گنجور

 
بهاء ولد

اللّه می‌گفتم و بر این اندیشه می‌گفتم که ای اللّه! همه تویی، من کجا روم؟ و نظر به چه کنم و به کی کنم؟

چون شاهد تویی و شاهدی تو می‌کنی، و این نظر من به تو می‌رود و به کرم تو می‌رود و در پی تو می‌رود و من زود آن را محو می‌کنم و به توییِ اللّه باز می‌آیم؛ و همچنین از صفات اللّه هرچه یادم می‌آید زود محو می‌کنم و به توییِ اللّه باز می‌آیم. و می‌گویم: ‌اگر توییِ اللّه نبود، وجود من نبود و من محو بودم.

و چون وجود من و اوصاف من و حال من و دَمِ هستیِ من به تو هست می‌شود و باز هم به تو محو می‌شود، پس ای اللّه! اوّلم تویی و آخرم تویی، و بهشتم تویی و دوزخم تویی، و عینم تویی و غیبم تویی. من کجا نظر کنم و خود را به چه مشغول کنم جز به توییِ تو؟

حاصل، سرِرشتهٔ اللّه گفتن، از منی فراموش کردن است و توییِ اللّه را یاد داشتن.

اکنون اللّه می‌گویم، یعنی سمعم و بصرم و عقلم و روحم و دلم و ادراکم تویی ای اللّه! از خلل و کمال این معانی چه اندیشم؟ حاصل این است که با همه چیزها بیگانه شدن لازم است و خاص مر توییِ اللّه را لازم بودن، حیّا و میّتا و سقما و صحّة. اکنون این راه ما را جز به نورِ دل و ذوق نتوان رفتن، و عقل عقلای همه عالم از این راه و از این عالَم ما بویی نبردند.

***

صبح‌دم به مسجد آمدم، امام قرآن آغاز کرد. نظر کردم هرچه از مصنوعات دوزخ و بهشت و صفات اللّه و انبیاء و اولیاء و ملائکه و کفره و برره و ارض و سماء و جماد و نامی‌ و عدم و وجود، این همه را صفات ادراک خود یافتم. اکنون نظر می‌کنم که اللّه اثر ادراک مرا به چه صفت می‌گرداند، سماء می‌گرداند و ارض می‌گرداند و مَلَک می‌گرداند و نبی می‌گرداند و ولی می‌گرداند، و کافر می‌گرداند و مؤمن می‌گرداند و شقّ‌های ادراک مرا به مشرق می‌رساند و به مغرب می‌رساند، و به سمرقند می‌رساند. تا چند عدد آدمی‌ و حیوان در وقت نظر در شقّه ادراک من می‌آید، چون تاتار موی حقایق و تفاوت‌ها اللّه در ادراک من پدید می‌آرد. اکنون نظر می‌کنم هماره در ادراک خود که اللّه او را چگونه می‌گرداند.

گفتم ای اللّه! شرایط بندگی و اخلاص و قیام و رکوع و سجود و لرزیدن از هیبت در ادراک من ثابت دار، و ادراک مرا جمع می‌دار، تا ناگاه از اللّه متحیّر می‌شوم و از مکان به لا مکان می‌روم، و از حوادث به بی‌چون می‌روم، و از مخلوق به خالق می‌روم، و از خودی به بیخودی می‌روم، و می‌بینم که همه ممالک از جمله مدرکات من است.

***

نشسته بودم، گفتم که به چه مشغول شوم، اللّه الهام دادکه تویی را از بهر آن به تو داده‌ام تا چون در من خیره شوی و دلت از قربت من بگیرد، در خود نظر کنی و به خود مشغول شوی. گفتم پس دو موجود است، یکی اللّه و یکی من. اگر در اللّه نگرم خیره شوم، و اگر در خود نگرم فکار باشم. مگر خویشتن را در پیش بنهم و در اللّه می‌نگرم که ای اللّه! این آش وجود مرا تو در پیش من نهاده‌ای بدین مرداری و بدین تلخی! و لقمهٔیست بدین منغصّی . زحمت من این است، این را از پیش گیر تا راحتِ تو ای اللّه! از پرده بیرون آید. با چنین، خوشی چگونه یابم؟ همین در خود نظر کنم و بس‌،که اللّه مرا این داده است تا این را به پیش بنهم و بگریم، و در حال او می‌نگرم که در جان کندن چه می‌کند و کی می‌میرد...

دیدم که پاره‌پاره فکرتم کمتر می‌شد و خواب بر من مستولی می‌شد. گفتم مگر چنانست که جدّی نمی‌کنم و در اندیشه می‌آیم تا در خواب می‌شوم؛

و چون در خواب می‌شوم گویی درختی را مانم که در خاکم و اگر در خواب بی‌خبر می‌شوم گویی در عدمم، و چون بیدار می‌شوم گویی سر از خاک برمی‌آورم و چون پاره در خود نظر می‌کنم، گویی بلند می‌شوم، و چون به چشم نظر می‌کنم و به اندام حرکت می‌کنم، گویی شاخ‌ها بیرون آید از من، و چون به دل زیاده جدّ می‌کنم در تفکّر، گویی شکوفه بیرون می‌آرم، و چون به ذکر به زبان برمی‌آیم گویی میوه بیرون می‌آرم. همچنین پرده در پرده است، هرچند که جدّ کنم، گویی چیزهای عجب‌تر از من بیرون آید، و این همه را گویی که در دهان عدم است و عدم دهان بر دهان من نهاده است

و اللّه اعلم.