گنجور

 
۲۱

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۱

 

... گویی اندر جان نادان خاطر داناستی

ماه نو چون زورق زرین نگشتی هر مهی

گر نه این گردنده چرخ نیلگون دریاستی ...

ناصرخسرو
 
۲۲

ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۳۹ - صفت شهر مصر و ولایتش

 

صفت شهر مصر و ولایتش آب نیل ازمیان جنوب و مغرب می آید و به مصر می گذرد و به دریای روم می رود آب نیل چون زیادت می شود دو بار چندان می شود که جیحون به ترمذ و این آب از ولایت نوبه می گذرد و به مصر می آید و ولایت نوبه کوهستان است و چون به صحرا رسد ولایت مصر است و سرحدش که اول آن جا رسد اسوان می گویند تا آن جا سیصد فرسنگ باشد و بر لب آب همه شهر ها و ولایت هاست و آن ولایت را صعید الاعلی می گویند و چون کشتی به شهر اسوان رسد از آن جا برنگذرد چه آب از درهای تنگ بیرون می آید و تیز می رود و از آن بالاتر سوی جنوب ولایت نوبه است و پادشاه آن زمین دیگراست و مردم آن جا سیاه پوست باشندو دین ایشان ترسای باشد بازرگانان آن جا روند و مهره و شانه و بسد برند و از آن جا برده آورند و به مصر برده یا نوبی باشد یا رومی دیدم که از نوبه گندم و ارزن آورده بودند هر دوسیاه و بد و گویند نتوانسته اند که منبع آب نیل را به حقیقت بدانند و شنیدم که سلطان مصر کس فرستاد تا یک ساله راه برکنار نیل رفته و تفحص کردند هیچ کس حقیقت آن ندانست الا آن که گفتند که از جنوب از کوهی می آید که آن را جبل القمر گویند و چون آفتاب به سر سرطان رود آب نیل زیادت شدن گیرد از آن جا که به زمستان که قرار دارد بیست ارش بالا گیرد چنان که به تدریج روز به روز می افزاید

به شهر مصر مقیاس ها و نشان ها ساخته اند و عاملی باشد به هزار دینار معیشت که حافظ آن باشد که چند می افزاید و از آن روز که زیادت شدن گیرد منادیان به شهر اندر فرستدکه ایزد سبحانه و تعالی امروز در نیل چندین زیادت گردانید و هر روز چندین اسبع زیادت شدو چون یک گز تمام یم شود آن وقت بشارت می زنند و شادی می کنند تا هجده ارش برآید و ان هجده ارش معهود است یعنی هر وقت که از این کم تر بود نقصان گویند وصدقات دهند ونذرها کنندو اندوه و غم خورند چون این مقدار بیش شود شادی ها کنند و خرمی ها نمایند و تاهجده گز بالا نرود خراج سلطان بر رعیت ننهند و از نیل جوی ها بسیار بریده اند و به اطراف رانده و از آن جا جوی ها ی کوچک برگرفته اند یعنی از آن انهار و بر آن دیه ها و ولایت هاست و دولاب ها ساخته اند چندان که حصر و قیاس آن دشوار باشد همه دیه های ولایت مصر بر سربلندی ها و تل ها باشد و به وقت زیادت نیل همه آن ولایت در زیر آب باشد دیه ها از این سبب بر بلندی ها ساخته اند تا غرق نشود و از هر دیهی به دیهی دیگر به زورقی روند و از سر ولایت تا آخرش سکری ساخته اند از خاک که مردم از سر آن سکر روند یعنی از جنب نیل و هر سال ده هزار دینار مغربی از خزانه سلطان به دست عاملی معتمد بفرستد تا آن عمارت تازه کنند و مردم آن ولایت همه اشغال ضروری خود را ترتیب کرده باشند آن چهار ماه که زمین ایشان در زیر آب باشد و در سواد آن جا و روستاهاش هر کس چندان نان پزد که چهار ماه کفاف وی باشد و خشک کنند تا زیان نشود و قاعده آب چنان است که از روز ابتدا چهل روز می افزاید تا هجده ارش بالا گیرد و بعد از آن چهل روز دیگر برقرار بماند هیچ زیاد و کم نشود و بعد از آن به تدریج روی به نقصان نهد به چهل روز دیگر تا آن مقام رسد که زمستان بوده باشد و چون آب کم آمدن گیرد مردم بر پی آن می روند و آنچه خشک می شود زراعتی که خواهند می کنند و همه زرع ایشان صیفی و شتوی بر آن کیش باشد و هیچ آب دیگر نخواهد شهر مصر میان نیل و دریاست و نیل از جنوب می آید و روی به شمال می رود و در دریا می ریزد

ناصرخسرو
 
۲۳

ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۴۶ - صفت شهر مصر، پوست پلنگی گاوها، مرغ خانگی بزرگ حبشیها، خرهای ابلق

 

... روز سیوم دی ماه قدیم از سال چهارصد و شانزده عجم این میوه ها و سپرغم ها به یک روز دیدم که ذکر می رود وهی هذه گل سرخ نیلوفر نرگس ترنج لیمو مرکب سیب یاسمن شاه سپرغم به انار امرود خربوزه دستبونه موز هلیله تر خرمای تر انگور نیشکر بادنجان کدوی تر ترب شلغم کرنب باقلای تر خیار بادرنگ پیاز تر سیر تر جزر چغندر هر که اندیشه کند که این انواع میوه و ریاحین که بعضی خریفی است و بعضی ربیعی و بعضی صیفی و بعضی شتوی چگونه جمع بوده باشد همانا قبول نکند فاما مرا در این غرضی نبوده و ننوشتم الا آن چه دیدم و بعضی که شنیدم و نوشتم عهده آن بر من نیست چه ولایت مصر وسعتی دارد عظیم همه نوع هواست از سردسیر و گرمسیر و از همه اطراف هرچه باشد به شهر آورند و بعضی در بازارها می فروشند و به مصر سفالینه سازند از همه نوع چنان لطیف و شفاف که دست چون بیرون نهند از اندرون بتوان دید از کاسه و قدح و طبق و غیره و رنگ کنند آن را چنان که رنگ بوقلمون را ماند چنان که از هر جهتی که بداری رنگ دیگر نماید و آبگینه سازند که به صفا و پاکی به زبرجد ماند و آن را به وزن فروشند و از بزازی ثقه شنیدم که یک درهم سنگ ریسمان به سه دینار مغربی بخرند که سه دینار و نیم نیشابوری باشد و به نیشابور پرسیدم که ریسمانی که از همه نیکوتر باشد چگونه خرند گفتند هر آنچه بی نظیر باشد یک درم به پنج درم بخرند

شهر مصر بر کنار نیل نهاده است به درازی و بسیار کوشک ها و منظرها چنان است که اگر خواهند آب به ریسمان از نیل بردارند اما آب شهر همه سقایان آورند از نیل بعضی به شتر و بعضی به دوش و سبوها دیدم از برنج دمشقی که هریک سی من آب گرفتی و چنان بود که پنداشتی زرین است یکی مرا حکایت کرد که زنی است که پنج هزار از آن سبو دارد که به مزد می دهد هر سبوی ماهی به یک درم و چون بازسپارند باید سبو درست باز سپارند و در پیش مصر جزیره ای در میان نیل است که وقتی شهری کرده بودند و آن جزیره مغربی شهر است و در آن جا مسجد آدینه ای است و باغ هاست و آن پاره سنگ بوده است درمیان رود و این دو شاخ از نیل هر یک به قدر جیحون تقدیر کردم اما بس نرم و آهسته می رود و میان شهر و جزیره جسری بسته است به سی و شش پاره کشتی و بعضی از شهر دیگر سوی آب نیل است و آن را جیزه خوانند و آن جا نیز مسجد آدینه ای است اما جسر نیست به زورق و معبر گذرند و در مصر چندان کشتی و زورق باشد که به بغداد و بصره نباشد اهل بازار مصر هرچه فروشند راست گویند و اگر کسی به مشتری دروغ گوید او را بر شتری نشانده زنگی به دست او دهند تا در شهر می گردد و زنگ می جنباند و منادی می کند که من خلاف گفتم و ملامت می بینم و هرکه دروغ گوید سزای او ملامت باشد در بازار آن جا از بقال عطار و پیله ور هر چه فروشند باردان آن از خود بدهند اگر زجاج باشد و اگر سفال و اگر کاغذ فی الجمله احتیاج نباشدکه خریدار باردان بردارد و روغن و چراغ آن جا از تخم ترب و شلغم گیرند و آن را زیت حار گویند و آن جا کنجد اندک باشد و روغنش عزیز و روغن زیتون ارزان بود پسته گران تر از بادام است و مغز بادام ده من از یک دینار نگذرد و اهل بازار و دکانداران بر خران زینی نشینند که آیند و روند از خانه به بازار و هر جا بر سر کوچه ها بسیار خران زینی آراسته داشته باشند که اگر کسی خواهد برنشیند و اندک کرایه می دهد و گفتند پنجاه هزار بهیمه زینی باشد که هر روز زین کرده به کرا دهند و بیرون از لشکریان و سپاهیان بر اسب نشینند یعنی اهل بازار و روستا و محترفه و خواجگان و بسیار خر ابلق دیدم همچو اسب بل لطیف تر و اهل شهر عظیم توانگر بودند در آن وقت که آن جا بودم

ناصرخسرو
 
۲۴

ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۸۸ - پس از بصره

 

فی الجمله منتصف شوال سنه ثلث و اربعین و اربعمایه از بصره بیرون آمدیم و در زورق نشستیم از شهر ابله تا چهار فرسنگ که می آمدیم از هر دو طرف نهر باغ و بستان و کوشک و منظر بود که هیچ بریده نشد و شاخه ها از این نهر به هر جانب باز می شد که هر یک مقداری رودی بود چون به شاطی عثمان رسیدیم فرود آمدیم برابر شهر ابله و آن جا مقام کردیم هفدهم در کشتی بزرگ که آن را بوصی می گفتند نشستیم و خلق بسیار از جوانب که آن کشتی را می دیدند دعا می کردند که یا بوصی سلکک الله تعالی

ناصرخسرو
 
۲۵

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۴۶

 

... جامی چو بحر ژرف کز و نگذرد همی

عنقا بزخم شهپر و زورق ببادبان

شاه آنچنان میی بچنین جام کرده نوش ...

ازرقی هروی
 
۲۶

اسدی توسی » گرشاسپ‌نامه » بخش ۱۳۷ - جنگ دیگر گرشاسب با شاه طنجه

 

... گرفتند از ایران گروهی سوار

که زورقش را باد گم کرده بود

ز دریا به خشک از پس آورده بود ...

اسدی توسی
 
۲۷

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب دوازدهم - در رَجاء

 

... خدای تعالی وحی کرد به داود علیه السلام که یا داود فرا قوم خویش بگو که من شمارا بدان نیافریده ام که بر شما سود کنم بدان آفریده ام که شما بر من سود کنید

ابراهیم اطروش گوید ببغداد نزدیک معروف کرخی نشسته بودم بدجله قومی جوانان بگذشتند در زورقی و دف همی زدند و شراب همی خوردند و بازی همی کردند معروف را گفتند نبینی کی آشکارا معصیت همی کنند دعا کن بر ایشان دست برداشت گفت یارب چنانکه ایشان را در دنیا شاد کردۀ ایشانرا در آخرت شادی ده گفتند یا شیخ دعایی کن بر ایشان ببدی گفت چون در آخرت ایشانرا شادی دهد امروز بنقد توبه کرامت کند

ابوعبدالله الحسین بن عبدالله بن سعید گوید یحیی بن اکثم القاضی دوست من بود و من آن وی یحیی فرمان یافت مرا آرزو بود که ویرا بخواب بینم و از وی بپرسم که خدای با تو چه کرد شبی ویرا بخواب دیدم گفتم خدای با تو چه کرد گفت خدای مرا بیامرزید ویکن بنکوهید گفت یا یحیی تخلیطهای بسیار کردی بر ما اندر دنیا گفتم بار خدایا پشت بحدیثی باز گذاشتم که بومعاویة الضریر مرا گفت از اعمش از ابوالصالح از ابوهریره رضی الله عنه از پیغمبر صلی الله علیه وسلم که تو گفتی من شرم دارم که پیرانرا بسوزم گفت راست گفت پیغمبر من ترا بیامرزیدم ولکن یا یحیی تخلیطهای بسیار بر من کردی در دنیا

ابوعلی عثمانی
 
۲۸

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۵۳ تا آخر » بخش ۹ - فصل

 

... حسین بن احمد رازی گوید ابوسلیمان را گفتم این ترا افتاده است همچنین گفت آری چنانست که می شنوی

ابوالحسین نوری گوید چیزی اندر دل من بود از کرامات پاره نیی از کودکی فرا ستدم و در میان دو زورق میان دریا بایستادم و گفت به عزت تو اگر ماهیی برنیاید مرا سه رطل خویشتن غرق کنم ماهی برآمد سه رطل خبر به جنید رسید گفت حکم وی آن بودی که اژدهایی برآمدی و او را بگزیدی

ابوجعفر حداد گوید استاد جنید که به مکه بودم موی سرم دراز شده بود مرا هیچ چیز نبود که به حجام دادمی که موی من باز کردی من به حجامی رسیدم که در روی وی اثر خیر دیدم او را گفتم این موی من باز کنی خدای را گفت نعم وکرامة در پیش او یکی از ابناء دنیا نشسته بود تا موی باز کند او را برانگیخت و مرا بنشاند و موی من باز کرد پس کاغذی به من داد درمی چند در آنجا گفت باشد که ترا این به کار آید به خرج کن من این بستدم و اعتقاد کردم با خویشتن که اول چیزی که مرا فتوح باشد بدان حجام آرم در مسجد رفتم یکی مرا پیش آمد از برادران و گفت برادری از آن تو ترا صره فرستیده است از بصره در آنجا سیصد دینار من برفتم و آن بستدم و پیش حجام بردم و گفتم که این بخرج کن حجام مرا گفت ای شیخ شرم نداری گفتی موی من برای خدای باز کن پس به مثل این باز پیش من آیی بازگرد عافاک الله

ابن سالم گوید که چون اسحق بن احمد فرمان یافت سهل بن عبدالله اندر صومعه او شد سفطی یافت دو شیشه در آنجا یکی چیزی سرخ در آنجا بود و یکی چیزی سفید و شوشه های زر و سیم بود در صومعه آن شوشه ها به دجله انداخت و آنچه در آن شیشه ها بود با خاک بیامیخت و بر اسحق اوام بود ابن سالم گوید سهل را گفتم چه بود اندر آن شیشه ها گفت آنک یک شیشه اگر درم سنگی از آن بر چندین مثقال مس افکنی زر گردد و از آن دیگر درم سنگی بر چندین مس افکنی سیم گردد گفتم پس چرا اوام وی بندادی ای دوست گفت از ایمان خود ترسیدم

حکایت کنند از نوری که وقتی بکنار دجله آمد تا باز گذرد هر دو کنارۀ دجله باز یکدیگر آمدند پیوسته شده نوری باز گردید گفت بعزت تو که نگذرم الا در زورق

احمدبن یوسف بنا حکایت کند که ابوتراب نخشبی صاحب کرامات بود وقتی بازو بسفری بیرون شدم و ما چهل کس بودیم و ما را فاقه رسید در راه ابوتراب از یکسو شد می آمد و یک خوشه انگور بیاورد ما از آن بخوردیم در میان ما جوانی بود از آن نخورد ابوتراب او را گفت بخور جوان گفت که اعتقاد من با خدای آن است که به ترک معلوم بگویم اکنون تو معلوم من شدی بعد با تو صحبت نخواهم کرد ابوتراب گفت او را با خود ساز ...

ابوعلی عثمانی
 
۲۹

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۴۷ - سپردن موبد ویس را به دایه و آمدن رامین در باغ

 

... مه تابنده از خاور برآمد

چو سیمین زورقی در ژرف دریا

چو دست ابرنجنی در دست حورا ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۳۰

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵ - در ستایش استاد قوام الدین ابوالمعالی فخرالملک

 

... بازار می سرخ مروق را

ابر آمد همچو زورق تازان

ماند کف استاد موفق را ...

قطران تبریزی
 
۳۱

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷۲ - در مدح شاه ابوالخلیل

 

... یا چون غدیر بود پر از آب نیلگون

از زر زورقی زبر آب آن غدیر

گویی نشسته خسرو چین بر سریر زر ...

قطران تبریزی
 
۳۲

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب ششم: اندر فروتنی و افزونی هنر

 

بدان و آگاه باش که مردم بی هنر مادام بی سود باشند چون مغیلان که تن دارد و سایه ندارد نه خود را سود کند و نه غیر خود را و مردم بسبب و اصل اگر بی هنر بود از روی اصل و نسب از حرمت داشتن مردم بی بهره نباشد و بتر آن بود که نه گوهر دارد و نه هنر اما جهد کن که اگر چی اصیل و گوهری باشی گوهر تن نیز داری که گوهر تن از گوهر اصل بهتر چنانک گفته اند الشرف بالعقل و الادب لا بالاصل و النسب که بزرگی خرد و دانش راست نه گوهر و تخمه را و بدانک ترا پدر و مادر نام نهند هم داستان مباش آن نشانی بود نام آن بود که تو به هنر بر خویشتن نهی تا از نام زید و جعفر و عم و خال باستاد فاضل و فقیه و حکیم افتی که اگر مردم را با گوهر اصل گوهر هنر نباشد صحبت هیچ کس را بکار نیاید و در هر که این دو گوهر یابی چنگ در وی زن و از دست مگذار که وی همه را بکار آید و بدانک از همه هنرها بهترین هنری سخن گفتن است که آفریدگار ما جل جلاله از همه آفریده های خویش آدمی را بهتر آفرید و آدمی فزونی یافت بر دیگر جانوران به ده درجه که در تن اوست پنج از درون و پنج از بیرون اما پنج نهانی چون اندیشه و یاد گرفتن و نگاه داشتن و تخیل کردن و تمیز و گفتار و پنج ظاهر چون سمع و بصر و شم و لمس و ذوق و از این جمله آنچ دیگر جانوران را هست نه برین جمله که آدمی راست پس آدمی بدین سبب پادشاه و کامکار شد بر دیگر جانوران و چون این بدانستی زفان را بخوبی و هنر آموختن خو کن و جز خوبی گفتن زفان را عادت مکن گفت که زفان تو دایم همان گوید که تو او را بر آن داشته باشی و عادت کنی که گفته اند هر که زفان او خوشتر هواخواهان او بیشتر و با همه هنرها جهد کن تا سخن بجایگاه گویی که سخن نه بر جایگاه اگر چه خوب باشد زشت نماید و از سخن بی فایده دوری گزین که سخن بی سود همه زیان باشد و سخن که ازو بوی دروغ آید و بوی هنر نیاید ناگفته بهتر که حکیمان سخن را به نبیذ ماننده کرده اند که هم ازو خمار خیزد و هم بدو درمان خمار بود اما سخن ناپرسیده مگوی و تا نخواهند کس را نصیحت مکن و پند مده خاصه آن کس را که پند نشنود که او خود افتد و بر سر ملاء هیچ کس را پند مده که گفته اند النصح بین الملاء تقریع اگر کسی به کژی برآمده بود گرد راست کردن او مگرد که نتوانی که هر درختی را که کژ برآمده بود و شاخ زده بود و بالا گرفته جز به بریدن و تراشیدن راست نگردد چنانک به سخن بخیلی نکنی اگر طاقت بود به عطاء مال هم بخیلی مکن که مردم فریفته مال زودتر شوند که فریفته سخن و از جای تهمت زده پرهیز کن و از یار بداندیش و بدآموز دور باش و بگریز و در خویشتن به غلط مشو و خویشتن را جایی نه که اگر بجویندت هم آنجا یابند تا شرمسار نگردی و خود را از آنجای طلب که نهاده باشی تا بازیابی و به زیان و به غم مردم شادی مکن تا مردمان به زیان و غم تو شادی نکنند داد بده تا داد یابی و خوب گوی تا خوب شنوی و اندر شورستان تخم مکار که بر ندهد و رنج بیهوده بود یعنی که با مردم ناکس نیکی کردن چون تخم در شورستان افکندن باشد اما نیکی از سزاوار نیکی دریغ مدار و نیکی آموز باش که پیغامبر گفته است علیه السلام الدال علی الخیر کفاعله و نیکی کن و نیکی فرمای که این دو برادرند که پیوندشان ازمانه بگسلد و بر نیکی کردن پشیمان مباش که جزای نیک و بد هم درین جهان به تو رسد پیش از آنک بجای دیگر روی و چون تو با کسی نکویی کنی بنگر که اندر وقت نکویی کردن هم چندان راحت به تو رسد که بدان کس رسد و اگر با کسی بدی کنی چندانی که رنج به وی رسد بر دل تو ضجرت و گرانی رسیده باشد و از تو خود به کسی بد نیاید و چون به حقیقت بنگری بی ضجرت تو از تو به کسی رنجی نرسد و بی خوشی تو راحتی از تو به کسی نرسد درست شد که مکافات نیک و بد هم درین جهان بیابی پیش از آنک بدان جهان رسی و این سخن را که گفتم کسی منکر نتواند شدن که هرکه در همه عمر خویش با کسی نیکی یا بدی کرده ست چون به حقیقت بیندیشد داند که من بدین سخن برحقم و مرا بدین سخن مصدق دارند پس تا توانی نیکی از کسی دریغ مدار که نیکی آخر یک روز بر دهد

حکایت شنیدم که متوکل را بنده ای بود فتح نام بغایت خوبروی و روزبه و همه منبرها و ادب ها آموخته و متوکل او را به فرزندی پذیرفته و از فرزندان خود عزیزتر داشتی این فتح خواست که شنا کردن آموزد ملاحان بیاوردند و او را در دجله شنا کردن همی آموختند و این فتح هنوز کودک بود و بر شنا کردن دلیر نگشته بود فاما چنانک عادت کودکان بود از خود می نمود که شنا آموخته ام یک روز پنهانی استاد به دجله رفت و اندر آب جست و آب سخت قوی می رفت فتح را بگردانید چون فتح دانست که با آب بسنده نیاید با آب بساخت و بر روی آب همی شد تا از دیدار مردم ناپیدا شد چون وی را آب باره ببرد و بر کنار دجله سوراخ ها بود چون به کنار آب به سوراخی برسید جهد کرد و دست بزد و خویشتن اندر آن سوراخ انداخت و آنجا بنشست و با خود گفت که تا خدای چه خواهد بدین وقت باری خود را ازین آب خون خوار جهانیدم و هفت روز آنجا بماند و اول روز که خبر دادند متوکل را که فتح در آب جست و غرقه شد از تخت فرود آمد و بر خاک بنشست و ملاحان را بخواند و گفت هر که فتح را مرده یا زنده بیارد هزار دینارش بدهم و سوگند خورد که تا آنگاه که وی را بر آن حال که هست نیارند من طعام نخورم ملاحان در دجله رفتند و غوطه می خوردند و هر جای طلب می کردند تا سر هفت روز را اتفاق را ملاحی بدان سوراخ افتاد فتح را بدید شاد گشت و گفت هم اینجا باش تا زورقی بیارم از آنجا بازگشت و پیش متوکل رفت و گفت یا امیرالمؤمنین اگر فتح را زنده بیارم مرا چه دهی گفت پنج هزار دینار نقد بدهم ملاح گفت یافتم فتح را زنده زورقی بیاوردند و فتح را ببردند متوکل آنچ ملاح را گفته بود بفرمود تا در وقت بدادند وزیر را بفرمود و گفت که در خزینه من رو هر چه هست یک نیمه به درویشان ده بدادند آنگاه گفت طعام بیاریت که وی گرسنه هفت روزه است فتح گفت یا امیرالمؤمنین من سیرم متوکل گفت مگر از آب دجله سیر شدی فتح گفت نه کی من این هفت روز گرسنه نه بودم کی هر روز بیست تا نان بر طبقی نهاده بر روی آب فرود آمدی و من جهد کردمی تا دو سه تا از آن نان برگرفتمی و زندگانی من از آن نان بودی و بر هر نان نوشته بود کی محمد بن الحسین الاسکاف متوکل فرمود که در شهر منادی کنید که آن مرد که نان در دجله افکند کیست و بگوییت تا بیاید که امیرالمؤمنین با او نیکویی خواهد کرد تا نترسد چنین منادی کردند روز دیگر مردی بیامد و گفت منم آن کس متوکل گفت به چه نشان مرد گفت به آن نشان که نام من بر روی هر نانی نوشته بود که محمد بن الحسین الاسکاف متوکل گفت نشان درست است اما چندگاهست که تو درین دجله نان می اندازی محمد بن الحسین گفت یک سال است متوکل گفت غرض تو ازین چه بود مرد گفت شنوده بودم که نیکی کن و به آب انداز که روزی بر دهد و بدست من نیکی دیگر نبود آنچ توانستم همی کردم و با خود گفتم تا چه بر دهد متوکل گفت آنچ شنیدی کردی بدانچ کردی ثمره یافتی متوکل وی را در بغداد پنج دیه ملک داد مرد بر سر ملک رفت و محتشم گشت و هنوز فرزندان او در بغداد مانده اند و بر روزگار القایم بامرالله من به حج رفتم ایزد تعالی مرا توفیق داد تا زیارت خانه خدای بکردم و فرزندان وی را بدیدم و این حکایت از پیران و معمران بغداد شنودم

پس تا بتوانی از نیکی کردن میاسای و خود را به نکوکاری به مردمان نمای و چون نمودی به خلاف نموده مباش و به زفان دیگری مگوی و به دل دیگر مدار تا گندم نمای جو فروش نباشی و اندر همه کارها داد از خود بده که هرکه داد از خویشتن بدهد از داور مستغنی باشد و اگر غم و شادیت بود غم و شادی با آن کسی گوی که او را تیمار غم و شادی تو بود و اثر غم و شادی پیش مردمان پیدا مکن و به هر نیک و بد زود شادمان و زود اندوه گین مشو که این فعل کودکان باشد و بکوش تا به هر محال از حال خویش نکردی که بزرگان به هر حق و باطل از جای خویش بنشوند و هر شادی که بازگشت آن به غم باشد آن را شادی مشمر و هر غمی که بازگشت آن به شادی ست آن را به غم مشمر و به وقت نومیدی اومیدوارتر باش و نومیدی در اومید بسته دان و اومید را در نومیدی و حاصل همه کارهای جهان بر گذشتن دان و تا تو باشی حق را منکر مشو و اگر کسی با تو بستهد به خاموشی آن ستهنده را بنشان و جواب احمقان خاموشی دان اما رنج هیچ کس ضایع مگردان و همه کس را بسزا حق بشناس خاصه حق قرابات خویش را و چندانک طاقت باشد با ایشان نکویی کن و پیران قبیله خویش را حرمت دار چنانک رسول صلی الله علیه و علی آله و سلم گفت الشیخ فی قومه کالنبی فی امته ولکن به ایشان مولع مباش تا هم چنانک هنر ایشان می بینی عیب نیز بتوانی دیدن و اگر از بیگانه ناایمن گردی زود خود را از وی به مقدار ناایمنی ایمن گردان و بر ناایمن به گمان ایمن مباش که زهر به گمان خوردن از دانایی نباشد و به هنر خود غره مشو و اگر به بی خردی و بی هنری نان بدست توانی آوردن بی خرد و بی هنر باش و اگر نه هنر آموز و از آموختن و سخن نیک شنودن ننگ مدار تا از ننگ برسته باشی و نیک بنگر به نیک و بد و عیب و هنر مردمان و بشناس که نفع و ضرر ایشان و سود و زیان ایشان از چیست و تا کجاست و منفعت خویش از آن میان بجوی و پرس که چه چیزهاست که مردم را به زیان نزدیک کند از آن دور باش و بدآن نزدیک باش که مردم را به منفعت نزدیک گرداند و تن خویش را بعث کن به فرهنگ و هنر آموختن چیزی که ندانی بیآموزی و این ترا بدو چیز حاصل شود یا بکار بستن آن چیز که {دانی} یا به آموختن آن چیز که ندانی ...

عنصرالمعالی
 
۳۳

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۷۹ - مدح ابوسعد بابو و شرح حال خویش

 

... صحن دریا روی هامون گشته از موج غبار

یا شبه گشته به زورق های زرین سر خله

خنجر برق آمده بر تارک کوه و شده ...

مسعود سعد سلمان
 
۳۴

عمعق بخاری » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱ - در مدح شمس‌الملک نصر

 

... چو نور عارض فردوسیان به زیر نقاب

به سان زورق زرین میانه دریا

گهی بر اوج پر از موج و گاه در غرقاب ...

عمعق بخاری
 
۳۵

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۳۴

 

... کشتی ای زرین در او گاهی بلند و گاه پست

زورقی سیمین در او گاهی نهان گه آشکار

بنگر این غالب دو لشکر بر جناح یکدگر ...

امیر معزی
 
۳۶

امیر معزی » رباعیات » شمارهٔ ۷۱

 

هر شب که وصال یار دلبر باشد

شب زورق و ماه باد صرصر باشد

وان شب که فراق آن سمن بر باشد ...

امیر معزی
 
۳۷

ایرانشان » کوش‌نامه » بخش ۹۴ - زنهار دادن طیهور آتبین را

 

... دو پهلوش دریا که ندهد گذار

نه زورق نه کشتی توان کردکار

دگر پهلو از راه ماچین و چین ...

ایرانشان
 
۳۸

ایرانشان » کوش‌نامه » بخش ۱۱۴ - نامه کردن بهک به طیهور و آتبین

 

... که این راز را هم تو داری نهفت

یکی زورق آراست دستور شاه

به دریا درافگند و آمد به راه ...

ایرانشان
 
۳۹

ایرانشان » کوش‌نامه » بخش ۱۶۳ - خبر یافتن کوش از نشستن آتبین به دریا

 

... به دریا نشسته ست و بگرفته راه

یکی زورق آراست با مرد چند

همان گه شتابان به دریا فگند ...

... همی داشت گفتار طیهور یاد

چو زورق به نزدیک خشکی رسید

سپهدار چین آن یلان را بدید ...

... گرفتند شمشیر و نیزه به کف

ز زورق خروشید مرد دلیر

که شد بر شما کار دشوار و دیر ...

... چو ایشان برفتند بیمار بود

به زورق درون بود با رنج و درد

به سالار زورق چنین گفت مرد

که پیش تو ایدر نخواهم نشست ...

ایرانشان
 
۴۰

ایرانشان » کوش‌نامه » بخش ۱۷۴ - نامه ی کوش به طیهور به مکر و فریب

 

... ز دربند چون باژبانش بدید

فرود آمد از دور و زورق بداشت

یکی مرد پرسنده را برگماشت ...

ایرانشان
 
 
۱
۲
۳
۴
۱۸
sunny dark_mode