گنجور

 
۳۹۴۱

ظهیر فاریابی » قطعات » شمارهٔ ۹۶

 

... تا چنان شد که از نگونسازی

می بلنگد ز بار من بنگر

که چه کاری بود بدین زاری ...

ظهیر فاریابی
 
۳۹۴۲

ظهیر فاریابی » قطعات » شمارهٔ ۱۰۱

 

... عنان وهم بگیری چو نیک در یازی

چو زیر بار غم آورد اهل دانش را

زمانه از سر بی رحمتی و ناسازی ...

ظهیر فاریابی
 
۳۹۴۳

ظهیر فاریابی » ترکیبات » شمارهٔ ۲

 

... لطف لفظ تو در مکنون را

بار دیگر ز شرم آب کند

پاسبان سپهر هفتم را ...

ظهیر فاریابی
 
۳۹۴۴

ظهیر فاریابی » غزلیات » شمارهٔ ۱

 

... تو را کاین رسم و آیین باشد ای جان

چه بار از وصل تو بر خر توان بست

لطافت در جهان روی تو آورد ...

... ندانم تا چه می خوانی تو زان لب

مرا باری در آن معنی زبان بست

دری کز فتنه بر روی تو بگشود ...

ظهیر فاریابی
 
۳۹۴۵

ظهیر فاریابی » غزلیات » شمارهٔ ۸

 

من که هرشب با خیالت دیده در خون می کشم

حاش لله بار عشق دیگران را چون می کشم

گر چو گردونم بگردانی به گرد این جهان ...

ظهیر فاریابی
 
۳۹۴۶

ظهیر فاریابی » مثنویات » شمارهٔ ۲

 

... وهم را بر در تو کار نبود

باد را در بر تو بار نبود

بی گناهی ز بنده برگشتی ...

... یا به من میل تو تمام نبود

به چه موجب فکندیم باری

خیره در چنگ پیر کفتاری ...

... کای بکرده لب تو مکاری

هیچ ممکن بود که یکباری

ظهیر فاریابی
 
۳۹۴۷

ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۷

 

... می زد چو شکوفه دست در هر شاخی

آخر چو شکوفه ناگه از بار بریخت

ظهیر فاریابی
 
۳۹۴۸

ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۸۶

 

ای باغ وجود را عمارت کرده

رمحت سر بدسگال بار آورده

تو میوه ز فتح چین که بدخواهانت

از بار بریختند برناخورده

ظهیر فاریابی
 
۳۹۴۹

ظهیری سمرقندی » سندبادنامه » بخش ۱ - بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین

 

حمد و ثنا مکرمی را که از حجله شب تار حجره خلوت عاشقان پرداخت و شکر و سپاس موجدی را که از بیاض روز روشن مرحله طالبان سرای کون و فساد ساخت سپر ماه چهره گشاده قلم قدرت اوست و تیغ آفتاب از نیام صبح برکشیده ارادت او قادری که غبار زوال بر جمال او ننشیند و کاملی که دست نقصان دامن جلال او نگیرد خطرات خواطر به ساحت جبروت او نیانجامد و خطوات ضمایر به سیاحت مساحت ملکوت او نرسد بنای قصر مشید آسمان پرداخت آلت و ادات در میان نه قبای معلم سبزگار روزگار دوخت به خیاط و مقراض محتاج نگشت جوهر آب را به وساطت حرارت به جرم ثریا رسانید و جسم هوا را به وسیلت برودت به مرکز ثری فرستاد هیولی آتش را به حکم خفت و یبوست ساکن محیط کرد و گوهر خاک را به علت برودت و یبوست مجاور مرکز گردانید هفت پدر علوی را در دوازده منزل حرکت و سیر داد چهار مادر سفلی را در صمیم عالم علوی مقر و مفر پدید کرد و به امتزاج بخار و دخان در فضای هوا رعد و برق و سحاب و ریاح و شهاب موجود گردانید و به ازدواج این دو مایه لطیف در دل سنگ کثیف جواهر معادن و فلزات بیافرید پس از زبده لطایف چهار اسطقس سه مولود در وجود آورد و اجناس و انواع حیوان موجود گردانید و از اصناف حیوانات و انواع جانواران آدمی را برگزید و زبده موجودات و فهرست مخلوقات گردانید چنانکه گفت و لقد کرمنا بنی آدم و حملناهم فی البر و البحر و رزقناهم من الطیبات و فضلناهم علی کثیر ممن خلقنا تفضیلا و او را بر اطلاق متصرف و مالک مرکبات سفلی کرد و تنفیذ امر و تملیک نهی داد و از برای مصالح معاد و مناظم معاش و ترتیب بلاد و تنظیم عباد انبیا را- علیهم الصلاه و السلام- بعث کرد و به ابلاغ رسالت و اظهار دلالت مثال داد و بر زبان ایشان به طریق وحی و الهام پیغام فرستاد و بر خلاف طبایع قوانین شرایع بنهاد و به عدل و سیاست طاعت و عبادت فرمود چنانکه گفت- عز من قایل- و ما خلقت الجن و الانس الالیعبدون و از برای احکام و استحکام قواعد عقاید عاقلان و تاکید و تمهید اساس مبانی اعمال و افعال ایشان علم و حکمت و شریعت و طریقت بیان کرد کما قال- جل جلاله- ولا رطب و لا یابس الا فی کتاب مبین و از برای تقویم و تعریک مفسدان و قمع و تأدیب متعدیان و زجر و تشدید جاهلان عقل و اجتهاد داد و با عقل و اجتهاد غزو و جهاد فرمود و کتاب و شمشیر فرستاد کما قال- عز و علا- لقد ارسلنا رسلنا بالبینات و انزلنا معهم الکتاب و المیزان لیقوم الناس بالقسط و انزلنا الحدید فیه باس شدید و منافع للناس کتاب عقل است و میزان اجتهاد و حدید شمشیر تا عاقلان در اعجاز کتاب نظر کنند و به عقل و حکمت و قیاس و مجاهدت شواهد قدرت و دلایل صنع و حکمت بدانند و از سیر افعال نامحمود و صور اعمال نامرضی امتناع نمایند و با جاهلان بی عاقبت نخست حجت بگویند پس شمشیر عرضه کنند چه جاهل بی عقوبت عاجل از عذاب آجل نترسد و از تهییج فتنه و تحریض فساد اجتناب ننماید

الظلم فی شیم النفوس فان تجد ...

... و ان عظم المولی و جلت فضایله

و سپاس و منت از ایزد تعالی که خطه اسلام را به جمال عدل و کمال فضل اعدل ملوک و افضل سلاطین خاقان عالم عادل اعظم ملک موید مظفر منصور معظم شرف ملوک الامم مولی الترک و العجم ظهیر الامام نصیر الانام ضیاء الدوله بهاء المله ملجا الامه جلال الملک تاج ملوک الترک رکن الدینا و الدین غیاث الاسلام و المسلمین قامع العداه و المتمردین ظل الله فی العالمین سلطان ارض الشرق و الصین آلپ قتلغ تنکابلکا ابوالمظفر قلچ طمغاج خاقان بن قلج قراخان برهان خلیفه الله ناصر امیر المومنین- اعز الله انصاره و ضاعف اقتداره- بیاراست و سرادق جلال و حشمت او را به طناب تایید و عماد تایید مطنب و مقوم گردانید و ملک موروث و مکتسب به وارث اهل و مستحق رسانید و از مشارق ممالک و مطالع مسالک او شموس انصاف و بدور انتصاف را طلوع داد و از منابع عدل و مشارع فضل وی در جویبار ملک و دولت او فیض امن و سلامت روان گردانید و مثال اوامر و نواهی او را در خطه گیتی و اقالیم عالم نافذ و مطلق داشت تا متعرضان مملکت و متمردان دولت سر در گریبان عزلت کشیدند و متقیان و مصلحان پای در دامن امن و عافیت پیچیدند عروس ملک و دولت دهان چون گل به خنده انصاف گشادست و درهای ظلم و جور بر طوایف رعایا به مسمار انتصاف بسته باز با کبک در یک آشیان انبازی می کند و باشه با گنجشک در یک منزل دمسازی می نماید گردن گوران از پنجه شیران آسوده است و حلق تذروان از چنگال بازان رسته

و العدل مد علی الانام جناحه ...

... لون او شد احسن الالوان و هو المستنیر

ابر در تب خجالت از بنان سحاب سیرت او عرق تشویر کرد گفت باران می بارم

لم یحک نایلک السحاب و انما ...

... بر هندسه جهان مقدم

و چون ایزد تعالی این سوابق نعم را به لواحق کرم آراسته گردانید و آفتاب جلال جهانداری او را از مشارق اقبال و آفاق کمال جهانگیری شارق و طالع کرد تا جانهای موات انصاف و مردگان معدلت به آب حیات احسان و انعام او زنده گشت و اشجار جویبار باغ جمال شاهنشاهی از مدد باران فضل او رونق و طراوت یافت و عالم بدین تهنیت زبان بگشاد که

لقد حسنت بک الاوقات حتی ...

... دست چنار بی زر هرگز برون نیاید

ابر اربه یاد دستش بارد ز آسمان نم

و چشم اکمه نرگس بی بصر نماند و زبان اخرس سوسن سخنگوی گردد ...

... نیکو باشد سخن مقشر

و آن چندان مساعی حمیده و مآثر مرضیه که ملوک این خاندان مبارک راست در خطه ممالک توران علی الخصوص در بسیط این دولت از تقدیم خیرات و ادخار حسنات و آثار عدل و اظهار فضل قلم از تقریر و تحریر آن عاجز ماند و بیان و بنان از تمثیل و تصویر آن قاصر گردد

ولما رایت الناس دون محله ...

... ملک بر پادشه قرار گرفت

روزگار آخر اعتبار گرفت

بیخ اقبال باز نشو نمود

شاخ انصاف باز بار گرفت

مدتی ملک در تزلزل بود ...

ظهیری سمرقندی
 
۳۹۵۰

ظهیری سمرقندی » سندبادنامه » بخش ۱۶ - داستان کبک نر با ماده

 

... اسباب فترت و غم ایام در کمی

اتفاق را آن سال باران نیامد و برف و نم خشک بایستاد ینابیع را یبوست ظاهر شد و مرابیع را خشکی غالب آمد

تا رفت چنانکه فتنه را خواب از چشم ...

... کار بی وقت سست باشد سست

و این کلمه را معتبر شناسد که خذ من یومک لغدک تا چون مزاج روزگار و احوال او تغیر و تبدل پذیرد و شب آبستن مولود حال بر خلاف مراد از ارحام ادوار در کنار قابله سرانجام نهد دل و خاطر در مخالب عقاب حیرت و مهابط و مضایق حسرت و ضجرت متحیر و مدهوش نماند تدبیر آن بود که سفری کنم و بضاعتی با خود همراه گردانم و می گویند در فلان شهر نرخ طعام کسادی دارد بروم و ذخیره زمستان با خود بیارم پیش از آنکه تخم ها در حجاب خاک متواری و در نقاب انبار مستور گردد پس بدین عزیمت روی بدان سمت آورد و چون مطلب و مقصد دور دست بود مدتی مهلت در میان آمد تا آن زمان که زمستان بر جهان تاختن آورد و لشکر سرما بر خیل اشجار و اثمار شبیخون کرد قلال کوهسار و اطراف مرغزار از برگ و بار عاری و عاطل شد و جز عمامه بر فرق صنوبر و قبا در قد سرو نماند حله خضرا از اکناف اشجار فرو ریخت و خرده کافور به منخل سحاب بر اموات عالم فروبیخت

ماننده مادران مرده فرزند ...

... فلیس علی اعرج من حرج

به رازقی که بچه غراب را بر وکر اشجار وظیفه لیل و نهار رعایت جود او می دهد و به خالقی که فرج عقاب را بر قلال جبال راتبه روز و شب حمایت کرم او می رساند که این ساعت تعریک این جنایت و تأدیب این بی خویشتنی در باب تو تقدیم کنم چنانکه ناحفاظان را فهرست عبرت و عنوان اعتبار گردد کبک ماده گفت به صانعی که مشغله خروس در اسحار تسبیح جلال و تقدیس کمال اوست و به مبدعی که جلوه طاووس در مرغزار تعظیم نوال اوست که در زمان غیبت تو مرا با هیچ نامحرمی مجالست و مخالطت نبوده است و بر خلاف رضای تو قدمی ننهاده ام کبک نر گفت در روشنی آفتاب به نور چراغ حاجت نیاید و لیس الخبر کالعیان به ارتکاب جنایت کفایت نمی کنی و ترک امانت و دیانت روا می داری و به سوگند خلاف پرده بر چهره انصاف می پوشی و از سر غضب و انفت و استنکاف و حمیت ماده را زدن گرفت هر چند ماده می گفت

مشتاب به کشتنم که در دست توام ...

ظهیری سمرقندی
 
۳۹۵۱

ظهیری سمرقندی » سندبادنامه » بخش ۱۷ - داستان زن دهقان با مرد بقال

 

... از چون تو شکر لبی بها نتوان خواست

و هر که لب شکر بار ترا بمزد به شکرانه هزار جان فدا کند لحظه ای خفیف و لمحه ای لطیف به دکان در آی تا عیش تلخ من به محاورت لب شیرین تو شیرین شود و جان من از نوش لبهات ذخیره عمر جاودان برگیرد

حدیثی بکن تا شکر بر چنم ...

ظهیری سمرقندی
 
۳۹۵۲

ظهیری سمرقندی » سندبادنامه » بخش ۱۸ - آمدن کنیزک روز سیم به حضرت شاه

 

روز سیم چون رایت لشکر روز از افق مشرق طلوع کرد و اعلام قیری لشکر شب در قیروان مغرب پنهان شد کنیزک به حضرت شاه مراجعه نمود و با چهره معصفری و پشت از بار حوادث چنبری رخساره پر از اشک حسرت و باطن پر از قلق و ضجرت نزدیک شاه آمد و منافق وار به زبان اضطرار تضرع و زاری پیش آورد

رخساره چو ابر نوبهاری پر نم

آمیخته آفتاب و باران بر هم

پس گفت عدل شاه امروزه عالم را بحری محیط است که عالمیان از مشرب عذب نوال او اغتراف می کنند ...

ظهیری سمرقندی
 
۳۹۵۳

ظهیری سمرقندی » سندبادنامه » بخش ۱۹ - داستان شاهزاده با وزیر و غولان

 

... به باغ رفتم تا خود چه حال پیش آید

که باد راحت پاش است و ابر لولو بار

به سبزه گفتم جاوید زنده بادی گفت ...

... ثنای خسرو بسیار بخش کم پندار

هر کشتی بهشتی و هر جویباری قندهاری وقت آنست که به سماع بلبل بلبله نوشیم و هنگام آن که بر روی گل مل آشامیم و نوای خسروانی از نغمه اوتار و اغانی سماع کنیم و شراب ارغوانی از جام کامرانی نوش کنیم

الم تر انفاس النسیم ضعایفا ...

... اذا رعت العفر الشقایق خلتها

اباریق بالراح الشمول رواعفا

توانگری و جوانی و عشق و بوی بهار ...

... ز چنگ زخمه زیر و ز عود ناله زار

شراب خواه و دگر باره عشرت از سر گیر

که باغ تازگی از سر گرفت دیگر بار

گرفت لاله به صد مهر سبزه را در بر ...

... عشقی نه به اختیارت افتاد

شاهزاده با خود گفت قصد گور کردم حور یافتم تا استاد عشق در مکتب ایام چه سورت تلقین کند و ساقی روزگار چه تلخ و شیرین بر کف نهد متحیر تا از جام روزگار چه صافی و درد می باید نوشید و متفکر تا از غم دلدار چه اطلس و برد می باید پوشید در هنگامه عشق چه تعویذ می باید نوشت و در مرغزار شوق چه شنبلید می باید کشت خمیر این سخن فطیر است ناخاسته و زلف این عروس مشوش است ناپیراسته با چشمی منتظر و دلی متفکر عنان به اسب داد و روی در راه نهاد دلدار سابق قافله و دل عاشق سایق راحله بی خبر ازین خبر که رب شهوه ساعه اورثت حزنا طویلا در میان راه به ویرانه ای رسید کنیزک گفت لحظه ای توقف کن تا ساکنان این منزل را از قدوم این محمل خبری دهم و مرغان این آشیانه را از حصول این دانه آگاه گردانم تا مقدم عزیز شاهزاده را تکلفی بجای آرند و حضور مبارک او را تلطفی واجب دارند

و انا نعین الضیف عند حلوله ...

... ثناسرای و دعا گوی فال سعد توییم

چون شاهزاده عنان مرکب باز کشید کنیزک به ویرانه در آمد و غولانی را که مسکن و ماوی در آن موضع داشتند آهسته گفت که آمدم و شاهزاده ای آوردم که شحم و لحم او بغایت نازک و نظیف و اجزا و اعضای او عظیم لذیذ و لطیف باشد غولانی که در آن جای بودند بر وی آفرین کردند و گفتند مرحبا بک و بما فعلت به تعجیل بیرون رو و او را استمالت ده تا نگریزد و سلاحهایش بستان تا با ما نیاویزد شاهزاده به قوت حس سمع مناجات ایشان بشنید از بیم بر خود بلرزید و در وقت عنان بگردانید کنیزک از ویرانه بیرون آمد شاهزاده را دید که اسب می تاخت بر اثر او بشتافت و در پس اسب او جست و در فتراک او نشست و سخن در پیوست که کجا می روی و از صحبت من چرا احتراز می کنی شاهزاده گفت رفیقی ستیزه کار دارم و به هیچ نوع از صحبت او خلاص نمی یابم از بیم او با تو توقفی نمی توانم کرد مصلحت آن بود که نزدیک او روم و تحری رضای او طلب کنم کنیزک گفت رفیق بد را به واسطه مال در جوال توان کرد و خشونت طبع و سو خلق او را که زهر عیش شیرین بود به سیم تریاق توان ساخت شاهزاده گفت به مال و منان در بند امتثال نمی آید که او از مال مستغنی است کنیزک گفت شفیعان محترم و امینان محرم انگیز تا به طریق تلطف تشفع در میان آرند باشد که خلاص و استخلاص روی نماید شاهزاده گفت شفاعت در موقع قبول نمی افتد کنیزک گفت به قوت بازو و شوکت لشکر و هیبت سلطنت از خود دفع کن شاهزاده گفت به قوت بشریت و حیلت انسانیت مقاومت متصور نیست کنیزک گفت چون صورت واقعه چنین است دست در حلقه باب تضرع و زاری زن و از حضرت و از حضرت ربوبیت مدد خواه تا نصرت الهی و عون پادشاهی به رعایت لطف و عنایت کرم شر او منقطع گرداند شاهزاده آب در دیده بگردانید و در سر با عالم الاسرار گفت یا من یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء ای قادری که به واسطه لعاب عنکبوت مبارزان عرب را دست طلب بربستی و ای قاهری که به زخم نیش پشه ای دود از دودمان نمرود به آسمان رسانیدی اگر بدرقه عنایت و هدایت تو اعانت نکند غوایت و ضلالت دمار از من برآرد

به زمزم و عرفات و حطیم و رکن و مقام ...

ظهیری سمرقندی
 
۳۹۵۴

ظهیری سمرقندی » سندبادنامه » بخش ۲۴ - داستان خرس و بوزنه و درخت انجیر

 

... کز می و میوه اندرو سورست

بوزنه گرد انجیر ستان می گشت و یک یک را مطالعه می کرد بعضی به کار می برد و بعضی برای ذخیره ایام مستقبل خشک می کرد تا چون حریف خریف عربده آغاز کند و دست زمستان از کمال آسمان تیر ز مهریر گشادن گیرد و آسمان از کمان قوس پنبه زدن سازد و طبیعت عالم از آب حوض ها جوشن زمردین ساختن گیرد و اوراق اشجار که از حدت زخم نیش عقرب در تب غب افتاده باشند و در بحران یرقان غموم به خفقان سموم رسیده و زردی بر اشجار و لرزه بر شاخسار پدید آمده از آسیب صرصر زمستان ریختن گیرند و صحرا و مرغزار از برگ و بار خالی و عاطل ماند مذلت مجاعت که قاصم ظهور شیران و شکننده دل دلیران است و الجوع یرضی الاسود بالجیف او را زبون و مغبون نگرداند و کاد الفقر ان یکون کفرا بر نخواند

این کلمات عقل مرشد در سمع او تکرار می کرد و اطیب ما یاکل الرجل من کسبه تقریر می داد در اثنای این احوال خرسی از زخم تیر صیاد به هزیمت بجست و از ترس در این جزیره افتاد چون جزیره ای پر نعمت دید دل بر توطن نهاد به انجیرستان درآمد و یک یک درخت مشاهده می کرد چون شرفات شاخ اشجار از ثمار خالی دید عجب داشت که چندین انجیر که خورده است و این نعم و فواکه که در قبض و تصرف آورده است در میان این فکرت و حیرت بر درختی انجیر نگریست انجیر دید پخته و بوزنه بر وی رفته بعضی می خورد و بعضی جمع می کرد خرس چون آن تنعم و رفاهیت و خصب و رغد عیش بدید و حصول کفاف رزق بوزنه و کمال عفاف او معاینه کرد حسد و حرد بر وی مستولی گشت و حقد و غضبی در باطن دل او ظاهر شد و شرر آتش کینه در دلش شعله زدن گرفت ...

... وللارض من کاس الکرام نصیب

و بر تو محقق باشد که عادت کرام ایام اکرام اضیاف است و زبان نبوت چنین عبارت کرده است که الضیف اذا نزل نزل برزقه و اذا ارتحل ارتحل بذنوب قومه و رعایت حقوق غربا از مراسم اهل دیانت و خداوندان فتوت است

هل الدهر یوما بلیلی یجود ...

... بالوان اکرام و انواع انعام

پس قدری انجیر از درخت فرو افکند و از برای زیادت مراعات شاخه ها بیفشاند خرس راهی دراز پیموده بود و هاضمه معده اش در طب آمده انجیر به اشتهای قوی و شره تمام خوردن گرفت چون لذت حلاوت انجیر که طعم عسل و ذوق شکر داشت به مذاق او رسید شرهش زیادت گشت و شهوتش در کار آمد الحاح پیش گرفت و گفت ای برادر ذوقم را هنوز شرهی و شوقی هست و این انجیر سلسله شهوت معده مرا درجنبانید تکلفی کن و تلطفی فرمای که از مایده کرام بی زله اشباع بر نتوان خاست چه هر ضیافتی که اطعمه او کوتاه مزه بود آن ضیافت سراسر و بال و بز بود بوزنه دیگر بار لطافتی بجای آورد و شاخه ها درافشاند و خرس به کار می برد تا هیچ نماند و زوایای معده و خبایای سینه اش هنوز خالی و خاوی بود خرس دیگر باره آواز داد که مایده ملوک مایده شرف است نه مایده علف اما مایده دوستان که از برای دوستان نهند مایده علف و عایده تلف باشد و الثالث خیر یکبار دیگر نزیل منزل خود را نزلی ده و این غریق انعام خویش را نقلی بوزنه دانست که خرس حرامزاده و کار افتاده است فصاحت با وقاحت برآمیخته و چربزبانی را سرمایه لقمه های چرب گردانیده جواب داد که ای خرس آن قدر که قوت دو سه روزه من بود ایثار کردم و مقدم تو را به اهتراز و استبشار تلقی و استقبال نمودم ویوثرون علی انفسهم و لو کان بهم خصاصه ورد این حال گردانیدم اما تو خود مهمان شوخ روی و وقح افتاده ای اگر من جمله ارزاق و اثمار بر تو نثار کنم تو سیرنگردی و اختلال و توهین در اسباب معاش من پدید آید و وهن و فتور در اکتساب و ادخار من ظاهر گردد و این انجیرستان هر سال یک بار بار آرد که توتی اکلها کل حین باذن ربها و مرا سال تا سال قوام معیشت و نظام کار بدوست خرس چون این کلمات بشنید گفت این انجیرستان به ریسمان مادر نخریده ای و هنوز تخته وقف هیچ کس بر سقف گیتی ندوخته اند و اگر تو بدین موضع استیلا داری چون من اینجا رسیدم تملک و استیلای تو باطل شد مدتی درین زرع و ضرع تفکه و تنزه نمودی و روزگار دراز درین نشیب و فراز پرواز کردی اکنون به هیچ حال ترا با قوت و شوکت و عدت و اهبت من امکان و قوت مقابله و مقاومه نباشد بوزنه گفت اگر تو به قوت حسی و شوکت جسمی بر من تهوری کنی و ضمیمی رانی من به درگاه پادشاه پادشاهان بنالم تا داد من از تو طلب کند و انصاف من از نو بستاند و الله غالب علی امره جبار بحقیقت و قهار بی شبهت اوست ظالمان را دست قهر او به حبس مذلت می برد و جایران را جبروت او در چاه محنت می اندازد خرس از استماع این مقدمات در خشم شد چون باد حمله آورد و چون آتش بر بالای درخت دوید چون بر سر درخت رسید شاخ بشکست و خرس نگونسار درگشت و مهره گردنش خرد بشکست و به دوزخ رفت

ولم تزل قله الانصاف قاطعه ...

ظهیری سمرقندی
 
۳۹۵۵

ظهیری سمرقندی » سندبادنامه » بخش ۲۷ - داستان عشق و گنده پیر و سگ گریان

 

... گر ماه شود ننگرم اندر رویش

و بداند که مرا با جمال صورت کمال عفت جمع است هرگز غبار تهمت و شبهت بر ذیل عفاف و عصمت من ننشیند و گل طهارت من به خار معصیت خسته نگردد چون جوان جواب و خطاب معشوق شنید با خود گفت

از دوست به هر زخمی افگار نباید شد ...

... خون بر در آستانه می بین و مپرس

شب در قلق و اضطرابم و روز در حرق و التهاب مدتی است که معشوق دلم به دست غوغای عشق باز داده است و جانم در من یزید هجر نهاده بر وصالش ظفر نمی یابیم و از گل جمالش بجز خار نمی بینم بس جبار و ستمکار افتاده ست

صبر با عشق بس نمی آید ...

... لله فی طی المکارم کامنه

پس گفت هات الحدیث عن القدیم و الحدیث از حادثه او خبری گوی و از واقعه او سمری تقریر کن گنده پیر گفت بدان که این سگ بچه دختر امیری است از امرای این شهر که من از جمله خواص خانه و بطانه آشیانه ایشان بودم و روزگار در ظل عنایت و رعایت ایشان بسر می بردم روزی برنایی غریب به در سرای ایشان برگذشت چشم برنا بر جمال او افتاد بر اثر نظر دل به باد داد سلطان عشق از منزل دل محمل ساخت و خیمه بار در ساحت جان جوان بزد جوان در هجران او روز و شب می گریست و در رنج و محنت می زیست و دختر به حکم نظام اسباب کامرانی و استظهار جمال جوانی طریق بیداد بر دست گرفت و راه تهور و تجبر پیش آورد دختر در پرده چون گل رعنا از سر طنز بر جوان می خندید و جوان از سر نیاز همه روز زار می گریست و این بیت می گفت

خورشید رخا ز روی ناخرسندی ...

... و ارحموا کل عاشق ظلما

دختر از شرم این حالت خویشتن در خانه من افکند و به حکم قربت و مجاورت و قدم صحبت و محاورت پنهان می بود و از شرم و خجالت روی به هیچ کس ننمود مدت دو سال است تا تفقدش می کنم و تعهد واجب می دارم و این راز بر هیچ کس آشکارا نکرده ام و عجب آن است که هر کجا زنی صاحب جمال بیند اشک حسرت باریدن گیرد

در قصه اهل عشق اسرار بسی ست ...

ظهیری سمرقندی
 
۳۹۵۶

ظهیری سمرقندی » سندبادنامه » بخش ۳۶ - داستان پری و زاهد و زن

 

... بینند به دل هر آنچه بینند به چشم

پس آن سه نام بزرگ یاد گرفت و جنی را وداع کرد زاهد آن روز از غره صباح تا طره رواح اشک حسرت می بارید و بر بستر تاسف و ندامت می غلتید و با خود می گفت

در جهان چیست کز جهان بترست ...

... نخست آدم سخن خورده ست از ابلیس

این چه رای بود که نهادی و این چه آرزو بود که خواستی زن گفت ای مرد غم مخور و دل از جای مبر که هنوز دو نام بزرگ که قاید و اعظم اسماست با ماست دیگر بار حاجت خواه تا خدای تعالی جمله را باز برد و به صورت خویش باز آورد زاهد دیگر بار دست برداشت و بزبان تضرع و تخشع گفت اللهم یا مجیب دعوه المضطرین بار خدایا این که دادی باز بر و مرا بدین دلیری معفو و مغفور گردان این سخن تمام نگفته بود و این قصه غصه شرح نداده که هر چه بر اعضای او آلت مردی بود با آلت اصلی جمله منعدم و ناپدید گشت و زاهد چون مجبوب و مسلول بماند بی هیچ آلت روی به سوی زن آورد که ای ناپاک بیباک مرا در هلاک افکندی به موجب ارادت تو یکبار چنان مسخ گشتم و هم به مقتضای اشارت و دلالت تو بی آلت مردی بماندم و عضوی که واسطه توالد و جزوی که وسیلت تناسل بود از من برفت عیب این از کیست و تدبیر این چیست زن گفت ای مرد یک نام بزرگ دیگر می دانی بگوی و نیاز عرضه کن تا همان آلت اول به تو باز دهد زاهد سدیگر بار دعا کرد و نام سوم شفیع آورد تا خدای تعالی آلت اول بدو باز داد و به صورت اصلی باز برد زاهد را هر سه نام بزرگ از دست برفت و به هیچ حاجت و آرزو نرسید گفت سزای آن که به استصواب رای و استعلام زنان رود و به استشارت و استخارت ایشان کار کند همین است

از آن کرده بی شک پشیمان شوی ...

ظهیری سمرقندی
 
۳۹۵۷

ظهیری سمرقندی » سندبادنامه » بخش ۴۵ - داستان کودک و رسن و چاه

 

... بس شخص عزیز را که دهر ای مه روی

صدبار پیاله کرد و صد بار سبوی

روزی سبوی آب و رسن برگرفت و به طلب آب بر سرچاه رفت و کودکی طفل در بر داشت چون به سر چاه رسید معشوق را دید بر لب چاه ایستاده و چشم انتظار گشاده و با خود می گفت ...

... نکند آنچه انتظار کند

حاصل الحال بعد طول المقال آن بود که چون نظر زن بر محبوب و مطلوب افتاد حالت بر وی چنان متبدل شد که روز روشن پیش چشم او چون شب تیره نمود مرکب شهوت عنان صبر و وقار از دست او بستد و او عنان سبک و رکاب گران کرده در میدان بیخودی جولان کردن ساخت و مبارزت نمودن گرفت

ای عشق چه چیزی و کجا خیزی تو ...

... و چون همت و عقیدت با صحت عزیمت مقارن افتاد روی به تهذیب اخلاق آوردم و از متابعت شهوات مجانبت نمودم و همت و نهمت بر تحصیل علم و حکمت مقصور گردانیدم و با خود گفتم

رضینا قسمه الجبار فنیا

لنا علم و للاعداء مال ...

ظهیری سمرقندی
 
۳۹۵۸

ظهیری سمرقندی » سندبادنامه » بخش ۴۶ - داستان کودک دوساله

 

... کز وی دل من بر هجر خرسندت

مرد گفت اگر چنین است تو بهتر دانی آنچه از قضیت صواب و موجب استصواب لازم آید تقدیم می کن که الامهات اعلم بابنایها تا بر ما خرده نگیرد و غرامتی لازم نکند زن دیگ بر نهاد و از بهر او گرنج پخت و چون تمام شد پاره ای در غضاره ای کرد و پیش کودک نهاد کودک گفت این اندکست بیشتر خواهم قدری دیگر بدو داد دیگر بار الحاح کرد که این مقدار حقیر است مرا کفایت نبود و ازو اشباعی حاصل نیاید پاره ای دیگر بداد هم بسنده نمی کرد و می خروشید که زیادت می خواهم چون گرنج تمام شد گفت شکر و روغن خواهم زن شکر و روغن بیاورد کودک هم بر آن منوال اعادت و مراجعت می نمود تا لشکری از حرص و شره و فضولی کودک ملول شد گفت ای بدخوی بی خرد آخر چند مکاس کنی و زیادت طلبی آنچه تو داری از طعام سه مرد را تمام بود کودک جواب داد که بی خرد و بدخوی و بی ادب تویی نه من و اگر تو علم و عقل داری بدانی که این شغل که تو در پیش گرفته ای و قاعده این کار که تو نهاده ای بنایی است علی شفا جرف هار او علی شفا حفره من النار بدین جهان مستوجب مذمت مردمانی و بدان عالم مستحق عقوبت یزدان و بدین خوی که تو داری و این تخم که تو می کاری هر ساعت آسمان بر تو می خندد و روزگار بر تو می گرید و زبان زمان با تو می گوید

یا خادم الجسم کم تسعی بخدمته ...

... عمر در جهل و غفلت می گذاری و روزگار در حماقت و ضلالت به سر می بری و هر چه زودتر ریع و نزل این کشت برداری و بدانی که

سوف تری اذا انجلی الغبار

افرس تحتک ام جمار ...

ظهیری سمرقندی
 
۳۹۵۹

اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲ - مدح خواجه اثیر الدین تورانشاه

 

... ز در بیرون کند منت نهی را

کند در هیضه اسراف صد بار

بیک انعام آز مشتهی را ...

اثیر اخسیکتی
 
۳۹۶۰

اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵ - مدح فخرالدین زکریا

 

... اجل چو صورت پروانه شد بر آتش تیغت

که عشق بار ندادش بخود فراغت و پروا

هر آنکه زنده کند سنت خلاف تو یکدم ...

اثیر اخسیکتی
 
 
۱
۱۹۶
۱۹۷
۱۹۸
۱۹۹
۲۰۰
۶۵۵