گنجور

 
۳۶۱

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر ابوالحسین نوری قدس الله روحه العزیز

 

... و گفت در راه حق چنین کردم و من شنیده بودم که دلهاء این طایفه نازک بود هرچه ایشان بینند و شنوند سر آن بدانند و من در خود آن نمی دیدم گفتم قول انبیاء و اولیاء حق بود مگر من مجاهده برپا کردم و این خلل از من است که اینجا خلاف را راه نیست آنگه گفتم اکنون گرد خود برآیم تا بنگرم که چیست بخود فرونگرستم آفت آن بود که نفس با دل من یکی شده بود چون نفس با دل یکی شود بلا آن بود که هرچه دل تابد نفس حظ خود از وی بستاند چون چنان دیدم دانستم که از آن بر جای می ماند که هرچه از درگاه بدل می رسد نفس حظ خود می ستاند بعد از آن هرچه نفس بدان بیاسودی گرد آن نه گشتمی و چنگ در چیزی دیگر زدمی مثلا اگر او را بانماز یا روزه یا با صدقه خوش بودی یا با خلوت یا با خلق در ساختن خلاف او کردمی تا آن همه را بیرون انداختم و گامها همه بریده گشت آنگاه اسرار در من پدید می آمد پس گفتم تو که ای گفت من در کان بی کامی ام و اکنون با مریدان بگوی که کان من کان بی کامی است و در من درکان نامرادی است آنگه بدجله رفتم و میان دو زورق بایستادم و گفتم نروم تا ماهی درشست من نیفتد آخردر افتاد چون برکشیدم گفتم الحمدلله که کار من نیک آمد برفتم و با جنید بگفتم که مرا فتوحی پدید آمد گفت ای ابوالحسین آنکه ماهی افتاد اگر ماری بودی کرامت تو بودی لکن چو تودر میان آمدی فریب است نه کرامت که کرامت آنبود که تو در میان نباشی سبحان الله این آزادگان چه مردان بوده اند

نقلست که چون غلام خلیل بدشمنی این طایفه برخاست و پیش خلیفه گفت که جماعتی پدید آمده اند که سرود می گویند و رقص می کنند و کفریات می گویند و همه روز تماشا می کنند و در سردابها می روند پنهان و سخن می گویند این قومی اند از زنادقه اگر امیرالمومنین فرمان دهد به کشتن ایشان مذهب زنادقه متلاشی شود که سر همه این گروهند اگر این چیز از دست امیرالمؤمنین آید من او را ضامنم به ثوابی جزیل خلیفه در حال فرمود تا ایشان را حاضر کردند و ایشان ابوحمزه و ارقام و شبلی نوری و جنید بودند پس خلیفه فرمود تا ایشان را به قتل آرند سیاف قصد کشتن ارقام کرد نوری بجست و خود را در پیش انداخت به صدق و بجای ارقام بنشست و گفت اول مرا به قتل آر طرب کنان و خندان سیاف گفت ای جوانمرد هنوز وقت تو نیست و شمشیر چیزی نیست که بدان شتاب زدگی کنند نوری گفت بناء طریقت من بر ایثار است و من اصحاب را بر ایثار می دارم و عزیزترین چیزها دردنیا زندگانی است می خواهم تا این نفسی چند در کار این برادران کنم تا عمر نز ایثار کرده باشم با آنکه یک نفس در دنیا نزدیک من دوستر ا زهزار سال آخرت ا زآنکه این سرای خدمت است و آن سرای قربت و قربت من به خدمت باشد چون این سخن بشنیدند از وی در خدمت خلیفه عرضه کردند خلیفه از انصاف وقدم صدق او تعجب آمد فرمود توقف کنید به قاضی رجوع فرمود تا در کار ایشان نظر کند قاضی گفت بی حجتی ایشان را منع نتوان کرد پس قاضی دانست که جنید در علوم کامل است و سخن نوری شنیده بود گفت از این دیوانه مزاج یعنی شبلی چیزی از فقه بپرسم که او جواب نتواندداد پس گفت از بیست دینار چند زکوة باید داد شبلی گفت بیست و نیم دینار گفت این زکوة این چنین که نصب کرده است گفت صدیق اکبر رضی الله عنه که چهل هزار دینار بداد و هیچ بار نگرفت گفت این نیم دینار چیست که گفتی گفت غرامت را که آن بیست دینار چرا نگاه داشت تانیم دینارش بباید داد پس از نوری مسیله پرسید ا زفقه در حال جواب داد قاضی خجل شد آنگاه نوری گفت ای قاضی این همه پرسیدی و هیچ نپرسیدی که خدای را مردانند که قیام همه به دوست و حرکت و سکون همه به دوست و همه زنده بدواند و پاینده به مشاهده او اگر یک لحظه از مشاهده حق باز مانند جان از ایشان برآیدبدو خسبند و بدو خورند و بدو گیرند و بدو روند و بدو بینند و بدو شنوند و بدو باشند علم این بود نه آنکه تو پرسیدی قاضی متحیر شد و کس به خلیفه فرستاد که اگر اینها ملحد و زندیق اند من حکم کنم که در روی زمین یک موحد نیست خلیفه ایشان را بخواند و گفت حاجت خواهید گفتند حاجت ما آنست که ما را فراموش کنی نه به قبول خود ما را مشرف گردانی و نه برد مهجور کنی که ما را رد تو چون قبول تست و قبول تو چون رد تو است خلیفه بسیار بگریست و ایشان را به کرامتی تمام روانه کرد

نقلست که نوری یک روز مردی را دید درنماز که با محاسن حرکتی می کرد گفت دست از محاسن حق بدار این سخن به خلیفه رسانیدند و فقها اجماع کردند که او بدین سخن کافر شد او را پیش خلیفه بردند خلیفه گفت این سخن تو گفتی گفت بلی گفت چرا گفتی گفت بنده از آن کیست گفت از آن خدای گفت محاسن از آن که بود گفت از آن کسی که بنده آن او بودپس خلیفه گفت الحمدلله که خدای مرا از قتل او نگاه داشت

و گفت چهل سالست تا میان من و میان دل جداکرده اند که درین چهل سال هیچ آرزو نبود و بهیچ چیز شهوتم نبود و هیچ چیز در دلم نیکو ننمود و این از آن وقت باز بود که خدای را بشناختم ...

... نقلست که گفت شبی طواف گاه خالی یافتم طواف می کردم و هر بار که به حجرالاسود می رسیدم دعا می کردم و می گفتم اللهم ارزقنی حالا و صفة لا التغیر منه باری خدایا مرا حالی و صفتی روزی کن که از آن نگردم یک روز از میان کعبه آوازی شنیدم که یا ابوالحسین می خواهی که با ما برابری کنی ماییم که از صفت خود برنگردیم اما بندگان گردان داریم تا ربوبیت از عبودیت پیدا گردد ماییم که بر یک صفتیم صفت آدمی گردان است

شبلی گوید پیش نوری شدم او را دیدم به مراقبت نشسته که مویی بر تن او حرکت نمی کرد گفتم مراقبتی چنین نیکو از که آموختی گفت از گربه که بر سوراخ موش بود و او از من بسیار ساکن تر بود

نقلست که شبی اهل قادسیه شنیدند که دوستی از دوستان خدای خود را در وادی شیران باز داشته است او را دریابید خلق جمله بیرون آمدند و بوادی سباع رفتند دیدند نوری را که گوری فرو برده بود ودر آنجا نشسته و گرد بر گرد او شیران نشسته شفاعت کردند و او را به قادسیه آوردند پس از آن حال سیوال کردند گفت مدتی بود تا چیزی نخورده بودم و درین بادیه بودم چون خرمابن بدیدم رطب آرزو کردم گفتم هنوز جای آرزو مانده است در من درین وادی فروآیم تا شیرانت بدرند تا بیش خرما آرزو نکند ...

عطار
 
۳۶۲

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر شیخ ابوبکر شبلی رحمةالله علیه

 

... شبلی را گفتند دنیا برای اشغال است و آخرت برای اهوال پس راحت کی خواهد بود گفت دست از اشغال این بدار تا نجات یابی از اهوال آن

گفتند ما را خبر گویی از توحید مجرد بر زبان حق مفرد گفت ویحک هر که ازتوحید خبر دهد به عبارت ملحد بود و حرکت اشارت کند بدو ثنوی و هر که ازو خاموش بود جاهل بود و هر که پندارد که بدو رسید بی حاصل بود و هر که اشارت کند که نزدیک است دور بودو هر که از خویشتن وجد نماید او گم کرده است و هر چه تمیز کند بوهم و آنرا ادراک کند بعقل اندر تمامتر معنیها که آن همه بشما داده است و بر شما زده است محدث و مصنوعست چون شما

گفتند که تصوف چیست گفت آنکه چنان باشی که در آن روز که نبودی ...

... وگفت عبودیت برخاستن ارادت تست در ارادت او و فسخ ارادت و اختیارتست در اختیار او و ترک آرزوهای تست در رضاء او و گفت انبساط بقول باخداترک ادب است

و گفت انس گرفتن به مردم از افلاسست و حرکت زبان بی ذکر خدای وسواس

و گفت علامت قربت انقطاع است از همه چیزی جز حق ...

عطار
 
۳۶۳

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر شیخ ابوعلی دقاق رحمةالله علیه

 

... وگفت خدای تعالی عاصیان را دوست می دارد خطاب می کند سیدالمرسلین را صلوات الله و سلامه علیه که نماز شب کن تا مقام شفاعت یابی به نیتی که مادران شب دایه را بیدار کنند تا شیر به فرزند دهند

گفتند فتوت چیست گفت حرکت کردن از برای دیگران و از پیغمبر بود علیه السلام که فردا همه خواهند گفت نفسی نفسی او خواهد گفت امتی امتی

و گفت جمع اثباتیست بی نفی و تفرقه نفی تست بی اثبات و تفرقه آن بود که به تو منسوب بود و جمع آنکه از تو برده باشد ...

عطار
 
۳۶۴

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر شیخ ابوالحسن خرقانی

 

... و گفت خداوند بنده را بخود راه بازگشاید چون خواهد که برود در یگانگی او رود و چون بنشیند دریگانگی او نشیند پس هر که سوخته بود به آتش یا غرقه بود به دریا با او نشیند

و گفت درویش آن بود که در دلش اندیشه نبود می گوید و گفتارش نبود می بیند و می شنود و دیدار و شنواییش نبود می خورد ومزه طعامش نبود حرکت و سکون و شادی و اندوهش نبود

و گفت این خلق بامداد و شبانگاه درآیند می گویند می جوییم ولیکن جوینده آنست که او راجوید ...

عطار
 
۳۶۵

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر ابوبکر صیدلانی رحمةالله علیه

 

... وگفت بهترین خلق آن قومند که خیر درغیر نبینند و دانند که راه به خدای بسیارست به جز از آن راه که خاص این کسست و اما چنان باید که تقصیر نفس را داند در آنچه او در آن است

وگفت چنان باید که حرکات و سکنات مرد خدای را بود یا به ضرورتی بود که در آن مضطر بود و هر حرکت وسکون که غیر این بود که گفتیم آن هیچ نبود

و گفت عاقل آنست که سخن بر قدر حاجت گوید و هرچه افزون است دست از آن بدارد ...

عطار
 
۳۶۶

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر شیخ ابوعمر و نجید رحمةالله علیه

 

آن عامل جد وجهد آن کامل نذر و عهد آن فرد فردانیت آن مرد وحدانیت آن مطلق عالم قید شیخ ابوعمرونجید رحمةالله علیه از کبار مشایخ وقت بود و از بزرگان اصحاب تصوف و درورع و معرفت و ریاضت و کرامت شانی عظیم داشت و از نشابور بود و جنید را دیده و آخر کسی از شاگردان بوعثمان که وفات کرد او بود و او را نظری دقیق است چنانکه نقل کرده اند که شیخ ابوالقاسم نصرآبادی با او بهم در سماع بود بوعمرو گفت این سماع چرا می شنوی گفت سماع شنویم بهتر از آنکه بنشینیم و غیبت کنیم و شنویم بوعمرو گفت اگر در سماع یک حرکت کرده آید که توانی که نکنی صدساله غیبت از آن به

نقلست که چهل سال بود که تاعهد کرده بود که از خدای جز رضا او نخواهد دختری داشت که در حکم عبدالرحمن سلمی بود وقتی این دختر را عارضه اسهال پدید آمد جمله اطبا در علاج او فرو ماندند شبی عبدالرحمن پوشیده را گفت داروی این پدرت دارد گفت چگونه گفت چنانکه اگر گناهی بکند حق تعالی این سهل گرداند دختر گفت این از همه عجب تر است گفت پدرت عهد کرده است از چهل سال باز که از حق تعالی جز رضای حق نخواهد اگر عهد بشکند و دعا کند حق تعالی شفا دهد پوشیده نیم شبی در محفه نشست ونزدیک پدر آمد گفت ای فرزند بیست سال است تا از اینجا رفته هیچ نیامدی اکنون بدین نیم شب چرا آمدی پوشیده گفت پدری دارم چون تو و شوهری دارم چون عبدالرحمن امام وقت و زندگی دوست می دارم تا او راد عبدالرحمن و غمخوارگی دین خدا از تو می شنوم و من نیز در میانه خدای را یاد می کنم اکنون آمده ام تاعهد بشکنی و دعایی بگویی تا حق تعالی حال مرا شفا دهد بوعمرو گفت نقض عهد روا نیست و تو اگر امروز نمیری فردا بیمری و مردنی مرده بپروای جان پدر و مرا در گناه مینداز اگر من بجهت تو عهد بشکنم تو بد فرزندی باشی دختر گفت یکدیگر را وداع کنیم که مرا بدل چنین می آید که مگر اجل من نزدیک است ازین علت نرهم گفت بیایم بر جنازه تو نماز کنم دختر وداع کرد و برفت تا بسرای خود رسید علت بصحت بدل گشته بود تا بعد ازوفات پدر به چهل سال دیگر بزیست و او را کلماتی عالیست ازو می آید که گفت صافی نشود قدم هیچکس درعبودیت تا آنگاه که همه کارهای خویش جز ریا نبیند و همه حالهای خویش جز دعوی نداند ...

عطار
 
۳۶۷

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر شیخ ابوبکر واسطی رحمةالله علیه

 

... نقلست که یک روز باصحاب می گفت که هرگز تا ابوبکر بالغ شده است روز بروی گواهی نتوان داد بخوردن و شب بخفتن و هم او می گوید در باغی حاضر آمدیم به مهمی دینی مرغکی بر سر من همی پرید بر طریق غفلت از راه عبث او را بگرفتم و در دست می داشتم مرغکی دیگر بیامد و بالای سر من بانگ می کرد صورت بستم که مگر مادرش است یا جفت پشیمان شدم و او را از دست خود رها کردم اتفاق را او خود مرده بود بغایت دلتنگ گشتم و بیماری آغاز کرد مدت یک سال در آن بیماری بماندم یک شب مصطفی را علیه السلام به خواب دیدم گفتم یا رسول الله یک سال است تا نماز از قیام بقعود آورده ام و ضعیف گشته و بیماری اثری عظیم کرده است گفت سبب آنست که شکست عصفور منک الحضرة بنجشکی از تو شکایت کرد عذر خواستن فایده نمی دارد بعد از آن گربه در خانه ما بچه آورده بود و من در آن میان بیماری تکیه زده بودم و تفکری می کردم ماری دیدم که بیامد و بچه این گربه در دهان گرفت من عصای خود را بر سر مار انداختم بچه گربه را از دهان بیانداخت تا مادرش بیامد و بچه خویش برگرفت من در آن ساعت بهتر شدم و روی به صحبت نهادم و نماز به قیام باز بردم آن شب مصطفی را علیه السلام به خواب دیدم گفتم یا رسول الله امروز تمام به حال صحبت باز آمدم گفت سبب آن بود که شکرت منک هرة فی الحضرة گربه درحضرت از توشکر گفت

نقلست که روزی باصحاب درخانه نشسته بود و در آن خانه روزنی بود ناگاه آفتاب در آن روزن افتاد هزار ذره بهم برآمده بود شیخ گفت شما را این حرکات ذره ها تشویق می آرد اصحاب گفتند نه شیخ گفت مرد موحد آنست که اگر کونین و عالمین و باقی هرچه هست اگر همچنین در حرکت آید که این ذره ها یک ذره درون موحد را تفرقه پدید نیاید اگر موحد است

و گفت الذاکرون لذکره اکثر غفلة من الناس لذکره یادکنندگان یاد او را غفلت زیادت بود از فراموش کننده ذکر او از آنکه چون او را یاد دارد اگر ذکرش فراموش کند زیان ندارد زیان آن دارد که ذکرش یاد کند و او را فراموش کند که ذکر غیر مذکور باشد پس اعراض از مذکور با پنداشت ذکر بغفلت نزدیکتر بود از اعراض بی پنداشت و ناسی در نسیان و غیبت از مذکور پنداشت حضور نیست پس پنداشت بی حضور به غفلت نزدیکتر از غیبت بی پنداشت از آنکه هلاک طلاب حق سزاوار درپنداشت ایشان است آنجا که پنداشت بیشتر معنی کمتر و آنجا که معنی بیشتر پنداشت کمتر و حقیقت پنداشت ایشان بهمت عقل باشد و عقل از همت حاصل آید و همت را با این همت هیچ مقاربت نباشد و اصل ذکر یا در غیبت یا در حضور چون غایب از خود غایب بود و به حق حاضر آن ذکر بود که آن مشاهده باشد و چون ازحق غیبت بود و به خود حضور آن نه ذکر بود که غیبت بود و غیبت از غفلت بود ...

... و گفت تن همه تاریک است و چراغ او همه سراست که کراسر نیست او همیشه درتاریکی است

و گفت احوال خلق قسمتی است که کرده اند و حکمتی است که پرداخته اند حیلت و حرکت را به دریافت آن مجال نیست

و گفت بیزارم از آن خدای که به طاعت من از من خشنود شود و به معصیت من از من خشم گیرد پس او خود در بند من است تا من چکنم نه بلکه دوستان در ازل دوستانند ودشمنان در ازل دشمنان ...

... و گفت در جمله صفت ها رحمت است مگر در محبت که درو هیچ رحمت نیست بکشند و از کشته دیت خواهند

و گفت عبودیت آنست که اعتمادت برخیزد از حرکت و سکون خویش که هرگاه که این دو صفت از مرد ساقط شود به حق عبودیت رسید

و گفت توبه قبول آنست که مقبول بوده باشد پیش از گناه ...

... و گفت عوض چشم داشتن بر طاعت از فراموش کردن فضل بود

وگفت قسمتها کرده شده است و صفتها پیدا گشته چون قسمت کرده شد به سعی و حرکت چون توان یافت

وگفت هر کرا بندگی کردن ازو بخواهند و در حقیقت حق تعالی بدانستن از هر دو مقام ضایع بماند ...

عطار
 
۳۶۸

بهاء ولد » معارف » جزو اول » فصل ۶

 

... دیدم که پاره پاره فکرتم کمتر می شد و خواب بر من مستولی می شد گفتم مگر چنانست که جدی نمی کنم و در اندیشه می آیم تا در خواب می شوم

و چون در خواب می شوم گویی درختی را مانم که در خاکم و اگر در خواب بی خبر می شوم گویی در عدمم و چون بیدار می شوم گویی سر از خاک برمی آورم و چون پاره در خود نظر می کنم گویی بلند می شوم و چون به چشم نظر می کنم و به اندام حرکت می کنم گویی شاخ ها بیرون آید از من و چون به دل زیاده جد می کنم در تفکر گویی شکوفه بیرون می آرم و چون به ذکر به زبان برمی آیم گویی میوه بیرون می آرم همچنین پرده در پرده است هرچند که جد کنم گویی چیزهای عجب تر از من بیرون آید و این همه را گویی که در دهان عدم است و عدم دهان بر دهان من نهاده است

و الله اعلم

بهاء ولد
 
۳۶۹

بهاء ولد » معارف » جزو اول » فصل ۲۸

 

... به مادر موسی وحی آمد که موسی را در آب و آتش انداز و مترس لا تخافی و لا تحزنی که آب و آتش هر دو بنده من اند فرمانبردار اکنون ای مؤمن خاک هم فرمانبردار است همچنان چشم و گوش در وی انداز و مترس ما در مرگ به سلامت به تو بازرسانیم إنا رادوه إلیک بعد از پرورش بسیار

اکنون آب چو فرمانبردارتر از آتش آمد لاجرم چون تیغ آمد بر سر آتش یعنی هرچند که آب را براندازی به بالا باز آب به پستی فرومی آید و هماره روی بر خاک دارد اما آتش چاکر مرتبه جوی است عبادت آتش قیام است و عبادت آب سجود است و سجود افضل است بر قیام پس آب چو عابدتر است حیات چیزها را در وی نهیم خاک نیز همچون بنده مدهوش است سر به زانوی حیرت برده خبرش نیست از حرکات و سکنات عالم به سان صوفی کامل که چون وجدی بر وی غالب شود اشارتی کند به حرکت در عضوی از اعضاء و آن عبارت از زلزله است باش تا در سماع اسرافیلی به یکبارگی در رقص آید تاروپود خرقه وجودش برقرار نماند

و أذنت لربها و حقت ...

بهاء ولد
 
۳۷۰

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۵۲

 

... مزاج سرعت عزم و ثبات حلم تو بود

که باد را حرکت داد و خاک را آرام

به دست تو چو شفق تیغ سرخ روی و هنوز ...

ظهیر فاریابی
 
۳۷۱

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۶۲

 

... مرا ز ضعف تن و سوز دل از آن شب باز

نه طاقت حرکت ماند و نه مجال سکون

ز عشق چشمه نوش تو اندرین مدت ...

ظهیر فاریابی
 
۳۷۲

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۶۶

 

... که رمح خطی شاه است خط محور او

تورا به یک حرکت کشوری درافزاید

چرا سیه نکنی بر عدوت کشور او ...

ظهیر فاریابی
 
۳۷۳

ظهیر فاریابی » قطعات » شمارهٔ ۷۲

 

... مزاج سرعت عزم و ثبات حلم تو بود

که باد را حرکت داد و خاک را آرام

به موضعی که تو بر تخت حکم بنشینی ...

ظهیر فاریابی
 
۳۷۴

ظهیری سمرقندی » سندبادنامه » بخش ۱ - بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین

 

حمد و ثنا مکرمی را که از حجله شب تار حجره خلوت عاشقان پرداخت و شکر و سپاس موجدی را که از بیاض روز روشن مرحله طالبان سرای کون و فساد ساخت سپر ماه چهره گشاده قلم قدرت اوست و تیغ آفتاب از نیام صبح برکشیده ارادت او قادری که غبار زوال بر جمال او ننشیند و کاملی که دست نقصان دامن جلال او نگیرد خطرات خواطر به ساحت جبروت او نیانجامد و خطوات ضمایر به سیاحت مساحت ملکوت او نرسد بنای قصر مشید آسمان پرداخت آلت و ادات در میان نه قبای معلم سبزگار روزگار دوخت به خیاط و مقراض محتاج نگشت جوهر آب را به وساطت حرارت به جرم ثریا رسانید و جسم هوا را به وسیلت برودت به مرکز ثری فرستاد هیولی آتش را به حکم خفت و یبوست ساکن محیط کرد و گوهر خاک را به علت برودت و یبوست مجاور مرکز گردانید هفت پدر علوی را در دوازده منزل حرکت و سیر داد چهار مادر سفلی را در صمیم عالم علوی مقر و مفر پدید کرد و به امتزاج بخار و دخان در فضای هوا رعد و برق و سحاب و ریاح و شهاب موجود گردانید و به ازدواج این دو مایه لطیف در دل سنگ کثیف جواهر معادن و فلزات بیافرید پس از زبده لطایف چهار اسطقس سه مولود در وجود آورد و اجناس و انواع حیوان موجود گردانید و از اصناف حیوانات و انواع جانواران آدمی را برگزید و زبده موجودات و فهرست مخلوقات گردانید چنانکه گفت و لقد کرمنا بنی آدم و حملناهم فی البر و البحر و رزقناهم من الطیبات و فضلناهم علی کثیر ممن خلقنا تفضیلا و او را بر اطلاق متصرف و مالک مرکبات سفلی کرد و تنفیذ امر و تملیک نهی داد و از برای مصالح معاد و مناظم معاش و ترتیب بلاد و تنظیم عباد انبیا را- علیهم الصلاه و السلام- بعث کرد و به ابلاغ رسالت و اظهار دلالت مثال داد و بر زبان ایشان به طریق وحی و الهام پیغام فرستاد و بر خلاف طبایع قوانین شرایع بنهاد و به عدل و سیاست طاعت و عبادت فرمود چنانکه گفت- عز من قایل- و ما خلقت الجن و الانس الالیعبدون و از برای احکام و استحکام قواعد عقاید عاقلان و تاکید و تمهید اساس مبانی اعمال و افعال ایشان علم و حکمت و شریعت و طریقت بیان کرد کما قال- جل جلاله- ولا رطب و لا یابس الا فی کتاب مبین و از برای تقویم و تعریک مفسدان و قمع و تأدیب متعدیان و زجر و تشدید جاهلان عقل و اجتهاد داد و با عقل و اجتهاد غزو و جهاد فرمود و کتاب و شمشیر فرستاد کما قال- عز و علا- لقد ارسلنا رسلنا بالبینات و انزلنا معهم الکتاب و المیزان لیقوم الناس بالقسط و انزلنا الحدید فیه باس شدید و منافع للناس کتاب عقل است و میزان اجتهاد و حدید شمشیر تا عاقلان در اعجاز کتاب نظر کنند و به عقل و حکمت و قیاس و مجاهدت شواهد قدرت و دلایل صنع و حکمت بدانند و از سیر افعال نامحمود و صور اعمال نامرضی امتناع نمایند و با جاهلان بی عاقبت نخست حجت بگویند پس شمشیر عرضه کنند چه جاهل بی عقوبت عاجل از عذاب آجل نترسد و از تهییج فتنه و تحریض فساد اجتناب ننماید

الظلم فی شیم النفوس فان تجد ...

... دولتت بیش و دشمنت کم باد

و چنانکه ساکنان زمین سر بر آستانه مقدسه عالیه می نهند روشنان عالم بالا پیشانی بر خاک جناب میمون خواهند نهاد و اوامر و نواهی این پادشاه عالی نسب شریف حسب بر بر و بحر و خشک و تر و ذروه و حضیض عالم بر اطلاق تنفیذ یابد چنانکه اگر خواهد امر او زمین را در حرکت آرد و نهی او زمان را از حرکت باز دارد

ذوطلعه لو قابلت شمس الضحی ...

ظهیری سمرقندی
 
۳۷۵

ظهیری سمرقندی » سندبادنامه » بخش ۷ - داستان گرگ و روباه و اشتر

 

... پیش کر بربط سرای و پیش کور آیینه دار

آخر آوازی در کوهی دهی صدایی باز دهد و در تل ریگ چاهی کنی آبی پدید آید افادت تعلیم و افاضت تلقین سندباد را اثر کم از آن نبود و مثال داد تا سندباد را حاضر کردند و این معانی شرح داد و گفت اسب تو سنی را که به رایضی دهند تعلیم رایض در دقایق ریاضت بهیمه را مرتاض می گرداند و معلم و مهذب می کند تا به اشارت عنان و حرکت رکاب برخفیات و جلیات ارادت او مطلع و مشرف می شود و توسنی را که باعث وحشت است وداع می کند و طبع بهیمی را که داعیه بی خویشتی و مهیج خلیع العذاری است از خود دور می گرداند و آن در مدتی یسیر تیسیر می پذیرد چرا باید که قریحت و جبلت شاهزاده که از ارومه کرام و دوحه اشراف است با چندین مواظبت و مداومت و مشقت تعلم و محنت تعلیم با ادب و حکمت الف نگیرد و نهالی که زینت چمن دین و دولت و آرایش باغ ملک و ملت خواهد بود مثمر نگردد مگر در تربیت و رعایت جانب عزیز وی تقصیری جایز داشته ای سندباد چون این مقدمات بشنید برپای خاست و از شاه و حاضران دستوری خواست و گفت بقای اکابر دولت و اماثل حضرت در ظلال جلال و مزید اجلال باد تمهید اعذار در مقابله این خطاب اگر اجازت بود بگویم فرمودند بگوی

سندباد گفت بر رای شریف بزرگان که ستارگان آسمان فضل و ریاحین بوستان عدلند پوشیده نماند که این مداح دولت عالیه را در فنون علوم و صنوف حکم تبحری ظاهر است و در تجاریب حوادث تفکری صایب و مدت عمر در تعلیم و تعلم و افادت و استفادت گذاشتست و اگر صورت این حال در معرض تقصیر است من تقصیر روا نداشته ام و هر مقاسات و اجتهاد که ممکن گردد و تصویر پذیرد تقدیم نموده ام اما بی تایید آسمانی و عنایت ربانی به حیلت بشری سعادت مقصود جمال نمی نماید و انواع تدابیر موافق انوار مقادیر نمی آید و چهره مطلوب نقاب از چهره وجود خود بر نمی دارد ماکل من طلب و جد و جد و ماکل من ذهب ورد ...

ظهیری سمرقندی
 
۳۷۶

ظهیری سمرقندی » سندبادنامه » بخش ۸ - داستان شاه کشمیر با پیلبان

 

سندباد گفت در عهود ماضی و سنون غابر بر بلاد کشمیر که فهرست سواد ربع مسکون و دیپاچه مرکز معمور است پادشاهی مستولی بوده به عدل و داد معروف و مذکور و به انصاف و انتصاف معین و مشهور و به حکم استعلای همت و استیلای نهمت و استیفای عدت و استکمال اهبت از برای روزگار کارزار پیلان بی شمار داشت و به وقت حرکت مهد بر پیل نهادی و هر روز مهتر پیلبانان جمله پیلان بر وی عرضه دادی روزی صیادان پیلی وحشی گرفتند از این سبک گامی گران لجامی بادپایی رعد آوازی گفتی کوه بیستون است معلق بر چهار ستون یا سحابی که به مجاورت شهابی از اوج هوا به نشمین خاک آید چنانکه هر که او را دیدی گفتی

برآمد نیلگون ابری ز روی نیلگون دریا

چو رای عاشقان گردان چو طبع بیدلان شیدا

باد حرکت آتش سرعت کوه پیکر سحاب منظر شهاب مخبر آهن ناخن بلارک دندان ببرخوی شیر دل ابر نهاد کوه بنیاد صاعقه هیبت آتش هیات که چون آب از بالا به نشیب آمدی و از نشیب چون آتش بر بالا رفتی

هایل هیونی تیز دو اندک خور بسیار رو ...

... در تاختن فرسنگ او از حد طایف تا ختن

پادشاه چون هیکل و طلل او بدید به چشم او خوش آمد و در دل او موقعی بزرگ یافت مهتر پیلبانان را مثال داد تا او را ریاضت دهد و آداب کر و فر و حرکت و سکون و ناورد و جولان وعطفه و حمله در وی آموزد چنانکه شایسته جنگ و میدان و لایق رکوب پادشاهان بود پیلبان خدمت کرد و به حکم مثال پادشاه سه سال پیوسته در ریاضت و تعلیم او شرایط خدمت و لوازم فرمانبرداری بجای آورد چون مدت تعلیم به انقضا رسید پادشاه فرمود تا مهتر پیلبانان آن پیل را بر شاه عرضه دهد تا غایت اثر تعلیم او بیند پیل را حاضر کردند چندانکه پادشاه بروی نشست پیل چون شیر از جای بجست و چون باد روی به صحرا نهاد و مانند نخجیر و گراز در نشیب و فراز دویدن گرفت و چون صرصر و نکبا در سبسب و بیدا رفتن ساخت از مطلع روز تا مقطع شب برین صفت می دوید و شاه بر فراز او چون بچه عنقا بر قلال جبال و چون غثا در افواج امواج دریا متحیر و متفکر هر چند خواست تا پیل را وقفتی فرماید در حیز تیسیر نیامد و در مرکز امکان نگنجید و با تواتر سیر و تعاقب حرکات فرود آمدن ناممکن متعذر شد تا نماز شام که پیل از گرسنگی فتور پذیرفت و به علف محتاج گشت روی به عطن معهود و وطن مالوف نهاد و چون به آرامگاه خود رسید بیارامید شاه با تغیری عظیم و غضبی شدید از بالای پیل به پست آمد و مثال داد تا پیلبان را به زیر پای پیل اوگنند پیلبان چون اثر سیاست و حدت غضب شاه بدید دانست که آتش سخط او التهابی و طبع ملول او اضطرابی دارد با خود گفت

مثل البحر لا جار له و السلطان لا صدیق له ...

... و من بنده که پرورده نعمت و دعاگوی دولت شاهم و تا این غایت در ظل عواطف و لواطف او تحصیل اسباب سعادت دینی و دنیاوی کرده ام و در کنف رافت و جوار رحمت به استنباط مبهمات و استخراج معضلات پرداخته و چون رای انور پادشاه بنده را شرف تعلیم فرزند ارزانی فرمود هر جد و جهد که ممکن گشت تقدیم نمودم اما سری از مستودعات قضا و مکنونات قدر دست رد بر پیشانی او نهاد و نقش کعبتین او باز مالید و هیچ آفریده با قضای آسمانی در جولان نتواند آمد و گوی مقاومت نتوان برد و اکنون سعود افلاک به طالع شاهزاده ناظر می شود و تا این غایت مترصد این فرصت و منتظر این ساعت بوده ام و به تخریج و تعلیم تقویم طلوع این سعود و ادراک این مقصود را ترقب و ترصد نموده و اکنون به اقتضای قضا و نظر سعود کوکبان و اثر لطف آفریدگار در عهده ام که در مدت شش ماه جمله آداب ملوک و شرایط و رسوم پادشاهی از معالی اخلاق و محامد اوصاف و دقایق علوم و نفایس شیم و اسرار علم تنجیم و معرفت درج و دقایق تقویم و طرف علم طب و نتف خواص ادویه و غیر آن تعلیم کنم و اگر تفاوت و تاخیر به لوازم آن داخل شود مستوجب سیاست و عقوبت شاه باشم وزرا و ندما ازین سخن تعجب نمودند و گفتند ای حکیم دعوی عظیم کردی و عقلا چنین گفته اند که هر قولی که به فعل نینجامد غمامی بود جهام و حسامی بود کهام و شجره ای بود بی ثمره چون در مدت دوازده سال کمال نیافت در شش ماه چگونه تمام شود

یکی از جماعت وزرا گفت چهار کار است که تا تمام نشود بر وی مدح و ذم لازم نیاید اول غذا تا منهضم نگردد دوم زن حامله تا حمل ننهد سوم مرد شجاع تا از مصاف بیرون نیاید چهارم برزیگر تا از بذر و تخم ریع و نزل برنگیرد دیگری گفتهیچ علمی بی آلات و ادوات محصل نگردد و آن صفوت طبیعت و کمال کیاست است و قوت حفظ و رویت و این همه بی عنایت ربانی و تایید آسمانی در امکان نیاید و معتاد و معهود مردمان آن است که چون در اول نشو و ابتدای صبا و حداثت سن و عنفوان شباب که ذهن و خاطر در غایت حدت و صفا و قریحت و فطنت در کمال نشو و نما باشد اگر از علوم چیزی حاصل نشود در انتهای اعمال و کبر سن هم حاصل نیاید دیگری گفتسندباد در علوم و فضایل متحبر است و از وفور فنون متوفر و حکما ریاض الفاظ و چمن نطق و گلشن معانی را از خار و خاشاک خلاف توقی و تصون واجب بینند و جمال صدق نطق را که خواص انسان است از قبایح خلاف و فضایح تزویر صیانت کنند و اهالی مملکت را تحفظ و تیقظ فرمایند سندباد گفت معلوم و مقرر است که اعمال به اوقات منوط و متعلق است و نهالی که در عهد اعتدال فروردین به غرس و تنقیح تزیین ننمایی خاکش به مهر مادران تربیت نکند و آبش به رضاع اصطناع شیر حرکت ندهد و در اردیبهشت حله بهشت نپوشاند

شاه ازین مقدمات موافق و کلمات رایق به قرار باز آمد و اضطراب او تسکین یافت و فرمود که الماضی لا یذکر باید که از عهده این وعده بیرون آیی و اقاویل انصاف از اباطیل خلاف صیانت کنی چه بزرگان گفته اند خلاف الوعد کشجره الخلاف له رواءو خضره و طراوه و نضرع و ماله زهر و لا ثمر ...

ظهیری سمرقندی
 
۳۷۷

ظهیری سمرقندی » سندبادنامه » بخش ۱۱ - داستان کدخدای با زن و طوطی

 

... بندگی ها نمایدش ابلیس

مرد از خانه بیرون رفت و طوطی به ترک خواب بگفت سرمه سهر در بصر کشید و از شبکات قفس بیرون می نگریست زن با خود اندیشید که با این طوطی لطیف حیلتی باید ساخت که به اطلاع و استطلاع ما نپردازد که نظر او میان من و محبوب حایل است و تحفظ و تیقظ او میان من و معشوق مانع و هر گاه سخن او از سمت استقامت مایل و منحرف شود و از جاده استوا بیفتد و تغیر و تفاوت بدان راه یابد اعتماد از قول او برخیزد و بعد از آن هر چه گوید آن را خیالات جنون و خرافات ظنون پندارد و هر چه تقریر کند و بگوید آن را وسوسه خیال و هندسه محال انگارد پس بفرمود تا آنجا که طوطی بود چراغی در زیر تشتی نهادند و حراقه ای چند از دیوارها در آویختند و بر بالای طارم دست آسی به حرکات مختلف می گردانید و بادبیزن و پرویزنی بیاورد و آب بر باد بیزن می فشاند از پرویزن بر مثال باد و باران و هر ساعت چراغدان از زیر تشت بیرون گرفتی و در محاذات سطوح اجرام حراقه ها بداشتی تا شعاع چراغ از صفحات حراقه ها منعکس می شد بر مثال برق و درخش و از اصطکاک اجرام ثقیل دست آس در فضای خانه صورت رعد ظاهر می گشت حاصل الامر همه شب از انعکاس شعاع برق و از اصطکاک دستاس رعد و از حرکات بادبیزن و پرویزن باد و باران در پیوست چون طوطی مشغله رعد و مشعله برق و حرکت باد و زحمت باران بدید گفت امشب طوفان باد عالم را از بنیاد بر می کند یا سیلاب باران جهان را خراب می کند متحیر و متغیر بماند هر گاه چشم باز کردی برق و رعد و باران و باد دیدی سر در میان پر کشیدی روز دیگر چون نسیم سحر بوزید و گلزار صباح در افق مشرق بدمید کدخدای به خانه باز آمد پیش قفس طوطی رفت و گفت

هات ما فیه شفایی

وانف بالقهوه دایی

بگو تا حریفان دوشین با یاران پرندوشین همچنان باده های نوشین خورده اند و از آن معانی حرکتی کرده طوطی گفت دوش از زحمت باد و ابر و مشغله برق و رعد بصر را امکان نظر و بصیرت را سامان فکرت نبود به اخلاص و امحاص امعان نظر نپرداختم از آن لحظه که تو قدم از خانه بیرون نهادی طوفان نوح و صاعقه هود و عذاب ثمود و در ایستاد درخش آتش در جهان می زد و رعد ولوله در آسمان و زلزله در زمین می افکند همه شب در قفس از سرما می لرزیدم و از هیبت رعد می ترسیدم و این آیت می خواندم فسبحان من یسبح الرعد بحمده و بر خود می دمیدم و می گفتم

کان نجوم اللیل خافت مغاره ...

ظهیری سمرقندی
 
۳۷۸

ظهیری سمرقندی » سندبادنامه » بخش ۲۶ - داستان شاهزاده و گرمابه بان و زن

 

... و حببت الی الانام غرته

حطام دنیا و غرور متاع او در دلش عظمی یافت و شیطان شهوت زمام نهمتش بگرفت با خود گفت که زن مرا هم جمالست و هم غنج و دلال و مصلحت آن بود که او را بگویم تا حیلت و زینت آرایش و پیرایش بکند و ساعتی نزدیک شاهزاده رود اگر آلت این است به دالت او هیچ معاملت گزارده نشود و این زرها در وجه خرجی و مصلحتی صرف کنیم پس به وثاق خویش رفت و شرح حادثه با زن خود بگفت زن در وقت خویشتن را بر آراست و چنانکه معشوق مسرور به نزدیک عاشق مهجور رود یا عذرا به خانه وامق آید با صدهزار کرشمه و ناز از در گرمابه در آمد شاهزاده چون شکل و هیات و خلقت و صورت او بدید و لطف محاورت و حسن مفاوضت او بشنید و آن اجزای متناسب و اعضای متقارب مشاهده کرد رغبتی صادق و شهوتی تمام در وی ظاهر شد و قوت حیوانی آلت شهوانی را قیام و انعاظی بداد اعصاب و عروق در حرکت آمد و بخار نطفه از اوعیه منی به مصعد دماغ مترقی شد

دل گفت که هان چگونه ای ای کافر ...

ظهیری سمرقندی
 
۳۷۹

ظهیری سمرقندی » سندبادنامه » بخش ۵۴ - خاتمت کتاب

 

اگر کوردیس پادشاه و سندباد حکیم در عالم حیات آمدندی خاک درگاه خداوند جهان صاحب قران زمان قلج طمغاج خان را آب حیات خود ساختندی و قبله حاجات و کعبه مرادات خویش حضرت همایون و فنای میمون او دانستندی و اقتدا و اقتفا به آثار حمیده او کردندی و اعتراف آوردندی که هیچ کس از ملوک ماضیه در قرون سالفه به فضل و حلم و عدل و علم خداوند عالم آلپ قتلغ جلال الدنیا و الدین برهان خلیفه الله امیرالمومنین- اعز الله انصاره- نبوده است که به تایید بخت و دولت و تمهید قواعد اقبال و نصرت در یک لحظه مملکت را از اعدای دولت صافی و مستخلص گردانید و اقلیم عالم را از معرت و مشقت مفسدان و متعدیان خالی و بی غبار کرد لاجرم خطه زمین از عدل او خلد برین شده است و نسیم خصایل عدل پرور و شمیم شمایل فضل گستر او جماد و موات را چون دم مسیحا در حرکت و حیات آورد و زبان زمان با او گفت

اطلعت شمس العدل فیها بعدما ...

ظهیری سمرقندی
 
 
۱
۱۷
۱۸
۱۹
۲۰
۲۱
۳۵