گنجور

 
۳۸۱

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۹ - در دعای به سلطان محمود غزنوی گوید

 

... وانکس که بدو شاد بود شادروان باد

در خانه بدخواه بنفرینش نو نو

هر روز دگر محنت و دیگر حدثان باد ...

... شاهیش بی اندازه و بیحد و کران باد

هر شاه که یکروز میان بسته بشاهی

در خدمت فرخنده او بسته میان باد

امروز جهاندار و خداوند جهان اوست ...

فرخی سیستانی
 
۳۸۲

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۰ - در صفت شراب خوردن سلطان محمدبن محمود غزنوی

 

... با طرب و خرمی و فال نیک

شاه قدح بستد و برکف نهاد

شادی و می خوردن شه را سزد

شاد خور ای شه که میت نوش باد

از تو به می خوردن یابند زر

وز تو به هشیاری یابند داد

خلق بیکباره ز تو شاکرند ...

... جز تو ملک بودن با دست باد

دیدن تو در دل هر بنده ای

از طرب و شادی صد در گشاد ...

فرخی سیستانی
 
۳۸۳

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۳ - در تهنیت جلوس سلطان محمد پس از سلطان محمود گوید

 

... وقت رفتن ملک بمیر سپرد

لشکر خویش و بنده و آزاد

گفت بر تخت مملکت بنشین

تا بتو نام من بماند یاد ...

... آب گردد ز درد آن پولاد

انده او دل گشاده ببست

رامش میر بسته ها بگشاد

شمع داریم و شمع پیش نهیم ...

... گر چراغی زما گرفت جهان

باز شمعی بپیش ما بنهاد

ای خداوند خسروان جهان ...

... پدر پیش بین تو بتو شاه

بس قوی کرد ملک را بنیاد

ملک چو کشت گشت و تو باران ...

... از پی تهنیت خلیفه بتو

بفرستد کس ار بنفرستاد

ای امیری که در زمانه تو ...

... زایر از تو بخرمی و طرب

درم از تو بناله و فریاد

تخت شاهی و پادشاهی و ملک ...

فرخی سیستانی
 
۳۸۴

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۴ - در مدح خواجه عبد الرزاق بن احمد بن حسن میمندی گوید

 

... از لب لعل او بیابی داد

زلف او حاجب لبست و لبش

نپسندد بهیچکس بیداد ...

... از دل پاک خواجه را استاد

بسته هایی گشاده گشت بدو

که ندانست روزگار گشاد ...

... فیلسوفی بسر نداند برد

سخنی را که او نهد بنیاد

بسخن گفتن آن ستوده سخن ...

فرخی سیستانی
 
۳۸۵

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۵ - در مدح خواجه ابوبکر حصیری ندیم سلطان محمود

 

... دل به عشق از چه روی باید داد

عشق بر من در نشاط ببست

عشق بر من در بلا بگشاد ...

... تن ز که باید و دل از پولاد

دل من بستدی چه دانم کرد

هم به خواجه برم زدست تو داد ...

... راد مردی و نیکنامی را

او نهاده ست در جهان بنیاد

رادی مهتران ز روی ریاست ...

... با دبیران خویش گفت که کس

مر سخن را چنین نهد بنلاد

خواجه بوبکر بود گوی ادب ...

... خسر جنگجوی با داماد

عید نوروز بنده دیدن تست

عید نوروز بر تو فرخ باد

فرخی سیستانی
 
۳۸۶

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۰ - در ذکر مراجعت سلطان محمود از هندوستان و فتح ثانی

 

... میان بیشه او گم شدی علامت پیل

گیاه منزل او بستدی سلیح سوار

برفت گرم و بدستور گفت کز پی من

تو لشکر و بنه را رهنمای باش و بیار

چو من بجنگ سوی آن سپه سپاه کشم ...

... بتان زرین بشکستی و بپالودی

بنام ایزد از آن زرها زدی دینار

کلیدهای شهادت نهادی اندر گنج ...

فرخی سیستانی
 
۳۸۷

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۱ - در صفت باغ نو و کاخ ومجلس و دریاچه کاخ سلطان محمود گوید

 

بفرخنده فال و بفرخنده اختر

به نو باغ بنشست شاه مظفر

بروز مبارک ببخت همایون ...

... بهشتست این باغ سلطان اعظم

دلیل آنکه رضوانش بنشسته بر در

دری را ازو مهر خوانده ست مشرق ...

... یمین دول شاه محمود غازی

امین ملل خسرو بنده پرور

شه خوب صورت شه خوش سیرت ...

... ز بس تاختن بردی آنجا زایدر

ز دو پادشا بستدی بر دو منزل

بیک تاختن هفتصد پیل منکر ...

فرخی سیستانی
 
۳۸۸

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۴ - درمدح یمین الدوله محمود بن ناصرالدین و ذکر غزوات و فتوحات او در گنگ

 

... چو روی تست بخوشی و رنگ و بوی و نگار

بهار تازه اگر داردی بنفشه و گل

ترا دو زلف بنفشه ست و هر دو رخ گلزار

رخ تو باغ منست و تو باغبان منی ...

... چنانکه شاه جهان را گه نبرد به یار

یمین دولت ابوالقاسم بن ناصر دین

امین ملت محمود شاه شیر شکار ...

... بلند همت تو بر سپهر دایره وار

شجاعت تو همی بسترد ز دفترها

حدیث رستم دستان و نام سام سوار ...

... بگونه شل افغانیان دو پره و تیز

چو دسته بسته بهم تیرهای بی سو فار

چو کاسموی و چو سوزن خلنده و سر تیز ...

... گشاده بازوی مرغان آهنین منقار

سر ملوک عجم چون بنزد کوه رسید

صف سپاه عدو دید باسکون وقرار ...

... بدان کناره فرستاد کودکی سه چهار

بنیزه هر یک ازیشان ستوده غزنین

بتیغ هر یک ازیشان بسنده بلغار ...

... ز جامه بر تن کافر همی جدا کردند

بتیر تار زپود و بنیزه پود از تار

چو زین کرانه شه شرق دست برد بتیر ...

... بخون لشکر او کرد خاکرا غنجار

چو شار را بزد و مال و پیل ازو بستد

کز آنچه زو بستد شاد باد و برخوردار

ز جنگ شار سپه را بجنگ رای کشید ...

... سرایهای چو ار تنگ مانوی پر نقش

بهارهای چو دیبای خسروی بنگار

چو شهریار زمانه به باری اندر شد ...

فرخی سیستانی
 
۳۸۹

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۵ - در ذکر سفر سومنات و فتح آنجا و شکستن منات و رجعت سلطان گوید

 

... همه حدیث سکندر بدان بزرگ شده ست

که دل به شغل سفر بست و دوست داشت سفر

اگر سکندر با شاه یک سفر کردی ...

... نماز پیشین انگشت خویش رابردست

همی ندیدم من این عجایبست و عبر

عجب تر آنکه ملک را چنین همی گفتند ...

... بشب چو خفته بود مرد سر برآرد مار

همی کشد بنفس خفته تا برآید خور

چوخور برآید و گرمی بمرد خفته رسد ...

... بدان ره اندر چندین حصار و شهر بزرگ

خراب کرد و بکند اصل هر یک از بن و بر

نخست لدروه کز روی برج وباره آن ...

... مبارزانی بر تیغ او بتیغ گذاشت

که هر یکی را صد بنده بود چون عنتر

چو نهر واله که اندر دیار هند بهیم ...

... چنانکه خیره شدی اندرو دو چشم فکر

چگونه حوضی چونانکه هر چه بندیشم

همی ندانم گفتن صفاتش اندر خور ...

... بر آن زمین ننشست و نرفت جز کافر

ز بهر آن بت بتخانه ای بنا کردند

بصد هزار تماثیل و صد هزار صور ...

... چو سرخ لاله شد آبی چوسبز سیسنبر

ز بت پرستان چندان بکشت و چندان بست

که کشته بود و گرفته ز خانیان به کتر ...

... جهان بگشت و اعادی بکشت و گنج بیافت

بنای کفر بیفکند اینت فتح و ظفر

زهی مظفر فیروز بخت دولت یار ...

فرخی سیستانی
 
۳۹۰

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۶ - در مدح سلطان محمود و ذکر شکار او گوید

 

... از شتاب ورد خواندن زود برخیزی ز خواب

وز پی انصاف دادن دیر بنشینی ببار

با که کرد از شهریاران و بزرگان جهان ...

... گه سپاهی را بدیوار حصاری برکنی

گه فرود آری شهی رابسته از برج حصار

از همه شاهان تو دانی بستن اندر روز جنگ

جنگجویان و بد اندیشان قطار اندر قطار ...

... دست او در دست گیر و روی او بر روی نه

بوسه اندر بوسه بند و عیش با او خوش گذار

گنگ باد آن کس که اندر طعن تو گوید سخن ...

فرخی سیستانی
 
۳۹۱

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۸ - در شکر گزاری از اسبی که سلطان محمود داده است

 

... زین اسب شدم با خطر و قیمت و مقدار

این اسب نه اسبست که سرمایه فخرست

من فخر بکف کردم و ایمن شدم از عار ...

... ای آنکه بیاقوت همی تاج نگاری

بر تاج شهان صورت این مرکب بنگار

دشمن که برین ابلق رهوار مرادید ...

... گفتم تو چه دانی که شب تیره چه زاید

بشکیب و صبوری کن و تا شب بنهد بار

باشد که بدین هر دو سزاوار ببیند ...

... خواهم کله واز پی آن خواهم تا تو

مارا نزنی طعنه به کج بستن دستار

کار سره و نیکو بدرنگ برآید

هرگز بنکویی نرسد مرد سبکسار

با وقت بود بسته همه کار و همه چیز

بی وقت بود کار بسر بردن دشوار ...

فرخی سیستانی
 
۳۹۲

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۹ - در مدح سلطان محمود بن ناصر الدین گوید

 

... چه صحرا و چه بزمگاه فریدون

چه بستان و چه رزمگاه سکندر

ز نقاشی و بتگریها که کردی ...

... ز نسرین در آویختی عقد لؤلؤ

زگلبن در آویختی عقد گوهر

بهر مجلسی از تو رنگی دگر گون ...

... نه چون مجلس شهریار مظفر

جهاندار محمود بن ناصر الدین

خداوند و سلطان هر هفت کشور ...

... خلاف تو برکنده سامانیانرا

ز بستانها سرو و از کاخها در

خلاف تو کرد اندر ایام ایلک ...

... به روم و به چین از نهیب تو یکشب

همی خوش نخسبند فغفور و قیصر

ز شاهان و گردنکشان و دلیران ...

فرخی سیستانی
 
۳۹۳

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۴ - در مدح امیر محمد بن محمود بن ناصر الدین گوید

 

... اینک بهار اینک رخسار تو

بنگر بروی خویش و بروی بهار

ور بی بهانه رفتن خواهی همی

بیمهر گشت خواهی و زنهار خوار

شاخ بنفشه بخش مرا زان دو زلف

تا دارم آن بنفشه ز تو یادگار

چون تو شدی دلم شد و فردا مرا

از بهر مدح میر دل آید بکار

بنیاد حمد میر محمد کزوست

شاهی و ملک و دولت دین استوار ...

... روز نبرد کردن و روز شکار

در نزد او سراسر در بندگی

در پیش او تمامی در زینهار ...

... و آن دل که رفته بود بجای دگر

از بهر بازگشتن بر بست بار

ای درگه تو جایگه قدر و جاه ...

فرخی سیستانی
 
۳۹۴

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۵ - در عذر لاغری معشوق و توصیف لاغری و مدح امیر محمد بن محمود گوید

 

... میر ابواحمد محمود که میران جهان

بندگانند مر او را همه فرمانبردار

پادشه زاده محمد که ازو نام گرفت ...

... زو ادب گشت گرامی نشود هرگز خوار

پشت اهل ادبست او و خریدار ادب

زین همی تیز شود اهل ادب را بازار

خوارتر چیزی علم و ادبستی به جهان

گرنه او بر زده چنگست بدیشان هموار

میل شاهان به شرابست و به رود و به سرود

میل او باز به علم و به کتاب و اخبار ...

... زایران تو ندانند چه چیزست درم

از پی آنکه نیابند ز تو جز دینار

زایران دگران باز به امید کنند

از پی آنکه نیابند ز تو جز دینار

چاکران تو ندانند کرا باید خواند

نه ز تنهایی لیکن ز غلام بسیار

چاکران دگران ز آرزوی بنده کنند

نام فرزندان تکسین و تکین و دینار ...

... که ز گفتارت شرم آید و ننگ آید و عار

پیش گفتار به کردار شوی وین عجبست

پیشتر چیزی گفتار بود پس کردار

خازنان تو ز بس دادن دینار و درم

بنماز اندر دارند گرفته معیار

بدره بر بدره فرو ریخته باشند و هنوز ...

... از طرب روی بر افروخته چون شعله نار

این همی گوید گشتم بغلام و بستور

و آن همی گوید گشتم بضیاع و بعقار ...

... ماهرویان را از گوهر خلخال و سوار

کس بود آنکه در آنوقت بنزد تو رسد

بمثل عاریتی داشت بسر بر دستار ...

فرخی سیستانی
 
۳۹۵

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۹ - تجدید مطلع

 

... مدحت خسرو عادل به چنین حال اندر

میر ابو احمدبن محمود آن شیر شکار

میر ابو احمد بن محمود آن شیر شکر

آنکه از شاهان بیشست به علم و به ادب ...

... چشمه روز بود ماده و مه باشد نر

مگرش دیدی شاهان کمر بسته گهی

دیده ای هیچ شهی بسته بدین زیب کمر

هر که شاهنشهی وملک همیخواهد جست ...

... همه شاهان جهانرا چو همه در نگرم

بندگی باید کرد از بن دندان ایدر

ایدرست آنکه همه داشتنی جم پنهان ...

فرخی سیستانی
 
۳۹۶

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۶ - در مدح امیر ابواحمد محمد بن محمود بن ناصر الدین سبکتگین گوید

 

... اول دل من گرم همیداشتی و من

دل بر تو فرو بسته بشیرینی گفتار

روزی که جدا ماندمی از تو ز پی من ...

... کردار همی کردی تا دل بتو دادم

چون دل بشد از دست ببستی در کردار

آن خوشخویی وخوش سخنی بد که دلم را

در بند تو افکند و مرا کرد چنین زار

یکبار بدیدار مرا شاد کن ای دوست ...

... خوارم بر تو خوار چه داری تو رهی را

من بنده میرم نبود بنده او خوار

میر همه میران پسر خسرو ایران

بواحمد بن محمود آن ابر درم بار

ابر درمش خواندم و این لفظ خطا بود ...

... چیزی ندهد جز به خرد ایزد دادار

فردوس بیابند بتوحید خداوند

توحید خداوند خرد کرد پدیدار ...

... زین روی بتو داد دل و گوش بیکبار

بر خیره نکرده ست بنام تو سراسر

این ملک بی اندازه و این لشکر جرار ...

فرخی سیستانی
 
۳۹۷

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۹ - در مدح امیر ابو یعقوب یوسف بن ناصرالدین سپاهسالار

 

... میغ و او در میان میغ قمر

چنگ در بر گرفت و خوش بنواخت

وز دو بسد فرو فشاند شکر ...

... مست گشت و ز بهر خفتن ساخت

خویش را از کنار من بستر

راست گفتی کنار من صدفست ...

... پادشه زاده یوسف آنکه هنر

جز بنزدیک او نکرد مقر

راست گفتی هنر یتیمی بود ...

... چون بر آیین نشسته بود بر او

آن شه گردبند شیر شکر

راست گفتی قضای نیکستی ...

... راست گفتی سفندیارستی

بر نهاده کلاه و بسته کمر

گفتم از خلق او سخن گویم ...

... فرخش باد عید آنکه به عید

کارد بنهاد بر گلوی پسر

راست گفتی دو نیمه خواهد کرد ...

فرخی سیستانی
 
۳۹۸

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۱ - در مدح امیر ابو یعقوب یوسف و تهنیت ولادت پسری از وی

 

... چو سرو سیمین بودی چو نال زرد شدی

مگر ز رنج بنالیده ای براه اندر

مگر دل تو بجای دگر فریفته شد ...

... مگر ز مار سیه داشتی بشب بالین

مگر ز کژدم جراره داشتی بستر

مگر هوای دلی از تو بستدند بقهر

مگر شرنگ غذا کرده ای بجای شکر ...

... همی دهند هم از کودکی کلاه و کمر

بنیکویی پدرش را امیدهاست درو

وفا کناد خدای اندر و امید پدر ...

... چه بحر بادل پهناور تو و چه شمر

کسیکه بسته بود نام چاکریت بدو

زمانه بنده او باشد و فلک چاکر

بروز معرکه از تو حذر نداند کرد ...

فرخی سیستانی
 
۳۹۹

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۸ - در مدح سلطان مسعود ولیعهد سلطان محمود گوید

 

... خنجر هشت منی گرزه هشتاد منی

کس چنوکار نبسته ست جز از رستم زر

آفرین باد بر آن گرز که هر زخمی از آن ...

... پادشاهان همه بر خدمت او شیفته اند

چون غلامان ز پی خدمت او بسته کمر

از پی آنکه همه امن و سلامت طلبند

نیست شاهانرا جز خدمت او اندر سر ...

... کار چون چنگ شد و انده چون کوه چو ذر

چشم ما ز اشک بیاسودو بیک ره بنشست

آتشی کز تف او گشت جگر خاکستر ...

... ملک از جنگ عراق آمد با فتح و ظفر

تخت شاهی را شاه آمد زیبنده تخت

مملکت را ملکی آمد زیب افسر

قلعه ها کنده و بنشانده بهر شهر سپاه

جنگها کرده و بنموده بهر جای هنر

بیشه ها یکسره پرداخته از شیرو ز ببر ...

... شیر باز آمدو شیران همه روباه شدند

همه را هیبت او خشک فرو بست ز فر

آنکه زین پیش درین ملک طمع کرد همی ...

... رونق دولت باز آمدو پیرایه ملک

پیش ازین کار چنان دیدی اکنون بنگر

گیتی از عدل بیاراید تا در گذرد ...

... هر امیری که برد رنج تراباشد بر

در جهان از شکه عدل تو بنشیند شور

وز جهان هیبت شمشیر تو بنشاند شر

ملکان همه عالم بدر خانه تو ...

فرخی سیستانی
 
۴۰۰

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷۱ - در مدح سلطان مسعود بن سلطان محمود گوید

 

... ازیرا که عنبر بجوشد بر آذر

فری آن فریبنده زلفین مشکین

فری آن فرو زنده رخسار دلبر

یکی چون بنفشه فرو کرده بر گل

یکی چون گل نا فرو کرده از بر ...

... برمز این مرا گفت آن شکرین لب

که ای شاعر اندر سخن ژرف بنگر

مرا با صنوبر همانند کردی ...

... نکو رسم و آیین بوبکر و عمر

چه تو و چه حیدر بزور و بنیرو

چه شمشیر تو و چه شمشیر حیدر ...

... بجنگ معادی ز کشور بکشور

بجای قبا درع بستی و جوشن

بجای کله خود جستی و مغفر ...

... گران که گذارد ز بالای محور

سلاح یلی باز کردی و بستی

به سام یل و زال زر دوک و چادر ...

فرخی سیستانی
 
 
۱
۱۸
۱۹
۲۰
۲۱
۲۲
۵۵۱