گنجور

 
فرخی سیستانی

بخندد همی باغ چون روی دلبر

ببوید همی خاک چون مشک اذفر

بسبزه درون لاله نو شکفته

عقیقست گویی به پیروزه اندر

همه باغ کله ست و اندر کشیده

بهر کله ای پرنیانی معصفر

همه کوه لاله ست و آن لاله زیبا

همه دشت سبزه ست و آن سبزه درخور

بهارا بآیین و خرم بهاری

بمان همچنان سالیان و بمگذر

بصورتگری دست بردی زمانی

چو در بتگری گوی بردی آزر

چه صحرا و چه بزمگاه فریدون

چه بستان و چه رزمگاه سکندر

ز نقاشی و بتگریها که کردی

ز تو خیره مانده ست نقاش و بتگر

ز نسرین در آویختی عقد لؤلؤ

زگلبن در آویختی عقد گوهر

بهر مجلسی از تو رنگی دگر گون

بهر باغی از تو نگاریست دیگر

عجب خرم و دلگشایی و لیکن

نه چون مجلس شهریار مظفر

جهاندار محمود بن ناصر الدین

خداوند و سلطان هر هفت کشور

بآزادگی پیشرو چون بمردی

بمخبر پسندیده همچون بمنظر

خداوند فضل و خداوند دانش

خداوند تخت و خداوند افسر

همه سرکشان امر او را متابع

همه خسروان رای اورا مسخر

ایا از همه شهریاران مقدم

چو از اختران آفتاب منور

جهان را بشمشیر چون تیر کردی

سپه بردی از باختر تا بخاور

خلافت که جست از همه شهریاران

که نه شهر او پست کردی سراسر

خلاف تو رانده ست مأمونیانرا

به ارگ و به طاق سپهبد مجاور

خلافت تو رانده ست یعقوبیانرا

ز ایوان سام یل و رستم زر

خلاف تو مالید گرگانجیانرا

به جوی هزار اسب و دشت سدیور

خلاف تو برکنده سامانیانرا

ز بستانها سرو و از کاخها در

خلاف تو کرد اندر ایام ایلک

بدشت کتر خیل خان را مبتر

خلافت جدا کرد چیپالیانرا

ز کتهای زرین و شاهانه زیور

خلاف تو کرده ست نندائیانرا

بی آرام بی هال و بیخواب و بیخور

زهی ملک را پادشاهی موفق

زهی خلق را شهریاری مشهر

تو کردی تهی حد هندوستانرا

ز مردان جنگی و پیلان منکر :

چو بالا پسند تناور که چون او

نتابد ز بالای گردون سه خواهر

چو هروان و جیله شبیه الوهه

چو مولوش وسوله و چون سور کیسر

چو کلنی کردکالپی نمرد حنانک

چو جود هپولی و چون لولو پیکر

چو سرپنج دیر و چو سرها سنیمر

چو یک لوله پیل و چو سند و چو سنگر

چو حیکوب و چون سد مل و رنده مالک

چو در چنبل و سیمگنین سور بابر

امرتین دارم و کبته بهتن

زبد هول سجاره و چون سنیبر

بدین ژنده پیلان کشی گنج کسری

بدین ژنده پیلان کنی قصر قیصر

زمین را فرو شستی از شرک مشرک

جهان را تهی کردی از کفر کافر

سکون یافت از جنبش تو زمانه

قوی شد ز تو پشت دین پیمبر

به روم و به چین از نهیب تو یکشب

همی خوش نخسبند فغفور و قیصر

ز شاهان و گردنکشان و دلیران

که یارد شدن با تو زین پس برابر

بسا جنگجویا که پیش تو آمد

سیه کرد بر سوک او جامه مادر

بسا گنج هایی که تو بر گرفتی

پر از گنج دینار و صندوق گوهر

بسا بیشه هایی که اندر گذشتن

تهی کردی از کرگ و ببر و غضنفر

بسا سرکشا نامدارا سوارا

که سر در کشد از نهیبت بچادر

بسا تاجدارا که تو از سر او

بشمشیر برداشتی تاج وافسر

بسا دشتهایی که چون پشته کردی

ز پشت و بر کافر کوفته سر

بسا پشته هایی که تو دشت کردی

زنعل سم شولک و خنگ اشقر ،

بسا رودهایی که تو عبره کردی

که آنرا نبوده ست پایاب و معبر

بسا خانه هایی که بی مرد کردی

بشمشیر شیر افکن ملک پرور

بسا صعب کوها و تیغ بلندا

که راهش بده بر نبردی کبوتر

نه بر تیغ او سایه افکنده شاهین

نه بر گرد او راه پیموده رهبر

که تو زو بیکساعت اندر گذشتی

بتوفیق و نیروی یزدان گرگر

بسا قلعه هایی که از برج هر یک

سر پاسبانان رسیدی به محور

بسا شهرهایی که بر گرد هر یک

ربض که بدو پارگین بحراخضر

همین و همانجای گردان صف کش

همان وهمین جای شیران صفدر

که چون از پس یکدگر ناوک تو

روان شد همه برزد آن یک بدیگر

کنون هر که آن جایگه دیده باشد

به عبرت همی گویدالله اکبر

همی تاببالای معشوق ماند

بباغ اندرون برکشیده صنوبر

همی تا برخسار معشوق ماند

گل تازه باز ناکرده از بر

طربرا قرین باش و با خرمی زی

جهانرا ملک باش و از عمر برخور

بطبع و بروی و به دل هر سه تازه

بگنج و بمال و بلشکر توانگر