نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب پنجم » فصل دوم
... فاما پادشاهی خاص آن است که جوارح و اعضا و نفس ودل و حواس ظاهر و باطن که رعایای حقیقی اوست جمله را در قید فرمان شرع کشد و هر یک را در بندگی حق خدمتی که مامورست بدان بر کار کند و بسیاست شرع از منهیات ممتنع گرداند ون نفس را با کسیر شرع از امارگی بمأمورگی باز رساند چنانک در فصل تزکیت نفس شرح آن رفته است و دل را از مألوفات طبع و مستحسنات هوا نظام دهد و متوجه حضرت خداوندی گرداند تا قابل فیضان فیض حق گردد و موید بتأیید الهی شود
آنگه بقوت ربانی و تأیید آسمانی در پادشاهی شروع کند و بنیابت حق در بندگان او متصرف شود و در مملکت احکام سلطنت بر قانون فرمان میراند تا بهر حرکت وسعی و جد و جهد که درین باب نماید او را قربتی و رفعتی و درجتی در حضرت عزت میافزاید
اما حالت دوم که میان پادشاه و رعیت است اینجا عدل و انصاف گستردن است و جور ناکردن و سویت میان رعایانگاه داشتن تاقوی بر ضعیف ستم نکند و محتشم بر درویش بار ننهد ...
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب پنجم » فصل سیم
... یقین شناسد که بدین خصال که نموده آمد با خدای و پادشاه و رعیت اگر زندگانی کند و در همه احوال نیتی مخلصانه با آن ضم کند چنانک در ضمیر خود چنان اندیشد که این جمله خدمت پادشاه را و رعیت را از برای رضای خدای و تقرب بحضرت او میکنم و در آن میکوشم تا راحتی و آسایشی از من بمومنی رسد و دفع شری از مظلومی بکنم و ظالمی را از ظلم باز دارم و بدان تقرب جویم بحق که خواجه علیه السلام میفرماید انصر اخاک ظالما او مظلوما قیل یا رسول الله انصره مظلوما فکیف انصر ظالما فقال تمنعه من الظلم فذلک نصرک ایاه
پس هر حرکت و سعی و تحمل و صبر و راستی و سکون و ثبات و امر و نهی و عدل و انصاف و خدمت و تواضع و رنج و مشقت و داد و ستد و دخل و خرج و گفت و شنید که با دوست و دشمن و خاص و عام و پادشاه و رعیت کرده و نموده باشد هر یک موجب قربتی و رفعت درجتی شود در حضرت عزت بشرط آنک از آلایش متابعت هوا و رعونت نفس و کبر و نخوت خواجگی و بطر تنعم و بارنامه حاکمی و ارارت خلق پاک و محفوظ باشد تا قبول حق را شاید که ان الله طیب لا یقبل الا الطیب
و همچنین دیگر نواب و عمال و اصحاب چون در کار خویش هر کسی امانت و دیانت بحای آورد و خود را بقدر حال خویش بدین خصال که نموده آمد متحلی گرداند و جانب خدای گوش دارد و در تخفیف رعایا کوشد مستوجب درجات و قربات گردد ...
نجمالدین رازی » رسالهٔ عشق و عقل (معیار الصدق فی مصداق العشق) » بخش ۳ - فصل
... پس جملگی آسمانها و زمینها و آنچه در میان آن آفریده است ازین شش نوع بیرون نیست از اینجا فرمود خلق السموات و الارض و ما بینهما فی سته ایام
آنچه از سفلی روحانی تعلق گرفت بمرکبات عناصر آنرا نفس نامیه خواندند و آن مرکب را نبات گفتند و از نتیجه تعلق روحانی بدان مرکب نشو و نما و حرکت در آن پدید آمد و در نبات ملکوت عنصری و ملکوت نباتی جمع شد و آنچه ازروحانی تعلق گرفت بمرکب نبات حیوان حاصل آمد و در حیوان ملکوت عنصری و ملکوت نباتی و ملکوت حیوانی جمع شد پس آنچه از روحانی بحیوان تعلق گرفته بود آن را روح حیوانی گفتن و نتیجه آن نشو و نما و حرکت و ادراک حواس خمسه بود و مدرکات قوای حیوانی چون وهم و خیال و مفکره و ذاکره و حافظه و غیر آن و آن مایه روحانی را که بجسمانی تعلق می گرفت از اجرام سماوی تا بمرتبه نباتی آن را نفس می خوانند چون نفوس سماوی و نفوس کواکب و نفس نامیه چون بمرتبهه حیوانی رسید آن را روح خوانند زیرا که مدرک و حساس باشد بآلت قوی و ادراک از خاصیت عقل است
اما در حیوان چون ادراک بواسطه آلت بود و ناقص بود او را عاقل نخواندند اما بمناسبت ادراک اسم روح بر وی افتاد زیرا که عقل بحقیقت صفت روح و نور او آمد شرح این معنی بجای خویش بیاید ...
سعدالدین وراوینی » مرزباننامه » باب اول » بخش ۱ - در تعریف کتاب و ذکر واضع و بیان اسباب وضع مرزباننامه
چنین بباید دانست که این کتاب مرزبان نامه منسوبست بواضع کتاب مرزبان بن شروین و شروین از فرزندزادگان کیوس بود برادر ملک عادل انوشروان بر ملک طبرستان پادشاه بود پنج پسر داشت همه بر جاحت عقل ورزانت رای و اهلیت ملک داری و استعداد شهریاری آراسته چون شروین در گذشت بیعت ملک بر پسر مهترین کردند و دیگر برادران کمر انقیاد او بستند پس از مدتی دواعی حسد در میانه پدید آمد و مستدعی طلب ملک شدند مرزبان بحکم آنک از همه برادران بفضیلت فضل منفرد بود از حطام دنیاوی فطام یافته و همت بر کسب سعادت باقی گماشته اندیشه کرد که مگر در خیال شاه بگذرد که او نیز در مشرع مخالفت برادران خوضی می پیوندد نخواست که غبار این تهمت بر دامن معاملت او نشیند در آیینه رای خویش نگاه کرد روی صواب چنان دید که زمام حرکت بصوب مقصدی معین برتابد و از خطه مملکت خود را بگوشه بیرون افکند و آنجا مسکن سازد تا مورد صفاء برادران ازو شوریده نگردد و معاقد الفت واهی نشود و وهنی بقواعد اخوت راه نیابد جمعی از اکابر و اشراف ملک که برین حال وقوف و اشراف داشتند ازو التماس کردند که چون رفتن تو از اینجا محقق شد کتابی بساز مشتمل بر لطایف حکمت و فواید فطنت که در معاش دنیا و معاد آخرت آنرا دستور حال خویش داریم و از خواندن و کار بستن آن بتحصیل سعادتین و فوز نجات دارین توسل توان کرد و آثار فضایل ذات و محاسن صفات تو بواسطه آن بر صفحات ایام باقی ماند و از زواجر وعظ و پند کلمه چند بسمع شاد رسان که روش روزگار او را تذکره باشد ملک زاده این سخن اصغا کرد و امضاء عزیمت بتقدیم ملتمسات ایشان بر اذن و فرمان شاه موقوف گردانید و از موقف تردد برخاست و بخدمت شاه رفت و آنچ در ضمیر دل داشت از رفتن بجای دیگر و ساختن کتاب و فصلی نصیحت آمیز گفتن جمله را بر سبیل استجازت در خدمت شاه تقریر کرد شاه در جواب او مترددوار توقفی کرد و چون او غایب گشت وزیر حاضر آمد با او از راه استشارت گفت که در اجازت ما این معانی را که برادرم همت و نهمت بر آن مقصور گردانیده است چه می بینی وزیر گفت دستوری دادن تا از اینجا بجایی دیگر رود نتیجه رای راستست و قضیه فکرت صایب چه عدویی از اعداء ملک کم گشته باشد و خاری از پای دولت بیرون شده و بدانک مراد او از ساختن کتاب آنست که سیر پادشاهی ترا بتقبیح در پرده تعریض فرا نماید و در آفاق عالم بر افواه خلق سمر گرداند و آنچ میخواهد که ترا نصیحتی کند مرتبه خویش در دانش ورای مرتبه تو می نهد اما نه چنانست که او با خود قرار میدهد و از حیلت کمالی که می نماید عاطلست و اندیشه او سراسر باطل لیکن شاه بفرماید که آنچ گوید بحضور من گوید تا در فصول آن نصیحت فضول طبع و فضیحت و نقصان او بر شاه اظهار کنم و سرپوش از روی کار او برگیرم تا شاه بداند که از دانشوران کدام پایه دارد و از هنری که صلصله صلف آن در جهان می افکند چه مایه یافتست
طباعک فالزمها و خل التکلفا ...
سعدالدین وراوینی » مرزباننامه » باب اول » بخش ۶ - داستان خرّه نماه با بهرام گور
... من رایح غیر معتاد و مبتکر
بهرام گور چون به مستقر دولت خود باز رسید فرمود تا به مکافات آن ضیافت منشور آن دیه با چندان اضافت به نام دهقان بنوشتند و دخترش را به اکرام و اجلال در لباس تمکین و جلال تزیین بعد از عقد کاوین پیش شاه آوردند این افسانه از بهر آن گفتم تا دانی که روزگار تبعیت نیت پادشاه بدین صفت کند و پادشاه که خوی کم آزاری و نیکوکاری و ذلاقت زبان و طلاقت پیشانی با رعیت ندارد تفرق به فرق راه یابد و رمیدگی دور و نزدیک لازم آید و ببین که مصطفی صلی الله علیه و آله که در اکمل کمالات و بر افضل حالات بود بدین خطاب چگونه مخاطب است و لو کنت فظا غلیظ القبب لانفصوا من حولک و چون یکی بگناهی موسوم شود عقویت عام نفرماید و لا تزز وازره وزر اخری که آنگه آخر الامر حال رعیت به استیکال انجامد و به استیصال کلی گراید تا به گناه خانه ای دیهی و به گناه دیهی شهری و به گناه شهری کشوری مؤاخد شوند و اگر شاهان و فرمان دهان پیشین برین سیاق رفتندی سلک امور پادشاهی اتساق نپذیرفتی و از متقدمان به متأخران جهان آبادان نیفتادی و اگر پادشاه را باید که شرایط عدل مرعی باشد و ارکان ملک معمور کاردار چنان بدست آرد که رفق و مدارات بر اخلاق او غالب باشد و خود را مغلوب طمع و مغمور هوی وی نگرداند و از عواقب و بازخواست همیشه با اندیشه بود و بباید دانست که ملک را از چنین کاردان چاره نیست که پادشاه مثلا منزلت سر دارد و ایشان مثابت تن و اگرچ سر شریفترین عضوی است از اعضا هم محتاج ترین عضویست به اعضا چه در هر حالتی تا از اعضاء آلی آلتی درکار نیاید سر را هیچ غرض به حصول نپیوندد و تا پای رکاب حرکت نجنباند سر را بهیچ مقصدی رفتن ممکن نگردد و تا دست هم عنان ارادت نشود سر به تناول هیچ مقصود نتواند یازید پس همچنانک سر را در تحصیل اغراض خویش سلامت و صحت جوارح شرط است و از مبدأ آفرینش هر یک عملی را متعین پادشاه را نیز کارگزاران و گماشتگان باید که درست رای و راست کار و ثواب اندوز و ثنا دوست و پیش بین و آخراندیش و عدل پرور و رعیت نواز باشند و هر یک بر جاده ی انصاف راسخ قدم و به نگاه داشت حد شغل خویش مشغول و مقام هر یک معلوم و اندازه محدود تا پای از گلیم خود زیادت نکشد و نظام اسباب ملک آسان دست درهم دهد و پادشاه کریم اعراق لطیف اخلاق که خول و خدم او نه برین گونه باشند بدان عسل مصفی ماند که از بیم نیش زنبوران در پیرامنش به نوش صفو آن نتوان رسید
رضابه الشهد لکن عز مورده ...
سعدالدین وراوینی » مرزباننامه » باب دوم » داستان شهریارِ بابل با شهریارزاده
... فالفیته منها اجل و اعظما
مهتر پریان گفت اگر آن پادشاه زاده بداند و از خاصیت برگ این درخت آگاه شود لختی از آن بر چشم مالد بینا گردد و در فلان خارستان گز بنی بدین صفت رسته مار اژدهایی درو آرامگاه دارد تنینی که چون بر هم پیچد و حلقه شود زهر نحوست از عقده رأس و ذنب بر مریخ و زحل بارد ثعبانی که بجای افسون و دم از سحره فرعون عصای موسی خورد طالع ولادت آن مار و آن شهریار هر دو یکیست و در یک نقطه حرکت افتاده چون کواکب قاطع بدرجه طالع این رسد هلاک او جایز باشد اگر شهریارزاده آن مار را تواند کشتن پس کشتن او و مردن شاه بابل یکی بود
و ان جسیمات الامور منوطه ...
سعدالدین وراوینی » مرزباننامه » باب چهارم » داستانِ مردِ مهمان با خانه خدای
... گاو رس ریزهای منقی برافکند
پس بحکم مباسطت و مخالطتی که در سابق رفته بود مهمان و برزیگر و کدبانو هرسه بر سر تنور نشستند کدبانو را در محاذات عورت شکافی از سراویل پدید آمد مهمان دزدیده نگاه میکرد و خاموش می بود شوهر وقوف یافت اندیشه کرد که اگر بگذارم مهمان می بیند و پرده صیانت دریده شود چوبکی برداشت و آهسته می برد تا بر اندام او نهد مگر انتباهی یابد مهمان میدانست در اثنا حکایت هر وقت ببهانه این عبارت تلقین میکرد که نباید که بترکنی ع ایاک اعنی فاسمعی یا جاره و شوهر از نکته سخن غافل ناگاه سر چوب بر موضع مخصوص آمد زن در لرزید و بادی از مخرج رها کرد خجالت حاصل آمد و ندامت بر آن حرکت سود نداشت این فسانه از بهر آن گفتم تا چاره این کار همه از یک طرف نیندیشی و حکم اندیشه بر یک جانب مقصور نگردانی گاوپای گفت شنیدم آنچ گفتی و در نصاب حق قرار گرفت لیکن بمهارت هنر و غزارت دانش و یاری خرد و حصافت بر خصم چیرگی توان یافت چنانک موش بر مار یافت دستور پرسید که چگونه بود آن داستان
سعدالدین وراوینی » مرزباننامه » باب چهارم » داستانِ موش و مار
... حتی اذا قاربها قاما
مادر گفت اگر تو مقاومت این خصم به مظاهرت موشان و معاونت ایشان خواهی کرد زود بود که هلاک شوی و هرگز به ادراک مقصود نرسی چه از شعاع آفتاب که در روزن افتد بر بام آسمان نتواند شد و به دامی که از لعاب عنکبوت گرد زوایا ی خانه تنیده باشد نسر طایر نتوان گرفت ع الی ذاک ما باض الحمام و فرخا ع ترا این کار برناید تو با این کار برنایی موش گفت به چشم استحقار در من نظر مکن ایاکم و حمیه الاوقاب و من این مار را به دست باغبان خواهم گرفت که به شعبده حیل او را بر کشتن مار تحریض کنم مادر گفت اگر چنین دستیاری داری و این دست برد می توانی نمود اصبت فالزم موش برفت و روزی چند ملازم کار می بود و مترقب و مترصد می نشست تا خود کمین مکر بر خصم چگونه گشاید و خواب بر دیده حزم او چگونه افکند روزی مشاهده می کرد که مار از سوراخ در باغ آمد و زیر گلبنی که هر وقت آنجا آسایش دادی پشت بر آفتاب کرد و بخفت از آن بی خبر که شش جهت کعبتین تقدیر از جهت موش موافق خواهد آمد و چهار گوشه تخت نرد عناصر بر روی بقای او خواهد افشاند تا زیادکاران غالب دست بدانند که با فرودستان مظلوم بخانه گیر بازی کردن نامبارک ست و همان ساعت اتفاقا باغبان را نیز به استراحت جای خود خفته یافت و بخت خود را بیدار موش بر سینه باغبان جست از خواب درآمد موش پنهان شد دیگر باره در خواب رفت موش همان عمل کرد و او از خواب بیدار می شد تا چند کرت این شکل مکرر گشت آتش غضب در دل باغبان افتاد چون دود از جای برخاست گرزی گران و سر گرای زیر پهلو نهاد و وقت حرکت موش نگاه می داشت موش به قاعده گذشته بر شکم باغبان وثبه ای بکرد باغبان از جای بجست و از غیظ حالت زمام سکون از دست رفته در دنبال می دوید و او به هروله و آهستگی می رفت تا به نزدیک مار رسید همانجا به سوراخ فرو رفت باغبان بر مار خفته ظفر یافت سرش بکوفت این فسانه از بهر آن گفتم تا بدانی که چون استبداد ضعفا از پیش برد کارها قاصر آید استمداد از قوت عقل و رزانت رای و معونت بخت و مساعدت توفیق کنند تا غرض به حصول پیوندد و فی المثل التجلد و لا التبلد دستور گفت تقریر این فصول همه دلپذیرست اما بدان که چون کسی در ممارست کاری روزگار گذاشت و به غوامض اسرار آن رسید و موسوم آن شد هرچند دیگری آن کار داند و کمال و نقصان آن شناسد لیکن چون پیشه ندارد هنگام مجادله و مقابله چیرگی و غالب دستی خداوند پیشه را باشد قال عمر ابن الخطاب رضی الله عنه م ناظرت ذافنون الا وقد غلبته و ما ناظرنی ذوفن الا وقد غلبنی
این مرد دینی را علم و حکمت پیشه است و بیان و سخنوری حرفت اوست و او بر جلیل و دقیق و جلی و خفی علوم واقف و تو در همه مواقف متردد و متوقف اگر شما را اتفاق مناظره باشد وفور علم او و قصور جهل تو پیدا آید و ترجح فضیلت او موجب تنجح وسیلت گردد و کار او در کمال نصاب اعلی نشیند و نصیب ما خذلان و حرمان باشد و داستان بزورجمهر با خسرو همچنین افتاد گاوپای پرسید که چگونه بود آن داستان
سعدالدین وراوینی » مرزباننامه » باب چهارم » مناظرهٔ دیو گاوپای با دانای دینی
روز دیگر که سلاثه صبح بام از مشیمه ظلام بدر آمد و کلاله شام از بناگوش سحر تمام باز افتاد گاوپای با خیل شیاطین بحوالی آن موضع فرو آمد و جماهیر خلق از دیو و پری و آدمی در یک مجمع مجتمع شدند و بمواثیق عهود بر آن اجماع کردند که اگر دینی درین مناظره از عهده سؤالات گاوپای بیرون آید و جواب او بتواند گفت دیوان معموره عالم باز گذارند و مساکن و اماکن در غایرات زمین سازند و به مغاکها و مغارات متوطن شوند و از مواصلت و مخالطت با آدمیان دور باشند و اگر از دیو محجوج و مرجوح آید او را هلاک کنند بر این قرار بنشستند و مسایله آغاز نهادند دیو گفت جهان بر چند قسمست و کردگار جهان چند دینی گفت جهان بر سه قسمست یکی مفردات عناصر و مرکبات که از اجزاء آن حاصل می آید و آن از حرکات نیاساید و بر یک حال نپاید و تبدل و تغیر حالا فحالا از لوازم آنست دوم اجرام علوی سماوی که بعضی از آن دایما بوجهی متحرک باشند چون ثوابت و سیارات کواکب که بصعود و هبوط و شرف و وبال و رجوع و استقامت و اوج و حضیض و احتراق و انصراف و اجتماع و استقبال و الی غیر ذلک من عوارض الحالات موسوم اند و ببطء و سرعت سیر و تأثیر سعادت و نحوست منسوب و بوجهی نامتحرک که هر یک را در دایره فلک البروج و چه در دیگر دوایر افلاک که محاط آنست مرکوز نهند چنانک گویی نگینهای زرنگارند درین حقله پیروزه نشانیده و فلک اعظم محیط و متشبث به جمله فلکها و به طبیعتی که بر آن مجبولست از بخشنده فاطر السموات می گردد و همه را بحرکت قسری در تجاویف خویش گرد این کره اغبر می گرداند و دیگران در مرکز خویش ثابت و ساکن سیوم عالم عقول و نفوس افلاک که جوهر ایشان از بساطت و ترکیب بری باشد و از نسبت سکون و حرکت عری و از نقص حدثان و تغیر زمان و مکان لباس فطرت بسر چشمه قدس و طهارت شسته و پیشکاری بارگاه علیین یافته فالمقسمات امرا و کردگار یکی ست که مبدع کاینات ست و ذات او مقدس از آنک او را در ابداع و ایجاد موجودات شریکی بکار آید تعالی عما یقول الظالمون علوا کبیرا دیو گفت آفرینش مردم از چیست و نام مردمی بر چیست و جان مردم چندست و بازگشت ایشان کجاست دینی گفت آفرینش مردم از ترکیب چهار عناصر و هشت مزاج مفرد و مرکب علی سبیل الاعتدال حاصل شود و نام مردمی بر آن قوت ممیزه اطلاق کنند که نیک از بد و صحیح از فاسد و حق از باطل و خوب از زشت و خیر از شر بشناسد و معانی که در ذهن تصور کند بواسطه مقاطع حروف و فواصل الفاظ بیرون دهد و این آن جوهرست که آنرا نفس ناطقه خوانند و جان مردم سه حقیقتست به عضو از اعضاء رییسه قایم یکی روح طبیعی که از جگر منبعث شود و بقای او بمددی باشد که از قوت غاذیه پیوند او گردد دوم روح حیوانی که منشأ او دلست و مبدأ حس و حرکت ازینجا باشد و قوت او از جنبش افلاک و نیرات مستفادست سیوم روح نفسانی که محل او دماغست و تفکر و تدبر از آنجا خیزد همچنانک قوه نامیه در روح طبیعی طلب غذا کند قوت ممیزه در روح نفسانی سعادت دو جهانی جوید و از اسباب شقاوت اجتناب نماید و استمداد قوای او از اجرام علوی و هیاکل قدسی بود و خلعت کمال او اینست که و من یؤت الحکمه فقد اوتی خیرا کثیرا و ما یذکر الا اولوالالباب اما بازگشت بعالم غیب که مقام ثواب و عقابست و اشارت کجایی بلامکان نرسد دیو گفت نهاد عناصر چهارگانه بر چه نسق کرده اند دینی گفت از اینها هرچ بطبع گران ترست زیر آمد و هرچ سبکتر بالا تا زمین که بارد یابست و از همه ثقیل تر مشمول آب آمد و آب شامل او و آب که بارد رطبست و ثقیل تر از هوا مشمول هوا آمد و هوا شامل او و هوا که حار رطبست و ثقیل تر از آتش مشمول آتش شامل او و آتش که حار یابست مرکز و مقر او بالای هر سه آمد و سطح باطن از فلک قمر مماس اوست و اگرچ در اصل آفرینش و مبدأ تکوین هر یک ببساطت خویش از دیگری منفرد افتاد لیکن از بهر مناظم کار عالم و مجاری احوال عالمیان بر وفق حکمت اجزاء هر چهار را با یکدیگر اختلاط و امتزاج داده آمد تا هرچ از یکی بکاهد در دیگری بیفزاید و بتغیر مزاج از حقیقت بحقیقت و از ماهیت بماهیت انتقال پذیرد چنانک ابر بخاریست که از رطوبت عارضی در اجزاء زمین بواسطه حرارت شعاع آفتاب برخیزد و بدان سبب که از آب لطیف تر بود در مرکز آب و خاک قرار نگیرد روی بمصاعد هوا نهد و بر بالا رود و بقدر آنچ از آتش ثقیل ترست در میانه بایستد و چون رطوبتش بغایت رسد تحلیل پذیرد و باران شود و چون حرارتش بکمال انجامد آتش گردد بإذن الله و لطف صنعه دیو گفت آورد و چیست که باز نتوان داشت و چیست که نتوان آموخت و چیست که نتوان دانست دینی گفت آنچ از همه چیزها بمن نزدیکترست اجلست که چون قادمی روی بمن نهادست و من چون مستقبلی دو اسبه براشهب صبح و ادهم شام پیش او باز می روم و تا درنگری بهم رسیده باشیم
هذاک مرکوبی و تلک جنیبتی ...
سعدالدین وراوینی » مرزباننامه » باب پنجم » در دادمه و داستان
... در جماد و در نبات آنگاه ما را بر سری
و پوشیده نیست که از مست و مجنون و خفته و کودک قلم تکلیف برگرفته اند و رقم عذر درکشیده و مؤاخذت به هیچ منکر که ازیشان مشاهده افتد رخصت شرع و رسم نیست لیکن از همه اعذار عذر خفته مقبول ترست و او به نزدیک عقل از همه معذورتر چه در دیگر حالات مثلا چون سکر و جنون هیچ حرکت و سکون از فعل و اختیاری خالی نباشد و خفته را عنان تصرف یکباره در دست طبیعت نهاده اند و بند تعطیل بر پای حواس بسته و قوای ارادی را از کار خویش معزول گردانیده و حکما ازینجا گفته اند که خواب مرگی جزویست و مرگ خوابی کلی و النوم اخو الموت و در کتب اخلاق خوانده ام که عاقل به عیبی که لازم ذات او باشد دیگری را تعییر نکند خاصه پادشاه را که عیب او بهتر برداشتن و باطل او را حق انگاشتن از مقتضای عقل است و خواص حضرت و نزدیکان خدمت را واجب تر که مراقب این حال باشند چه پیوسته بر مزله الاقدام اند علی شفا جرف هار ایستاده من جالس الملوک بغیر ادب فقد خاطربنفسه و خطاب از جناب کبریا در تقویم آگاهترین خلایق دو عالم چنین آمد که فاستقم کما امرت تا زبان نبوت از هیبت نزول این آیت می گوید شیبتنی سوره هود دادمه گفت عرضی که از عیب پاک است و زبانی که برو کذب نرود و نفسی که به معرت نادانی منسوب نباشد از خندیدن کسی باک ندارد داستان گفت سه عادت از عادات جاهلان است یکی خود را بی عیب پنداشتن دوم دیگران را در مرتبه دانش از خود فروتر نهادن سیوم به علم خویش خرم بودن و خود را بر قدم انتها دانستن و در غایت کمال پنداشتن
چو گویی که هر دانش آموختم ...
سعدالدین وراوینی » مرزباننامه » باب پنجم » داستانِ خسرو با ملک دانا
... آن زمانی که روز خواهد بود
دادمه گفت نخواستم که در ایام برگشتگی حال و بی سامانی کار و نفاق بازار نفاق خصم حدیث من گویی و او را به مجاهرت بر کار من دلیر کنی که سخن بد در حق مرد کارافتاده همچنان مؤثر آید که تعبیر خوابهای بد در احوال خداوندان محنت و مرد دانا به وقت ابتلا تا انجلاء ستاره سعادت از ظلمت کسوف ادبار پاک نبیند باید که چون قطب بر جای ساکن بنشیند و حرکت این آسیای مردم سای را می نگرد تا از دور نامرادی کی فرو آساید چنانک بزورجمهر کرد با خسرو داستان گفت چون بود آن داستان
سعدالدین وراوینی » مرزباننامه » باب ششم » داستانِ طبّاخِ نادان
... کمازاد طول الدهر فی عبق الخمر
و بتمشیت کارهای وقت و تمنیت راحتها که در مستقبل حال متوقع بود خرمیها کردند پس در تبلیغ پیغام و اشارات زیرک ایستادند و جمل وصایا که در قضایای امور پادشاهی و رعیتی رفته بود و اصول و فصولی که در آن باب پرداخته بود باز رسانیدند و دلها بر قبول طاعت مستقر و مطمین شد پس آهو گرد اطراف آن حدود برآمد جماهیر وحوش را جمع کرد و باحتشادی هرچ تمامتر روی بدرگاه زیرک نهادند کبوتر برسم حجابت در پیش افتاد بخدمت رسید و از رسیدن ایشان خبر رسانید زیرک گفت هر چند این ساعت عقاید ایشان از مکاید قصد ما خالی باشد و ضمایر از تصور جرایر و ضرایر آسیب و آزار ما صافی اما هیأت صولت و مهابت ما در نهاد ایشان باصل فطرت متمکنست دور نباشد که چون نزدیک شوند بشکوهند اگر یکی را در میانه ضعف دل غالب باشد و دانشی ندارد که عنان طبیعت او فرو گیرد یا از کیفیت حال بی خبر باشد ناگاه برجهد و روی بگریز نهد مبادا که آن حرکت بتحریش و تشویش ادا کند و موجب تردد و دام و تبدد این نظام گردد و کارها ناساخته و تباه بماند چنانک روباه را افتاد با خروس کبوتر پرسید چون بود آن حکایت
سعدالدین وراوینی » مرزباننامه » باب هفتم » در شیر و شاه پیلان
... لیکن چون تو جاهلی و من ز اهل هنر
هر دو را پیش خواند و گفت مرا عزیمت لشکر کشیدن است بر آن صوب و گرفتن آن ملک آسان و سهل می نماید مرا رای شما در تصویب و تزییف این اندیشه چه می بیند هنج گفت پادشاهان به تأیید الهی و توفیق آسمانی مخصوص اند و زمام تصرف در مصالح و مفاسد و مسرات و مساآت در دست اختیار ایشان بدانجهت نهادند که دانش ایشان به تنهایی از دانش همگنان علی العموم بیش باشد و اگرچ و شاورهم فی الامر هیچ پادشاه مستبد را از استضاءت به نور عقل مشاوران و ناصحان مستغنی نگذاشته ست اما به وقت تعارض مهمات و تنافی عزمات هم رای پاک ایشان از بیرون شو کارها تفصی بهتر تواند جست لیکن من از مردم دانا و دوربین چنان شنیدم که هرچ نیکو نهاده بود نیکوتر منه مبادا که از آن تغییر و تبدیل و مبالغت در اکمال تعدیل نقصانی به وضع حال درآید و به توهم نسییه که دایر بود بین طرفی الحصول و الامتناع آنچه نقد داری از دست بیرون رود این زایل گردد و شاید که در آن نرسی و بعد از تحمل کلفتها و تعمل حیلتها جز ندامت حاصلی نباشد و گفته اند بر هر نفسی از ناقصات نفوس آدمی زاد دیوی مسلط است که همیشه اندیشه او را مخبط می دارد و نام او هوجسا نهاده اند که دایم باد هواجس هوی و هوس در دماغ او می دمد و بر هر مقامی از مساعی کار خویش که پیش گیرد گوید فلان معنی بهتر تا بر هیچ قدمی ثبات نکند و گفته اند سه گناه عظیم است که الا رکاکت عقل و سماجت خلق و سخافت رای نفرماید یکی خون ریختن بی گناه دوم مال کسان طلبیدن بی حق سیوم هدم خانه قدیم خواستن و ازین هر سه تعرض خانه قدیم مذموم تر چه آن دو قسم دیگر از گناه اگر نیک تأمل کنی درو مندرج توانی یافت و بدانک آفریدگار تعالی و تقدس تا نظر عنایت بر گوهری نگمارد او را به دولت بزرگ مخصوص نگرداند و اراده قدیمش ادامت آن خانه و اقامت آن دولت آشیانه اقتضا نکند شیر پادشاهی ست پادشاه زاده از محتد اصیل و منشأ کریم و اثیل شهریاری و فرمان روابی بر سباع آن بقاع از آباء کرام او را موروث مانده و به کرایم عادات آثار مکتسبات خویش با آن ضم گردانیده چون بخاصه تو هیچ بدی ازو لاحق نشده ست و سببی از اسباب دشمنانگی که مبدأ این حرکت را شاید صادر نیامده این کار را متصدی چگونه توان شد و آنگه شیر خصمی چنان سست صولت هم نیست و کار پیگار او چنان سهل المأخذنی که گستاخ و آسان پای در دایره مملکت او توان نهاد و مرکز آن دولت بدست آورد نیک در انجام و آغاز این کار نگه باید کرد و مداخل و مخارج آن به فکری صایب و اندیشه ای شافی بباید دید چه هر کار که ضرورتی بر آن حامل نبود و موضوع آن در حیز مصلحتی متمکن نباشد مبادرت بر آن جز بر بی خردی و بدرایی محمول نتواند بود چنانک اشارت نبوی بر آن رفته ست من حسن اسلام المرء ترکه مالایعنیه شاه روی به زنج آورد که تو چه می گویی زنج گفت سخنهای هنج همه نقش نگین مصلحت و مردمه دیده صواب شاید بود لیکن همانا از بیدادگری شیر بر ضعاف خلق که روز به روز متضاعف است خبر ندارد و قضیه عدل پادشاه و احسان نظر شاملش آنست که خلایق را از چنگال قهر او برهاند و آن ولایت از دست تغلب او انتزاع کند و پادشاه را چون خرج از دخل افزون بود و در بسطت ملک نیفزاید و از عرصه ای که دارد به گام طمع تجاوز ننماید خرج خزانه هم از کیسه ی بی مایگان باید کرد تا نه بس روزگاری رعایا درویش و خزانه تهی و پادشاه بی شکوه ماند ع و الدر یقطعه جفاء الحالب شاه را این عزم به نفاذ باید رسانید
و لا یثن عزمک خوف القتال ...
سعدالدین وراوینی » مرزباننامه » باب هفتم » جواب نوشتن نامهٔ شیر و لشکر کشیدنِ پیل و در عقب رفتن جنگ را
شاه پیلان چون مضمون نامه بر خواند و بر مکنون ضمیر خصم وقوف یافت هفت اعضاء او از عداوت و بغضا ممتلی شد و ماده سودا که در دماغش متمکن بود در حرکت آمد خواست که خون فرستاده بریزد و صفرایی که در عروق عصبیتش بجوش آمد برو براند پس عنان سرکش طبیعت باز کشید و بنص و ما علی الرسول الا البلاغ کعبتین غرامت طبع را باز مالید و او را عفو فرمود و بر ظهر نامه بنوشت
و رب جواب عن کتاب بعثته ...
سعدالدین وراوینی » مرزباننامه » باب هفتم » مصافِ پیل و شیر و نصرت یافتنِ شیر بر پیل
پس شیر مثال داد تا در دامن کوهی که پشتیوان شیران بود جویهای متشابک در یکدیگر کندند و چند میل زمین هامونرا شکستگیها درافکنده آب در بستند تا نم فرو خورد و زمین چون گل آغشته شد و ایشان همه هم پشت و یکروی بپیشه منیع پناهیدند و بدان حصن همچون محصنی با عفت از رجم حوادث در پناه عافیت رفتند و شیر پای در رکاب ثبات بیفشرد و عنان اتقان رای با دست گرفت فسال الله تعالی قوته و حوله و لم یعجبه الخصم و کثره الملإ حوله همه مراقب احوال یکدیگر و مترقب احکام قضا و قدر بودند تا خود از کارگاه غیب چه نقش بیرون آید و در ضربخانه قسمت سکه قبول کدام طایفه نهند و از نصیبه نصرت و خذلان قرعه ارادت بریشان چه خواهد افکند پس شجاعان ابطال و مبارزان قتال را رأی بر آن قرار گرفت که اوساط حشم و آحاد جمع لشکر چون شغال و روباه و گرگ و امثال ایشان در بیش افتادند و بمجاولت و مراوغت در آمدند و از هر جانب می تاختند و پیلان را از فرط حرکت و دویدن بهر سوی خستگی تمام حاصل آمد تا حبوه قوت و نشاطشان واهی گشت و صولت اشواط بتناهی انجامید لشکر شیر استدراج را باز پس نشستند و خود را مغلوب شکل متفادی وار بخصم نمودند و در صورت تخاذل از معرض تقابل برگشتند و روی بگریز نهادند شاه پیلان فرعون وار بفر خویش وعون بازوی بخت استظهار کرد و جمعی را از فیله آن قوم که جثه هر یک بر همت ارکان اعضا چنان مبتنی بود و پیکر هر یک بر دعایم چهار قوایم چنان ثابت و ساکن که تحریک ایشان جز بکسری که از تأیید الهی خیزد ممکن نشدی بگزید و جمله را در پیش داشت و جهت نتایج فتح و فیروزی مقدمه کبری انگاشت و دفع صدمه اولی را صبر بر دل گماشت میمنه و میسره راست کردند و ندانست که یمن و یسر از اعقاب ایشان گسست و بنواصی و اعقاب خصمان پیوست قلب و جناح بیاراست و از آن غافل که آن قلب روز بازار فتح بر کار نرود و آن جناح بخفض مذلت در اقدام مقدمان لشکر پی سپر خواهد شد صف در صف تنیده و قلب در قلب کشیده و از آن بی خبر که چون شب اشتباه حال بسحر عاقبت انجامد کوکب سعادت از قلب الاسد طلوع خواهد کرد آخر در پیش آمد و بنابر خیالی که لشکر خصم را مهره در گشاد انهزام افتادست و سلک انتظام از هم رفته با جمله حشم حمله کرد و بباد آن حمله جمله چون برگ خزانی که از شاخ بارد در آن جویهای کنده بر یکدیگر می باریدند و خاک در کاسه تمنی کرده در آن مغاکها سرنگون می افتادند تا فریاد الدم الدم الهدم الهدم از ایشان برآمد و نظار گیان قدر که از پی یکدیگر تهافت آن قوم مطالعه میکردند و محصول فدلک فضول ایشان می دیدند میگفتند که حفرهای بغی و طغیانست که بمعاول اکتساب شما کنده آمد من حفر بیرا لاخیه وقع فیه
قالوا اذا جمل حانت منیته ...
سعدالدین وراوینی » مرزباننامه » باب هشتم » داستانِ درودگر با زنِ خویش
... تا بچینند درد رخسارت
والحق اگرچ نقش نگارخانه خوبی و جمال بود نقش بندی حیل زنان هم به کمال دانستی و از کارگاه عمل صورت ها انگیختی که در مطالعه آن چشم عقل خیره شدی القصه هر شب به هنگام آنک درودگر سر در خواب غفلت نهادی و دیده بان بصرش در دولختی اجفان را به سلسله مژگان محکم ببستی و آن ساده یک لخت خوش بخفتی زن را سلسله عشق دوستی دیگر که با او پیوندی داشتی بجنبیدی آهسته از در بیرون رفتی و تا آنگه که غنودگان طلایع روز سر از جیب افق بیرون کنند با خانه نیامدی درودگر را کار به جان و کارد به استخوان رسید اندیشید که من این نابکار را بدینچ می کند رسوا کنم و طلاقش دهم که میان اقران و اخوان چون سفره خوان عرض من دست مال ملامت شد و خود را مضغه هر دهنی و ضحکه هر انجمنی ساختم او را رها کنم و از خاندان صیانت و خدر دیانت سرپوشیده ای را در حکم تزوج آرم که بدو سرافراز و زبان دراز شوم من لم تخنه ناؤه تکلم بملء فیه تا شبی که متناوم شکل سر در جامه خواب کشید زن به قاعده گذشته برخاست و بیرون رفت شوهر در استوار ببست تا آنگه که زن بر درآمد در بسته دید شوهر را آواز داد که در باز کن درودگر گفت از اینجا بازگرد و اگرنه بیرون آیم و تیشه ای که چندین گاه از دست تو بر پای خود زده ام بر سرت زنم مگر چاهی عمیق به نزدیک در کنده بود زن گفت اگر در باز نکنی من خود را درین چاه اندازم تا فردا شحنه شهر به قصاص من خون تو بریزد پس سنگی بزرگ بدست آورد و در آن چاه انداخت و از پس دیواری پنهان شد درودگر را آواز سنگ به گوش آمد بیرون آمد تا بنگرد که حال چیست زن از جایی در خانه جست و در ببست و مشغله و فریاد برآورد همسایگان جمع آمدند که چه افتاد گفت ای مسلمانان این شوهر من مردی درویش است من به افاقه خویش و فقر او می سازم و با او به هر نامرادی دامن موافقت گرفته ام و او شکرانه چنین نعمتی که مرا حق تعالی در کنار او نهاد بدین حرکت می گذارد که هر شبانگاه از خانه بیرون شود و هر صبحدم درآید مرا بیش ازین طاقت تحمل نیست شوهر از افتراء و اجتراء بدان غایت عاجز بماند قرار بر آن افتاد که هر دو پیش حاکم شرع روند و این حال مرافعت کنند رفتند و به داوری نشستند زن آغاز کرد و صورتی که نگاشته خدیعت و فراداشته هوای طبیعت او بود باز گفت پس شوهر حکایت حال راست در میان نهاد زن را حکم تعزیر و تحدیدی که در شرع واجب آید بفرمودند این فسانه از بهر آن گفتم تا ملک داند که مرد را چون انوثت غالب آید و رجولیت مغلوب کار مردان کمتر کند و به هر وقت با صفت زنان گراید بدین روی پیش آید
زبان چرب و گویا و دل پر دروغ ...
سعدالدین وراوینی » مرزباننامه » باب هشتم » داستانِ ایراجسته با خسرو
روباه گفت شنیدم که خسرو زنی داشت پادشاه زاده در خدر عصمت پرورده و از سرا پرده ستر بسریر مملکت او خرامیده رخش از خوبی فرسی بر آفتاب انداخته عارضش در خانه شاه ماه را مات کرده خسرو برادر و پدرش را کشته بود و سرو بوستان امانی را از جویبار جوانی فرو شکسته و آن غصن دوحه شهریاری را بر ارومه کامگاری بخون پیوند کرده خسرو اگرچ در کار عشق او سخت زار بود اما از کارزاری که با ایشان کرد همیشه اندیشناک بودی و گمان بردی که مهر برادری و پدری روزی او را بر کین شوهر محرض آید و هرگز یاد عزیزان از گوشه خاطر او نرود وقتی هر دو در خلوت خانه عشرت بر تخت شادمانی در مداعبت و ملاعست آمدند خسرو از سرنشوت نشاط دست شهوت بانبساط فراز کرد تا آن خرمن یاسمین را بکمند مشکین تنگ در کنار کشد و شکری چند از پسته تنگ و بادام فراخش بنقل برگیرد معصومه نگاه کرد پرستاران استار حضرت و پردگیان حرم خدمت اعنی کنیزکان ماه منظر و دختران زهره نظر را دید بیمین و یار تخت ایستاده چون بنات و پروین بگرد مرکز قطب صف در سف کشیده از نظاره ایشان خجلتی تمام بر وی افتاد و همان حالت پیش خاطر او نصب عین آمد که کسری انوشروان را بوقت آنک بمشاهده صاحب جمالی از منظوران فراش عشرت جاذبه رغبتش صادق شد نگاه کرد در آن خانه نر گدانی در میان سفالهای ریاحین نهاده دید پرده حیا در روی مروت مردانه کشید و گفت انی لاستحیی ان اباضع فی بیت فیه النرجس لانها تشبه العیون الناظره با خود گفت که او چون با همه عذر مردی از حضور نرگس که نابینای مادرزاد بود شرم داشت اگر با حضور یاسمین و ارغوان که از پیش من رسته اند و از نرگس در ترقب احوال من دیده ورتر مبالات ننمایم و در مغالات بضاعت بضع مبالغتی نکنم این سمن عذاران بنفشه موی سوسن وار زبان طعن در من دراز کنند و اگرچ گفته اند جدع الحلال انف الغیره مرا طاقت این تحمل و روی این آزرم نباشد در آن حالت دستی برافشاند بر روی خسرو آمد از کنار تخت درافتاد در خیال آورد که موجب و مهیج این حرکت همان کین پدر و برادرست که در درون او تمکن یافته و هر وقت ببهانه سر از گریبان فضول برمیزند و این خود مثلست که بدخواه در خانه نباید داشت فخاصه زن پس ایراجسته را که وزیر و مشیر ملک بود بخواند و بعدما که سبب خشم بر منکوحه خویش بگفت فرمود که او را ببرد و هلاک کند دستور در آن وقت که پادشاه را سورت سخط چنان در خط برده بود الا سر برخط فرمان نهادن روی ندید او را در پرده حرمت بسرای خویش برد و میان تاخیر آن کار و تقدیم اشارت ملک متردد بماند معصومه بر زبان خادمی بدستور پیغام فرستاد که ملک را بگوی که اگر من گنه کارم آخر این نطفه پاک که از صلب طهارت تو در شکم دارم گناهی ندارد هنوز آبی بسیطست و باجزاء خاک آدم که آلوده عصیانست ترکیب نیافته برو این رقم مؤاخذت کشیدن و قلم این قضا راندن لایق نیست آخر این طفل که از عالم غیب بدعوت خانه دولت تو می آید تو او را خوانده و بدعاهای شب قدوم او خواسته و باوراد ورود او استدعا کرده بگذار تا درآید و اگر اندیشه کنی که این مهمان طفل را مادر طفلیست از روی کرم طفیلی مهمان را دست منع پیش نیازند ع مکن فعلی که بر کرده پشیمان باشی ای دلبر دستور بخدمت خسرو آمد و آن حامل بار امانت را تا وقت وضع حمل امان خواست خسرو نپذیرفت و فرمود که برو و این مهم بقضا و این مثال بأمضا رسان دستور باز آمد و چندانک در روی کار نگه کرد از مفتی عقل رخصت این فعل نمی یافت و می دانست که هم روزی در درون او که بدود آتش غضب مظلم شدست مهر فرزندی بتابد و از کشتن او که سبب روشنایی چشم اوست پشیمانی خورد و مرا واسطه آن فعل داند صواب چنان دانست که جایگاهی از نظر خلق جهان پنهادن بساخت که آفتاب و ماهتاب از رخنه دیوار او را ندیدی عصمت را بپرده داری و حفظ را بپاسبانی آن سراچه که مقامگاه او بود بگماشت و هر آنچ بایست از اسباب معاش من کل ما یحتاج الیه ترتیب داد و بر وجه مصلحت ساخته گردانید چون نه مه تمام برآمد چهارده ماهی از عقده کسوف ناامیدی روی بنمود نازنینی از دوش دایگان فطرت در کنار قابله دولت آمد و همچنان در دامن حواضن بخت می پرورید تا بهفت سال رسید روزی خسرو بشکارگاه می گردید میشی با بره و نرمیشی از صحرا پیدا آمد مرکب را چون تندباری از مهب مرح و نشاط برانگیخت و بنزدیک ایشان دوانید هر سه را در عطفه کمری پیچید یاسیجی برکشید و بر پهلوی بچه راست کرد مادرش در پیش آمد تا سپر آفت شود چون تیر بر ماده راست کرد نرمیش در پیش آمد تا مگر قضاگردان ماده شود خسرو از آن حالت انگشت تعجب در دندان گرفت کمان از دست بینداخت و از صورت حال زن و هلاک کردن او با فرزندی که در شکم داشت بیاد آورد با خود گفت جایی که جانور وحشی را این مهربانی و شفقت باشد که خو را فدای بچه خویش گرداند و نر را بر ماده این دلسوزی و رأفت آید که بلا را استقبال کند تا بدو باز نخورد من جگر گوشه خود را بدست خود خون ریختم و بر جفتی که بخوبی صورت و پاکی صفت از زنان عالم طاق بود رحمت نکردم من مساغ این غصه و مرهم داغ این قصه از کجا طلبم
کسی را سر از راست پیچان شود ...
... اسرع من منحدر سایل
پس گفتند نمیدانیم که کدام شوم اختر بد گوهر تیره رای خیره روی بی بصر را این خذلان در راه افتاد و حواله گاه این خزی و خسار کدام خاکسار آمد روباه گفت اگرچ مجرم خرسست و برهان جرایم او بضمایم حجت از اقاویل معتمدان شنیده ایم روشن شد اما این موش که شخصی نیکو محضر و براست گویی و هنرپسندی نعروفست و اگرچ در عداد خدمتگاران خاص نیامدست و از جمله ایشان محسوب نبوده اما میان اقران جنس خویش بانواع محامد و مآثر شهرتی هرچ شایع تر داشتست اینک حاضرست آنچ داند بگوید و باز نگیرد موش را جز راست گفتن و سر کار آشکارا کردن چاره نبود گفت گواهی میدهم که این هیون هین و این جمل مؤمن نهاد موم سرشت لین را گناهی نیست و نقشی که خرس بر آن موم می نهاد می پنداشت که مگر بر حاشیه خاطر آن ناقه صالح نقش الحجر خواهد شد و قبل ما که ملک بچشم حدس و فراست آن نقس از صفحات حال اشتر خوانده بود من دانسته بودم لکن بفر دولت او وثوق داشتم که آن خود پوشیده نماند عنان زبان فضول از حکایت آن فصول باز کشیدم و گفتم تا ملک نپرسد ازین باب کلمات گفتن نه اندازه منست ع کناطخ صخره بقحاف رأس خرس چون این گواهی بر خود بشنید دست و پای و قوت و حرکت او از کار برفت و گفت من هرگز ترا ندیده ام و نشناخته و با تو در معاهد و مشاهد ننشسته این شهادت زور بر من چگونه زوا میدادی موش گفت راست می گویی لکن من در گوشه آن حجره که با اشتر خلوت ساخته بودی خانه دارم هرچ آن روز میان شما از مقاولات و مفاوضات رفت جمله شنیدم و بر منکرات کلام چون تو معروفی که از معارف مملکت و اعیان دولت بوده منکر میشدم تا با مخدومی که در توفیر حظور خدمت و توقیر جانب حشمت تو این همه دست سوابق مکرمت بر تو دارد و ترا از منزل خساست بدین منزلت رسانید چگونه جایز می شمردی در تمهید سببی که متضمن هلاک او باشد کوشیدن و با کسی که در همه ابواب بر تو معول کند بمعول فریب و خداع بنیاد حیات او برکندن
فلازال اصحابی یسییون عشرتی ...
سعدالدین وراوینی » مرزباننامه » باب نهم » در عقاب و آزاد چهره و ایرا
... ما را ز دو پنج یک چهار آید
چون قوتی دریت بیغوله هست بی غولان ضلال رفتن و دعوت خیال نفس خوردن و آرزوی ناممکن و محال پختن نشان خامی و دشمن کامی باشدع چیزی چه طلب کنی که گم کرده نه و چنانک زاج علیل از عقابیل علت آنگه نیک شود و روی ببهی نهد که نظر از مشتهیات طبع برگیرد و در حمیت آرزوها حمیت مردانه پیش آرد آزادمرد که نسبت مروت بخود درست کند از ننگ و بند این قبض و بسط آنگه بیرون آید که قدمی از مراد خویش فراتر نهد و الحریه فی رفض الشهوات برخواند اما محنت واقعه فرزندان که هر سال تازه میشود یکی از وقایع روزگار گیریم که ناچار بمردم رسد چه ما همه عرضه آسیب آفات و پایمال انواع صدمات اوییم و نفوس ما منزل حوادث و محل کوارث او و هرگه که ما گسستن از علایق و بریدن از عشایر و نقل کردن از منشأو مولد یاد کنیم رنج فراق اولاد بر ما سهل گردد و چون جهان بحوادث آبستنست و هر لحظه بحادثه زاید پنداریم که زادن بچگان ما و خوردن عقاب یکی از آنهاست که از آن چاره نیست و خود این مادر نامهربان را تا بود عادت چنین بود تطعم اولادها و تاکل مولودها و معلومست که فرزند از مبدأ ولادت تا منتهای عمر جز سبب رنج خاطر مادر و پدر نیست چه او تا در مرتبه طفولیتست یک چشم زخم بی مراقبت احوال و محافظت بر دقایق تعهد او نتوان بود و چون بمنزل بلوغ رسید صرف همت همه بضبط مصالح او باشد و ترتیب امور معاش او بر همه مهمات راجح دانند و اگر والعیاذ بالله او را واقعه افتد آن زخم را مرهم و آن زهر را تریاک خود ممکن نیست پس از اینجا میتوان دانست که بزرگترین شاغلی از شواغل دریافت سعادت و هول ترین قاطعی از قواطع راه آخرت ایشانند انما اموالکم و اولادکم فتنه در بیان این معنیست که شرح داده آمد اگر سمع حقیقت شنوفرا این کلمات دهی که زبان وحی بدان ناطقست دانی که وجود فرزندان در نظر حکمت همچو دیگر آرایشهای مزور از مال و متاع دنیا که جمله زیور عاریتست که بر ظواهر حال آدمی زاد بسته هیچ وزنی ندارد و میان کودک نادان خیال پرست که بالعبتی از چوب تراشیده بالف و پیوند دل عشق بازی کند و میان آنک دل خود را از دیگر مطلوبات ببقای فرزندان و جمال ایشان خرم و خرسند گرداند هیچ فرقی نمی نهد تا بدین صفت از آن عبارت می فرماید انما الحیوه الدنیا لعب و لهو و زینه و تفاخر بینکم و تکاثر فی الاموال والأولاد و چنانک آن طفل نا ممیز تا مشعوف آن لعبتست از دیگر آداب نفس باز می ماند مرد را تا همت بکار فرزند و دل مشغولی باحوال اوست بهیچ تحصیلی از اسباب نجات در حالت حیات و ممات نمیرسد و اط مطالعه جمال حقایق در کارها وقوف بر دقایق اسرار باقی و فانی محروم و محجوب می ماند المال و البنون زینه الحیوه الدنیا خود اشارتی مستأنفست بدانچ مقرر کرده آمد و الباقیات الصالحات خیر عند ربک صریح برهانی و ساطع بیانیست بر آنچ طالبان سعادت جاودانی را آنچ ذخیره عمل شاید که باشد و در عرضگاه یوم لا ینفع مال و لابنون در پیش شاید آورد چیزی دیگرست نه اعلاق سیم و زر و علایق پسر و دختر و ای فلان هرگاه که ما از عذاب و عنای صحبتهای ناآزموده و تحمل جور بیگانگان و اخلاق ناستوده ایشان و خواب و خورنه باختیار و حرکت و سکون نه بقاعده و هنجار که از لوازم غربتست یاد آریم آنچ داریم دولتی تمام و اسبابی بنظام دانیم و اگر این عزم بنفاذ رسانی و بدان مقصد که روی نهی برسی تواند بود که هم از آن نظرگاه اومید که تو در پیش نهاده باشی و همه عین راحت چشم داشته محنتی نابیوسان سر برزند و نعمتی از دست رفته و بپای استنکاف مالیده را عوض نبینی
کم نار عادیه شبت لغیر قری ...
سعدالدین وراوینی » مرزباننامه » باب نهم » داستان ماهی و ماهی خوار
ایرا گفت که مرغکی بود از مرغان ماهی خوار سال خورده و علو سن یافته قوت حرکت و نشاطش در انحطاط آمده و دواعی شکار کردن فتور پذیرفته یک روز مگر غذا نیافته بود از گرسنگی بی طاقت شد هیچ چاره ای ندانست جز آنک به کناره جویبار رفت و آنجا مترصد واردات رزق بنشست تا خود از کدام جهت صیدی از سوانح غیب در دام مراد خود اندازد ناگاه ماهی یی بر او بگذشت او را نژند و دردمند یافت توقفی نمود و تلطفی در پرسش و استخبار از صورت حال او بکار آورد ماهی خوار گفت و من نعمره ننکسه فی الخلق هر که را روزگار زیر پای حوادث بمالد و شکوفه شاخ شرخ شباب او را از انقلاب خریف عمر بپژمراند پیری و سالخوردگی و وهن اعضاء و ضعف قوای بشری بر بشره او این آثار نماید و ناچار ارکان بنیت تزلزل گیرد و اخلاط طبیعی تغیر پذیرد و زخم منجیق حوادث که ازین حصار بلند متعاقب می آید اساس حواس را پست گرداند چنانک آن زنده دل گفت
در پشت من از زمانه تو می آید ...
خواجه نصیرالدین طوسی » اخلاق ناصری » مقدمه » بخش ۳ - فصل در ذکر مقدمه ای که تقدیم آن بر خوض در این مطلوب واجب بود
... واما اصول علم ریاضی چهار نوع بود اول معرفت مقادیر و احکام و لواحق آن و آن را علم هندسه خوانند و دوم معرفت اعداد و خواص آن و آن را علم عدد خوانند و سیم معرفت اختلاف اوضاع اجرام علوی به نسبت با یکدیگر و با اجرام سفلی و مقادیر حرکات و اجرام و ابعاد ایشان و آن را علم نجوم خوانند و احکام نجوم خارج افتد از این نوع و چهارم معرفت نسبت مؤلفه و احوال آن و آن را علم تألیف خوانند و چون در آوازها بکار دارند به اعتبار تناسب با یکدیگر و کمیت زمان سکنات که در میان آوازها افتد آن را علم موسیقی خوانند و فروع علم ریاضی چند نوع بود چون علم مناظر و مرایا و علم جبر و مقابله و علم جر أثقال و غیر آن
و اما اصول علم طبیعی هشت صنف بود اول معرفت مبادی متغیرات چون زمان و مکان و حرکت و سکون و نهایت و لانهایت و غیر آن و آن را سماع طبیعی گویند و دوم معرفت اجسام بسیطه و مرکبه و احکام بسایط علوی و سفلی و آن را سما و عالم گویند و سیم معرفت ارکان و عناصر و تبدل صور بر ماده مشترکه و آن را علم کون و فساد گویند و چهارم معرفت اسباب و علل حدوث حوادث هوایی و ارضی مانند رعد و برق و صاعقه و باران و برف و زلزله و آنچه بدان ماند و آن را آثار علوی خوانند و پنجم معرفت مرکبات و کیفیت ترکیب آن و آن را علم معادن خوانند و ششم معرفت اجسام نامیه و نفوس و قوای آن و آن را علم نبات خوانند و هفتم معرفت احوال اجسام متحرکه به حرکت ارادی و مبادی حرکات و احکام نفوس و قوای آن و آن را علم حیوان خوانند و هشتم معرفت احوال نفس ناطقه انسانی و چگونگی تدبیر و تصرف او در بدن و غیر بدن و آن را علم نفس خوانند و فروع علم طبیعی نیز بسیار بود مانند علم طب و علم احکام نجوم و علم فلاحت و غیر آن
و اما علم منطق که حکیم ارسطاطالیس آن را مدون کرده است و از قوت به فعل آورده مقصور است بر دانستن کیفیت دانستن چیزها و طریق اکتساب مجهولات پس در حقیقت آن علم به علم است و به منزلت ادات است تحصیل دیگر علوم را اینست تمامی اقسام حکمت نظری ...