گنجور

 
۳۷۸۱

عطار » خسرونامه » بخش ۶۶ - رسیدن خسرو و گل با هم و رفتن به روم

 

... که اشکم گشت مسمار دهانم

دهانم بسته شد چون مشک از رشک

گل تر چون کند رو خشک از اشک ...

... اگر بودی دگر رایی دگر داشت

زری کان سر بمهر آفتابست

بیک جو زر از آن دلها کبابست

بصد صنعت چو زر از کان براید ...

... چو جوجو گرد کرد از مال بسیار

فلک با جانش بستاند بیکبار

کسی را گر همه دنیا شود راست ...

... اگر روزی دو سه نودولتی چند

که هست آن در حقیقت بند در بند

بدعوی خویشتن را مینمایند ...

... بصد خواری در این اندیشه میری

ترا چون سود دنیا بند جانست

دلت را بس گشایش در زیانست ...

... که کبر از پر پشه همچو نمرود

ز نیش پشهیی بنهی ز سر زود

مکن کبر و بعدل و داد میباش ...

عطار
 
۳۷۸۲

عطار » خسرونامه » بخش ۶۷ - باز رفتن بسر قصّه

 

... پس از ماهی از آنجا کار ره ساخت

ز ترمد خیمه و بنگاه برداشت

سپه را برنشاند و راه بگذاشت ...

... عنان را باز کش میدان چه خواهی

چو تو زینسان قبا چالاک بندی

دل ما بوک بر فتراک بندی

اگر بس خوش نیاید اسپ خویشت ...

... بجوش آمد چو دریایی ز لشکر

ز آیین بستن آن کشور چنان بود

که همچون هشت خلد جاودان بود ...

... مرا جز تو کسی فریاد رس نیست

بنادانی اگر بد کردهام من

تو میدانی که با خود کردهام من ...

... دمی آخر دلی با خویش آورد

چنان عقدی ببست آن سیم بر را

که یکسان کرد خاک راه و زر را ...

... نه چون ماهی که از ایوان درآید

نه چون سروی که از بستان برآید

هوا گشته بر آن دلبر گهربار ...

... چو افزون گشت مهر و صبر شد کم

شدند اندر شبستان هر دو با هم

شهنشه کردکاری دیگر آغاز ...

... بدست هر فرومایه نشاید

درو دل بسته بد جان هم فرو بست

بسی او نیز با او مهر پیوست ...

... نبودی بعد ازین تیمارم ازدل

ز شادی بستدی انصاف جانم

غمی دیگر نبودی بعدازانم ...

... که تا بردند بر خصمان شبیخون

بنشنیدند ازیشان پندو افسون

بکم سعیی و اندک روزگاری ...

... ز مرگ شاه خوزستان بخواری

شه قیصر مرایشان هر دو بنواخت

ز گل آن جامه سوکی بینداخت ...

... زمین بوسید و او پرسیدش از راه

سراسر روم را بستند آذین

تو گفتی روم شد هنگامه چین ...

... میان روم و خوزستان بپیوست

چنین دو کشور اندر یکدگر بست

همان به کاین دو خواهر بادوداماد ...

... بهر سالی شودشان تازه حالی

بقول او ببستند این چنین عهد

نگردیدند تا آخر ازین عهد ...

... که برگ گل نمیآزرد او را

بپنجم سال بنشاندش بکتاب

که تا آموخت از هر گونه آداب ...

عطار
 
۳۷۸۳

عطار » خسرونامه » بخش ۶۹ - سپری شدن کار خسرو

 

... وزان پس بد شبی اندر بر گل

بصد ناز و خوشی در بستر گل

دل بیناش خوابی سهمگین دید ...

... چرات ازعالم و از خویش بس نیست

که بنیاد تو جز بر یک نفس نیست

دمی کز تو برامد آن نفس پاک ...

... خبر ندهد کسی زان عالمت باز

تو این دم مردخو کرده بنازی

بعادت میکنی کاری مجازی

قدم در نه درین دریای بی بن

که از تو نام ماند ناز میکن ...

... که جانان تو جان بادادگر کرد

چنین بود و چنین بنیوش حالش

دریغا خسرو و حسن و جمالش ...

... پلاس افگنده بر سر روی خسته

کنب بر سر بجای موی بسته

بنخ نخ پیرهن را چاک کرده

ز پای افتاده بر سر خاک کرده ...

... همه بازار ازو افغان گرفته

بناخن نقره نیلی فام کرده

بافسون تن چونیل خام کرده ...

... که خود گشتی شکار روزگاری

چو گلرخ را بدینسان پای بستی

شدی ناگاه و کردی پیشدستی ...

... زمانی سیل بر رویش براندی

بنگذاشت آن سمنبر کان تن پاک

نهند از تخت زرین در دل خاک ...

... ز مرگ تلخ تو ای زندگانی

بناخن سنگ کندن هست آسان

شکیبا بودن از روی تو نتوان ...

... توانم سوخت گردون را بیک آه

چنانک آتش بننشیند بیک ماه

ولی ترسم که گر آهی برآرم ...

... بصد زاری بجانان داد جان را

زبان او که شوری در شکر بست

بیکدم آن زبان را قفل بر بست

یکی خادم که خدمتگار بودش ...

... دورخ بر خاک گلرخ جان بداده

درین بستان چو گل از خاک خیزد

ببادی تند هم بر خاک ریزد ...

... چو کژبازست با تو چرخ گردان

بنه رگ راست گردن را چو مردان

تو میباید که چندان پند گیری ...

... توانی گشت خاک آنجا رسی پاک

وگر این هر دو بندت بسته دارد

ترا در ماتم پیوسته دارد ...

... شب آمد بر در آن بامدادی

گرفتار آمدی در بند تن تو

ز جان دادن بترس ای جان من تو ...

... زمین میتازدش تاخون بریزد

چوهستی لشکری کم گیر بنگاه

که آدم هست سر خیل تو در راه ...

... چراندهی برای حق بدرویش

یقین میدان که بستایند از آن بیش

مپزسودا مشو مطمع مپندار

که جوکاری و آرد گندمت بار

بمویی گر بدنیا بسته باشی

چو مردی در غم پیوسته باشی ...

... پسر میگفت کای مادر کجایی

چو دست من فرو بست این جدایی

چو آتش آمدی چون دود رفتی ...

عطار
 
۳۷۸۴

عطار » خسرونامه » بخش ۷۰ - در وفات قیصر و پادشاهی جهانگیر

 

... بخواند آنگه جهانگیر جهان را

بتخت خویش بنشاند آن جوانرا

بدو گفت ای گرامی تر زجانم ...

... بسر باری پسر را از برم برد

کنونم زندگانی رخت بربست

بسوی خاک رفتم باد در دست ...

... نهان کردند شخصش زیر کرباس

چو بربستند ناگاهش زنخدان

همه کار جهان اینجا ز نخ دان ...

... نه در آخر بود پایان پدیدش

فلک چون بی سر و بن دید این راه

سرش درگشت و پی گم کرد آنگاه ...

... همه عالم اگر بر هم نهادی

بنای جمله بر یکدم نهادی

دلت از عالمی چون خرم آمد

که بنیاد همه بر ماتم آمد

بصد آویز عالم را چه داری ...

... تو هم عالم مدار از غم برستی

چرا در عالمی دل بسته داری

کزو غم در غمی پیوسته داری ...

... هوسناکان بسی اند این هوس را

اگرچه بی سر و بن شد بسی زو

نمیبینم برون رفته کسی زو ...

... تو آن ساعت که از مادر بزادی

بتنگ و بند جان کندن فتادی

چو در جان کندنی ای مانده در دام ...

... نشستن مرگ را کاری نه خردست

که هر کو مرگ را بنشست مردست

اگر آگه شوی ای مرد مهجور ...

... بیندیش از سیاستگاه عقبی

کجا آن گاو قصابست آگاه

که خون او بخواهد ریخت در راه ...

... چو گنجشگی فرو ماندی ازان بار

تو خودغافل تری زان گاو بسته

که میدانی چنین فارغ نشسته ...

عطار
 
۳۷۸۵

عطار » خسرونامه » بخش ۷۱ - در خاتمت کتاب گوید

 

... اگر از سر براندازی کلاهت

نیاید هیچ چیزی بند راهت

کنون از هرچه می دانی برون آی ...

... که در شعردگر بویی ندیدست

ازان در شعر من اسرار یابند

که بوی از کلبه عطار یابند

چو عطارم جهان پرمشک کردم ...

... بیک ره جمع گردان یک بیک تو

همه بر کاغذی بنویس سرباز

وزان پس کاغذت در آب انداز ...

... اگر خود غایبی پیوسته باشد

در اسلام بر وی بسته باشد

حضوری بخش ای پروردگارم ...

عطار
 
۳۷۸۶

عطار » مختارنامه » باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه » شمارهٔ ۸۹

 

سیر این دل خسته کی شود ازتو مرا

ره سوی تو بسته کی شود از تو مرا

گر زانکه کشی به قهر بندم از بند

امید گسسته کی شود ازتو مرا

عطار
 
۳۷۸۷

عطار » مختارنامه » باب ششم: در بیان محو شدۀ توحید و فانی در تفرید » شمارهٔ ۸

 

عمری به امید در طلب بنشستیم

در فکرت کار روز و شب بنشستیم

صد بحر چو نوشیده شد از غیرت خلق

لب بستردیم و خشک لب بنشستیم

عطار
 
۳۷۸۸

عطار » مختارنامه » باب ششم: در بیان محو شدۀ توحید و فانی در تفرید » شمارهٔ ۱۳

 

بستیم میان و خون دل بگشادیم

پندار وجود خود ز سر بنهادیم

ما را چه کنی ملامت ای دوست که ما ...

عطار
 
۳۷۸۹

عطار » مختارنامه » باب هشدهم: در همّت بلند داشتن و در كار تمام بودن » شمارهٔ ۴۰

 

دل بسته روی چون نگار او کن

جان بر کف دست نه نثار او کن

بنگر سر کار و زود کار از سر گیر

پس کار و سر اندر سر کار او کن

عطار
 
۳۷۹۰

عطار » مختارنامه » باب بیست و چهارم: در آنكه مرگ لازم و روی زمین خاك رفتگان است » شمارهٔ ۳۰

 

... از بس که فرو خورد زمین خون جگر

بنگر که زمین چون جگر بسته بماند

عطار
 
۳۷۹۱

عطار » مختارنامه » باب بیست و ششم: در صفت گریستن » شمارهٔ ۲۷

 

تن خاک نشین چشم یار آمده گیر

جان بسته بند انتظار آمده گیر

چون دیده ز خون دل کنارم پر کرد ...

عطار
 
۳۷۹۲

عطار » مختارنامه » باب بیست و نهم: در شوق نمودن معشوق » شمارهٔ ۹

 

نه بسته پیوند توانم بودن

نه رنج کش بند توانم بودن

عمری است که بی قرارتر از فلکم ...

عطار
 
۳۷۹۳

عطار » مختارنامه » باب سی و یكم: در آنكه وصل معشوق به كس نرسد » شمارهٔ ۴

 

... بربوی وصال باد میپیمایند

بس دور رهیست تاکرا بنمایند

بس بسته دریست تا کرا بگشایند

عطار
 
۳۷۹۴

عطار » مختارنامه » باب سی و یكم: در آنكه وصل معشوق به كس نرسد » شمارهٔ ۲۰

 

گر بند امید وصل او بست ترا

بندیش که هیچ جای آن هست ترا

عاجز بنشین و پای در دامن کش

در دامن او کجا رسد دست ترا

عطار
 
۳۷۹۵

عطار » مختارنامه » باب سی و یكم: در آنكه وصل معشوق به كس نرسد » شمارهٔ ۶۰

 

گاهی ببریدی و گهی پیوستی

گاهی بگشادی و گهی در بستی

چون در دو جهان نبود کس محرم تو

در بر همه بستی و خوشی بنشستی

عطار
 
۳۷۹۶

عطار » مختارنامه » باب سی و هشتم: در صفت لب و دهان معشوق » شمارهٔ ۱۶

 

... اما به هزار و به آهسته بهست

در بند در پسته شورانگیزت

کان شوری پسته نیز در بسته بهست

عطار
 
۳۷۹۷

عطار » مختارنامه » باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات » شمارهٔ ۲۷

 

سلطان تو به می دهندگی ای ساقی

ما بسته میان به بندگی ای ساقی

ما مرده محنتیم و امروز به تست ...

عطار
 
۳۷۹۸

عطار » مختارنامه » باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات » شمارهٔ ۵۲

 

گل جلوه همی کند به بستان ای دوست

دریاب چنین وقت گلستان ای دوست

بنشین چو ز هر چه هست برخواهی خاست

روزی دو ز عیش داد بستان ای دوست

عطار
 
۳۷۹۹

عطار » مختارنامه » باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد » شمارهٔ ۴۲

 

امروز منم عهد مصیبت بسته

برخاسته دل میان خون بنشسته

چون شمع تنی سوخته جانی خسته ...

عطار
 
۳۸۰۰

عطار » مختارنامه » باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع » شمارهٔ ۳۵

 

شمع آمد و گفت ماندهام بی سر و پای

سر سوخته پای بسته نی بند و گشای

کس چون من اگر چه پای بر جا نبود ...

عطار
 
 
۱
۱۸۸
۱۸۹
۱۹۰
۱۹۱
۱۹۲
۵۵۱