گنجور

 
۴۱

فردوسی » شاهنامه » ضحاک » بخش ۱۰

 

... که ویران کنی تنبل و جادویی

کجا هوش ضحاک بر دست تست

گشاد جهان بر کمربست تست ...

... ببرد سر بی گناهان هزار

هراسان شدست از بد روزگار

کجا گفته بودش یکی پیشبین ...

فردوسی
 
۴۲

فردوسی » شاهنامه » ضحاک » بخش ۱۱

 

... چو سرو بلند از برش گرد ماه

ز یک دست سرو سهی شهرناز

به دست دگر ماه روی ار نواز

همه شهر یکسر پر از لشکرش ...

... نشیند زند رای بر بیش و کم

به یک دست گیرد رخ شهرناز

به دیگر عقیق لب ارنواز ...

... بگیرد ببرشان چو شد نیم مست

بدین گونه مهمان نباید بدست

برآشفت ضحاک برسان کرگ ...

... ترا دشمن آمد به گه برنشست

یکی گرزه گاوپیکر به دست

همه بند و نیرنگت از رنگ برد ...

فردوسی
 
۴۳

فردوسی » شاهنامه » ضحاک » بخش ۱۲

 

... فرود آمد از بام کاخ بلند

به دست اندرش آبگون دشنه بود

به خون پری چهرگان تشنه بود ...

... بیامد فریدون به کردار باد

بران گرزه گاوسر دست برد

بزد بر سرش ترگ بشکست خرد ...

... کمندی بیاراست از چرم شیر

به تندی ببستش دو دست و میان

که نگشاید آن بند پیل ژیان ...

... یکی کارورز و یکی گرزدار

سزاوار هر کس پدیدست کار

چو این کار آن جوید آن کار این ...

... شنیدند یکسر سخنهای شاه

ازان مرد پرهیز با دستگاه

وزان پس همه نامداران شهر ...

... به جایی که مغزش نبود اندران

فرو بست دستش بر آن کوه باز

بدان تا بماند به سختی دراز ...

فردوسی
 
۴۴

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش ۱

 

... بران تاج و تخت و کلاه و نگین

همه دست برداشته به آسمان

همی خواندندش به نیکی گمان ...

... بر آن بوم و بر کان نه آباد دید

به نیکی ببست از همه دست بد

چنانک از ره هوشیاران سزد ...

فردوسی
 
۴۵

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش ۲

 

... بدو گفت جندل که خرم بدی

همیشه ز تو دور دست بدی

از ایران یکی کهترم چون شمن ...

... مرا پادشاهی آباد هست

همان گنج و مردی و نیروی دست

سه فرزند شایسته تاج و گاه ...

... ز هر کام و هر خواسته بی نیاز

به هر آرزو دست ایشان دراز

مر این سه گرانمایه را در نهفت ...

... نه بازی ست با او سگالید کین

شنیدستم از مردم راه جوی

که ضحاک را زو چه آمد بروی ...

فردوسی
 
۴۶

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش ۳

 

... ببینم کشان دل پر از داد هست

به زنهارشان دست گیرم به دست

پس آنگه سه روشن جهان بین خویش ...

فردوسی
 
۴۷

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش ۵

 

... بیامد به تخت کیی برنشست

کمر بر میان بست و بگشاد دست

بزرگان برو گوهر افشاندند ...

فردوسی
 
۴۸

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش ۶

 

... بدین گونه بفریفت ای دادگر

درختیست این خود نشانده بدست

کجا آب او خون و برگش کبست ...

... به پرده درون جای پرمایگان

به یک دست بربسته شیر و پلنگ

به دست دگر ژنده پیلان جنگ

ز چندان گرانمایه گرد دلیر ...

... که آمد فرستاده ای نزد شاه

یکی پرمنش مرد با دستگاه

بفرمود تا پرده برداشتند ...

... ستاره شناسان و هم موبدان

بسی روزگاران شدست اندرین

نکردیم بر باد بخشش زمین ...

فردوسی
 
۴۹

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش ۷

 

... در گنج بگشای و بربند بار

تو گر چاشت را دست یازی به جام

و گر نه خورند ای پسر بر تو شام ...

... ندیدند کین اندر آیین خویش

چو دستور باشد مرا شهریار

به بد نگذرانم بد روزگار ...

فردوسی
 
۵۰

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش ۱۰

 

... یکایک برآمد ز جای نشست

گرفت آن گران کرسی زر به دست

بزد بر سر خسرو تاجدار ...

فردوسی
 
۵۱

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش ۱۳

 

... چنان چون بود در خور شهریار

خجسته منوچهر بر دست شاه

نشسته نهاده به سر بر کلاه ...

... سراپای یکسر به زر آژده

به یک دست بربسته شیر و پلنگ

به دست دگر ژنده پیلان جنگ

برون شد ز درگاه شاپور گرد ...

... چو شاپور و نستوه شمشیر زن

به یک دست شیدوش جنگی به پای

چو شیروی شیراوژن رهنمای ...

... نه خوب آمدی با دو فرزند خویش

کجا جنگ را کردمی دست پیش

کنون زان درختی که دشمن بکند ...

... که دارد همی بر منوچهر مهر

بزرگان کدامند و دستور کیست

چه مایستشان گنج و گنجور کیست ...

... سرش با ستاره همی گفت راز

به یک دست پیل و به یک دست شیر

جهان را به تخت اندر آورده زیر ...

... به کردار طهمورث دیوبند

نشسته بر شاه بر دست راست

تو گویی زبان و دل پادشاست

به پیش اندرون قارن رزم زن

به دست چپش سرو شاه یمن

چو شاه یمن سرو دستورشان

چو پیروز گرشاسپ گنجورشان ...

فردوسی
 
۵۲

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش ۱۸

 

... سپاس از جهاندار فریادرس

نگیرد به سختی جز او دست کس

دگر آفرین بر فریدون برز ...

فردوسی
 
۵۳

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش ۱۹

 

... سران را ز خون بر سر افسر نهاد

به یک دست قارن به یک دست شیر

به سر گرز و تیغ آتش و آب زیر ...

فردوسی
 
۵۴

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش ۲۰

 

... هر آن چیز کان نز ره ایزدیست

از آهرمنی گر ز دست بدیست

سراسر ز دیدار من دور باد ...

... وگر دوستدارید و یار منید

چو پیروزگر دادمان دستگاه

گنه کار پیدا شد از بی گناه

کنون روز دادست بیداد شد

سران را سر از کشتن آزاد شد ...

... فریدونش فرمود تا برنشست

ببوسید و بسترد رویش به دست

پس آنگه سوی آسمان کرد روی ...

فردوسی
 
۵۵

فردوسی » شاهنامه » منوچهر » بخش ۱

 

... به جنگ اندرون جان ندارم دریغ

گه بزم دریا دو دست من است

دم آتش از بر نشست من است

بدان را ز بد دست کوته کنم

زمین را به کین رنگ دیبه کنم ...

... جهان آفرین را پرستنده ام

همه دست بر روی گریان زنیم

همه داستان ها ز یزدان زنیم ...

... ز یزدان و از منش نفرین بود

و زان پس به شمشیر یازیم دست

کنم سر به سر کشور و مرز پست ...

فردوسی
 
۵۶

فردوسی » شاهنامه » منوچهر » بخش ۲

 

... سپاهی گران از پس پشت اوی

به دست چپش بر یکی موبدی

سوی راستش نامور بخردی ...

... یکی کاخ بد تارک اندر سماک

نه از دست رنج و نه از آب و خاک

ره بر شدن جست و کی بود راه ...

... نه از تخم بد گوهر آهرمن است

از این بر شدن بنده را دست گیر

مر این پر گنه را تو اندر پذیر ...

... سرافرازتر کس میان مهان

بدین کوه فرزند جوی آمدست

تو را نزد او آب روی آمدست

روا باشد اکنون که بردارمت

بی آزار نزدیک او آرمت

به سیمرغ بنگر که دستان چه گفت

که سیر آمدستی همانا ز جفت

نشیم تو رخشنده گاه من است ...

... بر و بازوی شیر و خورشید روی

دل پهلوان دست شمشیر جوی

سپیدش مژه دیدگان قیرگون ...

... منم کم ترین بنده یزدان پرست

از آن پس که آوردمت باز دست

پذیرفته ام از خدای بزرگ ...

فردوسی
 
۵۷

فردوسی » شاهنامه » منوچهر » بخش ۳

 

... شود تا سخن ها کند خواستار

ببیند یکی روی دستان سام

به دیدار ایشان شود شادکام ...

... کلاه بزرگی به سر برنهاد

به یک دست قارن به یک دست سام

نشستند روشن دل و شادکام ...

... امیدم به بخشایش تو است بس

به چیزی دگر نیستم دسترس

تو این بنده مرغ پرورده را ...

... شود شادمان سوی تخت و کلاه

بیامد پر اندیشه دستان سام

که تا چون زید تا بود نیک نام ...

فردوسی
 
۵۸

فردوسی » شاهنامه » منوچهر » بخش ۴

 

... یکی پادشا بود مهراب نام

زبر دست با گنج و گسترده کام

به بالا به کردار آزاده سرو ...

... که با او به رزمش نبود ایچ تاو

چو آگه شد از کار دستان سام

ز کابل بیامد به هنگام بام ...

... یکی طوق زرین زبرجد نگار

چو آمد به دستان سام آگهی

که مهراب آمد بدین فرهی ...

... چو یاقوت شد روی گیتی سپید

در بار بگشاد دستان سام

برفتند گردان به زرین نیام ...

... همی آفرین خواند بر بخت اوی

چو دستان سام از پسش بنگرید

ستودش فراوان چنان چون سزید ...

فردوسی
 
۵۹

فردوسی » شاهنامه » منوچهر » بخش ۵

 

... که چون رفتی امروز و چون آمدی

که کوتاه باد از تو دست بدی

چه مردست این پیر سر پور سام

همی تخت یاد آیدش گر کنام ...

... پی زال زر کس نیارد سپرد

چو دست و عنانش بر ایوان نگار

نبینی نه بر زین چون او یک سوار

دل شیر نر دارد و زور پیل

دو دستش به کردار دریای نیل

چو بر گاه باشد در افشان بود ...

... فشاننده خنجر آبگون

از آهو همان کش سپیدست موی

بگوید سخن مردم عیب جوی ...

فردوسی
 
۶۰

فردوسی » شاهنامه » منوچهر » بخش ۷

 

... رخان چون گلستان و گل در کنار

نگه کرد دستان ز تخت بلند

بپرسید کاین گل پرستان کیند ...

... کمان ترک گلرخ به زه بر نهاد

به دست جهان پهلوان در نهاد

نگه کرد تا مرغ برخاست ز آب ...

... که این شیر بازو گو پیلتن

چه مردست و شاه کدام انجمن

که بگشاد زین گونه تیر از کمان ...

... شه نیمروزست فرزند سام

که دستانش خوانند شاهان به نام

بگردد جهان گر بگردد سوار ...

... بیامد سیه چشم گنجور شاه

که بود اندر آن کار دستور شاه

سخن هر چه بشنید از آن دلنواز ...

... سر زلف و جعدش چو مشکین زره

فگندست گویی گره بر گره

ده انگشت برسان سیمین قلم ...

فردوسی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۱۵۹۷
sunny dark_mode