّرق لانّکم سرقتم اخاکم یوسف من ابیه علی الحقیقة، «وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِما تَصِفُونَ» ای قد علم انّ الّذی تذکرونه کذب.

«قالُوا یا أَیُّهَا الْعَزِیزُ إِنَّ لَهُ أَباً شَیْخاً کَبِیراً» کلفا بحبّه کبیرا فی السّن کبیرا فی القدر و المنزلة. گفتند ای عزیز او را پدری است پیر بزرگ قدر، محنت روزگار در وی اثر کرده و سوگوار در بیت الاحزان نشسته، بر فراق پسری که از وی غائب گشته و بنیامین را دوست دارد و غمگسار وی باشد که هم مادر آن پسر غائب است، بر عجز و پیری وی ببخشای و دردش بر درد میفزای، «فَخُذْ أَحَدَنا مَکانَهُ» یکی را از ما برادران بجای وی برده گیر، «إِنَّا نَراکَ مِنَ الْمُحْسِنِینَ» الینا بردّ بضاعتنا و ایفاء الکیل لنا و اذا فعلت ذلک فقد زدت فی احساننا.

«قالَ مَعاذَ اللَّهِ» ای اعوذ باللَّه و اعتصم به و هو نصب علی المصدر، ای اعوذ باللَّه معاذا و کذلک یقال اعوذ باللَّه و العیاذ باللَّه ای اعوذ باللَّه، معنی آنست که باز داشت خواهم بخدای، «أَنْ نَأْخُذَ إِلَّا مَنْ وَجَدْنا مَتاعَنا عِنْدَهُ» و لم یقل من سرق تحرّزا من الکذب، «إِنَّا إِذاً لَظالِمُونَ» جائرون ان اخذنا بریئا بسقیم.

آورده‌اند که پسران یعقوب را قوّت بآن حد بود که اگر یکی از ایشان بانگ زدی چهار فرسنگ بانگ وی بشنیدندی و هر که شنیدی اندر دل وی خلل پدید آمدی و اعضاهایش سست گشتی و هر زن بارور که شنیدی بار بنهادی و چون خشم گرفتندی کس طاقت ایشان نیاوردی مگر که بوقت خشم هم از نژاد ایشان کسی دست بوی فرو آوردی که آن گه آن خشم از وی باز شدی، روبیل برادر مهین در آن حال که این مناظره می‌رفت در باز گرفت، بنیامین خشم گرفت چنانک مویهای اندام وی از جای برخاست و سر از جامه بیرون کرد و گفت ایّها الملک و اللَّه لتترکنا او لاصیحنّ صیحة لا تبقی بمصر امرأة حامل الا القت ما فی بطنها، یوسف چون او را دید که در خشم شد پسر خود را گفت: افرائیم خیز و دست بوی فرود آر تا خشم وی باز نشیند و ساکن گردد، افرائیم دست بوی فرو آورد و آن غضب وی ساکن گشت، روبیل گفت: من هذا انّ فی هذا البلد لینذرا من بذر یعقوب، درین شهر که باشد که نهاد وی از تخم یعقوب است، یوسف گفت یعقوب کیست؟ روبیل دیگر باره خشم گرفت، گفت: اسرائیل اللَّه بن ذبیح اللَّه بن خلیل اللَّه، یوسف گفت راست می‌گویی.

«فَلَمَّا اسْتَیْأَسُوا مِنْهُ» یئسوا من اجابة یوسف الی ما سألوه، یئس و استیأس‌ بمعنی واحد مثل سخر و استسخر و عجب و استعجب و ایس مقلوب یئس و بمعناه.

و منه قراءة ابن کثیر: «فَلَمَّا اسْتَیْأَسُوا مِنْهُ خَلَصُوا نَجِیًّا» ای انفردوا لیس معهم غیرهم یتناجون بینهم و النّجی اسم للواحد و الجمیع، قال اللَّه تعالی لموسی «وَ قَرَّبْناهُ نَجِیًّا» جمعه انجیاء و انجیة و هو مصدر فی موضع الحال ها هنا و مثله النّجوی یکون اسما و مصدرا. قال اللَّه تعالی «وَ إِذْ هُمْ نَجْوی‌»، ای متناجون و قال فی المصدر انّما النّجوی من الشیطان، «قالَ کَبِیرُهُمْ» ای اکبرهم فی السن و هو روبیل و قیل یهودا و قیل کبیرهم فی العقل و العلم لا فی السن و هو شمعون و کان رئیسهم، «أَ لَمْ تَعْلَمُوا أَنَّ أَباکُمْ قَدْ أَخَذَ عَلَیْکُمْ مَوْثِقاً مِنَ اللَّهِ» ای عهدا وثیقا و هو قوله: فلمّا آتوه موثقهم، «وَ مِنْ قَبْلُ ما فَرَّطْتُمْ فِی یُوسُفَ» این ماء صلت است، تقدیره و من قبل فرّطتم فی یوسف، و روا باشد که ما فرّطتم ابتدا نهند و من قبل خبر یعنی و تفریطکم فی یوسف ثابت من قبل، و روا باشد که موضع آن نصب بود ای و تعلمون تفریطکم ای تقصیر کم، «فَلَنْ أَبْرَحَ الْأَرْضَ» لا افارق ارض مصر و الارض منصوبة بواسطة الجار ای عن الارض و لیست ظرفا و لا مفعولا به، «حَتَّی یَأْذَنَ لِی أَبِی» یبعث الی ان آتاه، «أَوْ یَحْکُمَ اللَّهُ لِی» گفته‌اند این مرگ است که خواست در تنگی دل هم چنان که در کلمه ابراهیم گفتند: «رَبِّ هَبْ لِی حُکْماً». و قیل معناه او یحکم اللَّه لی بالسّیف فاحارب من حبس اخی بنیامین، «وَ هُوَ خَیْرُ الْحاکِمِینَ» اعدلهم لعباده.