گنجور

 
۲۸۲۱

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۱- سورة هود - مکیة » ۶ - النوبة الثانیة

 

قوله تعالی و إلی ثمود یعنی و ارسلنا الی ثمود أخاهم صالحا ثمود و عاد نام جد ایشان است همچون قریش و ربیعه و مضر نامهای اجداد عرب و ثمود عاد آخر است برادرزاده عاد اول و هو ثمود بن عابر بن ارم بن سام بن نوح دو برادر دیگر داشت یکی فالغ بن عابر و هو جد ابراهیم ع دیگر قحطان بن عابر و هو ابو الیمن و میان مهلک عاد و مهلک ثمود پانصد سال بود و کان ذلک فی آخر ملک نمرود بن کنعان بن جم الملک الذی تسمیه العجم افریدون و نژاد این ثمود که در آن عصر بودند همچون عاد اول متمرد و طاغی و کافر بودند و مسکن به وادی القری داشتند زمینی است میان مدینه و شام و بر روی زمین تباه کاری میکردند و کفر می برزیدند تا از رب العزة از نسب ایشان و قبیله ایشان صالح فرستاد پیغامبری بایشان اینست که رب العالمین گفت و إلی ثمود أخاهم صالحا صالح و هود را در پیغامبران عربی شمارند که ایشان از فرزندان ارم بودند و عاد و ثمود هم چنان و ذکر ان ولد آدم خص باللسان العربی عند تبلبل الالسن و هم العرب الاولی الذین انقرضوا عن آخرهم

قال یا قوم اعبدوا الله اخلصوا العبادة لله دون ما سواه ما لکم من إله یستوجب علیکم العبادة غیره هو أنشأکم من الأرض ای خلقکم من آدم و آدم خلق من تراب الارض و قیل انشأکم فی الارض و قیل انشأکم بنبات الارض و استعمرکم فیها یعنی و استسکنکم فیها و عمار الدار سکانها و قیل اقدرکم علی العمارة و جعلکم عمارها باین قول استعمرکم مشتق از عمارت است و روا باشد که مشتق از اعمر بود فیکون استعمر و اعمر بمعنی واحد نحو استحیاه و احیاه اذا ترکه حیا و مثل ذلک استهلکه و اهلکه و استغواه و اغواه

فاستغفروه ثم توبوا إلیه معنی این استغفار از پیش رفت إن ربی قریب لراجیه مجیب لداعیه القریب و البار العطوف

قالوا یا صالح قد کنت فینا مرجوا قبل هذا مرجو کسی بود که او کاری بزرگ را شاید و ازو نیکی بیوسند و مرجا از بهر آن نام کنند گفتند ای صالح پیش ازین روز و این گفت که میکنی ما بتو امید داشتیم که ما را پیشرو و کارگزار و سید باشی که ترا بجوانی با عقل و زیرک و دانایی و رأی متین دیدیم و نیز ظن می بردیم که بدین ما باز گردی و این از آن گفتند که ایشان را تا آن روز مخالفت میکرد در عبادت بتان اما ایشان را از آن نهی نمیکرد پس چون ایشان را نهی کرد این سخن بگفتند أ تنهانا أن نعبد ما یعبد آباؤنا یرید الاصنام و إننا لفی شک ای تهمة و حیرة مما تدعونا إلیه من عبادة الله وحده مریب ای موجب للتهمة یقال اراب فلان اذا فعل فعلا یوجب الریبة

قال یا قوم أ رأیتم إن کنت علی بینة من ربی این جواب ایشان است که گفتند قد کنت فینا مرجوا قبل هذا قوله علی بینة من ربی ای علی یقین و بصیرة من ربی و آتانی منه رحمة ای نبوة فمن ینصرنی من الله من یمنعنی من عذاب الله إن عصیته فی تبلیغ رسالته و منعکم عن عبادة الاوثان فما تزیدوننی باحتجاجکم بقولکم أ تنهانا أن نعبد ما یعبد آباؤنا غیر تخسیر ای غیر تخسیر لکم حظوظکم من رحمة الله فالتخسیر لهم لا له ع هذا کما تقول لمن تدعوه الی رشد فیابی ما تریدنی الا مضرة یعنی لنفسک و قیل خسره ای نسبه الی الخسران ای فیما تزیدوننی غیر نسبتی ایاکم الی الخسران و قال ابن عباس غیر تخسیر ای غیر بصارتکم فی خسارتکم

و یا قوم هذه ناقة الله لکم آیة ناقة الله خوانند تعظیم را کالکعبة التی اضافها الله تعالی الیه تشریفا و تعظیما فقال طهر بیتی و آیة نصب است بر حال و العامل فیها معنی الاشارة فی هذه می گوید اینست ناقه خدا که الله شما را نمود نشانی روشن و معجزتی ظاهر و دلیلی قاطع بر صحت نبوت من و قیل لکم آیة ای عبرة لانها خرجت من صخرة صماء و سبق شرحه فی سورة الاعراف فذروها تأکل من العشب فی أرض الله فلیس علیکم میونتها و لا علفها و لا تمسوها بسوء و لا تصیبوها بعقر او نحر فیأخذکم عذاب قریب فی الدنیا ای لا تمهلون یقال عقر الناقة و عرقبها اذا نحرها لان الناحر یعقرها اولا ثم ینحرها اذا وجبت ...

... و قیل المراد بدارکم دار الدنیا و قیل انما وحد لان المراد بها البلد ذلک ای ذلک الاجل الذی اجلتکم وعد من الله غیر مکذوب لیس فیه کذب ای ان العذاب نازل بکم بعد ثلاثة ایام حقیقة و قیل مکذوب مصدر کالمعقول و المحصول یقال ما له معقول ای عقل

فلما جاء أمرنا ای العذاب و قیل امرنا بالعذاب نجینا صالحا و الذین آمنوا معه برحمة منا و من خزی یومیذ این واو زاید است در این موضع تدخلها العرب مرة و تحذفها اخری کقوله و الناهون عن المنکر و فتحت أبوابها و فتح و کسر در میم یومیذ اینجا هر دو رواست فتح قرایت کسایی است و ورش و قالون و کسر قرایت باقی و من خزی یومیذ یعنی نجینا صالحا و الذین آمنوا معه بنعمة علیهم منا من خزی الیوم الذی اتاهم فی العذاب و الخزی العیب الذی تظهر فضیحته و یستحیی من مثله إن ربک هو القوی فی بطشه العزیز فی سلطانه لا یغلبه غالب

و أخذ الذین ظلموا الصیحة صاح بهم جبرییل و قیل الصیحة العذاب کما تقول صاح فلان بفلان اذا زجره و ردعه و قیل لما ایقنوا بالعذاب تحنطوا و تکفنوا و التفوا فی الانطاع و القوا نفوسهم بالارض یقلبون ابصارهم نحو السماء لا یدرون من این یأتیهم العذاب فلما اصبحوا فی الیوم الرابع اتتهم صیحة من السماء فیها صوت کل صاعقة و صوت کل شی ء فی الارض تقطعت منها قلوبهم فی صدورهم فأصبحوا فی مساکنهم و بلادهم جاثمین میتین صرعی و الجثوم السقوط علی الوجه فاماتهم الله الا رجلا کان فی حرم الله فمنعه حرم الله من عذاب الله و جاء فی الخبر انه ابو ثقیف

کأن لم یغنوا فیها کان لم یقیموا فیها لانقطاع آثارهم بهلاکهم باجمعهم الا ما بقی من اجسادهم الدالة علی الخزی النازل بهم ألا إن ثمود کفروا ربهم قرایت حمزة و یعقوب و حفص ثمود بغیر تنوین و الباقون ثمودا منونا قال سیبویه ان ثمود قد یصرف فیجعل اسما للحی و لا یصرف فیجعل اسما للقبیلة ألا بعدا لثمود ای بعدا من الله و رحمته ل ثمود

و لقد جاءت رسلنا إبراهیم بالبشری گفته اند که این فریشتگان سه کس بودند جبرییل و میکاییل و اسرافیل سدی گفت یازده بودند بر صورتهای جوانان و نیکو رویان و قیل علی صورة الاضیاف ابن عباس گفت جبرییل بود و با وی دوازده فریشته دیگر آمدند و ابراهیم را بفرزند اسحاق بشارت دادند و قیل بشروه بهلاک قوم لوط و القری المؤتفکات لخلاص ابن عمه لوط منهم قالوا سلاما سلام گفتند یعنی که بر ابراهیم رسیدند و سلام کردند سلام نصب علی المصدر ای سلموا سلاما کما یقال کلموا کلاما و اعطوا عطاء و انبت نباتا و قیل نصب لانه مفعول القول قال سلام ای و علیکم سلام فریشتگان سلام کردند و ابراهیم جواب داد حمزه و کسایی سلم خوانند بکسر سین بی الف و السلم هو الصلح و المعنی نحن سلم لکم و لسنا بحرب فتمتنعوا من تناول طعامنا و هو خبر مبتداء محذوف چون فریشتگان وی را دیدند که بترسید گفتند آشتی و صلح ابراهیم جواب داد که آشتی و صلح یعنی که از یک دیگر ایمن ایم

و نیز گفته اند که سلم از بهر آنست که زبان ابراهیم عبری بود و در زبان عبری سلام نیست و روا بود که سلم بمعنی سلام است فان السلم و السلام واحد کما یقال حرم و حرام و حل و حلال و التقدیر امرنا سلام او علیکم سلام و قرء الباقون سلام بالالف و فتح السین و الوجه انه جواب تسلیمهم فقوله سلام ای علیکم سلام فحذف الخبر او امرنا سلام فحذف المبتدا در خبر است که خصصنا ایتها الامة بثلاث بالسلام و التأمین و الصف فی الصلاة

این خبر دلیل است که در زبان عبری سلام نیست فما لبث ای ما مکث ابراهیم أن جاء ای عن أن جاء فیکون محله نصبا علی نزع الخافض بعجل حنیذ محنوذ و هو المشوی بالحجارة المحماة

و قیل حنیذ ای مشوی یقطر و دکه من قولهم حنذت الفرس ای جعلت علیه الجل حتی یقطر عرقا و یقال الحنیذ السمیط و قیل السمین درین آیت حث است بر تعجیل مهمان داری که رب العزة ابراهیم را بستود بآنکه زود طعام فرا پیش مهمان آورد و تعلیم است امت احمد را بنواختن مهمانان و طعام دادن ایشان و انشد بعضهم

رسم جری فی الناس لیس بقاصد ...

... حسن گفت فریشتگان بر صورت مهمانان در ابراهیم شدند که دانستند که ابراهیم مهمان دوست دارد پس چون طعام فرا پیش ایشان برد ایشان نخوردند فان الملایکة لا یأکلون و لا یشربون ابراهیم چون ایشان را دید که دست بطعام وی نمی بردند بانکار فرا پیش ایشان آمد و بخود در بترسید که نباید که ایشان دشمنان اند یا دزدان اند که ببدی و ببلایی آمده اند و طعام از آن نمی خورند تا حرمت داشت بر ایشان بطعام واجب نگردد و آن ترس در دل میداشت پنهان اینست که الله گفت نکرهم و أوجس منهم خیفة یقال نکر و انکر و استنکر بمعنی واحد و أوجس منهم خیفة یعنی خاف منهم خیفة فاوجسها فی نفسه یعنی اخفاها کقوله فأوجس فی نفسه خیفة موسی و قیل الایجاس الادراک ای ادرک و اجس بخوف حدث فی نفسه چون فریشتگان ابراهیم را دیدند که بترسید گفتند لا تخف مترس که ما فریشتگانیم ابراهیم را ترس بیفزود که اگر فریشتگان اند نباید که عذاب را آمده اند بمن و بقوم من که فریشتگان آن گه چون بزمین آمدندید عذاب را آمدندید چنان که الله گفت ما ننزل الملایکة إلا بالحق ای بالعذاب فریشتگان گفتند إنا أرسلنا إلی قوم لوط مترس که ما را با هلاک قوم لوط فرستاده اند همانست که جایی دیگر گفت إنا أرسلنا إلی قوم مجرمین لنرسل علیهم حجارة من طین و جاء فی الخبر ان ابراهیم ع قال لهم الا تأکلون قالوا یا ابراهیم لا نطعمه الا بثمن قال ابراهیم فان ثمنه ان تسموا الله علیه فی اوله و تحمدوا الله فی آخره فنظر جبرییل الی میکاییل فقال حق لهذا ان یتخذه ربه خلیلا

و امرأته و هی سارة بنت هاران بن ناحور بن شاروع بن ارغواء بن فالغ و هی ابنة عم ابراهیم قایمة من وراء الستر تسمع کلام الرسل و کلام ابراهیم فضحکت لانها کانت قالت لابراهیم اضمم لوطا ابن اخیک الیک فانی اعلم انه سینزل بهولاء القوم العذاب فضحکت سرورا لما اتی الامر علی ما توهمته

سارة با ابراهیم گفته بود که برادر زاده خود را لوط واپناه خود گیر و از میان آن قوم بیرون آر که من می پندارم که ایشان را عذاب رسد پس چون آن فریشتگان آمدند و خبر دادند که ما بعذاب قوم لوط آمده ایم ساره در پس پرده ایستاده بود و گوش فرا سخن ایشان داشته چون آن سخن بشنید بخندید بشادی آن گه آنچه وی گفته بود فرا ابراهیم راست آمد و درست و گفته اند قایمة آنست که ساره بخدمت مهمانان ایستاده بود و ابراهیم با ایشان نشسته و در آن وقت زنان در حجاب نبودند و ایستادن ایشان بخدمت مهمانان عیب نمی داشتند کعادة الاعراب و نازلة البوادی و الصحراء پس چون فریشتگان طعام نمی خوردند وی بخندید بتعجب که این شگفت کاری است که ما بنفس خویش خدمت مهمانان کنیم و ایشان طعام نخورند و پیش از آن ندیده بودند که مهمانان طعام نخوردند و گفته اند آن ساعت که گوساله بریان کرده در پیش نهادند جبرییل پر خویش بوی فرو آورد و دعا کرد تا الله تعالی آن را زنده کرد و برخاست و در رفتن ایستاد ساره آن کار شگفت داشت بخندید و اصح الاقوال آنست که آن تبسم و شادی وی ببشارت فرزند بود به پیرانه سر و باین قول در آیت تقدیم و تأخیر است یعنی فبشرناها باسحق فضحکت تعجبا من ان یکون من شیخین کبیرین ولد و یقال الضحک خاصة للانسان اذا رأی العجیب البدیع حصل من مادة البدن هییة الضحک و گفته اند فضحکت ای حاضت یعنی رأت امارة ذلک بعد البشارة او قبلها و هذا قول مجاهد و عکرمة تقول العرب ضحکت الارنب ای حاضت

فبشرناها بإسحاق انما خصت بالبشارة جزاء علی خدمتها للضیف و قیل لان النساء اعظم سرورا بالولد من الرجال و قیل لان ساره لم یکن لها ولد و کان ل ابراهیم ولد و هو اسماعیل ع و گفته اند بشارت دادن فریشتگان ساره را آن بود که گفتند ایتها الضاحکة ستلدین غلاما و من وراء إسحاق یعقوب ای و بعد بشارة اسحاق ب یعقوب شامی و حمزه و حفص یعقوب بنصب خوانند بر تقدیر فبشرناها ب اسحاق و یعقوب من وراء اسحاق ای من بعد اسحاق و موضعه الجر الا انه لا ینصرف فیکون فی حال الجر مفتوحا و قیل انتصابه بفعل مضمر و التقدیر فبشرناها ب اسحاق و وهبنا لها یعقوب باقی یعقوب برفع خوانند و هو مرفوع بالابتداء و خبره من وراء اسحاق مقدم علیه فیکون المعنی فبشرناها ب اسحاق و یعقوب یحدث لها من وراء اسحاق قال ابن عباس و الشعبی و جماعة من المفسرین و اهل اللغة الوراء ولد الولد تقول العرب هذا ابنی من الوراء ای ابن ابنی یقول بشرناها بانها تعیش الی ان تری ولد ولدها فکانت سن ابراهیم یومیذ مایة سنة و ساره اصغر منه بسنة

قالت یا ویلتی نداء ندبة و هو ایذان بورود الامر الفظیع أ ألد و أنا عجوز همانست که جایی دیگر گفت فصکت وجهها و قالت عجوز عقیم دست بر وی همیزد چنان که عادت زنان باشد بوقت تعجب که چیزی شگفت بینند یا شنوند میگفت من فرزند چون زایم و من پیر زن سال من به نود و نه رسیده و این که شوی منست سالش بصد رسیده و قیل انها ابنة تسعین سنة و هو ابن مایة و عشرین سنة و هذا بعلی شیخا نصب علی الحال ای ما تذکرون من ولادتی علی کبر سن ابرهیم و ترکه غشیان النساء لشی ء عجیب استبعاد و استنکار وی از جهت عرف و عادت بود نه از جهت انکار قدرت حق جل جلاله

آن گه فریشتگان گفتند أ تعجبین من أمر الله استفهام است بمعنی تنبیه و امر الله حکمه و قضاؤه رحمت الله و برکاته علیکم أهل البیت این دعایی است که فریشتگان گفتند خاندان ابراهیم را و این دعا در شریعت مصطفی ص بماند تا آخر الابد تا در تشهد نماز میگویند کما صلیت و بارکت علی ابراهیم و علی آل ابراهیم و آن برکات نبوت است در خاندان ابراهیم که هر چه پیغامبران بودند بعد از ابراهیم از نسل اسحاق و اسماعیل بودند قیل انما وحد الرحمة لان الرحمة مصدر فصلحت للجمع البرکة لان المراد به بقاء کل خیر إنه حمید مجید ای محمود علی کل نعمة مجید ذو مجد و ثناء و قیل مجید ای کریم جواد یکثر الخیر من قبله و المجد نیل الشرف یقال مجد فهو ماجد و مجد فهو مجید ...

میبدی
 
۲۸۲۲

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۱- سورة هود - مکیة » ۶ - النوبة الثالثة

 

قوله تعالی و إلی ثمود أخاهم صالحا کردگار قدیم جبار نام دار عظیم خداوند حکیم جل جلاله و عز کبریاؤه و عظم شأنه در بیان قصه عاد و ثمود اظهار جلال و تعزز و استغنای ازلی میکند سیاست جباری و عظمت قهاری خود بخلق مینماید تا بدانند که او بی نیاز است از جهان و جهانیان نه ملک وی بطاعت مطیعان نه عزت وی بتوحید موحدان نه در جلال وی نقص آید از کفر کافران درگاه عزت را چه زیان اگر همه عالم زنار بر بندند در باغ جلال گو خلالی کم باش

فرمان آمد که ای هود تو عاد را بخوان ای صالح تو ثمود را بخوان ای ابراهیم تو نمرود را بخوان شما میخوانید و من آن کس را بار دهم که خود خواهم کارها بارادت و مشیت ما است ازل و ابد مرکب قضا و قدر ما است

پیر طریقت گفت آدمی هر چند کوشید با حکم خدا برنامد کوشش رهی با رد ازلی برنامد عبادت با داغ خدای برنامد وایست ما بانوایست حق برنامد جهد ما با مکر نهانی برنامد مفلس گشتیم کس را ور ما رحمت نامد دنیا بسر آمد و اندوه بسر نامد

هو أنشأکم من الأرض و استعمرکم فیها فاستغفروه ای قوم الله شما را بیافرید و ساکنان زمین کرد تا بنظر عبرت در آن نگرید و کردگار و آفریدگار آن بشناسید و درین دنیا کار آخرت بسازید نه بدان آفرید تا یکبارگی روی بدنیا آرید و طاغی و یاغی شوید آورده اند که جوانی زیبا دست از دنیا بداشته بود یاران وی او را گفتند چرا از دنیا نصیبی بر نداری گفت اگر از شما کسی شنود که ما با عجوزی فرتوت وصلتی کرده ایم شما چه گویید ناچار گویید دریغا چنین جوانی که سر بچنین عجوزی فرتوت فرو آورد و جوانی خود ضایع کرد پس بدانید که این دنیا آن عجوز گنده پیر است و تا امروز هزاران هزار شوهر کشته هنوز عدت یکی تمام بسر نابرده که با دیگری در پیوسته و در حجله جلوه وی آمده کسی که خرد دارد چگونه با وی عشق بازی کند و دل در روی بندد آن بیچاره بدبخت که با وی آرام دارد و او را به عروسی خود می پسندد از آنست که عروس دین مرو را جلوه نکرده اند و جمال وی هرگز ندیده

اگر در قصر مشتاقان ترا یک روز بارستی ...

... بچشم تو همه گلها که در باغ است خارستی

لقد جاءت رسلنا إبراهیم بالبشری ابراهیم پیغامبری بزرگوار بود شایسته کرامت نبوت و رسالت بود سزای خلت و محبت بود بتخاصیص قربت و تضاعیف نعمت مخصوص بود صاحب فراستی صادق بود با این همه چون فریشتگان آمدند ایشان را نشناخت و در فراست برو بسته شد دو معنی را یکی آنکه تا بداند که عالم الخفیات بحقیقت خدا است در هفت آسمان و هفت زمین نهان دان دوربین خود آن یگانه یکتاست لا یعزب عنه مثقال ذرة فی الأرض و لا فی السماء دیگر معنی آنست که وی جل جلاله چون حکمی کند و قضایی راند بران کس که خواهد مسالک فراست بربندد تا حکم براند و قهر خود بنماید و خدایی خود آشکارا کند و او را رسد هر چه کند و سزد هر چه خواهد بحجت خداوندی و کردگاری و آفریدگاری فلله الحجة البالغة و لله المثل الأعلی و گفته اند رب العزة فریشتگان را فرستاد کرامت خلیل را تا او را بشارت دهند بدوام خلت و کمال وصلت از اول او را بنواخت و خلیل خود خواند گفت و اتخذ الله إبراهیم خلیلا آن گه او را بدوام خلت بشارت داد و از قطیعت ایمن کرد گفت قالوا سلاما و ای بشارة اتم من سلام الخلیل علی الخلیل

و ان صباحا یکون مفتتحا بسلام الحبیب لصباح مبارک فما لبث أن جاء بعجل حنیذ ابراهیم اول پنداشت که مهمانان اند شرط میزبانی بجای آورد زود برخاست و ما حضر پیش نهاد رب العزة آن تعجل از وی بپسندید و از وی آزادی کرد گفت فما لبث أن جاء بعجل حنیذ جایی دیگر گفت فجاء بعجل سمین و المحبة توجب استکثار القلیل من الحبیب و استقلال ما منک للحبیب مصطفی ص گفت الجهول السخی احب الی الله من العابد البخیل

پیر طریقت جنید گفته بنای تصوف بر شش خصلت نهادند اول سخا دیگر رضا سیوم صبر چهارم لبس صوف پنجم سیاحت ششم فقر فالسخاء ل ابراهیم و الرضا ل اسماعیل و الصبر ل ایوب و لبس الصوف ل موسی و السیاحة ل عیسی و الفقر ل محمد ص مردی بود او را نوح عیار میگفتند پیر خراسان بود در عصر خویش بجوانمردی و مهمان داری معروف نفری از مسافران عراق بوی فرو آمدند اشارت به خادم کرد که قدم السفرة خادم رفت و دیر باز آمد و مسافران در انتظار مانده و در بعضی از ایشان انکاری پدید آمد که این نه نشان فتوت است و نه عادت جوانمردان پس از آن که انتظار دراز گشته بود سفره آورد نوح گفت لم تانیت فی تقدیم السفرة فقال یا سیدی کانت علیها نملة فلم ار فی الفتوة ان اوذیها او ذبها و لا فی الادب ان اقدمها مع النملة الی الاضیاف فلما صعدت النملة منها الی الجدار قدمتها

فقالوا باجمعهم احسنت و قاموا و قبلوا رأس نوح ...

میبدی
 
۲۸۲۳

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۱- سورة هود - مکیة » ۷ - النوبة الثانیة

 

... و قیل کان یسوق بعضهم بعضا و یحث بعضهم بعضا و من قبل یعنی من قبل مجی ء الملایکة کانوا یعملون السییات کنایة عن اتیان الذکران و قیل کانوا تأتون النساء فی ادبارهن و المعنی الفوا الفاحشة فجهروا بها و لم یستحیوا منها و قیل کانوا یتضارطون فی المجالس و یتنابزون بالالقاب و یتصافعون

قال یا قوم هؤلاء بناتی یعنی بنات صلبه و هما اثنتان زعورا و ریسا تزویج دختران خود بر ایشان عرضه کرد یعنی ان اسلمتم زوجتکم هن أطهر لکم ای هن احل لکم میگوید اگر مسلمان شوید ایشان را بزنی بشما دهم که شما را ایشان حلال تر باشند و تزویج ایشان پاک تر و بپرهیزگاری نزدیک تر و دلیل برین قول آنست که بر عقب گفت فاتقوا الله و گفته اند روا باشد که در آن عصر نکاح میان کافر و مسلمان روا بود چنان که در عصر رسول خدا پیش از وحی که از دختران خویش یکی بزنی به عتبة بن ابی لهب داد و یکی به ابو العاص بن الربیع و ایشان هر دو کافر بودند همچنین رؤسای قوم لوط دختران وی را پیش از آن حال به زنی میخواستند و لوط اجابت نمی کرد تا آن ساعت که کار بر وی تنگ شد گفت اسعفکم بما کنتم تطلبون یعنی آنچه تا اکنون نمی کردم اکنون می کنم و دختران را بزنی بشما می دهم مجاهد گفت بنات امة میخواهد نه بنات صلب و کل نبی ابو امته و منه قراءة من قرأ النبی أولی بالمؤمنین من أنفسهم هو ابوهم و ازواجه امهاتهم فان قیل فای طهارة فی نکاح الرجال حتی قال لبناته هن أطهر لکم قیل هذا لیس بالف زیادة الفعل کقولهم فلان غنی و فلان اغنی منه و انما هو الف التفضیل و هو سایغ فی کلام العرب کقولنا و الله اکبر و ما کابر الله احد حتی یکون هو اکبر منه و قد یقول الرجل لولده الاعز و لیس له ولد غیره و منه قول النبی ص فی جواب ابی سفیان قل یا عمر الله اعلی و اجل لما قال اعل هبل و لم یکن هبل قط عالیا

فاتقوا الله و لا تخزون فی ضیفی ای لا تذلونی و لا تشورونی فیهم من الخزایة و هو الاستحیاء و قیل لا تفضحونی فیهم لانهم اذا هجموا علی اضیافه بالمکروه لحقته الفضیحة و قوله فی ضیفی یعنی فی اضیافی یقال هذا ضیفی و هؤلاء ضیفی أ لیس منکم رجل رشید ای صالح سدید یأمر بالمعروف و ینهی عن المنکر استفهام بمعنی الانکار

قالوا لقد علمت یا لوط ما لنا فی بناتک من حق حق اینجا بمعنی حاجت است ای لا حاجة لنا فی بناتک و قیل معناه بناتک لن لنا بازواج فیکون لنا فیهن حق و إنک لتعلم ما نرید یعنی اتیان الذکور

قال لو أن لی بکم قوة این لو بمعنی لیت است ای لیتنی کان لی فیکم عشیرة تحمینی و تنصرنی و قیل معناه لو قدرت علی دفعکم ببدنی و قوتی او انضم و ارجع الی عشیرة منیعة ینصروننی لدفعتکم فحذف الجواب لدلالة الکلام علیه قال زید بن ثابت لو کان ل لوط مثل رهط شعیب لجاهد بهم و عن ابن عباس قال ما بعث الله بعد هذه الکلمة من لوط نبیا الا فی عز و ثروة و عشیرة و منعة من قومه

أو آوی إلی رکن شدید

قال النبی ص عند قراءة هذه الایة رحم الله اخی لوطا لقد کان یأوی الی رکن شدید یعنی الی الله عز و جل و نصره

و گفته اند که لوط این سخن با قوم خویش از پس دیوار و در میگفت که در سرای بایشان در بسته بود و ایشان آهنگ آن کردند که بدیوار بر آیند فریشتگان چون دیدند که لوط اندوهگن است بسبب ایشان و در رنج و مشقت گفتند یا لوط إنا رسل ربک لن یصلوا إلیک بمکروه لانا نحول بینهم و بین ذلک فهون علیک یا لوط کار آسانتر از آن است که تو می پنداری ما رسولان خداوند توایم آمده ایم تا ایشان را هلاک کنیم در سرای باز نه تا در آیند و آن گه عجایب قهر و بطش حق بین بایشان لوط چون سخن ایشان بشنید در سرای باز نهاد و ایشان در آمدند جبرییل پر خویش بر روی ایشان زد همه نابینا گشتند هیچ کس را نمی دیدند و راه فرا در نمی بردند همی گفتند النجا النجا فان فی بیت لوط سحرة سحرونا آن گه لوط را تهدید دادند که تو جادوان را بخانه آورده ای چون خویشتن و آن گه می گویی که مهمان اند کما انت یا لوط حتی یصبح تا بامداد که بر ما روشن شود بینی که با تو چه کنیم ازینجا گفت لوط متی موعد هلاکهم قالوا الصبح فقال ارید اسرع من ذلک لو اهلکتموهم الآن فقالوا أ لیس الصبح بقریب

آن گه جبرییل گفت فأسر بأهلک قرأ مکی و مدنی فأسر موصولة الالف و قرأ الباقون فأسر مقطوعة الالف و الوصل و القطع لغتان یقال سریت و اسریت اذا سرت لیلا و نطق القرآن بهما قال الله تعالی أسری بعبده لیلا و قال و اللیل إذا یسر قوله بقطع من اللیل القطع و القطیع هوی من اللیل فریشتگان گفتند ای لوط اهل و مال و مواشی خویش بشب بیرون بر یک نیمه شب گذشته شو ب صارعوا دهی بود بچهار فرسنگی سدوم و لا یلتفت منکم أحد ای لا یتخلف منکم احد و قیل لا ینظر الی ما ورایه و قیل لا یلتفت الی ماله هناک ای لا یبال به إلا امرأتک قرأ مکی و ابو عمرو بالرفع و الباقون بالنصب فمن رفع فعلی البدل من احد علی ان یکون الاستثناء من الالتفات لا من الاسراء و تکون المرأة مخرجة ملتفتة ای ناظرة الی ورایها فالاستثناء علی هذا لیس من الموجب فلذلک رفعت امرأتک کما تقول ما جاءنی احد الا زید و من نصب فعلی انه مستثنی من قوله فأسر بأهلک فالاستثناء علی هذا من الموجب فلذلک صار نصبا کما تقول قام القوم الا زیدا و المعنی فاسر باهلک الا امرأتک فیکون لوط مامورا بان لا یخرج امرأته لانها کافرة قیل نهوا عن الالتفات فخالفت المرأة فالتفت فجاء حجر من السماء فقتلها ...

... قول النبی ص لتأمرن و لتنهون عن المنکر او لیعمنکم العقوبة

و عن ابی بکر بن عیاش قال سألت ابا جعفر اعذب الله نساء قوم لوط بعمل رجالهم فقال الله تعالی اعدل من ذلک استغنی الرجال بالرجال و النساء بالنساء

قوله و أمطرنا علیها حجارة ای جعلنا الحجارة بدل المطر حتی اهلکهم من آخرهم من سجیل ابن عباس گفت سجیل پارسی معرب است یعنی سنگ و گل بدلیل قوله لنرسل علیهم حجارة من طین سنگها بود در دیدار گل و در تا شش سنگ سخت و گفته اند سجیل سجین است فابدلت نونه لاما و سجین جهنم است یعنی امطرنا علیها حجارة من جهنم ابن زید گفت السجیل اسم للسماء الدنیا عکرمه گفت بحر معلق بین الارض و السماء منه انزلت الحجارة و قیل سجیل فعیل من اسجلته اذا ارسلته فکانها مرسلة علیهم و قیل حجارة من مثل السجل فی الارسال و السجل الدلو و قیل من سجیل کقولک من سجل ای مما کتب لهم و المعنی انها حجارة مما کتب الله ان یعذبهم بها منضود نضد بعضه علی بعض حتی صار حجرا یقال نضدت اللبن اذا جعلت بعضه علی بعض و قیل منضود ای مصفوف فی تتابع یتلوا بعضه بعضا کالمطر قطرة بعد قطرة مسومة ای معلمة ببیاض و حمزة یقال سومت الشی ء اذا اعلمته و قیل مسومة بعلامة یعلم بها انها لیست من حجارة اهل الدنیا و یعلم بسیماها انها مما عذب الله عز و جل به و قیل مکتوب علیها اسم من اهلک بها عند ربک فی خزاینه و فی علمه وهب منبه گفت آتش و کبریت بود که بر ایشان بارانیدند آن گه رب العزة کفار مکه را باین عذاب و این عقوبت بیم داد گفت و ما هی من الظالمین ببعید ای لیست هذه الحجارة و العذاب عن مکذبیک ببعید ان اصروا علی ذلک و قیل ما هی ممن عمل عمل قوم لوط ببعید

قال انس بن مالک سأل رسول الله ص جبرییل عن قوله و ما هی من الظالمین ببعید فقال یعنی عن ظالمی امتک ما من ظالم منهم الا و هو بعرض حجر یسقط من ساعة الی ساعة

و إلی مدین یعنی و ارسلنا الی اهل مدین فحذف اهل و اقیم مدین مقامه

مدین نام آن زمین است که شعیب آنجا مسکن داشت نزدیک طور است و قیل هی اسم للقبیلة و قیل اسم لقریة بناها ابن ل ابراهیم ع اسمه مدین فسمیت به و شعیب صهر موسی است شعیب بن یثرون بن بویب بن مدین بن ابراهیم قال یا قوم اعبدوا الله ما لکم من إله غیره و لا تنقصوا المکیال ای المکیل بالمکیال و الموزون بالمیزان إنی أراکم بخیر ای فی نعمة و خصب و سعة یعنی فای حاجة بکم الی التطفیف مع ما انعم الله سبحانه علیکم من المال و رخص السعر و إنی أخاف علیکم عذاب یوم محیط یعنی یوم یحیط عذابه بکم قیل هو غلاء السعر و قیل اراد به القیامة

روی عکرمة عن ابن عباس قال قال رسول الله ص یا معشر التجار انکم قد ولیتم امرا اهلکت فیه الامم السالفة المکیال و المیزان

و روی طاوس عن ابن عباس قال قال رسول الله ص ما نقض قوم العهد الا سلط علیهم عدوهم و لا طففوا الکیل الا منعوا النبات و اخذوا بالسنین

و قال ص ما نقص قوم المکیال و المیزان الا سلط الله علیهم الجوع ...

... و لا تبخسوا الناس أشیاءهم ای حقوقهم ذکر باعم الالفاظ یخاطب به القایف و النخاس و الخراص و صاحب القبان و المساح و الذراع و المحصی میگوید هیچ چیز از حقوق مردمان مکاهید و لا تعثوا فی الأرض مفسدین العثی و العیث اشد الفساد یقال عاث یعیث و عثی یعثی واحد

بقیت الله خیر لکم ای ما ابقی الله لکم بعد ایفاء الکیل و الوزن خیر لکم من التطفیف لان الله تعالی یجعل فیه البرکة و قیل طاعة الله خیر لکم لان ثوابها یبقی ابدا و قیل رزق الله و رحمة الله من قوله و ما عند الله خیر و أبقی قال ابن زید الهلاک فی العذاب و البقیة فی الرحمة یعنی اذا اطعتم فبقیتم خیر من ان عصیتم فهلکتم إن کنتم مؤمنین شرط الایمان لانهم انما یعرفون صحة ما یقول اذا کانوا مؤمنین و ما أنا علیکم بحفیظ ای لم اومر بقتالکم و اکراهکم علی الایمان ما علی الا البلاغ و قد بلغت و قیل و ما أنا علیکم بحفیظ یحفظ علیکم نعمکم فاحفظوها بترک المعصیة

میبدی
 
۲۸۲۴

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۱- سورة هود - مکیة » ۹ - النوبة الثالثة

 

قوله تعالی إن فی ذلک لآیة لمن خاف عذاب الآخرة ذلک یوم مجموع له الناس و ذلک یوم مشهود یحیی معاذ گفت روزها پنج است یکی روز مفقود دیگر روز مشهود سیوم روز مورود چهارم روز موعود پنجم روز ممدود اما روز مفقود روز دینیه است که بر تو گذشت وفایت شد و با تو جذر حسرت و تلهف در فوات آن نماند دریافت آن را درمان نه و با پس آوردن آن ممکن نه و اگر گویی امروز تدارک کنم امروز را خود حقی است که جز حق خویش را در آن جایگیر نه با تو جز ازین نماند که گویی یا حسرتی علی ما فرطت فی جنب الله و رب العزة آن کند که خود خواهد اگر بیامرزد فضل آن دارد و فضل از وی سزا است و اگر عقوبت کند بعدل کند و عدل وی راست اما روز مشهود این روز است که تو در آنی اگر خود را دریابی و عمل کنی و سفر آخرت را زادی برگیری و مقام رستاخیز را عدتی بسازی وقت آن یافته ای بغنیمت دار و ببیداری و هشیاری کار خود بساز پیش از آنکه روز بسر آید و وقت در گذرد و کوش تا امروز از دی ترا به بود که مصطفی ص گفته مغبون کسی است که دی و امروز او را یکسان است من استوی یوماه فهو مغبون

و روز مورود روز فرداست نگر تا اندیشه آن نبری و دل در آن نبندی و وقت خویش بامید فردا ضایع نکنی که فردای ناآمده در دست تو نیست و باشد که خود در شمار عمر تو نیست میگوید که

گفتی بکنم کار تو بنوا فردا

آن کو که ترا ضمان کند تا فردا ...

... و روز ممدود روز رستاخیز است که خلق اولین و آخرین حشر کنند و ایشان را دو گروه گردانند گروهی نیکبختان و گروهی بدبختان چنان که رب العزة گفت فمنهم شقی و سعید ابو سعید خراز را گفتند چه معنی دارد آنچه مصطفی ص گفتشیبتنی سورة هود

قال معناه شیبتنی ذکر اخبار الله تعالی عن اهلاک الامم السالفة فورد علیه من ذلک هیبة السطوة و فیه الاخبار عما حکم علی عباده فی الاول بقوله فمنهم شقی و سعید گفت درین سورت دو کار عظیم بیان کرده و سطوت عزت الهیت بخلق نموده یکی بطش قهاری و سیاست جبروت عزت که بر قومی رانده و از خانهاشان بر انداخته و دمار از همه برآورده هل تحس منهم من أحد أو تسمع لهم رکزا دیگر بیان حکم ازل که در سعادت و شقاوت خلق رفته گروهی را بداغ خود گرفته و با عیب شان خریده و بی وسیلت طاعت نامشان در جریده سعدا کرده و گروهی را بی جرم از درگاه خود برانده و مهر شقاوت بر دلهاشان نهاده و در وهده نبایست افکنده آن سعید پیش از عمل رسته و کارش بر آمده و این شقی بتیر قطعیت خسته و بمیخ رد وابسته چه توان کرد الله چنین خواسته و حکم عدل حکم این رانده نه مشک خود بوی خریده نه عسل بخود شیرینی یافته کاریست در ازل بوده و رفته نه فزوده و نه کاسته اینست که الله گفت جل جلاله فمنهم شقی و سعید خراز گفت رسول خدا ص از سیاست آن خبر و سطوت این حکم گفت شیبتنی هود

پیر طریقت را پرسیدند از انفاس نیکبختان و بدبختان و فرق میان ایشان گفت نفس بدبخت دود چراغیست کشته در خانه ای تنگ بی در و نفس نیکبخت چشمه ایست روشن و روان در بوستانی آراسته با بر

شقیق بلخی گفت علامت سعادت پنج چیز است لین القلب و کثرة البکاء و الزهد فی الدنیا و قصر الامل و کثرة الحیاء دلی نرم در عبادت حق خمیده بدست آوردن و از بیم عقوبت بسیار گریستن و در دنیا زاهد بودن و امل کوتاه کردن و بر حیا و شرم زیستن گفتا و نشان شقاوت بر عکس این پنج چیز است قساوة القلب و جمود العین و الرغبة فی الدنیا و طول الامل و قلة الحیاء

فاستقم کما أمرت در کل عالم و در فرزند آدم کرا سزد که چنین خطاب عظیم با وی کنند که فاستقم و خود در کدام حوصله گنجد مگر حوصله محمد عربی که بالطاف کرم آراسته و بانوار شهود افروخته و بتأیید رسالت مؤید گردانیده و آن گه ربطه عصمت و تثبیت بر دل وی بسته که لنثبت به فؤادک و آن گه بر بساط انبساط نشسته و در خلوت أو أدنی از حق شنیده و آیات کبری دیده و اگر نه این قوت و کرامت و الطاف عنایت بودی طاقت کشش بار عزت فاستقم کما أمرت نداشتی نبینی که چون این خطاب از درگاه نبوت بامت پیوست و دانست که ایشان هرگز بکمال استقامت نرسند از نتاوست ایشان با آن خبر داد و عذر ایشان بنهاد گفت استقیموا و لن تحصوا ای لن تطیقوا الاستقامة التی امرت بها و قال ابو علی الجوزجانی کن طالب الاستقامة لا طالب الکرامة فان نفسک متحرکة فی طلب الکرامة و ربک تعالی یطلب منک الاستقامة

و معنی استقامت هموار بودن است بی تلون هر که از مقام تلوین بهییت تمکین رسد مقام استقامت او را درست گردد و این استقامت هم در فعل باید هم در خلق در فعل آنست که ظاهر بر موافقت داری و باطن در مخالصت و در خلق آنست که اگر جفا شنوی عذر دهی و اگر اذی نمایند شکر کنی و یقال استقامة النفوس فی نفی الزلة و استقامة القلوب بنفی الغفلة و استقامة الارواح بنفی الملاحظة و أقم الصلاة طرفی النهار و زلفا من اللیل اوقات و ساعات شبانروز که نام زد کرده اند از بهر اوراد و اذکار و نظر اعتبار کرده اند تا بنده روزگار و اوقات خویش لا بل ساعات و انفاس خویش مستغرق دارد و هر وقتی را وردی ساخته دارد و بداند که واردات الهی در اوراد بندگی بسته هر که را ورد طاعات بیشتر او را واردات مکاشفات قوی تر و تمامتر پس بنده باید که اوقات خویش بخشیده دارد بر دو قسم قسمی تذکر زبان و عبادت ارکان و قسمی تفکر دل و مراقبت جان تا این کرامت ثناء حق بوی رسد که میگوید عز جلاله الذین یذکرون الله قیاما و قعودا و علی جنوبهم و یتفکرون فی خلق السماوات و الأرض

إن الحسنات یذهبن السییات الحسنات ما یجود به الحق و السییات ما یذنب به العبد فاذا ادخل حسنات عفوه علی قبایح العبد و جرمه محاها و ابطلها و یقال حسنات التوبة تذهب سیآت الزلة و حسنات العنایة تذهب سیآت الجنایة قال یحیی بن معاذ ان الله عز و جل لم یرض للمؤمن بالذنب حتی ستر و لم یرض بالستر حتی غفر و لم یرض بالغفران حتی بدل و لم یرض بالتبدیل حتی اجره علیه فقال إن الحسنات یذهبن السییات

و کلا نقص علیک من أنباء الرسل خداوندان معانی و ارباب معارف بمنقاش خواطر ازین آیت حکمتها استخراج کرده اند تا مقصود از آن که قصه های انبیا و امم با مصطفی عربی گفتند چه بود قومی گفتند مقصود آن بود تا شرف امت وی و فضل ایشان بر امم سالفه پیدا شود که عزت قرآن خبر چنین داده که کنتم خیر أمة أخرجت للناس مناقب دیگران و آیین روزگار ایشان و وصف شرایع ایشان با این امت گفتند تا این امت شرف و فضل خود بر ایشان بدیدند و آن گران باری ایشان در احکام تکلیف بدانستند و تخفیف خود اندرین معنی بشناختند و بر وقف این رب العزة جل جلاله گفته یرید الله بکم الیسر و لا یرید بکم العسر ما جعل علیکم فی الدین من حرج یرید الله أن یخفف عنکم و أسبغ علیکم نعمه ظاهرة و باطنة قال بعض المفسرین النعمة الظاهرة تخفیف الشرایع و النعمة الباطنة تضعیف الصنایع پس مصطفی ص چون این نواخت و این کرامت و نعمت از حق بوی پیوست و بامت وی خواست تا بشکر آن قیام کند از قیام شب و صیام روز کاری و مجاهده ای عظیم بر خود نهاد کان یصلی باللیل حتی تورمت قدماه فقیل یا رسول الله أ لیس قد غفر الله لک ما تقدم من ذنبک و ما تأخر فقال أ فلا اکون عبدا شکورا

ثم افتخر فقال بعثت بالحنیفیة السهلة بدان ای جوانمرد که شاه راهی بیاراستند و صد و بیست و اند هزار پیغامبر را سر برین ره دادند هر یکی را بکسوتی دیگر بپوشیدند و هر یکی را بخلعتی دیگر بیاراستند همه که بودند مقدمه لشکر سید اولین و آخرین مصطفی عربی ص بودند با همه حدیث وی کردند و سیرت و سنت وی گفتند و نام وی بردند چون سید ص قدم در دایره وجود نهاد کارها همه ختم کردند در تعبیه انبیا در بستند قصه آن عزیزان همه با وی گفتند و او را خبر دادند که و کلا نقص علیک من أنباء الرسل ما نثبت به فؤادک ای مهتر ساکن باش و دل بر جای دار که ما با پیغامبران حدیث تو کردیم و قصه تو گفتیم و در نواخت و اکرام تو افزودیم تا ایشان بدانند که چون تو نه اند و تو بدانی که ایشان بمنزلت تو نرسیدند

از اینجا گفت سید ولد آدم و مهتر عالم ص انا سید ولد آدم و لا فخر کنت نبیا و آدم بین الروح و الجسد آدم و من دونه تحت لوایی یوم القیمة نحن الآخرون السابقون ...

میبدی
 
۲۸۲۵

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۲- سورة یوسف- مکیة » ۱ - النوبة الثانیة

 

بدان که این سوره یوسف بقول بیشترین علما جمله بمکه فرو آمده عکرمه و حسن گفتند این در مدنیات شمرند که جمله بمدینه فرو آمده ابن عباس گفت چهار آیت از ابتداء سورة بمدینه فرو آمد باقی همه بمکه فرو آمده و درین سوره ناسخ و منسوخ نیست و بقول کوفیان صد و یازده آیت است و هزار و هفتصد و شصت و شش کلمه و هفت هزار و صد و شصت و شش حرفست و در فضیلت این سورة ابی بن کعب روایت کند از

مصطفی صلی الله علیه و سلم قال علموا أرقاکم سورة یوسف فانه ایما مسلم تلاها و علمها اهله و ما ملکت یمینه هون الله علیه سکرات الموت و اعطاء القوة ان لا یحسد مسلما

گفت بندگان و بردگان خود را سوره یوسف در آموزید هر مسلمانی که این سوره برخواند و کسان و زیر دستان خود را در آموزد الله تعالی سکرات مرگ بر وی آسان کند و وی را قوت دهد در دین تا بر هیچ مسلمان حسد نبردو در خبر است که صحابه رسول گفتند یا رسول الله ما را آرزوی آن می بود که الله تعالی بما سورتی فرستادی که در آن امر و نهی نبودی و نه وعد و وعید تا ما را بخواندن آن تنزه بودی و دلهای ما در آن نشاط و گشایش افزودی رب العالمین بر وفق آرزوی ایشان این سوره یوسف فرو فرستاد و نیز جهودان فخر میکردند که در کتاب ما قصه یوسف است و شما را نیست تا رب العزه بجواب ایشان و تشریف و تکریم مؤمنان این سورة و این قصه علی احسن الترتیب و اعجب نظام فرو فرستاد

و روی ایضا ان علماء الیهود قالوا لاصحاب النبی ص سلوا صاحبکم محمدا لماذا انتقل یعقوب من ارض کنعان الی مصر فانزل الله عز و جل هذه السورة

بسم الله الرحمن الرحیم الر تلک آیات الکتاب المبین ای هذه السورة التی اسمها الر تلک آیات الکتاب المبین باین قول الر نام سورة است میگوید این سورة آیات قرآن است نامه ای روشن پیدا که حق و باطل از هم جدا کند و هر چه شما را بدان حاجت است از کار دین بیان کند و قیل معنی المبین انه ظاهرا فی نفسه انه کلام الله نامه ای که در نفس خود روشن است و پیدا که کلام خدا است و ابان لازم و متعد و قال معاذ بن جبل المبین للحروف التی سقطت من السن الاعاجم و هی ستة الصاد و الضاد و الطاء و الظاء و العین و الحاء و کذلک الثاء و القاف معنی آنست که باین حروف بیان کردیم و روشن باز نمودیم که این قرآن عربی است و بزبان عرب است مصطفی ص گفت احبوا العرب لثلاث لانی عربی و القرآن عربی و کلام اهل الجنة عربی

إنا أنزلناه این ها کنایت است از کتاب و روا باشد که کنایت از قصه یوسف بود و خبر وی میگوید ما این نامه که فرستادیم و این قصه یوسف که بر شما خواندیم بزبان عربی فرستادیم و بلغت عرب تا شما که عرب اید معانی آن و امر و نهی آن دریابید و بدانید و العربی منسوب الی العرب و العرب جمع عربی کرومی و روم و هو منسوب الی ارض یسکنونها و هی عربة باحة دار اسماعیل بن ابراهیم علیهما السلام قال الشاعر

و عربة ارض ما یحل حرامها ...

... یعنی النبی صلی الله علیه و سلم احلت له مکة و سکنها الشاعر ضرورة

نحن نقص علیک الآیة نتلوا علیک و نتبع بعض الحدیث بعضا أحسن القصص ای احسن البیان فهو المصدر و قیل القصص المفعول کالسلب و الطلب للمصدر و المفعول روا باشد که احسن القصص همه قرآن بود یعنی که ما بر تو می خوانیم این قرآن که نیکوترین همه قصه ها است و همه سخنها همانست که جایی دیگر گفت الله نزل أحسن الحدیث سعد بن ابی وقاص گفت انزل القرآن علی رسول الله فتلاه علیهم زمانا قالوا یا رسول الله لو قصصتنا فانزل الله نحن نقص علیک أحسن القصص فتلاه زمانا قالوا یا رسول الله لو حدثتنا فانزل الله تعالی الله نزل أحسن الحدیث فقالوا یا رسول الله لو ذکرتنا و عظمتنا فانزل الله أ لم یأن للذین آمنوا أن تخشع قلوبهم لذکر الله قال کل ذلک یؤمرون بالقرآن

و گفته اند احسن القصص درین آیة قصه یوسف است و آن را احسن القصص گفت از بهر آن که مشتمل است این قصه بر ذکر مالک و مملوک و عاشق و معشوق و حاسد و محسود و شاهد و مشهود و ذکر حبس و اطلاق و سجن و خلاص و خصب و جدب و نیز در آن ذکر انبیاء است و صالحان و ملایکه و شیاطین و سیر ملوک و ممالیک و تجار و علما و جهال و صفت مردان و زنان و مکر و حیل ایشان و نیز در آن ذکر توحید است و عفت و ستر و تعبیر خواب و سیاست و معاشرت و تدبیر معاش و نیز قصه ای که از بدایت آن تا بنهایت روزگار دراز برآمد و مدت آن برکشید از عهد رؤیای یوسف تا رسیدن پدر و برادران بوی هشتاد سال بقول حسن و چهل سال بقول ابن عباس و قیل احسن القصص لخلوه عن الامر و النهی الذی سماعه یوجب اشتغال القلب بما أوحینا إلیک این ما را ماء مصدر گویند ای بایحاینا الیک هذا القرآن یعنی ترا از قصه یوسف خبر دادیم باین قرآن که بتو فرو فرستادیم و إن کنت من قبله لمن الغافلین عن قصة یوسف و اخوته لانه محمد ص انما علم ذلک بالوحی

إذ قال یوسف موضع اذ نصب است و المعنی نقص علیک اذ قال یوسفو قیل معناه اذکر اذ قال یوسف لابیه یوسف نامی است عجمی یعنی افزون فیروز و قیل هو اسم عربی من الاسف و الاسیف فالاسف الحزن و الاسیف العبد و اجتمعا فی یوسف فلذلک سمی یوسف و درست است خبر از مصطفی ص که گفت الکریم بن الکریم بن الکریم بن الکریم یوسف بن یعقوب بن اسحاق بن ابراهیم یا أبت بفتح تا قراءت ابن عامر است و ابو جعفر علی تقدیر یا ابتاه فرخم باقی بکسر تا خوانند علی تقدیر یا ابتی بیاء الاضافة الی المتکلم فحذفت الیاء لان یاء الاضافة تحذف فی النداء کقولهم یا قوم یا عباد و هذه التاء عند النحویین بدل من یاء الاضافة و تخص بالنداء و یحتمل ان یکون بدلا من الواو التی هی لام الفعل فی ایوان و ابوین إنی رأیت یعنی فی المنام أحد عشر کوکبا نصب علی التمییز و الشمس و القمر رأیتهم لی ساجدین لما تطاول الکلام کرر الرؤیة و لما فعلت الکواکب فعل العقلاء و هو السجود جمعهم جمع العقلاء بالیاء و النون

و ابتداء این قصه آنست که یعقوب را دوازده پسر بود از دو حره و دو سریت حره یکی لیا بود بنت لایان بن لوط و دیگر خواهرش راحیل بنت لایان بن لوط و یعقوب ایشان را هر دو بهم داشت و در شرع ایشان جمع میان دو خواهر روا بود تا بروزگار بعثت موسی و نزول تورات که آن گه حرام شد قومی گفتند جمع نکرد میان خواهران که از اول لیا بخواست دختر مهین و از وی چهار فرزند آمد یهودا و شمعون و لاوی و روبیل و قیل روبین بالنون پس لیا فرمان یافت و راحیل را دختر کهین بخواست و کانت اجمل نساء اهل عصرها و از وی دو پسر آمد یوسف و بن یامین و قیل بنیامین و لایان در جهاز این دختران دو کنیزک بایشان داده بود نام یکی زلفه و دیگر بلهه ایشان هر دو کنیزک را بیعقوب دادند و یعقوب را از ایشان شش پسر آمد دان و نفتولی و قیل تفثالی و زبولون از زلفه و کوذ و اوشیر و بشسوخور از بلهه این دوازده پسر اسباطاند که رب العالمین در قرآن ایشان را نام برده و السبط فی کلام العربالشجرة الملتفة الکثیرة الاغصان

و گفته اند که در میان سرای یعقوب درختی برآمده بود که هر گه که وی را پسری زادی شاخی تازه از آن درخت برآمدی و چنان که کودک می بالیدی و بزرگ می شدی آن شاخ بزرگ می شدی پس چون کودک بحد مردی رسیدی آن شاخ ببریدی و از وی عصای ساختی و بآن فرزند دادی که رسم انبیا چنین بودی که هیچ پیغامبر و پیغامبر زاده بی عصا نبودی ...

... چون یعقوب را ده پسر زادند و با ایشان ده عصا چنان که گفتیم یازدهمین پسر یوسف بود و از آن درخت هیچ شاخ از بهر عصاء یوسف بر نیامد تا یوسف بزرگ شد و فرادانش خویش آمد برادران را دید هر یکی عصایی داشتندی پدر خویش را گفت یا نبی الله لیس من اخوتی الا و له قضیب غیری فادع الله ان یخصنی بعصا من الجنة پدر دعا کرد جبرییل آمد و قضیبی آورد از بهشت از زبرجد سبز و بیوسف داد پس یوسف روزی در میان برادران نشسته بود خواب بروی افتاد ساعتی بخفت آن گاه از خواب درآمد ترسان و لرزان برادران گفتند ترا چه افتاد

گفت در خواب نمودند مرا که از آسمان شخصی فرو آمدی تازه روی خوش بوی با جمال و با بهاء و این عصا از من بستدی و هم چنین عصاهای شما که برادران اید و همه بزمین فرو زدی آن عصا من درختی کشتی سبز برگها برآورده و شکوفه در آن پدید آمده و میوه های لونالون از آن درآویخته و مرغان خوش آواز بالحان رنگارنگ بر شاخهای آن نشسته و آن عصاهای شما هم چنان بحال خود بر جای خود خشک مانده تا بادی بر آمد و آن عصا های شما همه از زمین برکند و بدریا افکند برادران چون این بشنیدند غمگین گشتند و بر وی حسد بردند گفتند این پسر راحیل میخواهد که بر ما خداوند باشد و ما او را بندگان باشیم وهب

منبه گفت یوسف هفت ساله بود که این خواب دید و آن گه بعد از پنج سال دیگر چون دوازده ساله گشت آن خواب دید که رب العزه از وی حکایت میکند

إنی رأیت أحد عشر کوکبا پس یوسف بر کنار پدر همی بود و یعقوب او را هیچ از بر خویش جدا نکردی و بنزدیک وی خفتی پس شبی از شبها خفته بود گویند که شب قدر بود و شب آدینه که یوسف از خواب درآمد گونه روی سرخ کرده و ارتعاد بر اعضاء وی افتاده یعقوب او را در برگرفت گفت جان پدر ترا چه رسید گفت ای پدر بخواب دیدم درهای آسمان گشاده و فروزندگان آسمان همه چون مشعلهای افروخته و از نور و ضیاء آن همه کوه های عالم و بقاع زمین روشن گشته و دریاها بموج آمده و ماهیان دریا بانواع لغات تسبیحها در گرفته یا پدر مرا لباسی پوشانیدند از نور و کلیدهای خزاین زمین بنزدیک من آوردند آن گه یازده ستاره را دیدم که از آسمان بزیر آمدند و آفتاب و ماه با آن ستارگان مرا سجود کردند اینست که رب العالمین گفت إنی رأیت أحد عشر کوکبا و الشمس و القمر رأیتهم لی ساجدین

روی جابر بن عبد الله قال اتی النبی صلی الله علیه و سلم رجل من الیهود فقال یا محمد اخبرنی عن الکواکب التی رآها یوسف ساجدة له ما اسماؤها فسکت رسول الله ص و لم یجبه بشی ء فنزل علیه جبرییل فاخبره باسمایها فقال رسول الله ص هل انت مؤمن ان اخبرتک باسمایها قال نعم

قال جربان و الطارق و الذیاک و ذو الکتاف و قابس و وثاب و عمودان و المصبح و الفیلق و الضروح و الفرغ و الضیاء و النور نزلن من السماء فسجدن له فقال الیهودی ای و الله انها لاسماؤها قال بعض العلماء الضیاء هو الشمس و هو ابوه و النور هو القمر و هی امه و کان لامه ثلث الحسن و قال السدی الکواکب اخوته و الشمس ابوه و القمر خالته لان امه راحیل کانت قد ماتت ساجدین قیل هی سجدة تحیة

قال یا بنی تصغیر ابن صغره لصغر سنه و هو ابن اثنتی عشرة سنة لا تقصص رؤیاک علی إخوتک قال ابن عیسی الرؤیا تصور المعنی فی المنام علی توهم الأبصار قال و ذلک ان العقل مغمور فی النوم فاذا تصور الانسان المعنی توهم انه یراهفیکیدوا لک کیدا تقول کاده و کاد له مثل نصحته و نصحت له إن الشیطان للإنسان عدو مبین ظاهر العداوة یعقوب چون این خواب از یوسف بشنید گفت ای پسر نگر که این خواب با برادران نگویی که ایشان تعبیر آن دانند و فضل بر خود ببینند وانگه بر تو حسد برند و کید سازند تا ترا هلاک کنند از این جا گفته اند حکماء که الاقارب عقارب

یکی معاویه را گفت انی احبک حبا لا یمازجه عداوة و لا یخالطه حسد فقال صدقت قال بم عرفت انی صادق قال لانک لست لی باخی نسب و لا بجار قریب و لا بمشاکل فی حرفة و الحسد ینبعث من هذه الثلاثة ...

میبدی
 
۲۸۲۶

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۲- سورة یوسف- مکیة » ۲ - النوبة الثانیة

 

قوله تعالی و تقدس إذ قالوا لیوسف و أخوه این لام لام قسم است تقدیره و الله لیوسف و اخوه أحب إلی أبینا منا و روا باشد که گویند لام تأکید است که در اوصاف شود نه در اسماء چنانک گویند اذ قالوا یوسف و اخوه لاحب الی ابینا لکن پیوستن آن باسم یوسف نظم سخن را نیکوتر و لایق تر بود از پیوستن آن بوصف این معنی را در اسم پیوستند نه در وصف و نحن عصبة عصبة گروهی باشد از سه تا ده بدلیل این آیت که ایشان ده بودند و گفته اند از ده تا بچهل چنان که در آن آیت گفت لتنوأ بالعصبة و عصبه را از لفظ خود واحد بگویند هم چون نفر و رهط و اشتقاق آن از عصب است و تعصب و اقویا را گویند نه ضعاف را إن أبانا لفی ضلال مبین ضلال درین موضع و دو جای دیگر هم درین سوره نام محبت مفرط است آن محبت که مرد در آن با خود بر نیاید و برشد خود راه نبرد و نصیحت نشنود معنی آیت آنست که پدر ما یوسف را و بنیامین را بدرستی و تحقیق بر ما برگزیده و مهر دل بافراط بر ایشان نهاده دو کودک خرد فرا پیش ما داشته و ما ده مردیم نفع ما بیشتر و او را بکار آمده تر إن أبانا لفی ضلال مبین قیل فی خطاء من رأیه و جور من فعله پدر ما رای خطا زد و در فعل جور کرد که در محبت فرزندان راه عدل بگذاشت و قیل فی ضلال مبین ای فی غلظ من امر دنیاه فانا نقوم بامواله و مواشیه برادران این سخن آن گه گفتند که خبر خواب یوسف بایشان رسید و میل یعقوب بوی هر روز زیاده تر میدیدند و یعقوب را خواهری بود که پیراهن ابراهیم داشت و کمر اسحاق چون یعقوب خواب یوسف با وی بگفت وی بیامد و چشم یوسف ببوسید و پیراهن و کمر بوی داد پسران یعقوب چون این بشنیدند دل تنگ شدند بر عمه خویش آمدند و شکایت کردند که یوسف را بدین هدیه مخصوص کردن و حق ما بگذاشتن چه معنی دارد عمه از شرم گفت من بیعقوب دادم و یعقوب او را داده برادران از آنجا خشمگین و کینه ور برخاستند و کمر عداوت بربستند با یکدیگر گفتند اقتلوا یوسف أو اطرحوه این گوینده شمعون بود بقول بعضی مفسران و بیک قول دان و بیک قول روبیل أو اطرحوه أرضا یعنی ابعدوه عن ارض ابیه الی ارض بعیدة عنه و تقدیره فی ارض بحذف الجار و تعدی الفعل الیه یخل لکم وجه أبیکم ای یصف مودته لکم و یقبل بکلیته علیکم این هم آن وجه است که جایها در قرآن یاد کرده و أقیموا وجوهکم وجهت وجهی فأقم وجهک أقم وجهک این وجه دل است و نیت و قصد درین موضعها و تکونوا من بعده ای من بعد قتله او طرحه قوما صالحین تقدیره ثم توبوا لتکونوا قوما صالحین هییوا التوبة قبل المعصیة و قیل صالحین تایبین مثل قوله إن تکونوا صالحین فإنه کان للأوابین غفورا صالح درین آیت هم آن مصلح است که جایهای دیگر گفت إلا الذین تابوا و أصلحوا فمن تاب من بعد ظلمه و أصلح إلا الذین تابوا من بعد ذلک و أصلحوا

قال قایل منهم چون ایشان همت قتل یوسف کردند گوینده ای از میان ایشان گفت لا تقتلوا یوسف میگویند روبیل بود برادر مهین بسن و از همه قوی تر برأی و گفته اند یهودا بود که از همه عاقل تر بود مجاهد گفت شمعون بود لا تقتلوا یوسف فان القتل عظیم یوسف را مکشید که قتل کاری عظیم است و عاقبت آن وخیم و ألقوه فی غیابت الجب و بر قراءت مدنی فی غیابات الجب غیابات جمع غیابة است و غیابة کران قعر چاه بود یا کنجی یا چون طاقی که نگرنده از سر چاه آن را نبیند و در شواذ خوانده اند غیبة الجب زیر چاه است از سر تا زیر که از روندگان در هامون پنهان بود قتاده گفت چاهی است معروف به بیت المقدس کعب گفت میان مدین و مصر است به اردن مقاتل گفت چاهی است بر سه فرسنگی منزل یعقوب چاهی تاریک وحش قعر آن دور زیر آن فراخ بالاء آن تنگ آب آن شور و میگویند سام بن نوح آن را کنده یلتقطه بعض السیارة ای یأخذه بعض المجتازین الالتقاط تناول الشی ء من الطریق و منه اللقطة و اللقیط و السیارة رفقة مسافرین یسیرون فی الارض إن کنتم فاعلین ما قصدتم من التفریق بینه و بین ابیه و قیل ان کنتم فاعلین بمشورتی

قومی گفتند از علماء تفسیر که برادران یوسف آن گه که این سخن گفتند و این فعل با یوسف کردند بالغ نبودند مراهقان بودند به بلوغ نزدیک قومی گفتند بالغان بودند و اقویا اما هنوز پیغامبر نبودند که بعد از آن ایشان را نبوت دادند پس چون عزم درست کردند که او را در چاه افکنند آمدند و پدر را گفتند یا أبانا ما لک لا تأمنا علی یوسف مقاتل گفت درین آیت تقدیم و تأخیر است و تقدیره انهم قالوا ارسله معنا غدا نرتع و نلعب فقال ابوهم إنی لیحزننی أن تذهبوا به الآیة فقالوا یا ابانا ما لک لا تأمنا علی یوسف ان ترسله معنا ای لم تخافنا علیه فلا تخرجه معنا الی الصحراء قرأ عامتهم لا تأمنا باشمام نون المدغمة الضم للاشعار بالاصل لان الاصل لا تامننا بنونین الاولی مرفوعة فادغمت فی الثانیة لتماثلهما طلبا للخفة و اشمت الضم لیعلم ان محل الکلمة رفع علی الخبر و لیس بجزم علی النهی

و قرأ ابو جعفر بالادغام من غیر اشمام لخفته فی اللفظ و موافقته لخط المصحف و إنا له لناصحون فی الرحمة و البر و الشفقة النصح طلب الصلاح و اصلاح العمل و الناصح الخیاط پسران یعقوب پیش پدر آمدند و دست وی را بوسه دادند و تواضع کردند گفتند ای پدر چرا در کار یوسف بر ما ایمن نه ای و چرا ترسی و او را با ما بصحرا نفرستی چنین برادری خوب روی بود ما را دوازده ساله شده و هرگز از پیش پدر بیرون نیامده و با مردم نه نشسته فردا چون بزرگ شود در میان مردم مستوحش بود و بد دل او را با ما بصحرا فرست تا بچراگاه آید و بازی کند و به تنزه و تفرج نشاط گیرد و با مردم بستاخ شود و ما او را نگه بان و دوست دار و بر وی مشفق و مهربان باشیم

اینست که رب العزه گفت أرسله معنا غدا یرتع و یلعب مکی و شامی و ابو عمرو نرتع و نلعب بنون خوانند یعنی نرتع مواشینا و نلهو و ننشط یقال رتع فلان فی ماله اذا انعم فیه و انفقه فی نشاطه و قیل نلعب بالرمی قیل لابی عمرو کیف تقرأ نلعب بالنون و هم انبیاء قال لم یکونوا یومیذ انبیاء اهل کوفه یرتع و یلعب هر دو بیا خوانند یعنی یرتع یوسف ساعة و یلعب ساعة یعقوب نرتع بنون خواند و یلعب بیا یعنی نرتع مواشینا و یلعب یوسف اهل حجاز نرتع بکسر عین خوانند من الارتعاء ای نتحارس و یحفظ بعضا چون برادران این سخن گفتند یعقوب گفت إنی لیحزننی أن تذهبوا به و أخاف أن یأکله الذیب این چراگاه شما معدن گرگ است و من ترسم که شما غافل باشید و گرگ او را بخورد این چنان است که در مثال گویند ذکرتنی الطعن و کنت ناسیا برادران خود ندانسته بودند که گرگ مردم خورد و راه بدین حیله نبردند تا از پدر بنشنیدند

و در خبر است از مصطفی ص لا تلقنوا الناس الکذب فیکذبوا فان بنی یعقوب لم یعلموا ان الذیب یأکل الانسان فلما لقنهم انی اخاف ان یأکله الذیب قالوا اکله الذیب

و یعقوب از بهر آن می گفت که او را در خواب نموده بودند که یعقوب بر سر کوه ایستاده بود و یوسف در میان وادی و ده گرگ بقصد وی گرد وی در آمده یعقوب خواست تا فرو آید و او را از ایشان برهاند راه فرو آمدن نبود و دستش بدان نرسید گفتا چون نومید گشتم گرگ مهین را دیدم که یوسف را در حمایت خویش گرفت از دیگران آن گه زمین را دیدم که از هم باز شد و یوسف بآن شکاف در شد و بعد از سه روز از آنجا بیرون آمد

ابن عباس گفت به تعبیر این خواب آن ده گرگ برادران وی بودند آن روز که قصد قتل وی کردند و آن گرگ مهین یهودا است که او را از دست ایشان بستد و از قتل برهانید و آن زمین که شکافته شد چاه است که یوسف را در آن افکندند

چون یعقوب گفت أخاف أن یأکله الذیب ایشان گفتند لین أکله الذیب و نحن عصبة عشرة رجال إنا إذا لخاسرون عجزة مغبونون

ثم قالوا یا نبی الله کیف یأکله الذیب و فینا شمعون اذا غضب لا یسکن غضبه حتی یصیح فاذا صاح لا تسمعه حامل الا وضعت ما فی بطنها و فینا یهودا اذا غضب شق السبع بنصفین یوسف چون این سخن از ایشان بشنید فرا پیش پدر رفت گفت یا ابة ارسلنی معهم قال أ تحب ذلک یا بنی قال نعم قال فاذا کان غدا اذنت لک فی ذلک

یعقوب او را وعده داد که فردا ترا با ایشان بفرستم یوسف همه شب خرم بود و شادی میکرد که فردا با برادران بچراگاه و تماشا روم یعقوب بامداد موی وی بشانه زد و پیراهن ابراهیم در وی پوشانید و کمر اسحاق بر میان وی بست و عصا بدست وی داد و پسران را وصیت کرد گفت اوصیکم بتقوی الله و بحبیبی یوسف اسیلکم بالله ان جاع یوسف فاطعموه و ان عطش فاسقوه و قوموا علیه و لا تخذلوه و کونوا متواصلین متراحمین آن گه یوسف را در بر گرفت و میان دو چشمش ببوسید و گفت استودعک رب العالمین و یعقوب را سله ای بود که ابراهیم زاد اسحاق در آن نهادی بوقت سفر کردن یعقوب هم چنان طعام در آن نهاد از بهر زاد یوسف و بدست لاوی داد و کوزه آب بدست شمعون و روبیل یوسف را بر دوش گرفت و برفتند یعقوب در ایشان مینگریست و میگریست تا از دیدار چشم وی غایب شدند یعقوب بخانه باز گشت غمگین و گریان بخفت در خواب دید که کسی گفتی هفتاد هفتاد هفتاد هفتاد یعقوب از خواب در آمد و تعبیر خواب نیک دانست گفت آه یوسف از بر من رفت هفتاد ساعت و هفتاد روز و هفتاد ماه و هفتاد سال و پسران یعقوب چون از دیدار پدر غایب گشتند روبیل یوسف را از دوش فرو هشت و همه از پیش برفتند و در تدبیر کار وی شدند یوسف پاره ای برفت رنجور گشت گفت ای برادران تشنه ام مرا آب دهید و شمعون کوزه آب بر زمین زده و شکسته یوسف بدانست که بلا آغاز کرد و او را محنت پیش آمد بگریست و زاری کرد و از پس ایشان همی دوید عرق از پیشانی گشاده و اشک از دیده روان و پای آبله کرده همی گوید ای برادران ای آل ابراهیم نه این بود عهد پدر با شما از بهر من نه این بود بشما امید پدر من چرا رحمت نکنید و بوفاء عهد باز نیایید ایشان آن همی شنیدند و او را هم چنان بتشنگی و گرسنگی و رنج همی داشتند تا آن گه که از ایشان نومید گشت و از بیم قتل بیفتاد و بیهوش شد یهودا بر وی مشفق گشت سر وی در کنار گرفت یوسف بهش باز آمد گفت ای برادر زینهار یهودا او را تسکین دل داد گفت مترس که از قتل بزینهار منی یوسف گفت من خود دانسته بودم که من اهل غم گینان ام و از خاندان محنت زدگان لکن گفتم مگر محنت من از بیگانگان بود کی دانستم و کجا گمان بردم که محنت از برادران بینم و داغ بر دل من بدست ایشان نهند آن گاه بنالید و بزارید و گفت ای پدر از حال من خبر نداری و ندانی که بر من چه می رود برادران گفتند مر یهودا را که تو ما را از کشتن منع میکنی و کار وی بجایی رسانیدیم که او را واپیش پدر بردن هیچ روی نیست اکنون تدبیر چیست یهودا گفت من چاهی دیده ام درین وادی او را در آن چاه افکنیم تا راه گذری فرا رسد و او را ببرد و مقصود شما گم بودن وی است تا پدر او را نه بیند و دل بشما دهد ایشان بحکم وی رضا دادند و رای وی موافق داشتند او را بر گرفتند و بسر چاه بردند و پیراهن از وی برکشیدند بعلت آنکه تا پیراهن بخون آلوده پیش پدر برند و آن وی را نشانی بود که گرگ یوسف را بخورد یوسف گفت یا اخوتاه ردوا علی قمیصی اتوار به فی الجب فقالوا ادع الاحد عشر کوکبا و الشمس و القمر یکسوک و یؤنسوک پس او را بچاه فرو گذاشتند چون بنیمه چاه رسید رسن از دست رها کردند رب العزه او را بقعر آن چاه رسانید چنان که هیچ رنج بوی نرسید و در میان آب سنگی بود یوسف بر آن سنگ نشست و برادران از سر چاه برفتند یهودا باز آمد که بر وی از همه مشفق تر بود و دلش نمیداد که او را فرو گذارد فرا سر چاه آمد گریان و نالان و رنجور دل گفت یا یوسف صعب است این کار که ترا پیش آمد و من عظیم رنجورم باین که برادران با تو کردند یوسف گفت یا اخی این حکم خداست و بر حکم خدا اعتراض نیست لکن ترا وصیت میکنم اگر روزی غریبی را بینی تشنه و گرسنه و ستم رسیده با وی مساعدت کن و لطف و مهربانی نمای ای یهودا و چون بخانه باز روی برادرم بنیامین و خواهرم دینه از من سلام برسان و ایشان را بنواز و ازین معاملت که برادران با من کردند پدر را هیچ آگاه مکن که مرا امید است که ازینجا خلاص یابم تا من ایشان را عفو کنم و پدر این خبر نشنیده باشد و گفته اند که از سر چاه تا بقعر صد و شصت گز بود و از کرامت یوسف آواز یکدیگر آسان می شنیدند یهودا گفت چرا باید که پدر این خبر نشنود گفت نباید که از سر ضجر بر ایشان دعا کند و ایشان را گزندی رسد که اندوه آن بعضی بمن رسد اینست کمال شفقت و غایت کرم و مهربانی بی نهایت طبع کریم پیوسته احسان را متقاضی بود اصل شریف همواره با کرم و لطف گراید

و گفته اند که آب آن چاه تلخ بود چون یوسف در چاه آرام گرفت آب آن خوش گشت و چاه تاریک روشن شد و یوسف برهنه بود اما بر بازوی وی تعویذی بسته که یعقوب آن را از بیم چشم زخم بر وی بسته بود و در آن تعویذ پیراهن ابراهیم خلیل بود پیراهن از حریر بهشت که جبرییل آورده بود از بهشت آن روز که ابراهیم را برهنه در آتش نمرود می افکندند و بعد از ابراهیم اسحاق بمیراث برد از وی و بعد از اسحاق یعقوب آن ساعت که یوسف برهنه در چاه آمد جبرییل آن تعویذ بگشاد و پیراهن بیرون آورد و در یوسف پوشانید و گفته اند بهی از بهشت بیاورد و بوی داد تا بخورد و گفته اند که رب العزه بوی فریشته ای فرستاد که او را ملک النور گویند که آن فریشته مونس ابراهیم بود در آتش نمرود و مونس اسماعیل بود آن گه که هاجر بطلب آب رفت و او را تنها بگذاشت و مونس یونس بود آن گه که از شکم ماهی بیرون آمد در عراء این ملک النور در چاه مونس یوسف بود و گفته اند یوسف در چاه دعا کرد گفت یا صریخ المستصرخین یا غوث المستغیثین یا مفرج کرب المکروبین قد تری مکانی و تعرف حالی و لا یخفی علیک شی ء من امری فریشتگان آسمان آواز وی بشنیدند همه بغلغل افتادند گفتند الهنا و سیدنا انا لنسمع بکاء و دعاء اما البکاء فبکاء صبی و اما الدعاء فدعاء نبی فاوحی الله الیهم ملایکتی هذا یوسف بن یعقوب بن اسحاق بن خلیل ابراهیم فاتسع الجب له مد بصره و وکل الله به سبعین الف ملک یؤنسونه و کان جبرییل عن یمینه و میکاییل عن یساره فجعل الله له الجب روضة خضراء و کانت تؤنسه و کان الله من وراء ذلک مطلع علیه

یوسف سه روز در آن چاه بماند و یهودا پنهان از برادران همی آمد و او را طعام همی داد روز چهارم جبرییل گفت یا غلام من طرحک فی هذا الجب ...

... معنی آیت آنست که چون یوسف را ببردند و در چاه کردند ما پیغام دادیم باو که ناچار تو ایشان را خبر کنی در مصر از آنچه امروز می رود و آنچه با تو میکنند و ذلک فی قوله هل علمتم ما فعلتم بیوسف و هم لا یشعرون انک یوسف ای لا یعرفونک یعنی که تو ایشان را می گویی هل علمتم ما فعلتم بیوسف و ایشان ترا نشناسند و روا باشد که با وحی شود ای اوحینا و هم لا یشعرون بذلک الوحی

روی عن الحسن قال القی یوسف فی الجب و هو ابن سبع عشرة سنة و کان فی العبودیة و السجن و الملک ثمانین سنة و عاش بعد ذلک ثلثا و عشرین سنة و مات و هو ابن مایة و عشرین سنة و قیل حین القی فی الجب کان ابن اثنتی عشرة سنة

و جاؤ أباهم عشاء برادران چون از سر چاه باز گشتند گفتند اکنون پیش پدر رویم چه حجت آریم و چه گوییم اتفاق کردند که بزغاله ای بکشند و پیراهن یوسف بخون وی آلوده کنند و پیش پدر دربرند گویند یوسف گرگ بخورد و این پیراهن آلوده بخون نشان است و یعقوب بانتظار ایشان از خانه یک میل بیامده و بر سر راه نشسته ایشان بوقت شبان گاه پیش پدر رسیدند گریان و زاری کنان عشاء آخر روزست و ابتداء شب و از بهر آن بشب آمدند تا بر اعتذار دلیرتر باشند که در آن روز حیا ایشان را مانع بود از عذر دروغ آوردن و از اینجا گفته اند لا تطلب الحاجة باللیل فان الحیاء فی العین و لا تعتذر بالنهار فتلجلج فی الاعتذار فلا تقدر علی اتمامه و در شواذ خوانده اند عشاء بضم عین معنی آنست که از اشک فرا نمی دیدند که می گریستند و گفته اند که گریستن ایشان بحقیقت بود نه بمجاز سه معنی را یکی آن که شیبت یعقوب دیدند و دانستند که او را در بلاء و غم صعب افکندند دوم کودکی و بی گناهی یوسف یاد آوردند سیوم بر کرده خویش پشیمان شدند و روی اصلاح کار نمی دیدند یعقوب چون زاری و فزع ایشان شنید از جای برجست و بر خود بلرزید گفت ما لکم یا بنی و این یوسف چه رسید شما را ای پسران و یوسف کجا است

ایشان گفتند یا أبانا إنا ذهبنا نستبق ای نتسابق یعنی یرید کل واحد منا ان یسبق الآخر و ذلک من ریاضة الأبدان این آیت دلیل است که مسابقت بر اقدام رواست و یدل علیه

خبر عایشة قالت سابقت رسول الله ص فسبقته فلما حملت من اللحم سابقنی فسبقنی فقال یا عایشة هذه بتلک

و عن الزهری قال کانوا یستبقون علی عهد رسول الله ص علی الخیل و الإبل و الرجال علی اقدامهم و کانوا یستبقون لیشدوا بذلک انفسهم و گفته اند إنا ذهبنا نستبق این سباق رمی است و مصطفی ص گفته الرمی سهم من سهام الاسلام من تعلم الرمی ثم ترکه فنعمة ترکها

و قال صلی الله علیه و سلم من حق الولد علی الوالد ان یعلمه کتاب الله و السباحة و الرمی

قال و لیس من اللهو الا ثلاثة ملاعبة الرجل اهله و تأدیبه فرسه و رمیه بقوسه و من علمه الله الرمی و ترکه رغبة عنه فنعمة کفرها و فی روایة قال کل شی ء من لهو الدنیا باطل الا ثلثا انتضالک بقوسک و تأدیبک فرسک و ملاعبتک اهلک فانهن من الحق

و روی ان النبی ص مر بنفر یتناضلون فقال ارموا بنی اسماعیل فان اباکم کان رامیا و انا مع ابن الادرع فطرحوا نبالهم و قالوا من کنت معه یا رسول الله غلب قال ارموا و انا معکم کلکم ارموا و ارکبوا و ان ترموا احب الی من ان ترکبوا

قالوا یا أبانا إنا ذهبنا نستبق گفتند ای پدر ما ما ریاضت تن را و آزمون قوت را با یکدیگر سباق می بردیم و تیر می انداختیم و یوسف از آن که کودک بود او را نزدیک رخت خویش بگذاشتیم گرگ آمد و او را بخورد و ما أنت بمؤمن لنا معنی مؤمن درین موضع مصدق است هم چنان که آنجا گفت و یؤمن للمؤمنین ای یصدق المؤمنین جایی دیگر گفت لن نؤمن لکم ای لن نصدقکم و لو کنا صادقین لیس یریدون ان یعقوب لا یصدق من یعلم انه صادق هذا محال لا یوصف الانبیاء بذلک و لکن المعنی لو کنا عندک من اهل الثقة و الصدق لاتهمتنا فی یوسف لمحبتک ایاه و ظننت انا قد کذبناک

و جاؤ علی قمیصه بدم کذب ای ذی کذب یرید مکذوبا فیه لانه لم یکن دم یوسف بل دم سخلة یعقوب چون پیراهن دید هیچ ندریده و پاره نگشته وانگه بخون آغشته گفت شما دروغ می گویید که اگر گرگ خورد پیراهن وی پاره کردی آن گه گفت تالله ما رأیت کالیوم ذیبا حلیما اکل ابنی و لم یخرق علیه قمیصه یعقوب چون پیراهن دید آرام در دل وی آمد دانست که یوسف زنده است گرگ او را نخورده و ایشان دروغ می گویند و آن پیراهن بر وی خود می نهاد و می بویید و می گفت ما هذا بریح دم ابنی فانظروا ما صنعتم آن گه گفت بل سولت لکم أنفسکم أمرا ای زینت لکم انفسکم امرا فصنعتموه فصبر جمیل یعنی فصبری صبر جمیل لا شکوی فیه و لا جزع و الله المستعان علی ما تصفون کلمة یسکن الیها الملهوف ای استعین بالله علی احتمال ما تصفون

قال الشعبی لقمیص یوسف ثلث آیات احدیها حین جاءوا علیه بدم کذب و الثانیة حین قد و الثالثة حین القی علی وجه یعقوب فارتد بصیرا و روی انهم انطلقوا فنصبوا شبکة و اصطادوا ذیبا و اتوا به یعقوب فقالوا یا ابانا هذا الذیب الذی افترسه و قد اتیناک به فرفع یده الی السماء و قال یا رب ان کنت استجبت لی دعوة او رحمت لی عبرة فانطلق لی هذا الذیب حتی یکلمنی فانطقه الله عز و جل فابتداه بالسلام و قال السلام علیک یا نبی الله فقال یعقوب و علیک السلام ایها الذیب لقد فجعتنی بحبیبی و قرة عینی و اورثتنی حزنا طویلا قال لا و حقک یا نبی الله ما اکلت له لحما و لا شربت له دما و ان لحومکم و دماؤکم لمحرمة علینا معاشر الانبیاء

میبدی
 
۲۸۲۷

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۲- سورة یوسف- مکیة » ۳ - النوبة الثانیة

 

قوله تعالی و جاءت سیارة هم المسافرون یسیرون من ارض الی ارض اصل این کلمه سایره است اما چون فعل بسیار شود فاعل را فعال گویند بر طریق مبالغه فأرسلوا واردهم من یرد الماء لیستقی منه و الوارد الذی یتقدم الرفقة الی الماء فیهیی لهم الارشیة و الدلاء فأدلی دلوه یقال ادلیت الدلو اذا ارسلتها لتملاها و دلوتها اذا اخرجتها و المعنی ادلی دلوه فی البیر ثم دلاها فتشبث بها یوسف فلما رآه قال یا بشرای قرأ اهل الکوفة یا بشری من غیر اضافة و هو فی محل الرفع بالنداء المفرد و هو اسم صاحب له ناداه یخبره خبر الغلام و قرأ الباقون یا بشرای بالف ساکنة بعدها یاء مفتوحة فی معنی النداء المضاف فکان المدلی بشر نفسه و قال یا بشارتی تعالی فهذا اوانک و قیل بشر اصحابه بانه وجد غلاما مفسران گفتند این سیاره کاروانی بود که از مدین می آمد بسوی مصر می شد و سالاران کاروان مردی بود مسلمان از فرزندان ابراهیم نام وی مالک بن ذعر بن مدیان بن ابراهیم الخلیل کاروان راه گم کردند همی رفتند در آن صحرا و زمین شکسته تا بسر آن چاه رسیدند و چهارپایان همه زانو زدند و هر چند نه جای فرو آمدن کاروان بود که آب آن چاه به تلخی معروف و مشهور بود اما بعد از آن که یوسف بوی رسید آب آن خوش گشت چون چهارپایان آنجا زانو بزمین زدند مالک ذعر مردی زیرک بود عاقل مسلمان بدانست که آنجا سری تعبیه است بفرمود تا کاروانیان بار فرو گذاشتند و آرام گرفتند و در کار آب فرو ماندند

مالک ذعر گفت من درین جایگه چاهی دیده ام هر چند که آب آن تلخ است اما یک امشب بدان قناعت کنیم مرد خویش را فرستاد بطلب آب پیش از کاروانیان رفت و دلو فروهشت چنانک رب العزه گفت فأدلی دلوه جبرییل آمد و یوسف را در دلو نشاند او را برمی کشید عظیم گران بود طاقت بر کشیدن می نداشت تا دیگری را به یاری خواند چون یوسف بنزدیکی سر چاه رسید وارد در نگرست شخصی را دید زیبا چون صد هزار نگار جمالی بر کمال رویی چون ماه تابان و چون خورشید روان شعاع نور روی وی با دیوار چاه افتاده و آن چاه روشن چون گلشن گشته مصطفی ص گفت اعطی یوسف شطر الحسن و النصف الآخر لسایر الناس

و قال کعب الاحبار کان یوسف حسن الوجه جعد الشعر ضخم العین مستوی الخلق ابیض اللون غلیظ الساقین و الساعدین و العضدین خمیص البطن صغیر السرة و کان اذا تبسم رأیت النور فی ضواحکه فاذا تکلم رأیت فی کلامه شعاع النور یبتهر عن ثنایاه و لا یستطیع احد وصفه و کان حسنه کضوء النار عند اللیل و کان یشبه آدم یوم خلقه الله عز و جل و صوره و نفخ فیه من روحه ان یصیب المعصیة و یقال انه ورث ذلک الجمال من جدته سارة و کانت اعطیت سدس الحسن

وارد چون او را بدید بانگ از وی برآمد که یا بشری هذا غلام ای شادیا مرا آنک غلامی مالک ذعر گفت خاموش باشید و او را پنهان دارید که این چهارپایان ما از بهر آن ایستادند تا ما درست کنیم که وی کیست و سبب بودن وی اینجا چیست اینست که رب العالمین گفت و أسروه بضاعة منصوب علی الحال یعنی اسره مالک بن ذعر و اصحابه فقالوا للسیارة هو بضاعة ابضعناها اهل الماء لنبیعه بمصر لیلا یستشرکهم فیه الناس مالک ذعر و اصحاب وی یوسف را از اهل قافله پنهان کردند که ایشان را عادت بودی که هر سود و زیان که ایشان را بودی در سفر در آن مشترک بودندی خواستند که تنها این غلام ایشان را باشد

قال الزجاج کانه قال و اسروه جاعلیه بضاعة

ابن عباس گفت اسر اخوة یوسف انه اخوهم و جعلوه بضاعة و باعوه

برادران یوسف از سیاره پنهان کردند که وی برادر ایشان است بلکه او را بضاعتی ساختند و بفروختند و این چنان بود که یهودا طعام آورد از بهر وی بر عادت خویش و او را در چاه نیافت برادران خبر کرد از آن حال همه بیامدند و یوسف را با ایشان دیدند حریت وی پنهان کردند و به عبرانی با یوسف گفتند که اگر تو به عبودیت خویش اقرار ندهی ما ترا هلاک کنیم یوسف گفت انا عبد و اراد انه عبد الله پس او را بضاعتی ساختند و فروختند و روا باشد که اسرار بمعنی اظهار بود ای اظهروه بضاعة یعنی اظهروا حال یوسف علی هذا الوجه و الله علیم بما یعملون بیوسف

و شروه شاید که فعل سیاره بود بمعنی خریدن و شاید که فعل برادران بود بمعنی فروختن و بخس ناقص بود ناچیز و خسیس یعنی که او را بفروختند بچیزی اندک خسیس یعنی که بوی ضنت ننمودند و گرامی نداشتند تا از ارزان فروختن دریغ داشتندید و گفته اند معنی بخس حرام است یعنی که بفروختند او را به بهایی حرام از بهر آن که وی آزاد بود و بهای آزاد حرام باشد و روا باشد که معنی بخس ظلم بود یعنی که بر وی ظلم کردند که او را بفروختند دراهم معدودة بدرمی چند شمرده گفتند بیست درم بود هر یکی را دو درم و یهودا نصیب خود نگرفت بایشان داد و گفته اند بیست و دو درم بود معدود نامی است چیزی اندک را هم چون ایام معدوده و انما قال معدودة لیعلم انها کانت اقل من اربعین درهما لانهم کانوا فی ذلک الزمان لا یزنون ما کان اقل من اربعین درهما لان اصغر اوزانهم کان الاوقیة و الاوقیة اربعون درهما

و کانوا فیه من الزاهدین ای ما کانوا ضانین به اذ لم یعلموا کرامته و منزلته عند الله عز و جل برادران چون او را بفروختند و به مالک ذعر تسلیم کردند گفتند استوثقوا منه لا یأبق او را بند بر نهید و گوش دارید که وی گریزنده است نباید که بگریزد و نیز دعوی حریت کند ازو مشنوید و ما از عهده همه بیرون آییم و گفته اند که روبیل وثیقه نامه ای نوشت بخط خویش باین مبایعت و این شرط که میان ایشان رفت و بمالک ذعر داد تا حجت خویش ساخت

پس مالک او را دست و پای بسته بر شتر نشاند و سوی مصر رفتند به گورستانی بر گذشتند براه در و یوسف قبر مادر خویش دید راحیل خود را از سر اشتر بیفکند و گریستن و زاری در گرفت و گفت یا امی یا راحیل ارفعی رأسک من الثری و انظری الی ولدک یوسف و ما لقی بعدک من البلایا یا اماه لو رأیتنی و قد نزعوا قمیصی و فی الجب القونی و علی حر وجهی لطمونی و لم یرحمونی و کما یباع العبد باعونی و کما یحمل الاسیر حملونی کعب احبار گفت آن ساعت که بر سر تربت مادر می زارید از هوا ندایی شنید که اصبر و ما صبرک الا بالله غلام مالک ذعر چون وی را چنان دید بر وی جفا کرد و گفت آمد آنچه مولایان تو گفتند و لطمه ای بر روی وی زد هم در حال دست وی خشک شد و رب العزه جبرییل را فرستاد تا در پیش قافله پری بر زمین زد بادی عظیم سرخ برخاست و غبار بر انگیخت چندانک اهل قافله همه متحیر شدند و یکدیگر را نمی دیدند و خروشی و زلزله ای در قافله افتاد مالک ذعر گفت گناهی عظیم است که ما را چنین گرفتار کرد و بر جای بداشت غلام گفت یا مولای گناه من کردم که غلام عبرانی را بزدم و اینک دست من خشک گشته مالک و اهل کاروان بنزدیک یوسف شدند و عذر خواستند و گفتند اگر خواهی ترا قصاص است و اگر نه عفو کن تا رب العزه این صاعقه از ما بگرداند یوسف عفو کرد و از بهر آن غلام دعا کرد و او را شفا آمد و دست وی نیک شد مالک پس از آن یوسف را گرامی داشت و جامه نیکو در وی پوشانید و مرکوبی را از بهر وی زین کرد و بر وی نشاند مالک ذعر گفت ما نزلت منزلا و لا ارتحلت الا استبان لی برکة یوسف و کنت اسمع تسلیم الملایکة علیه صباحا و مساء و کنت انظر الی غمامة بیضاء تظله رفتند تا بیک منزلی مصر مالک ذعر یوسف را غسل فرمود و موی سر وی شانه زد و بر اسپی نشاند و عمامه خز بنفش بر سر وی نهاد و مردم مصر را عادت بود که هر گه که قافله ای آمدی مرد و زن جمله باستقبال شدندی و آن سال خود رود نیل وفا نکرده بود خشک سال پیش آمد و مردم را بطعام حاجت بود بامداد خبر در افتاد که قافله در مصر می آید و طعام با ایشان خلق مصر بیرون آمدند یوسف را دیدند در میان قافله هم چون گل شکفته در بوستان و ماه درخشنده بر آسمان

و یوسف آن وقت سیزده ساله بود چشم خلق بر وی افتاد فتنه اندر دلها پدید آمد و از وی هیبت بر مردم افتاد چنان که در دل بر وی فتنه شدند و از هیبت وی درو نگرستن نتوانستند یوسف بدان زیبایی و بدان صفت بشهر اندر آمد تا بقصر مالک ذعر مالک بفرمود تا از بهر وی خانه ای مفرد کردند و فرش افکندند و اهل خویش را گفت کنیزکی نامزد کن تا خدمت وی کند اهل وی گفت این در مروت نیست که کنیزکی با جوانی در یک خانه بود مالک گفت تو اندیشه بد مکن که من از وی آن دانم از امانت و ترک خیانت و استعمال صیانت که اگر تو خدمت وی کنی من روا دارم و گفته اند آن شب که یوسف در مصر آرام گرفت رود نیل عظیم گشت و فراخی طعام پدید آمد و نرخ وی بشکست و در شهر سخن پراکنده شد که مالک ذعر غلامی آورده که گویی از فرزندان ملوک است و از نسل انبیاء و این وفاء نیل و رخص طعام از یمن قدوم و برکت قدم اوست بامداد همه قصد وی کردند و بدر سرای وی رفتند مالک گفت شما را حاجت چیست گفتند خواهیم که این غلام را ببینیم و دیدها بدیدن وی روشن کنیم مالک گفت یک هفته صبر کنید تا رنج راه از وی زایل گردد و رنگ روی وی بجای خود باز آید آن گه من او را بر شما عرض کنم که من نیت فروختن وی دارم این خبر به زلیخا رسید زن اظفیر عزیز مصر زلیخا را آرزوی دیدار وی خاست چون شش روز گذشته بود از آن وعده کس فرستاد به مالک ذعر که فردا چون این غلام را بر مردم عرض کنی بر در سرای من عرض کن مالک جواب داد که من فردا این غلام را پیش تو فرستم که فرمان ترا ممتثل ام و امر ترا منقاد زلیخا بفرمود تا میدان در سرای وی بیاراستند و کرسی از صندل سپید بنهادند و پرده ای از دیباء رومی ببستند و بر طرف بام جماعتی کنیزکان بداشت با طاسهای گلاب و مشک سوده و مالک ذعر در شهر ندا کرد که هر که خواهد تا غلام عبرانی را ببیند بدر سرای عزیز مصر آید و یوسف را بیاراست پیراهنی سبز در وی پوشید و قبایی سرخ در بست و عمامه سیاه بر سر وی نهاد و او را بر آن کرسی صندل نشاند و زلیخا بر آن گوشه قصر بر تختی زرین نشسته و کنیزکان بر سر وی ایستاده و در مصر زنی دیگر بود نام وی فارعه بیامد با هزار دانه مروارید هر دانه ای دو مثقال و هزار پاره یاقوت هر پاره ای پنج مثقال و طبقی پیروزه و نمک دانی بدخش آمد تا یوسف را خرد و بازرگانان و توانگران شهر سواران و پیادگان همه جمع آمده و قومی دیگر که طمع خریدن نداشتند بنظاره آمدند مالک ذعر آن ساعت گوشه پرده برداشت و جمال یوسف به ایشان نمود چندین دختر ناهده حایض گشتند و خلقی بی عدد در فتنه افتادند و ملک ایشان الریان بن الولید بن ثروان حاضر بود گفت خرد واجب نکند که این بنده کسی باشد و من از خریدن وی عاجزم نه از آنک مال ندارم لکن محال بود که آدمی ای این را خداوند بود این سخن بگفت و عنان برگردانید و برفت

اول بازرگانی گفت من ده هزار دینار بدهم دیگری گفت من بیست هزار بدهم هم چنین مضاعف همی کردند و زلیخا بحکم ادب هیچیز نمی گفت که شوهرش اظفیر حاضر بود می خواست که شوی وی مبدء کند اظفیر گفت ای زلیخا من این غلام را بخرم تا ما را فرزند بود که ما را فرزند نیست زلیخا گفت صواب است خریدن و از خزینه من بهاء وی بدادن ایشان درین مشاورت بودند که آن زن که نامش فارعه بود دختر طالون آن مال آورد و عرض کرد مالک خواست که بوی فروشد زلیخا دلال را بخواند و گفت جوهر که وی میدهد من بدهم و عقدی زیادتی عدد آن سی دانه هر دانه ای شش مثقال و هم سنگ یوسف مشک و هم سنگ وی عنبر و کافور و صد تا جامه ملکی و دویست تا قصب و هزار تا دبیقی مالک ذعر گفت دادم آن زن بانگ کرد گفت ای مالک اجابت مکن تا آنچه وی می دهد من بدهم و صد رطل زر بر سر نهم غلامان زلیخا غلبه کردند و یوسف را در سرای زلیخا بردند و آن کنیزکان که طاسهای گلاب و مشک سوده داشتند بر سر مردمان می فشاندند و مالک ذعر را در سرای بردند و آنچه گفتند جمله وفا کردند و آن زن که نام وی فارعه بود سودایی گشت و جان در سر آن حسرت کرد

اینست که رب العالمین میگوید و قال الذی اشتراه من مصر این مشتری شوی زلیخا است نام وی اظفیر و قیل قطفیر مردی بود از قبطیان حاجب و خازن ملک مصر و در آن زمان بمصر رسم بودی که هر که خزانه ملک داشتی و تصرف مملکت همه ولایت در دست وی بودی او را عزیز گفتندی و این ملک مصر به قول بعضی علما فرعون موسی بود ولید بن مصعب بن الریان المغرق قومی گفتند فرعون موسی دیگر بود و این ملک دیگر و هو الریان بن الولید بن ثروان بن اراشة بن فاران بن عملیق و قیل ان هذا الملک لم یمت حتی آمن و اتبع یوسف علی دینه ثم مات و یوسف بعده حی فملک بعده قابوس بن مصعب بن معویة بن نمیر بن البیلواس بن فاران بن عملیق و کان کافرا فدعاه یوسف الی الاسلام فابی ان یقبل و قال الذی اشتراه من مصر لامرأته یعنی زلیخا و قیل اسمها راعیل

أکرمی مثواه ای احسنی الیه فی طول مقامه عندنا و قیل احسنی الیه فی جمیع حالاته من مأکول و مشروب و ملبوس قال ابن عیسی الاکرام اعطاء المراد علی وجه الاعظام عسی أن ینفعنا فی ضیاعنا و اموالنا أو نتخذه ولدا نتبناه و لم یکن له ولد لانه کان عنینا

قال ابن مسعود احسن الناس فراسة ثلاثة العزیز حین قال فی یوسف عسی أن ینفعنا أو نتخذه ولدا و ابنة شعیب حین قالت لابیه استأجره إن خیر من استأجرت القوی الأمین و ابو بکر الصدیق حین استخلف عمر الفاروق فان قیل کیف اثبت الله الشری فی یوسف و معلوم انه حر لم ینعقد علیه بیع

فالجواب ان الشری هو المماثلة فلما ماثله بمال من عنده یجوز ان یقال اشتراه علی التوسع کقوله إن الله اشتری قوله و کذلک مکنا لیوسف ای کما انقذناه من الجب کذلک مهدنا له فی ارض مصر فجعلناه علی خزاینها و لنعلمه عطف علی مضمر یعنی لنوحی الیه و لنعلمه من تأویل الأحادیث ای تعبیر الرؤیا و معانی کتب الله و الله غالب علی أمره ای علی امر یوسف یدبره و یسوسه و یحفظه و لا یکله الی غیره و لکن أکثر الناس لا یعلمون ما الله بیوسف صانع و ما الیه من امره صایر حین زهدوا فی یوسف و باعوه بثمن بخس و فعلوا به ما فعلوا و قیل و الله غالب علی أمره ای علی ما اراد من قضایه لا یغلبه علی امره غالب و لا یبطل ارادته منازع یفعل ما یشاء و یحکم ما یرید و لکن أکثر الناس لا یعلمون ان العاقبة تکون للمتقین ...

... و قیل و کذلک نجزی المحسنین المراد به محمد ص یقول کما فعلت هذا بیوسف بعد ان لقی ما لقی و قاسی من البلاء ما قاسی فمکنت له فی الارض و آتیته الحکم و العلم کذلک افعل بک انجیک من مشرکی قومک و امکن لک فی الارض و از یدک الحکم و العلم لان ذلک جزای اهل الاحسان فی امری و نهیی

و راودته التی هو فی بیتها المراودة المفاعلة راد یرود اذا جاء و ذهب و معناه طلب احدهما فعلا و ترکه الآخر ای امتنع الآخر من ذلک الفعل و قیل الرود مشی المتطلب او المترقب او المتصید مشی قلیل ساکن و ابتداء این مراودت آن بود که یوسف در خانه زلیخا پیوسته بعبادت و تنسک مشغول بودی و صحف ابراهیم خواندی به آوازی خوش و هیچ کس نشنیدی که نه در فتنه افتادی زلیخا کرسی پیش خود بنهاد و یوسف را بخواند و بر آن کرسی نشاند یوسف صحف میخواند و زلیخا در جمال وی نظاره میکرد و گفت یا یوسف خوش میخوانی لکن چه سود که نمی دانم که چه می خوانی یوسف گفت من خریده توأم و غلام توام و تو مرا سیدی و ببهایی گران مرا خریده ای لا بد است که آواز من ترا خوش آید و این اول سخن بود که میان ایشان رفت زلیخا گفت اکنون هر روز باید که بیایی و پیش من این صحف خوانی یوسف گفت فرمان بردار و طاعت دارم هر روز بیامدی و پیش وی بنشستی و با وی سخن گفتی و زلیخا را در دل عشق یوسف بر کمال بود اما تجلد همی نمود و صبر همی کرد و تسلی وی در آن بود که ساعتی با وی بنشستی و سخن گفتی و زلیخا که گهی در میان سخن برخاستی ببهانه ای و گامی چند برداشتی تا مگر یوسف در رفتار و قد و بالای وی تامل کند که نیکو قد بود و نیکو رفتار و خوش گفتار و گیسوان داشت چنانک بر پای خاستی با گوشه مقنعه بر زمین همی کشیدی و حسن و جمال وی چنان بود که نقاشان چین از جمال وی نسخت کردندی و یوسف هر بار که وی برخاستی ادب نفس خود را و حرمت عزیز را سر در پیش افکندی پس زلیخا در تدبیر آن شد که خلوت خانه ای سازد شوهر خویش را گفت مرا دستوری ده تا از بهر بت قصری عظیم سازم نام برده و گران مایه چنانک درین دیار مثل آن نبود

شوهر او را دستوری داد و زلیخا را مادری بود نام وی غطریفه و در زمین یمن ملکه بود و پدر زلیخا ملک ثمود بود جندع بن عمرو و پسران داشت در یمن همه شاهان و شاه زادگان زلیخا کس فرستاد بمادر و به آن برادران که بت خانه ای خواهم کرد مرا به مال مدد دهید مادر وی صد خروار زر فرستاد و جواهر بسیار و استادان معروف زلیخا سه قبه بفرمود به دوازده رکن در هم پیوسته و در هاشان در یکدیگر گشاده هر یکی بیست گز در بیست گز و چهل گز بالای آن از رخام بنا نهاده و روی آن بجواهر مرصع کرده و بر سر هر قبه ای گاوی زرین نهاده سروهاش از بیجاده چشمها از یاقوت سرخ و زیر قبه ها اندر آب روان و در هر قبه ای تختی نهاده مکلل به مروارید و یاقوت و پیروزه و مجمرهای زرین نهاده مشک سوختن را و در هر قبه ای دری آویخته لایق آن قبه و زلیخا خویشتن را بیاراست و تاج بر سر نهاد و در آن قبه بر تخت نشست و کس به طلب یوسف فرستاد یوسف بیامد و پای در قبه نخستین نهاد هم چنان بر در بایستاد تا زلیخا گفت ایدر بیا نزدیک در آی یوسف فراتر شد پیش تخت وی بزانو در آمد کنیزکان درها ببستند اینست که رب العالمین گفت و غلقت الأبواب و قالت هیت لک ای هلم و اقبل فانا لک و هی اسم للفعل و هی مبنیة کما یبنی الاصوات لانه لیس منها فعل متصرف فمن فتح التاء فلالتقاء الساکنین کما فتح این و کیف و من ضم جعلها غایة بمنزلة قبل و حیث و قری هیت بکسر الهاء و ضم التاء بغیر همز و بهمز و هی من قولک هیت اهی ء هییة کجیت اجی ء جییة و معناه تهیات لک و تزینت معنی آنست که زلیخا گفت یوسف را که من ترا ساخته ام و آراسته و قیل معناه تقدم لنفسک ای لک فی التقدم حظ

یوسف چون دید که در ببستند گفت آه که فتنه آمد زلیخا از تخت فرو آمد و دست یوسف گرفت گفت یا یوسف ترا سخت دوست دارم و در دوستی تو بیقرارم

یعلم الله گر همی دانم نگارا شب ز روز

زانکه هستم روز و شب مدهوش و سرگردان عشق

یوسف بگریست گفت پدر من مرا دوست داشت دوستی وی مرا به چاه و قید و بندگی و غربت افکند از دوستی پدر این دیدم از دوستی تو ندانم چه خواهم دید لکن ای زلیخا درین باب بر من رنج مبر و اندوه خود میفزای که من خدای را جل جلاله نیازارم و جز رضاء خدا نجویم و حرمت عزیز هرگز برندارم و حق وی فرو نگذارم که وی با من نیکویی کرد و مرا گرامی داشت این است که الله گفت قال معاذ الله ای اعتصم بالله و احترز به ان افعل هذا و هو نصب علی المصدر ای اعوذ بالله معاذا یقال عذت عیاذا و معاذا و معاذة پارسی کلمه این است که باز داشت خواهم بخدای إنه ربی یعنی ان العزیز سیدی اشترانی و أحسن مثوایحیث قال اکرمی مثواه فلا اخونه فی اهله و قیل معناه انه ربی ای ان الله خالقی و لا اعصیه انه آوانی و من بلاء الجب عافانی

إنه لا یفلح الظالمون یعنی ان فعلته هذا و خنته بعد ما اکرمنی و احسن مثوای فانا ظالم و لا یفلح الظالمون یوسف این سخن میگفت و همی گریست آن گه روی سوی آسمان کرد گفت خداوندا چه گناه کردم که بر من خشم گرفتی و مرا درین بلا افکندی و اگر من گنه کارم سزد که حرمت آبا و اجداد من بر نداری و ایشان را بعار و عیب من شرمسار نکنی و زلیخا به آستین خویش اشک وی می سترد و میگفت ای یوسف تو از خدای خود مترس که من ده هزار گوسفند بدهم تا تو از بهر وی قربان کنی و ده هزار دینار و صد هزار درهم بدهم تا به یتیمان و بیوه زنان دهی یوسف گفت اگر هر چه داری بمن دهی و از بهر من خرج کنی من معصیت نکنم هر چند یوسف سخن میگفت زلیخا بر وی فتنه تر می شد همی در جست و بازوی وی بگرفت و او را در قبه درونی برد و درها ببست گفت ای یوسف ترا چه دریغ آید که با من بخندی و حدیثی خوش کنی که من شیفته جست و جوی توام و آشفته در کار توام یوسف سر در پیش افکند ساعتی خاموش نشست زلیخا دست بزد و مقنعه از سر فرو افکند و سر و گردن برهنه کرد و در یوسف زارید که ای سنگین دل چرا بر من نبخشایی و با من یاقوت لبت بسخن نگشایی یک بار با وی بزاری و خواهش سخن گفت تا مگر بر وی ببخشاید یک بار سطوت و صولت نمود تا مگر منقاد شود یک بار جمال بر وی عرضه کرد و داعیه لذت و شهوت نفسی پدید کرد تا مگر فریفته شود و فی ذلک ما روی عن السدی و محمد بن اسحاق و جماعة قالوا لما ارادت امرأة العزیز مراودة یوسف عن نفسه جعلت تذکر له محاسن نفسه و تشوقه الی نفسها فقالت له یا یوسف ما احسن شعرک قال هو اول ما ینثر من نفسی قالت یا یوسف ما احسن عینک قال هی اول ما یسیل الی الارض من جسدی قالت ما احسن وجهک قال هو للتراب یأکله فلم تزل تطمعه مرة و تخیفه اخری و تدعوه الی اللذة و هو شاب مستقبل یجد من شبق الشباب ما یجد الرجل و هی حسناء جمیلة حتی لان لها مما یری من کلفها به و لما یتخوف منها حتی خلوا فی بعض البیوت و هم بها

میبدی
 
۲۸۲۸

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۲- سورة یوسف- مکیة » ۳ - النوبة الثالثة

 

قوله تعالی و جاءت سیارة تعبیه لطف الهی است در حق یوسف چاهی که اندر قعر آن چاه با جگری سوخته و دلی پر درد و جانی پر حسرت از سربی نوایی و وحشت تنهایی بنالید و در حق زارید گفت خدایا دل گشایی ره نمایی مهر افزایی کریم و لطیف و مهربان و نیک خدایی چه بود که برین خسته دلم ببخشایی و از رحمت خود دری بر من گشایی برین صفت همی زارید و سوز و نیاز خود بر درگاه بی نیازی عرضه می کرد تا آخر شب شدت و وحشت به پایان رسید و صبح وصال از مطلع شادی بدمید و کاروان در رسید

عسی الکرب الذی امسیت فیه ...

... و ما کان بابکم لی طریقا

این چنان است که عیسی ع را دیدند که از خانه فاجره ای بدر می آمد گفتند یا روح الله این نه جای تو است کجا افتادی تو بدین خانه گفت ما شب گیری بدر آمدیم تا بصخره رویم و با خدا مناجات کنیم راه شاه راه بر ما بپوشیدندافتادیم به خانه این زن و آن زنی بود در بنی اسراییل به ناپارسایی معروف آن زن چون روی عیسی دید دانست که آنجا تعبیه ایست برخاست و در خاک افتاد بسی تضرع و زاری کرد و از آن راه بی وفایی برخاست و در کوی صلاح آمد با عیسی گفتند ما میخواستیم که تو این زن را در رشته دوستان ما کشی ازین جهت آن راه بر تو بگردانیدیم

قوله تعالی و شروه بثمن بخس عجب نه آنست که برادران یوسف را به بهایی اندک بفروختند عجب کار سیاره است که چون یوسفی را به بیست درم بچنگ آوردند عجب نه آنست که قومی بهشت باقی بدنیای اندک بفروختند عجب کار ایشان است که بهشتی بدان بزرگواری و ملکی بدان عظیمی به قرصی که بر دست درویشی نهادند بدست آوردند آری دولت بهایی نیست و کرامت حق جز عطایی نیست اگر آنچه در یوسف تعبیه بود از خصایص عصمت و حقایق قربت و لطایف علوم و حکمت بر برادران کشف شدی نه او را بآن بهای بخس فروختندی و نه او را نام غلام نهادندی یک ذره از آن خصایص و لطایف بر عزیز مصر و بر زلیخا کشف کردند بنگر که ملک خود در کار وی چون در باختند و قیمت وی چون نهادند و زنان مصر که جمال وی دیدند گفتند ما هذا بشرا إن هذا إلا ملک کریم آری کار نمودن دارد نه دیدن

مصطفی ص گفت اللهم ارنا الاشیاء کما هی

ابن عطا گفت جمال دو ضرب است جمال ظاهر و جمال باطن جمال ظاهر آرایش خلق است و صورت زیبا جمال باطن کمال خلق است و سیرت نیکو رب العالمین از یوسف به برادران جمال ظاهر نمود بیش از آن ندیدند و این ظاهر را بنزدیک الله خطری نیست لا جرم ببهای اندک بفروختند و شمه ای از جمال باطن به عزیز مصر نمودند تا با اهل خویش میگفت أکرمی مثواه و تا عالمیان بدانند که خطری و قدری که هست به نزدیک الله جمال باطن را است نه ظاهر را از اینجا است که مصطفی ص گفت ان الله لا ینظر الی صورکم و لا الی اموالکم و لکن ینظر الی قلوبکم و اعمالکم

و گفته اند یوسف روزی در آیینه نگرست نظری بخود کرد جمالی بر کمال دید گفت اگر من غلامی بودمی بهای من خود چند بودی و که طاقت آن داشتی رب العالمین آن از وی در نگذاشت تا عقوبت آن نظر که واخود کرد بچشید او را غلامی ساختند و بیست درم بهای وی دادند ...

... خود را منگار که حق ترا می نگارد و زینه فی قلوبکم خود را مپسند که حق ترا می پسندد رضی الله عنهم خود را مباش تا حق ترا بود و ما رمیت إذ رمیت شب معراج با مصطفی ص این گفت کن لی کما لم تکن فاکون لک کما لم ازل و یقال اوقعوا البیع علی نفس لا یجوز بیعها فکان ثمنه و ان جل بخس و ما هو با عجب مما تفعله تبیع نفسک بادنی شهوة بعد ان بعتها من ربک باوفر الثمن و ذلک قوله تعالی إن الله اشتری من المؤمنین أنفسهم الآیة

و قال الذی اشتراه من مصر عزیز چون یوسف را بخرید زلیخا را گفت أکرمی مثواه عسی أن ینفعنا أو نتخذه ولدا این غلام را بزرگ دار و او را گرامی شناس که ما را بکار آید و فرزندی را بشاید زلیخا شوهر خویش را گفت واجب کند که ما امروز اهل شهر را دعوتی سازیم و درویشان و یتیمان و بیوه زنان را بنوازیم و خاصگیان را خلعت ها دهیم بشکر آنک چنین فرزند یافتیم پس اینهمه که پذیرفتند بجای آوردند و یوسف را خانه مفرد بیاراستند و فرشهای گران مایه افکندند یوسف در آن خانه بسان زاهدان و متعبدان بروزه و نماز مشغول شد و گریستن پیشه کرد و غم خوردن عادت گرفت و خویشتن را با آن تشریف و تبجیل نداد و فریفته نگشت و در حرقت فرقت یعقوب غریب وار و سوگوار روز بسر می آورد تا روزی که بر در سرای نشسته بود اندوهگین و غمگین مردی را دید بر شتری نشسته و صحف ابراهیم همی خواند یوسف چون آواز عبرانی شنید از جای بر جست و آن مرد را به خود خواند و از وی پرسید که از کجایی و کجا می روی مرد گفت من از کنعانم و اینجا به بازرگانی آمده ام چون یوسف مرد کنعانی دید و آواز عبرانی شنید بسیار بگریست و اندوه فراق پدر بر وی تازه گشت

بادی که ز کوی عشق تو بر خیزد ...

... گردون نکشد آنچ دل ما کشدا

یوسف گفت از بهر خدا بگوی که چه میکند آن پیر حالش چون است و کجا نشیند گفت از خلق نفرت گرفته و از خویش و پیوند باز بریده و صومعه ای ساخته و آن را بیت الاحزان نام کرده پیوسته آنجا نماز کند و جز گریستن و زاریدن کاری ندارد وانگه چندان بگریسته که همه مژگان وی ریخته و اشفار چشم همه ریش کرده و بگاه سحر از صومعه بیرون آید و زار بنالد چنانک اهل کنعان همه گریان شوند گوید آه کجا است آن جوهر صدف دریایی کجا است آن نگین حلقه زیبایی

ماها بکدام آسمانت جویم ...

... آن مرد بر آن شتر نشسته رفت تا به کنعان آمد نیم شب بدر صومعه یعقوب رسیده بود گفت السلام علیک یا نبی الله خبری دارم خواهم که بگویم از درون صومعه آواز آمد که تا وقت سحرگه من بیرون آیم که اکنون در خدمت و طاعت الله ام از سر آن نیارم بر خاستن و به غیری مشغول بودن مرد آنجا همی بود تا وقت سحر که یعقوب بیرون آمد آن مرد قصه آغاز کرد و هر چه در کار یوسف دیده بود باز گفت از فروختن وی بر من یزید و خریدن به بهای گران و تبجیل و تشریف که از عزیز مصر و زلیخا یافت و خبر یعقوب پرسیدن و گریستن و زاری وی بر در آن سرای و بعاقبت از هوش برفتن و می گفت یا نبی الله و آن غلام برقع داشت و نمی شناختم او را چون او را دیدم که بیفتاد و بی هوش شد من از بیم آن که از سرای زلیخا مرا ملامت آید بگریختم و بیامدم یعقوب را آن ساعت غم و اندوه بیفزود و بگریست گفت گویی آن جوان که بود

فرزند من بود که او را به بندگی بفروختند یا کسی دیگر بود که بر ما شفقت برد و خبر ما پرسید آن گه در صومعه رفت و بسر ورد خویش باز شد و پس از آن خبر یوسف از کس نشنید و رب العزه خبر یوسف بگوش وی نرسانید تا آن گه که برادران به مصر رفتند و خبر وی آوردند گفته اند این عقوبت آن بود که یعقوب را کنیزکی بود و آن کنیزک پسری داشت یعقوب آن پسر را بفروخت و مادر را باز گرفت رب العزه فراق یوسف پیش آورد تا پسر کنیزک آنجا که بود آزادی نیافت و بر مادر نیامد یوسف به یعقوب نرسید بزرگان دین گفته اند معصیتها همه بگذارید و خرد آن بزرگ شمرید نه پیدا که غضب حق در کدام معصیت پنهان است و به

قال النبی ص ان الله تعالی و تقدس اخفی رحمته فی الطاعات و غضبه فی المعاصی فأتوا بکل طاعة تنالوا رحمته و اجتنبوا کل معصیة تنجوا من غضبه

و کذلک مکنا لیوسف فی الأرض برادران را در کار یوسف ارادتی بود و حضرت عزت را جل جلاله در کار وی ارادتی ارادت ایشان آن بود که او را در خانه پدر تمکین نبود و ارادت حق جل جلاله آن بود که او را در زمین مصر تمکین بود و او را ملک مصر بود ارادت حق بر ارادت ایشان غالب آمد میگوید جل جلاله و الله غالب علی أمره برادران او را در چاه افکندند تا نام و نشانش نماند رب العالمین او را بجاه و مملکت مصر افکند تا در آفاق معروف و مشهور گردد برادران او را به بندگی بفروختند تا غلام کاروانیان بود رب العالمین مصریان را بنده و رهی وی کرد تا بر ایشان پادشاه و ملک ران بود ایشان در کار یوسف تدبیری کردند و رب العزه تقدیری کرد و تقدیر الله بر تدبیر ایشان غالب آمد که و الله غالب علی امره هم چنین زلیخا در تدبیر کار وی شد در راه جست و جوی وی نشست چنان که الله گفت و راودته التی هو فی بیتها عن نفسه وغلقت الأبواب

به تدبیر بشری درهای خلوت خانه بوی فرو بست رب العزه بتقدیر ازلی در عصمت بر وی گشاد تا زلیخا همی گفت هیت لک ای هلم فانا لک و انت لی و یوسف همی گفت فانت لزوجک و انا لربی

میبدی
 
۲۸۲۹

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۲- سورة یوسف- مکیة » ۴ - النوبة الثانیة

 

قوله تعالی و لقد همت به و هم بها بدان که اقوال علما درین آیت مختلف است قومی گفتند یوسف ع بآن زن همت کرد چنان که آن زن بوی همت کرد حتی حل الهمیان و جلس منها مجلس الرجل من المرأة قومی گفتند همت آن زن دیگر بود و همت یوسف دیگر زن همت فاحشه داشت و در دل کرد که کام خود از وی بر دارد و یوسف همت فرار داشت با مخاصمه یعنی در دل کرد که از وی بگریزد یا با وی برآویزد و فرمان وی نبرد قومی گفتند معنی همت آرزوی بود که در دل آید بطبع بشری بی اختیار و بی کسب بنده و بنده باین مأخوذ نباشد که این در تحت تکلیف نیاید پس این همت نه از یوسف زلت بود نه از آن زن بلی زلت زن بدان بود که عقد و نیت بدان پیوست و عزم کرد بر تحقیق آن همت و خطرت و این عزم کسب بود لا جرم بدان مأخوذ بود قال ابن المبارک قلت لسفیان ا یؤخذ العبد بالهمة قال اذا کان عزما أخذ بها و فی الخبر من هم بسییة و لم یعملها لم تکتب علیه

این از آن خطرتهاست که بی کسب و بی اختیار در دل آدمی آید و وی را در آن ملامت نیاید همچون گرسنه ای که طعام بیند در طبعوی تحرکی و آرزویی پدید آید فرا آن طعام و اگر چه از آن ممتنع باشد که طبع بشری و جبلت اصلی بر آن آفریده اند حسن بصری رحمة الله علیه از اینجا گفت اما هم یوسف فما طبع علیه الرجال من شهوة النساء من غیر عزم علی الفاحشة

و قال الجنید تحرک طبع البشریة من یوسف و لم یعاونه طبع العادة و العبد فی تحریک الخلقة فیه غیر مذموم و فی مقاربة المعصیة مذموم و ذکر الله سبحانه عن یوسف همة علی طریق المحمدة لا علی طریق المذمة جنید گفت ذکر همت یوسف در این آیت بر طریق محمدت است نه بر طریق مذمت یعنی که پسندیده و نیکو بنده ای باشد که طبع بشری بی کسب وی فرا حرکت و خطرت آرند وانگه قصد و عزم که کسب و اختیار وی است فرا آن نه پیوندد و آن را مدد ندهد آن گه گفت لو لا أن رأی برهان ربه اگر نه برهان و حجت الله تعالی بودی از یوسف قصد و عزم بودی چنانک از زلیخا

قومی گفته اند و لقد همت به اینجا سخن تمام شد بر سبیل ابتدا گویی و هم بها لو لا أن رأی برهان ربه و در آیت تقدیم و تأخیر است تقدیره لولا ان رای برهان ربه لهم بها و لکنه رای البرهان فلم یهم و این قول اگر چه در اعراب ضعیف است از روی معنی نیکوست و پسندیده از بهر آنک بتعظیم انبیا نزدیک تر است و بحال ایشان سزاتر و بر خلق خدا فرض است بایشان ظن نیکو بردن و محاسن ایشان باز گفتن و زلات صغایر اگر چه بحکم بشریت بر ایشان رواست بر وجه نیکوترین تأویل آن پدید کردن و بعبارتی که بحرمت عصمت نزدیک تر باشد ادا کردن

و در خبرست که مردی گفت یا رسول الله ان امرأتی لا تدع عنها ید لامس احتمال کند که لمس اینجا کنایتست از جماع چنانک در آن آیت گفت أو لامستم النساء بقول بعضی فقهاء و محتمل بود که لمس بمعنی طلب است چنانک در این آیت گفت و أنا لمسنا السماء ای طلبنا السماء و معنی الحدیث ان امرأتی لا ترد ید طالب حاجة صفرا یشکو تضییع ماله بیشترین علماء بر آنند که این تأویل درست تر است و نیکوتر و پسندیده از بهر آنک در حق صحابه رسول ظن نیکو بردن و نفی عار و تهمت ازیشان کردن فریضه است چون در حق صحابه چنین است در حق انبیاء اولی تر و سزاتر که ظن نیکو برند و بعصمت و پاکی ایشان گواهی دهند بعد ما که رب العزه جل جلاله ایشان را از میان خلق برگزیده و صفوت خود گردانیده و رقم اصطفاییت بر ایشان کشیده که إن الله اصطفی آدم و نوحا و آل إبراهیم و آل عمران علی العالمین

قوله لو لا أن رأی برهان ربه ابن عباس گفت برهان حق آن بود که برنگرست ملکی بر صورت یعقوب دید که انگشت بر وی می گزید و میگفت یا یوسف یا یوسف و گفته اند جبرییل را دید که می گفت انت مکتوب فی الانبیاء و تعمل عمل السفهاء و یوسف جبرییل را بشناخت از آنک وی را در چاه دیده بود و گویند جبرییل پر خویش بر پشت یوسف زد تا همه شهوت از وی برفت و گفته اند بر دیوار خانه نبشته دید که لا تقربوا الزنی إنه کان فاحشة و ساء سبیلا

سدی گفت از هوا ندا شنید که یا یوسف تواقعها فتکون مثل الطیر وقع ریشه فذهب یطیر و لا ریش له ای یوسف فعل سفها می کنی تا چون مرغی شوی بال کنده که هرگز پرواز نتواند کرد بمجرد این ندا از مقام برنخاست تا برهان حق بدید آن گه برخاست و آهنگ بیرون کرد اینست که رب العالمین گفت کذلک لنصرف ای کذلک اریناه البرهان لنصرف عنه السوء و الفحشاء فالسوء خیانة صاحبه و الفحشاء رکوب الفاحشة إنه من عبادنا المخلصین قراءت مدنی و کوفی بفتح لام است یعنی المصطفین المختارین الذین اصطفاهم الله لدینه و اخلصهم لعبادته من قوله إنا أخلصناهم بخالصة باقی بکسر لام خوانند یعنی الذین اخلصوا التوحید و العبادة لله من قوله و أخلصوا دینهم لله یوسف چون برهان حق بدید برخاست و آهنگ در کرد تا بگریزد زلیخا از پی او برفت تا بوی در آویزد اینست که الله تعالی گفت و استبقا الباب ای تسابقا الی باب البیت فحذف الی چون بدر خانه رسید تا بیرون شود زلیخا بوی در رسیده بود دستش بدامن قفا رسید بگرفت و فرو درید و قدت قمیصه من دبر القد القطع طولا و القدد القطع و منه سمی القدید و ألفیا سیدها لدی الباب ای وجدا زوجها واقفا عند الباب و کان معه ابن عمها فحضرها فی ذلک الوقت کید لما فاجات سیدها قالت ما جزاء من أراد بأهلک سوءا چون بر در رسیدند یوسف گریزان و زلیخا از پس وی دوان آن یکی برهان حق دیده و از بیم خدای تعالی مغلوب گشته و این یکی را غلبات عشق بسودا آورده زلیخا چون شوی خود را دید بشورید خواست تا تهمت خود بر یوسف افکند کید ساخت آن ساعت و گفت ما جزاء من أراد بأهلک سوءا گناه خود بر یوسف افکند تا خود را متبرا گرداند گفت من در خانه خفته بودم که این غلام بسر من آمد تا دست بی ادبی بر من دراز کند و حرمت تو بخیانت تباه گرداند من بیدار شدم وی از من بگریخت من خواستم که او را بگیرم تا ادب کنم این آواز و شغب و دویدن من بر پی وی از آن بود

گفته اند که اگر دوستی وی حقیقت بودی و عشق وی درست چنین نکردی و خود را بیوسف برنگزیدی لکن شهوتی بود غالب و اندیشه ای فاسد زلیخا چون بر یوسف غمز کرد و گناه سوی وی نهاد بترسید از آنک یوسف را زیانی رسد همی شوی خود را تلقین عقوبت کرد گفت جزای وی آنست که او را بزندان کنند و بزنند

قال هی راودتنی عن نفسی ای طالبتنی بالمواقعة چون زلیخا آن سخن بگفت یوسف گفت بر من دروغ می گوید که این فعل کرده اوست و شرمساری من و دلتنگی تو ازوست و یوسف بر آن نبود که کشف آن حال کند و فضیحت وی خواهد اگر نه بر وی دروغ نهادی و گناه بر وی بستی عزیز چون ایشان را چنان دید بشک افتاد که از ایشان گناه کار کدامست ابن عم زلیخا که با عزیز آن ساعت نشسته بود مردی حکیم بود گفت إن کان قمیصه قد من قبل و گفته اند نه که شاهد طفلی بود هفت روزه در گهواره خواهر زاده زلیخا نام آن طفل یملیخا زبان بگشاد و گفت یا عزیز راه دانستن این کار و بر رسیدن از سر این حال آنست که پیراهن یوسف را بنگرید تا کجا دریده است اگر سوی پیش دریده است صدق قول زلیخاست و دروغ قول یوسف زیرا که یوسف قصد کرده باشد و وی بامتناع دست در یوسف زده و اگر پیراهن یوسف از پس دریده است حجت یوسف راجح است و روی وی روشن و گفت وی راست

روی عن النبی ص قال تکلم اربعة فی المهد ابن ماشطة بنت فرعون و شاهد یوسف و صاحب جریح و عیسی بن مریم

و گفته اند شاهد قطعی دانست که زلیخا را گناه است نه یوسف را اما نمی خواست صریح بگوید و بتعریض بگفت ...

... حسن بصری رحمة الله علیه هر گه که این آیت خواندی گفتی هکذا غیرة من لا ایمان له قیل کان عنینا و کان قلیل الغیرة و الحمیة عبد الله عباس گفت آسان فرا گرفتن عزیز این کار را نه از بی غیرتی بود بلکه امانت یوسف را معتقد بود و بر دیانت وی اعتماد داشت دانست که هیچ سبب که موجب عار باشد از جهت یوسف حادث گشته نیست آن گه زن خویش را گفت استغفری لذنبک ای توبی الی الله وسیله ان یغفر لک إنک کنت من الخاطیین المذنبین و قیل هو من قول الشاهد لیوسف و لراعیل و عنی بقوله و استغفری لذنبک یعنی سلی زوجک ان لا یعاقبک علی ذنبک هذا و در شواذ خوانده اند یوسف أعرض عن هذا بر فعل ماضی زن را می گوید یوسف ازین کار روی گردانید و آزاد و بی گناه گشت تو گناه خویش را آمرزش خواه که گناه از تو بود إنک کنت من الخاطیین این همچنانست که مریم را گفت و کانت من القانتین لانها کانت من قوم کان فیهم قانتون فیهم رجال و نساء و کانت راعیل من قوم خاطیین فیهم رجال و نساء کما قال لامرأة لوط إنها لمن الغابرین یعنی من قوم فیهم رجال و نساء و الرجال و النساء اذا اجتمعوا ذکروا و فی الایة دلیل علی انه لم یکن فی شرعهم علی الزنا حد و ان کان محرما حیث عده ذنبا

و قال نسوة یقال نساء و نسوة و نسوان لا واحد لها من لفظها و المدینة ها هنا مدینة مصر چون حدیث زلیخا در شهر مصر پراکنده شد جماعتی زنان مصر زلیخا را ملامت کردند گفته اند دوازده زن بودند از اکابر مملکت و گفته اند پنج بودند امرأة الساقی و امرأة الخباز و امرأة صاحب الدواب و امرأة صاحب السجن و امرأة الحاجب این زنان گفتند امرأت العزیز تراود فتاها ای عبدها الکنعانی عن نفسه قد شغفها حبا ای احبها حتی دخل حبه شغاف قلبها و هو حجابه و غلافه زن عزیز فتنه غلام عبرانی گشته و دوستی و مهر غلام بشغاف وی رسیده گفته اند که شغاف پوست دلست و گفته اند که خون بسته است در میان دل و گفته اند دردی که در استخوان سینه پدید آید آن را شغاف خوانند و حبا نصب علی التمییز إنا لنراها فی ضلال مبین من وقع فی امر اعیاه المخرج منه فهو ضال فیه و در شواذ خوانده اند قد شعفها بالعین غیر المنقوطه مشتق من شعاف الجبال ای رؤس الجبال معنی آنست که عشق در تن وی بهر راهی فرو رفت و ولایت تن همه فرو گرفت و کسی که بر چیزی عاشق بود گویند مشعوف است بر وی

فلما سمعت بمکرهن یعنی بسوء مقالهن آن گه که زن عزیز مکر ایشان بشنید و بد گفت ایشان سمی مقالهن مکرا لانه کان علیها و شییا و تشنیعا و گفته اند که سخن ایشان مکر خواند از بهر آنک ایشان صفت جمال و حسن یوسف شنیده بودند این ملامت در گرفتند تا مگر زلیخا یوسف را بایشان نماید و این ماننده مکری بود که بر ساخته بودند و گفته اند زلیخا سر خود با جماعتی زنان گفته بود و ازیشان در خواسته که پنهان دارند ایشان آشکارا کردند مکر ایشان این بود أرسلت إلیهن تدعوهن الی مادبة اتخذتها و أعتدت افعلت من العتاد و کل ما اتخذته عدة لشی ء فهو عتاد و المعنی هیأت لهن مجلسا فیه ما یتکین علیه من الوساید و النمارق و فیه الطعام و الشراب و یقال لجلسة الناعم اتکاء لان الاتکاء جلسة المطمین و من هذا الباب کل ما جاء فی القرآن من کلمة متکیین و روی عن النبی ص انه قال نهیت ان آکل متکیا لما اختار الله له من التواضع

قوله و آتت کل واحدة منهن سکینا قال المبرد کانوا لا یأکلون فی ذلک الزمان الا بالسکاکین و الملاعق کفعل الاعاجم قال و العرب تنهس نهسا لا تبتغی سکینا

چون ملامت زنان مصر بزلیخا رسید زلیخا گفت من ایشان را حاضر کنم و این دوست خود را بر ایشان جلوه کنم تا بدانند که ما در عشق معذوریم و باین دل دادن از طریق عیب و ملامت دوریم دعوتی ساخت و چهل زن را اختیار کرد از زنان مصر و ایشان را بر خواند و بمهمان خانه فرو آورد و یوسف را پیش خود خواند و گفت فرمان من بر و حاجت من روا کن گفت هر چه نه معصیت فرمایی فرمان بردارم و امر ترا منقادم یوسف را پیش خود بنشاند و گیسوی وی بتافت بمروارید و قبای سبز پوشانید و خزی سیاه بر سرش نهاد و پیراهن رویش از غالیه خطی کشید و طشت و ابریق بدست وی داد و مندیل شراب و او را گفت چون من اشارت کنم از پس پرده بیرون آی آن گه زنان بنشستند و پیش هر یکی طبقی ترنج و کاردی بر آن نهاده زمانی بر آمد و حدیث می کردند و آن گه دست بکارد و ترنج بردند و زلیخا بر تخت نشسته و کنیزکان بر پای ایستاده روی بزنان کرد و گفت شما مرا عیب کردید و مستوجب ملامت و طعن دیدید در کار یوسف ایشان گفتند بلی چنین است زلیخا گفت یا یوسف بدر آی یوسف پرده بر گرفت و بیرون آمد چون نظر زنان بر یوسف افتاد دهشت بر ایشان پیدا شد از خود غافل شدند کارد بر دست نهادند و دستها را بجای ترنج بریدند اینست که رب العالمین گفت فلما رأینه أکبرنه و قطعن أیدیهن و در شواذ خوانده اند متکا باسکان تا و هو الطعام الذی یقطع بالسکین مثل الأترج و البطیخ و الموز و قیل الزماورد و هو الرقاق الملفوف باللحم و غیره یقال بتکت الشی ء و متکته اذا قطعته و آتت کل واحدة منهن سکینا قال ابن زید فکن یقطعن الأترج و یأکله بالعسل و قالت اخرج علیهن گفته اند آن بلاء دست بریدن از آن پدید آمد که علیهن گفت اگر بجای علیهن لهن گفتی آن بلا پدید نیامدی و هیچ فتنه نبودی و قال ابن عباس فلما رأینه أکبرنه ای حضن و منه قول الشاعر

تأتی النساء علی اطهارهن و لا ...

میبدی
 
۲۸۳۰

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۲- سورة یوسف- مکیة » ۵ - النوبة الثانیة

 

... قوله ثم بدا لهم کنایتست از آن زن و شوی وی و کسان ایشان و اهل مشورت ایشان من بعد ما رأوا الآیات این آیات علامت برایت یوسف است از آنچ زلیخا بر وی دعوی کرد و هی قد القمیص من دبر و شهادة الطفل و قطع الایدی ثم بدا لهم ای وقع فی عزمهم و نجم فی رأیهم و بدر لهم یقال فلان ذو بدوات اذا کان متفنن الآراء و اکثر ما یقال ذلک فی الشر آن زن چون از یوسف نومید شد کس فرستاد بشوی خویش که گفت و گوی ما و قصه ما با این غلام عبرانی در شهر پراکنده شده و ترسم که اگر چنان فرو گذارم زیادت شود این شنعت و این فضیحت رای آنست که روزگاری او را بزندان برند تا این لایمه منقطع شود و گفت و گوی بیفتد و مقصود وی آن بود که فرا مردم نماید که گناه از سوی یوسف بود که او را بزندان بردند بعقوبت خیانت خویش و نیز رنج یوسف میخواست بسبب امتناع که نمود در کار وی عزیز او را جواب داد که رای آنست که تو بینی و صواب آنست که تو کنی زلیخا نماز شام زندانبان را بخواند و یوسف را بوی سپرد تا بزندان برد زندان بان گفت یا ملکه زندان دو است یکی زندان قتل و دیگر زندان عقوبت بکدام یکی می فرمایی که برم گفت بزندان عقوبت و آن زندان عقوبت بجنب سرای زلیخا بود زندان بان دست وی گرفت و بزندان برد اینست که رب العالمین گفت لیسجننه حتی حین قیل سبع سنین و قیل خمس سنین

یوسف قدم در زندان نهاد گفت بسم الله و الحمد لله علی کل حال و اندر صحن زندان درختی خشک بود یوسف گفت مرا دستوری ده تا زیر آن درخت نشینم و آن جا وطن گیرم زندان بان او را بزیر آن درخت خشک فرو آورد یک شب آنجا عبادت کرد بامداد آن درخت خشک سبز گشته بود و زیر وی چشمه آب پدید آمده و در آن زندان قومی محبوس بودند چون آن حال دیدند همه پیش وی بتواضع در آمدند و تبرک را دست بوی فرو آوردند و دیدار وی مبارک داشتند و یوسف هر روز بامداد برخاستی و بهمه بیغوله های زندان بگشتی و همه را بدیدی بیماران را بپرسیدی و دیگران را امیدوار کردی و بصبر فرمودی و وعده ثواب دادی زندانیان گفتند یا فتی بارک الله فیک ما احسن وجهک و احسن خلقک و احسن حدیثک ما در چنین جایگه هرگز چنین سخن نشنیده ایم تو که باشی گفت انا یوسف بن صفی الله یعقوب بن ذبیح الله اسحاق بن خلیل الله ابراهیم زندان بان گفت و الله لو استطعت لخلیت سبیلک و لکن ساحسن جوارک فکن کما شیت فی السجن

و دخل معه السجن فتیان فی الکلام حذف تقدیره ادخل یوسف السجن فدخل و دخل معه فتیان جایز أن یکونا حدثین او شیخین لانهم سمون المملوک فتی

می گوید دو بنده از آن ملک مصر الولید بن الریان با وی در زندان شدند و گفته اند دو غلام بودند از آن عزیز شوی زلیخا یکی شراب دار وی نام او نبو دیگر طباخ وی نام او مجلث و گناه ایشان آن بود که بر ساخته بودند تا ملک را زهر دهند اندر طعامی که پیش وی نهند و جماعتی مصریان ایشان را بر آن داشته بودند و رشوت از ایشان پذیرفته پس شراب دار پشیمان شد و زهر در شراب نکرد اما طباخ زهر در طعام کرد و پیش ملک نهاد شراب دار گفت ایها الملک لا تأکله فانه مسموم طباخ گفت و لا تشرب ایها الملک فان الشراب مسموم پس ملک گفت بساقی که شراب خود بیاشام بیاشامید و گزندی نکرد که در آن زهر نبود و طباخ را گفت تو طعام که خود آورده ای بخور نه خورد که در آن زهر بود دانست که هلاک وی در آنست اگر بخورد پس ملک خشم گرفت و هر دو بزندان فرستاد پس ایشان یوسف را دیدند که تعبیر خواب می کرد گفتند تا بیازماییم این غلام عبرانی را باین دعوی که می کند هر یکی خوابی که ندیده بودند بر ساختند قومی گفتند آن خواب بحقیقت دیده بودند

و قد روی عن النبی صلی الله علیه و سلم انه قال من اری عینیه فی المنام ما لم تریا کلف ان یعقد بین شعیرتین یوم القیامة و من استمع لحدیث قوم و هم له کارهون صب فی اذنه الآنک و خواب که بر ساخته بودند آن بود که شراب دار گفت إنی أرانی أعصر خمرا لم یقل انی اری فی النوم اعصر خمرا لان الحال تدل علی انه لیس یری نفسه فی الیقظة یعصر خمرا و العصر استخراج المایع اعصر خمرا ای استخرج العصیر من العنب و سمی العصیر خمرا بما یؤل الیه کما تقول انسج لی هذا الثوب و انما هو غزل و اصنع لی هی هذا الخاتم و هو فضة و قیل الخمر العنب بلغة عمان ساقی گفت من بخواب دیدم که در بستانی بودم و از درخت انگور سه خوشه گرفتم و شیره از آن بیرون کردم و در دست من جام شراب بود در آن جام میکردم و بملک میدادم تا میخورد و طباخ گفت من چنان دیدم که سه سله بر سر داشتم و در آن خوردنیهای رنگارنگ بود و سباع مرغان می آمدند و از آن می خوردند اکنون ما را تعبیر این خواب بگوی

إنا نراک من المحسنین کان احسان یوسف ان یعین المظلوم و ینصر الضعیف و یعود العلیل فی السجن و یقوم علیه فان ضاق وسع له و ان احتاج جمع له و سأل له و قیل من المحسنین انه ممن یحسن التأویل ای یعلمه کقولهم ...

... آن گه با تعبیر خواب آمد گفت یا صاحبی السجن فی رؤیا هما ثلاثة اقوال احدها انهما تحالما و ارادا تجربة علمه و قیل بل کانت رؤیا حقیقة و قیل رؤیا الساقی حقیقه و رؤیا صاحب الطعام تحالم أما أحدکما ای الساقی فیسقی ربه خمرا ای یصیر صاحب شراب مولاه فیعود الی منزلته کما کان و أما الآخر ای الطباخ فیصلب فتأکل الطیر من رأسه اذا مات مصلوبا ایشان چون تعبیر خواب شنیدند از گفتن آن خواب پشیمان شدند یوسف ع جواب داد که قضی الأمر الذی فیه تستفتیان ای قضی الله لکل واحد منکما ما عبرت رؤیاه صدق فیها ام کذب لان هذا من الله لا من تلقاء نفسی و قال للذی ظن أنه ناج تأویل الرؤیا یشوبه الظنون و یتعاوره الحلل و لذلک خاف یعقوب علی یوسف و علی دینه زمان فقده بعد ما کان قال له فی تأویل رؤیاه یجتبیک ربک و یعلمک من تأویل الأحادیث و یتم نعمته علیک

و رأی رسول الله ص فی منامه ان ابا جهل اسلم فجاء ابنه عکرمة فاسلم فقال رسول الله وقعت

یوسف آن غلام ساقی را گفت که چنان دانست که او رستنی است اذکرنی عند ربک ای اخبر سیدک یعنی الملک بحالی و قل له ان فی السجن غلاما حبس ظلما فأنساه الشیطان ذکر ربه این هر دو ضمیر بیک قول با غلام شود یعنی شیطان از یاد آن غلام ببرد و فراموش کرد یاد کردن یوسف بنزدیک سید خویش و بقول دیگر هر دو ضمیر با یوسف شود ای انسی الشیطان یوسف ذکر الله حتی استعان بغیر الله

و روی عن النبی ص انه قال رحم الله اخی یوسف لو لم یقل اذکرنی عند ربک لما لبث فی السجن سبعا بعد الخمس این خبر حسن روایت کرد آن گه بگریست گفت نحن ینزل بنا الامر فنشکو الی الناس فلبث فی السجن بضع سنین ای سبع سنین

و قیل سبع سنین بعد الرؤیا و کان فیه خمس سنین قبل ذلک و هو ما جاء فی الخبر

و قیل البضع ما بین الثلث الی التسع و اشتقاقه من بضعت الشی ء و معناه القطعة من العدد فجعل لما دون العشرة من الثلاث الی التسع

قال ابن عباس عثر یوسف ثلث عثرات حین هم بها فسجن و حین قال اذکرنی عند ربک فلبث فی السجن بضع سنین و انساه الشیطان ذکر ربه و حین قال لهم انکم لسارقون فقالوا ان یسرق فقد سرق اخ له من قبل

میبدی
 
۲۸۳۱

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۲- سورة یوسف- مکیة » ۶ - النوبة الثالثة

 

قوله تعالی و قال الملک إنی أری سبع بقرات سمان الآیة ابتداء بلاء یوسف خوابی بود که از خود حکایت کرد إنی رأیت أحد عشر کوکبا و سبب نجات وی هم خوابی بود که ملک مصر دید گفت إنی أری سبع بقرات سمان تا بدانی که کارها بتقدیر و تدبیر خداست و در کار رانی و کار سازی یکتاست هر چند سببها پیداست اما با سبب بماندن خطاست

پیر طریقت گفت سبب ندیدن جهلست اما با سبب بماندن شرک است از سبب بر گذر تا بمسبب رسی در سبب مبند تا در خود برسی عارف را چشم نه بر لوح است نه بر قلم نه بسته حواست نه اسیر آدم عطشی دارد دایم هر چند قدحها دارد دمادم ای مهیمن اکرم ای مفضل ارحم یک بار قدح بازگیر تا این بیچاره برزند دم و گفته اند که یوسف را دو چیز بود بر کمال یکی حسن خلقت دیگر علم و فطنت حسن خلقت جمال صورت است و علم و فطنت کمال معنی پس رب العزه تقدیر چنان کرد که جمال وی سبب بلا گشت و علم وی سبب نجات تا عالمیان بدانند که علم نیکو به از صورت نیکو و قد قیل فی المثل السایر العلم یعطی و ان یبطی چون علم رؤیا یوسف را سبب ملک دنیا گشت چه عجب گر علم صفات مولی عارف را سبب ملک عقبی گردد یقول الله عز و جل و إذا رأیت ثم رأیت نعیما و ملکا کبیرا

و قال الملک ایتونی به فلما جاءه الرسول الآیة توقف یوسف در زندان بعد از آنک خلاصی دیده و دستوری یافته و آن تردید که همی کرد از آن بود که تا ملک مصر بچشم خیانت بدو ننگرد که آن گه هیبت یوسف در دل وی نماند و سخن یوسف در دعوت بوی اثر نکند لا جرم چون کشف آن حال کردند و برایت یوسف ظاهر گشت سخن وی در او اثر کرد و پند وی او را سود داشت تا آن ملک در دین اسلام آمد و ملت کفر بگذاشت قومی گفتند این ملک فرعون موسی بود و بعد از یوسف زنادقه او را از راه ببردند تا مرتد گشت و بروزگار موسی غرق شد و قول درست آنست که نه فرعون موسی بود و در اول سوره بیان کردیم و گفته اند تردید یوسف از آن بود که تا این حال مکشوف گردد و کس بسبب وی به تهمتی که بوی برد گنه کار نشود و در هیچ دل هیچ تهمت بنماند و عصمت نبوت پیدا گردد تا مردم در وی سخن نیکو گویند و بآن مثوبت یابند همچنانک خلیل ع گفت و اجعل لی لسان صدق فی الآخرین بار خدایا مرا چنان کن که بآخر روزگار مرا ثنا گویند و مصطفی ص گفت اللهم وفقنی لما یرضیک عنی و یحسن فی الناس ذکری

بار خدایا مرا توفیق ده تا آن کار کنم که تو از من خشنود شوی و نام من در خلق نیکو کند ...

میبدی
 
۲۸۳۲

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۲- سورة یوسف- مکیة » ۷ - النوبة الثانیة

 

قوله تعالی و ما أبری نفسی لما قال یوسف ع ذلک لیعلم انی لم اخنه بالغیب قال له جبرییل و لا حین هممت بها یا یوسف و ما ابری نفسی ای ما أزکی نفسی عن الهم إن النفس لأمارة بالسوء ای ان نفوس بنی آدم تأمرهم بما تهوی و ان لم یکن فیه رضی الله فانی لا ابری نفسی من ذلک و ان کنت لا اطاوعها إلا ما رحم ربی ای الا رحمة ربی یعنی کل نفس تأمر صاحبها هواها الا ما ادرکته رحمة الله فدفعته و قیل المعنی لکن من رحمة الله عصمه مما تأمره به نفسه

معنی این کلمات آنست که نفس آدمی ببدی فرماید و آنچ در آن رضاء الله نبود خواهد و من نفس خود را از آن منزه نمی دارم که آن در طبع بشری سرشته اگر چه من آن را مطاوع نبودم و بر تحقیق آن همت و حرکت طبعی عزم نکردم

آن گه گفت إلا ما رحم ربی اشارتست که این برحمت خداوند منست که هر که الله تعالی بر وی رحمت کند او را از آن معصوم دارد جماعتی مفسران گفتند که این همه سخن زلیخاست متصل بآنچ گفت الآن حصحص الحق آن گه گفت ذلک ای الاقرار علی نفسی لیعلم یوسف انی لم اخنه بظهر الغیب و ان الله لا یهدی کید الخاینین این اقرار که دادم بر خویشتن بآن دادم که تا یوسف بداند که من بظهر الغیب با وی خیانت نکردم و اقرار باز نگرفتم و ما أبری نفسی عن ذنب هممت به إن النفس لأمارة بالسوء اذا غلبت الشهوة إلا ما رحم ربی بنزع الشهوة عن یوسف و هذا قول لطیف و هو الاظهر و لا یبعد من قولها إن ربی غفور رحیم مع کفرها فان الکفار مقرون بالله عز و جل یقول الله تعالی و لین سألتهم من خلقهم لیقولن الله

و قال الملک لما تبین للملک عذر یوسف و عرف امانته و علمه قال ایتونی به چون عقل و علم یوسف بدانست و امانت و کفایت وی او را معلوم شد و عذر وی ظاهر گشت گفت ایتونی به أستخلصه لنفسی اجعله خالصا لنفسی من غیر شرکة پس خاصگیان خود فرستاد بزندان تا یوسف بیرون آید یوسف چون خواست که بیرون آید زندانیان را دل خوشی داد و بفرج اومیدوار کرد و از بهر ایشان این دعا کرد اللهم اعطف علیهم بقلوب الاخیار و لا تغم علیهم الاخبار بار خدایا دلهای نیکان و نیک مردان بر ایشان مشفق گردان و خبرها بر ایشان مپوشان از اینست که در هر شهری زندانیان خبرهای اطراف بیشتر دانند و در میان ایشان اراجیف بسیار رود چون از زندان بدر آمد بر در زندان بنشست و گفت هذا قبور الاحیاء و بیت الاحزان و تجربة الاصدقاء و شماتة الاعداء پس غسل کرد و اسباب نظافت بکار داشت و جامه نیکو در پوشید و قصد سرای ملک کرد چون بدر سرای ملک رسید بایستاد و گفت حسبی ربی من دنیای حسبی ربی من خلقه عز جاره و جل ثناؤه و لا اله غیره پس در سرای ملک شد گفت اللهم انی اسیلک بخیرک من خیره و اعوذ بک من شره و شر غیره چون بر ملک رسید بر ملک سلام کرد بزبان عربی ملک گفت ما هذا اللسان قال لسان عمی اسماعیل آن گه او را بعبرانی دعا گفت ملک گفت این چه زبانست گفت زبان پدران من یعقوب و اسحاق و ابراهیم

و گفته اند که ملک زبانها و لغتهای بسیار دانست به هفتاد زبان با یوسف سخن گفت و یوسف بهر زبان که ملک با وی سخن گفت هم بآن زبان جواب وی میداد ملک را آن خوش آمد و از وی بپسندید و یوسف را آن وقت سی سال از عمر گذشته بود ملک با ندیمان و نزدیکان خود می نگرد و می گوید جوانی بدین سن که اوست با این علم و عقل و زیرکی و دانایی عجبست و طرفه تر آنست که ساحران و کاهنان روزگار از تعبیر آن خواب که من دیدم درماندند و او بیان کرد و از عاقبت آن ما را خبر کرد آن گه ملک گفت خواهم که آن خواب و تعبیر آن بمشافهت از تو بشنوم یوسف آن چنان که ملک دیده بود بخواب از اول تا آخر بگفت و تعبیر آن بر وی روشن کرد ملک گفت اکنون رأی تو ای صدیق درین کار چیست و رشد ما و صلاح ما در چیست یوسف گفت باین هفت سال که در پیش است بفرمای تا نهمار زرع کنند و چندانک توانند جمع کنند در انبارها و دانهای قوت همه در خوشه ها بگذارند تا هم مردمان را قوت بود و هم چهار پایان را علف و نیز چون جمع طعام کرده باشند بروزگار قحط که از اطراف خلق روی بتو نهند چنانک خود خواهی توانی فروختن و از آن گنجهای عظیم توان نهادن ملک گفت و من لی بهذا و من بجمعه

فقال یوسف اجعلنی علی خزاین الأرض ای ولنی امر خزاین مصر یعنی خزاین الطعام المدخرة للقحط إنی حفیظ احفظ ما یجب حفظه علیم اعلم المواضع التی یجب ان توضع الاموال فیها قال الزجاج انما سأل ذلک لان الانبیاء علیهم السلام بعثوا لاقامة الحق و وضع الاشیاء مواضعها فعلم انه لا یقوم احد بذلک مثله و لا احد اقوم منه بمصلحة الناس فاراد الصلاح و الثواب یوسف دانست که در روزگار قحط مصالح مردمان چنانک وی نگه دارد هیچ کس نگه ندارد از بهر آن گفت اجعلنی علی خزاین الأرض إنی حفیظ علیم و قیل هذه الایة حجة فی نظریة النفس بالحق عند الحاجة الیها و لا یکون من التزکیة المنهی عنها بقوله فلا تزکوا أنفسکم درین آیت تقدیم و تأخیر است تقدیره اجعلنی علی خزاین الارض انی حفیظ علیم فقال الملک إنک الیوم لدینا مکین أمین ای اجابه الی ملتمسه مکین ای ذو مکانة و منزلة امین مأمون قد عرفنا امانتک و براءتک و قیل امین آمن لا تخاف العواقب فمر لی بما هدیت الیه و اشرت به

عن ابن عباس قال قال رسول الله ص رحم الله اخی یوسف لو لم یقل اجعلنی علی خزاین الارض لاستعمله من ساعته و لکنه اخر ذلک سنة فاقام فی بیته عنده سنة مع الملک

پس از آنک این سخن میان ایشان برفت یوسف یک سال در خانه ملک می بود عزیز و مکرم و محترم و ملک می گفت تو از خاصگیان و مقربان منی در مملکت من هیچیز از تو دریغ نیست و هر چه انواع اکرام و احسانست ترا مبذولست مگر آنک با تو طعام نخورم یوسف گفت چرا نخوری با من طعام گفت از بهر آنک بنده بوده ای یوسف گفت من سزاوارترم که از تو ننگ دارم که من پسر یعقوب بن اسحاق بن ابراهیم ام و مقصود ملک آن بود تا بحقیقت بداند که وی کیست چون بدانست با وی طعام خورد و اکرامهای عظیم کرد

ابن عباس گفت چون آن یک سال بسر آمد ملک بفرمود تا شهر را آیین بستند و سرای ملک بیاراستند و تخت زرین بجواهر مرصع کرده بنهادند و یوسف را بر تخت نشاند بعد از آنک وی را خلعت گرانمایه پوشانید و تاج بر سر نهاد و مملکت مصر بوی تسلیم کرد و امیران و سرهنگان و سروران لشکر همه را بخدمت وی بداشت و اظفیر را معزول کرد و یوسف را بجای وی بنشاند و بر آنچ او داشت بسیار بیفزود چون روزی چند برآمد اظفیر بمرد و ملک زلیخا را بزنی بیوسف داد آن گه ملک مصر بوی راست شد اینست که رب العالمین گفت و کذلک مکنا لیوسف فی الأرض

بروایتی دیگر گفته اند که پس از مرگ اظفیر زلیخا عاجز گشت و مالی که داشت از دست وی بشد و در یمن برادران داشت که ملوک یمن ایشان بودند دشمن بر ایشان دست یافت و همه را بکشتند و مملکت بدست فرو گرفتند زلیخا تنها و بیچاره بماند مال از دست شده و مرگ گرامیان دیده و روزگار دراز اندوه عشق ۳ یوسف کشیده پیر و نابینا و عاجز گشته و ذل و انکسار درویشی بر وی پیدا شده و با این همه هنوز بت می پرستید آخر روزی در کار خویش و بت پرستیدن خویش اندیشه کرد از کمین گاه غیب کمند توفیق درو انداختند روی با آن بت خویش کرد گفت ای بتی که نه سود کنی نه زیان و عابد تو هر روز که برآید نگونسارتر و زیانکارتر از تو بیزار گشتم و از عبادت تو پشیمان شدم و بخدای یوسف ایمان آوردم

آن گه بت را بر زمین زد و روی بآسمان کرد گفت ای خدای یوسف اگر عاصی می پذیری اینک آمدم بپذیر و اگر معیوبان را مینوازی منم معیوب بنواز ور بیچارگان را چاره میکنی منم درمانده و بیچاره چاره من بساز ای خدای یوسف دانی که بجمال بسی کوشیدم و بمال جهد کردم و در چاره و حیلت بسی آویختم و سیاست و صولت نمودم و بمقصود نرسیدم وز آن پس مرگ گرامیان دیدم و فراق خویشان چشیدم و رنج درویشی و عشق یوسف بر دلم هر روز تازه تر و جوان تر بار خدایا بر من ببخشای و یوسف را بمن نمای که از همه حیلتها و چارها عاجز گشتم و خیره فرو ماندم زلیخا این تضرع و زاری بر درگاه عزت همی کرد و یوسف آنجا که بود تقاضای دیدار زلیخا از دلش سر برمی زد اندیشه و تفکر زلیخا بر دل یوسف غالب گشت با خود همی گفت کاشکی بدانستمی که زلیخا را حال بچه رسید و کجا افتاد تا اگر در حال وی خللی است من با وی احسان کردمی و فساد معیشت وی بصلاح باز آوردمی که او را بر من حقهاست و آن روز که یوسف این سخن گفت و زلیخا آن دعا کرد پانزده سال گذشته بود که یوسف زلیخا را ندیده بود یوسف آن روز از سر آن اندیشه برخاست با خیل و حشم که من امروز سر آن دارم که تماشا را گرد مصر برآیم و تنزه کنم بظاهر تنزه مینمود و بباطن احوال زلیخا را تعرف همیکرد بهر کویی که همی رسید از احوال درویشان همی پرسید تا مگر زلیخا بمیان برآید آخر بسر کوی زلیخا رسید و زلیخا شنیده بود که یوسف همی گذرد بسر کوی آمده و انتظار رسیدن وی می کرد چون در رسید او را گفتند اینک زلیخا درویش و نابینا و عاجز گشته یوسف آنجا توقف کرد زلیخا را دست گرفتند و فرا پیش وی بردند حوادث روزگار در وی اثر کرده از اشک دیده مژگانش همه بریخته و نابینا گشته شماتت اعداش گداخته و فراق گرامیانش مالیده یوسف که وی را دید آب در چشم آورد و اندوهگن گشت و با وی ساعتی بایستاد و زلیخا آواز رکاب داران و صهیل اسبان و بردابرد چاووشان همی شنید و میگریست و دست بر اسب یوسف همی مالید و می گفت سبحان الذی اعز العبید بعز الطاعة و اذل الملوک بذل المعصیة

آن گه گفت ای یوسف مرا بسرای خود خوان که با تو حدیثی دارم یوسف فرمود تا او را بسرای بردند و خود برآمد و بسرای آمد زلیخا بیامد و پیش یوسف بنشست گفت ای یوسف از خاندان نبوت حرمت داشتن و حق شناختن بدیع نبود و ممتحن را نواختن عجب نبود ای یوسف اول بدانک من ایمان آورده ام بیگانگی خدای آسمان و کردگار جهانیان او را یکتا و یگانه دانم بی شریک و بی انباز و بی نظیر و بی نیاز از آن دین که داشتم برگشتم و دین حق پذیرفتم و ملت اسلام گزیدم و پسندیدم اکنون بتو سه حاجت دارم یکی آنست که من دانم تو بر خداوند خود کریمی و بنزدیک وی پایگاه بلند داری از من بوی شفیع باشد تا چشم روشن بمن باز دهد یوسف زبان تضرع بگشاد و دعا کرد گفت الهی بحق محمد و آله ان ترد علی هذه الضعیفة بصرها و لا تخجلنی عندها و عند الناس زلیخا گفت یا یوسف الحمد لله که حاجت روا شد و چشم من بدیدار تو روشن کرد و دل من به معرفت ایمان نورانی کرد یوسف گفت دیگر حاجت چیست زلیخا گفت دعا کن تا جمال بمن باز دهد یوسف رداء خود بر وی افکند و دعا کرد زلیخا چنان شد که از نخست روز که یوسف را دید حاجت سوم آن بود که گفت مرا بزنی بخواه سر در پیش افکند باین اندیشه تا جبرییل آمد و گفت ملک جل جلاله می گوید زلیخا تا اکنون بحیلت و چاره خود ترا میطلبید لا جرم بتو نمی رسید اکنون ترا از ما طلب کرد و بسبب تو با ما صلح کرد حاجت وی روا کن یوسف بفرمان الله تعالی او را بزنی بخواست چون بهم رسیدند یوسف گفت أ لیس هذا خیرا مما کنت تریدین فقالت ایها الصدیق لا تلمنی فانی کنت امرأة حسناء ناعمة کما تری فی ملک و دنیا و کان صاحبی لا یأتی النساء و کنت کما جعلک الله فی حسنک و هییتک فغلبتنی نفسی فوجدها یوسف عذراء فاصابها و ولد له منها ابنان افراییم و میشا

پس زلیخا بر عبادت الله تعالی چنان حریص شد که یک ساعت فارغ نبودی و یوسف بخلوت وی رغبت همی کرد و زلیخا احتراز همی کرد یوسف گفت ای زلیخا باین مدت کوتاه چنین از من ملول گشتی که در صحبت من رغبت همی نکنی زلیخا دست وی ببوسید و گفت حاشا که من از تو ملول شوم یا سر در چنبر تو نیارم که ترا بسه سبب دوست دارم یکی آنک معشوق دیرینه منی دیگر شوی محتشم منی سوم پیغامبر خدای منی جل جلاله لکن آن گه که در طلب تو بودم از خدمت حق غافل بودم اکنون که او را بشناختم تا از عبادت وی فارغ نباشم با خدمت تو نپردازم

و کذلک مکنا ای کذلک التمکین الاول بالانعام علیه بالخلاص من السجن مکنا لیوسف فی الأرض جعلناه ممکنا فی تدبیر ارض مصر یتبوأ منها حیث یشاء ای یختار اطیبها و ینزل منها حیث اراد البواء المنزل یقال بوأته فتبوء و قرأ ابن کثیر حیث نشاء بالنون علی معنی حیث یشاء الله و یرضاه ثناء علی یوسف و من قرأ بالیاء فانه اسند الفعل الی یوسف تفضیلا له علی غیره بذلک و دلالة علی تمکینه له ما لم یکن لغیره قوله نصیب برحمتنا من نشاء اخبار من الله انه ینعم علی من یشاء من عباده کما انعم علی یوسف و لا نضیع أجر المحسنین ثواب الموحدین

قال ابن عباس اجر المحسنین ای الصابرین بصبره فی البیر و صبره فی السجن و صبره فی الرق و صبره عما دعته الیه المرأة قال مجاهد فلم یزل یدعو الملک الی الاسلام و یتلطف له حتی اسلم الملک و کثیر من الناس فهذا فی الدنیا و لأجر الآخرة خیر للذین آمنوا و کانوا یتقون ای ما یعطی الله من ثواب الآخرة خیر للمؤمنین یعنی ان ما یعطی الله یوسف فی الآخرة خیر مما اعطاه فی الدنیا

و لقد انشد البحتری ...

میبدی
 
۲۸۳۳

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۲- سورة یوسف- مکیة » ۷ - النوبة الثالثة

 

قوله تعالی و ما أبری نفسی الآیة یوسف ع آن گه که گفت ذلک لیعلم انی لم اخنه بالغیب توفیق و عصمت حق دید باز چون گفت و ما ابری نفسی تقصیر در خدمت خود دید آن یکی بیان شکر توفیق است و این یکی بیان عذر تقصیر است و بنده باید که پیوسته میان شکر و عذر گردان بود هر گه که با حق نگرد نعمت بیند بنازد و در شکر بیفزاید چون با خود نگرد گناه بیند بسوزد و بعذر پیش آید بآن شکر مستحق زیادت گردد باین عذر مستوجب مغفرت شود

پیر طریقت ازینجا گفت الهی گاهی بخود نگرم گویم از من زارتر کیست ...

... از عرش همی بخویشتن در نگرم

فضیل عیاض را دیدند از خلق عزلت گرفته و در آن زاویه ای از زوایای مسجد تنها نشسته و ذکر حق را مونس خود کرده خلوتی که جوانمردان را بر بساط انبساط در خیمه و هو معکم با حق بود با دست آورده دوستی فرا رسید او را تنها دید بدیدار وی تبرک گرفت پیش وی بنشست فضیل گفت یا اخی ما اجلسک الی چه ترا بر آن داشت که درین خلوت ما زحمت آوردی نهمار فارغی که بما میپردازی درویش گفت معذورم دار که من ندانستم و از وقت و وجد تو بی خبر بودم اکنون از وقت خویش ما را خبری باز ده و از روش خویش نکته ای بگوی تا از صحبت تو بی نصیب نباشیم فضیل گفت آنچ ترا سزاست بگویم بدانک فضیل را از گزارد شکر نعمت منعم و از عذر خواست زلت خویش با دیگری پرداخت نیست و در دل وی نیز چیزی را جای نیست گاهی بخود نگرم عذر زلت خواهم گاهی بدو نگرم شکر نعمت گزارم فضیل آن گه روی سوی آسمان کرد گفت الهی آن طاقت که دارد که بخود شکر نعمت تو کند آن کیست که بسزای تو ترا خدمت کند

الیه مغبون کسی که نصیب او از دوستی تو گفتارست او را که درین راه جان و دل بکارست او را با وصل تو چه کارست الهی ما را از نعمت تو این بس که هرگز در مهر تو شکیبا نبودیم و بجان و دل خاک سر کوی تو می بوییم و بدست امید حلقه در دوستی می کوبیم و هر جای که در جهان گم شده ایست قصه خود با او می گوییم آن گه روی با درویش کرد گفت اخف مکانک و احفظ لسانک و استغفر الله لذنبک و للمؤمنین و المؤمنات ...

... در جمله بدانک نفس سحاره مرد را به معصیت نفرماید بطاعت فرماید چون مرد قدم در کوی طاعت نهد از عین طاعت وی رنگی برآرد گوید آخر تو بهتری از آن مرد شراب خوار فاسق مرد در خود این اعتقاد کند خود را بچشم پسند نگرد و دیگران را بچشم حقارت تا هلاک از وی برآید

صدیق اکبر رضی الله عنه بدیده حقیقت نظر در خود کرد حقیقت خود بدید گفت اقیلونی فلست بخیرکم ای صدیق تو خود را این همی گویی و دین اسلام و شرع مقدس بر تو این خطبه میکند که خیر الناس بعد رسول الله ابو بکر الصدیق از آنجا نفس مطمینه آغاز کند و این نفس انبیاء و اولیاست در پرده رعایت بند عصمت دارد آنها که انبیااند در سراپرده عصمت اند و آنها که اولیااند در پرده حفظ و رعایت اند اگر یک لحظه بند عصمت ازیشان برداشتندی ازیشان همان آمدی که از فرعون و هامان و اگر یک نفس حفظ و حیاطت و رعایت از اولیا منقطع گشتی همه اولیا زنار در بستندی اگر هزار سال احمد عربی میرفتی اگر دنا فتدلی نبودی کجا رسیدی

پیر طریقت گفت الهی شاد بدانم که اول من نبودم تو بودی آتش یافت با نور شناخت تو آمیختی از باغ وصال نسیم قرب تو انگیختی باران فردانیت برگرد بشریت ریختی بآتش دوستی آب و گل بسوختی تا دیده عارف بدیدار خود آموختی

میبدی
 
۲۸۳۴

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۲- سورة یوسف- مکیة » ۸ - النوبة الاولى

 

... و لما جهزهم بجهازهم چون ایشان را بساخت گسیل کردن را قال ایتونی بأخ لکم من أبیکم گفت آن برادر هم پدر خویش بر من آرید أ لا ترون نمی بینید أنی أوفی الکیل که من بهره حاضر کیل او تمام می سپارم و أنا خیر المنزلین ۵۹ و نیک میزبانی من نمی بینید

فإن لم تأتونی به اگر آن برادر را با خود نیارید به من فلا کیل لکم عندی شما را بنزدیک من بردن را بار نیست و لا تقربون ۶۰ و نزدیک من میایید

قالوا سنراود عنه أباه گفتند آری بکوشیم با پدر و بخواهیم ازو و إنا لفاعلون ۶۱ و چنین کنیم

و قال لفتیانه یوسف گفت غلامان خویش را اجعلوا بضاعتهم فی رحالهم آن چیز که ایشان آورده اند ببهای گندم آن در میان گندم پنهان کنید لعلهم یعرفونها تا مگر آن را بشناسند إذا انقلبوا إلی أهلهم چون با خانه و کسان خود شوند لعلهم یرجعون ۶۲ مگر باز آیند

فلما رجعوا إلی أبیهم چون با پدر شدند قالوا یا أبانا گفتند ای پدر ما منع منا الکیل بار از ما باز گرفتند فأرسل معنا أخانا بفرست با ما برادر ما نکتل تا بار او بستانیم و إنا له لحافظون ۶۳ و ما او را نگه بآنانیم

قال هل آمنکم علیه یعقوب گفت استوار دارم شما را برو إلا کما أمنتکم علی أخیه من قبل مگر هم چنان که شما را استوار داشتم بر برادر او پیش ازین فالله خیر حافظا الله خود به است بنگهبانی و هو أرحم الراحمین ۶۴ و او مهربان تر مهربانانست

و لما فتحوا متاعهم چون بار خویشتن بگشادند وجدوا بضاعتهم آنچ برده بودند یافتند ردت إلیهم که با ایشان داده بودند قالوا یا أبانا گفتند ای پدر ما ما نبغی ما دروغ نمی گوییم هذه بضاعتنا اینک بضاعت ما ردت إلینا بما باز دادند و نمیر أهلنا و کسان خویش را طعام آریم و نحفظ أخانا و برادر خویش را نگه داریم و نزداد کیل بعیر و شتر وار او بیفزاییم ذلک کیل یسیر ۶۵ آن شتر وار فزودن ما را آسان قال لن أرسله معکم گفت بنفرستم با شما حتی تؤتون موثقا من الله تا مرا پیمان دهید از زبان خویش از الله تعالی لتأتننی به که او را با من آرید إلا أن یحاط بکم مگر که همه هلاک شوید و ناتوان مانید فلما آتوه موثقهم چون او را از خویشتن پیمان دادند و ببستند قال الله علی ما نقول وکیل ۶۶ گفت الله تعالی بر اینچ گفتیم یار است و گواه

و قال یا بنی یعقوب گفت ای پسران من لا تدخلوا من باب واحد چون آنجا شوید از یک در در مروید و ادخلوا من أبواب متفرقة از درهای پراکنده در شوید و ما أغنی عنکم من الله من شی ء و من شما را در آن بکار نیایم و با خواست او چیز نتوانم إن الحکم إلا لله هیچ نیست خواست و کار مگر خدای را علیه توکلت کار باو سپردم و پشت باو باز کردم و علیه فلیتوکل المتوکلون ۶۷ و کار سپاران کار باو سپارند

و لما دخلوا و آن گه که در شدند من حیث أمرهم أبوهم از آن درهای پراکنده که پدر فرموده بود ایشان را ما کان یغنی عنهم من الله من شی ء سود نداشت آن حذر ایشان را هیچیز از خواست خدا و بکار نیامد إلا حاجة فی نفس یعقوب قضاها مگر آنک چیزی در دل یعقوب افتاد خواست تا از دل وی بیرون شود و إنه لذو علم و یعقوب با دانش بود لما علمناه که ما آموخته بودیم او را و لکن أکثر الناس لا یعلمون ۶۸ لکن بیشتر مردمان نمیدانند

میبدی
 
۲۸۳۵

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۲- سورة یوسف- مکیة » ۸ - النوبة الثانیة

 

قوله تعالی و جاء إخوة یوسف مفسران و اصحاب اخبار پیشین گفتند که چون ملک مصر بر یوسف راست شد و مملکت را ترتیب داد همان سال آثار برکت وی پیدا گشت رود نیل وفا کرد و نعمت فراخ گشت جبرییل آمد و گفت امسال اول آن سال هفت گانه است که خصب و فراخی نعمت بود یوسف بفرمود تا همه صحرا و بوادی تخم ریختند آنجا که چشمه آب و رود بود بآب آن را بپروردند و آنجا که آب نبود یوسف دعا کرد تا رب العزه باران فرستاد و آن را بباران بپروردند آن گه کندوها و انبارها از آن خوشهای غله پر کردند و همچنین هفت سال پیاپی جمع همی کردند پس ابتداء سال قحط آن بود که ملک ریان در خانه خفته بود در میانه شب آواز داد که یا یوسف الجوع الجوع فقال یوسف هذا اوان القحط پس هفت سال برآمد که درخت برنیاورد و کشته خوشه نپرورد اهل مصر سال اول طعام از یوسف خریدند بنقد تا در مصر یک درم و یک دینار بدست هیچ کس نماند مگر که همه با خزینه ملک شد دوم سال هر چه چهارپایان و بار گیران بودند همه دربهای طعام شد سوم سال هر چه پیرایه و جواهر بود چهارم سال هر چه بردگان بودند از غلامان و کنیزکان پنجم سال هر چه ضیاع و عقار و مسکن بود ششم سال فرزندان خود را ببندگی بفروختند هفتم سال مردان و زنان همه تنهای خویش ببندگی به یوسف فروختند تا در مصر یک مرد و یک زن آزاد نماند پس ملک با یوسف مشورت کرد در کار مصریان و یوسف را وکیل خود کرد بهر چه صواب بیند در حق ایشان گفت ای یوسف رای آنست که تو گویی و صواب آنست که تو بینی و هر چه تو کنی در حق ایشان پسندیده منست

یوسف گفت انی اشهد الله و اشهدک انی اعتقت اهل مصر عن آخرهم و رددت علیهم املاکهم و روی ان یوسف کان لا یشبع من الطعام فی تلک الایام فقیل له تجوع و بیدک خزاین الارض فقال اخاف ان شبعت ان انسی الجایع و امر طباخ الملک ان یجعل غذاه نصف النهار و اراد بذلک ان یذوق الملک طعم الجوع فلا ینسی الجایعین و یحسن الی المحتاجین فمن ثم جعل الملوک غذا هم نصف النهار

پس غربا و قحط رسیدگان از هر جانب قصد مصر کردند و هر که رسیدی یوسف شترواری بار بوی دادی این خبر بکنعان رسید و اهل کنعان از نایافت طعام و گرسنگی بغایت شدت رسیده بودند و بی طاقت گشته فقال یعقوب لبنیه یا بنی ان بمصر رجلا صالحا فیما زعموا یمیر الناس قالوا و من این یکون بمصر رجل صالح و هم یعبدون الاوثان قال تذهبون فتعطون دراهمکم و تأخذون طعامکم فخرجوا و هم عشرة حتی اتوه فذلک قوله و جاء إخوة یوسف یعنی من ارض ابیهم و هی الحسمی و القریات من ناحیة کنعان و هی بدو و ارض ماشیة می گوید آمدند برادران یوسف بمصر تا طعام برند مردمان خویش را فدخلوا علیه فعرفهم یوسف و هم له منکرون نکر و انکر لغتان بمعنی واحد یوسف ایشان را بشناخت و ایشان یوسف را نشناختند ابن عباس گفت از آن نشناختند که از آن روز باز که او را در چاه افکندند تا این روز که او را دیدند چهل سال گذشته بود و در دل ایشان هلاک وی مقرر بود و گفته اند که یوسف خود را بزی ملوک بایشان نمود تاج بر سر و طوق زر در گردن و جامه حریر بر تن بر تخت ملک نشسته از آن جهت او را نشناختند

و قیل کان بینه و بینهم حجاب چون برادران در پیش وی شدند بعبرانی سخن گفتند یوسف چنان فرا نمود که سخن ایشان نمی داند ترجمان در میان کرد تا کار بر ایشان مشتبه شود آن گه گفت من انتم و ما امرکم و لعلکم عیون جیتم تنظرون عورة بلادنا شما که باشید و بچه کار آمدید چنان دانم که جاسوسانید تا احوال بلاد ما تعرف کنید و پوشیدههای ما را بغور برسید و انگه لشکر آرید ایشان گفتند و الله ما نحن بجواسیس و انما نحن اخوة بنواب واحد و هو شیخ کبیر یقال له یعقوب نبی من الانبیاء قال فکم انتم قالوا کنا اثنی عشر رجلا فذهب اخ لنا الی البریة فهلک فیها و کان احبنا الی ابینا قال انتم ها هنا قالوا عشرة قال فاین الآخر قالوا عند ابینا و هو اخو الذی هلک من امه و ابونا یتسلی به قال فمن یعلم ان الذی تقولون حق

قالوا یا ایها الملک انا ببلاد لا یعرفنا احد فقال یوسف فایتونی باخیکم الذی من ابیکم ان کنتم صادقین فانا ارضی بذلک ...

... پس ایشان باز گشتند بکنعان دل شاد پیش یعقوب در آمدند و باز گفتند آن اکرام و احسان که عزیز با ایشان کرد گفتند ای پدر مردی دیدیم بصورت پادشاهان بخلق پیغامبران مهمان داری غریب نواز خوش سخن متواضع مهربان یتیم پرور مهر افزای لطف نمای خوب دیدار همایون طلعت سعد اختر مبارک سیما با سیاست پادشاهان با تواضع درویشان با خلق پیغامبران با لطافت فریشتگان

ای پدر و ازین عجب تر که ما را دید گویی غریبی بود گرامیان خود را باز دیده از بس که شفقت همی نمود و پرسش همی کرد یعقوب گفت دیگر باره که آنجا روید سلام و شکر من بعزیز رسانید و گویید ان ابانا یصلی علیک و یدعو لک بما اولیتنا پس گفت شمعون چرا با شما نیست گفتند عزیز او را باز گرفت از بهر آنک ما را گفتند شما جاسوسانید و ما احوال و قصه خود بگفتیم آن گه از ما بنیامین را طلب کردند و شمعون را بنشاندند تا ما بنیامین را ببریم

فذلک قوله یا أبانا منع منا الکیل ای حکم بمنعه بعد هذا ان لم نذهب باخینا بنیامین و قیل منع منا اتمام الکیل الذی اردنا فأرسل معنا أخانا نکتل بیا قراءت حمزه و کسایی است یعنی که بفرست با ما برادر ما تا او بار خویش بستاند باقی بنون خوانند یعنی نکتال لنا و له و الاکتیال الکیل للنفس و إنا له لحافظون عن ان یناله مکروه

قال هل آمنکم علیه علی بنیامین إلا کما أمنتکم علی أخیه یوسف من قبل و قد قلتم أرسله معنا غدا یرتع و یلعب و إنا له لحافظون ثم لم تفوا به ثم قال فالله خیر حافظا جوابا لقولهم و إنا له لحافظون ای الحافظ الله و هو خیر الحافظین فانی استحفظه الله لا ایاکم و قرأ حمزة و الکسایی و حفص خیر حفظا منصوب علی التمییز و من قرأ حافظا فمنصوب علی الحال ای حفظ الله خیر من حفظکم قال کعب لما قال فالله خیر حافظا قال الله و عزتی و جلالی لاردن علیک کلیهما بعد ما فوضت الی

قوله و لما فتحوا متاعهم الذی حملوه من مصر وجدوا بضاعتهم ثمن الطعام ردت إلیهم ای وجدوها فی خلال متاعهم قالوا یا أبانا ما نبغی این ما درین موضع دو معنی دارد یکی معنی استفهام ای ما ذا نطلب و ما نرید و هل فوق هذا من مزید چون بضاعت خویش دیدند در میان متاع گفتند ای پدر ما چه خواهیم و بر این احسان و اکرام که با ما کرد چه مزید جوییم ما را گرامی کرد و طعام بما فروخت و آن گه بهای طعام بما باز داد معنی دیگر ما نفی است ای لا نطلب منک شییا لثمن الغلة بل نشتری بما رد علینا و قیل ما نبغی ای ما نکذب فیما نخبرک به عن صاحب مصر هذه بضاعتنا ردت إلینا و نمیر أهلنا نجلب لهم المیرة و المیرة الطعام یحمل من بلد الی بلد یقال مار اهله یمیرهم اذا جاء باقواتهم من بلد الی بلد و نحفظ أخانا فی ذهابنا و مجیینا و نزداد کیل بعیر ای حمل جمل بسبب اخینا فانه یعطی کل رجل کیل بعیر ذلک کیل یسیر ای ذلک رخیص عندهم علی غلایه عندنا قال لن أرسله معکم حتی تؤتون موثقا من الله ای عقدا مؤکدا بذکر الله

یعقوب گفت نفرستم بنیامین را با شما تا آن گه که پیمان دهید و عقدی استوار بندید خدای را بر خویشتن گواه گیرید و بحق محمد خاتم پیغامبران و سید مرسلان سوگند یاد کنید که با این برادر غدر نکنید و او را با من آرید إلا أن یحاط بکمای الا ان تهلکوا جمیعا یقال احیط بفلان اذا هلک من ذلک قوله و أحیط بثمره ای اهلک و افسد فلما آتوه موثقهم اعطوه عهدهم و حلفوا له بمنزلة محمد قال یعقوب الله علی ما نقول وکیل شاهد کفیل حفیظ

چون این عهد و پیمان برفت یعقوب بنیامین را حاضر کرد پیراهنی پشمین از آن خود بوی داد عمامه ای کتان از آن اسماعیل و میزری از آن ابراهیم علیهم السلام گفت آن روز که پیش عزیز شوی این پیراهن بپوش و عمامه بر سر نه و میزر بر دوش افکن و من این از بهر کفن نهاده بودم که یادگار گرامیان است مرا بنیامین عصایی بدست گرفت و با برادران روی سوی مصر نهاد پدر بتشییع ایشان بیرون شد تا بزیر آن درخت که با یوسف تا آنجا رفته بود یعقوب چون بدان جای رسید دست بگردن بنیامین در آورد و زار بگریست گفت ای پسر با یوسف تا اینجا بیامدم وز آن پس او را باز ندیدم آن گه پسران را وداع کرد و ایشان را این وصیت کرد که رب العزه گفت و قال یا بنی لا تدخلوا من باب واحد و ادخلوا من أبواب متفرقة ای پسران همه بهم از یک دروازه در مروید بلکه هر دو تن از یک در در شوید تا از چشم بد شما را گزندی نرسد و کانوا اصحاب جمال و هییة و صور حسان و قامات ممتدة

قال النبی ص العین حق ای کاین موجود ...

میبدی
 
۲۸۳۶

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۲- سورة یوسف- مکیة » ۸ - النوبة الثالثة

 

قوله تعالی و جاء إخوة یوسف برادران یوسف بسبب نیاز و درویشی بمصر آمدند یوسف بایشان نگاه کرد از راه فراست بدانست که برادران وی اند بسته بند آز خسته تیغ نیاز بر سبیل امتحان عقیق شکر بیز را بگشاد گفت جوانان از کدام جانب می آیند هر چند که یوسف می دانست که ایشان که اندو از کجا می آیند لکن همی خواست که ذکر کنعان و وصف الحال یعقوب از ایشان بشنود و آن عهد بر وی تازه شود که حدیث دوست شنیدن و دیار و وطن دوست یاد کردن غذاء جان عاشق بود و خستگی وی را مرهم

و سنا برق نفی عنی الکری ...

... طیب الساحة معمور الفنا

برادران گفتند ای آفتاب خوبان ما از حدود کنعان می آییم گفت بچه کار آمده اید گفتند بتظلم ازین گردش زمانه تلخ بی وفا همانست که گفت یا أیها العزیز مسنا و أهلنا الضر ای عزیز ما مردمانی باشیم بذل غربت خونا کرده باضطرار بولایت تو آمده ایم و روزگار نامساعد پرده تجمل از روی ما فرو کشیده و باری که آورده ایم نه سزای حضرت تو است بکرم خود ما را بنواز و ببضاعت ما منگر ما را خشنود باز گردان که پدری پیر داریم تا بنزدیک وی باز شویم یوسف چون نام پدر شنید بسیار بگریست اما نقاب بر بسته بود و ایشان ندانستند که وی می گرید آن گه غلامان خویش را بفرمود که بارهای ایشان جز بحضرت ما مگشایید و پیش از آنک ما در آن نگریم در آن منگرید ایشان همه تعجب کردند که این چه حالست و چه شاید بودن چندان بارهای قیمتی از اطراف عالم بیارند جواهر پر قیمت و زر و سیم نهمار و جامهای الوان هرگز نگوید که پیش من گشایید و این بار محقر بضاعتی مزجاة خروارکی چند ازین پشم میش و موی گوسفند و کفشهای کهنه می گوید پیش تخت ما گشایید لا بد اینجا سری است سرش آن بود که هر تای موی حمال عشقی بود حامل دردی از دردهای یعقوبی اگر نه درد و عشق یعقوبی بودی یوسف را با آن موی گوسفند چه کار بودی و چرا دلالی آن خود کردی

مرا تا باشد این درد نهانی

ترا جویم که درمانم تو دانی

ای جوانمرد رب العزه هفتصد هزار ساله تسبیح ابلیس در صحراء لا ابالی بباد برداد تا آن یک نفس دردناک درویش بحضرت عزت خود برد که انین المذنبین احب الی من زجل المسبحین پس بفرمود یوسف که ایشان را هر یکی شترواری بار بدهید و بضاعتی که دارند هیچ از ایشان مستانید و ایشان را گفت ایتونی بأخ لکم من أبیکم شما را باز باید گشت و بنیامین را بیاوردن و یعقوب بنیامین را ببوی یوسف می داشت یوسف او را بخواند تا غمگساری باشد او را و هوای یعقوب می دارد

تسلی باخری غیرها فاذا التی

تسلی بها تغری بلیلی و لا تسلی

و گفته اند بنیامین را بدان خواند که بگوش وی رسید که همه انس دل یعقوب بمشاهده بنیامین است او را دوست می دارد و بجای یوسف می دارد یوسف را رگ غیرت برخاست گفت دعوی دوستی ما کند و آن گه دیگری را بجای ما دارد و با وی آرام گیرد او را از پیش وی بربایید و نزدیک من آرید تا غبار اغیار بر صفحه دوستی ننشیند که در دوستی شرکت نیست و در دلی جای دو دوست نیست ما جعل الله لرجل من قلبین فی جوفه

آمد بر من کارد کشیده بر من

گفتا که درین شهر تو باشی یا من

و لما فتحوا متاعهم وجدوا بضاعتهم ردت إلیهم چون سر بار باز کردند و بضاعت خویش در میان بار دیدند یعقوب گفت من در آن عزیز مصر جوانمردی تمام و کرمی عظیم می بینم بضاعتی از شما بستد شفقت را باز پنهان رد کرد نفی مذلت را که اگر در ظاهر رد کردی طعام که دادی بر سبیل صدقه بودی و صغار صدقه ستدن شما را نه پسندید اینت کرم لایح و فضل لامح نفی مذلت از بخشنده و رفع خجالت از پذیرنده و باین معنی حکایت بسیار است مورق عجلی بخانه درویشان شدی و ایشان را زر و درم بردی گفتی این نزدیک شما ودیعت می نهم تا آن گه که من طلبم بعد از سه روز کس فرستادی بر ایشان و خواهش نمودی که از من سوگندی بیامده که آن ودیعت باز نخواهم و بکار من نیاید اکنون شما اندر خلل معیشت خویش بکار برید تا سوگند من راست شود و من سپاس دارم و منت پذیرم و صدقه ها بدرویشان ازین وجه دادی و گفته اند حسین بن علی ع چون درویشی را دیدی گفتی ترا که خوانند و پسر که ای درویش گفتی من فلانم پسر فلان حسین گفتی نیک آمدی که از دیر باز من در طلب توام که در دفتر پدر خویش دیده ام که پدر ترا چندین درم بر وی است اکنون میخواهم تا ذمت پدر خود از حق تو فارغ گردانم و بدین بهانه عطا بدرویش دادی و منت بر خود نهادی

میبدی
 
۲۸۳۷

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۲- سورة یوسف- مکیة » ۹ - النوبة الثانیة

 

قوله تعالی و لما دخلوا علی یوسف آوی إلیه أخاه ای ضم الیه اخاه یقال آویت فلانا بالمد اذا ضممته الیک و اویت الیه بقصر الالف لجأت الیه و چون برادران یوسف از کنعان بیرون آمدند و بنیامین با ایشان همراه او را گرامی داشتند و خدمت وی کردند و بهر منزل که رسیدند جای وی میساختند و طعام و شراب بر وی عرضه میکردند تا رسیدند بیک فرسنگی مصر و یوسف آنجا مرد نشانده بود تا از آمدن ایشان او را خبر کند کس فرستاد و یوسف را خبر کرد که آن ده مرد کنعانی باز آمده اند و جوانی دیگر با ایشانست که او را مکرم و محترم می دارند یوسف بدانست که بنیامین با ایشانست بفرمود تا سرای وی بیاراستند و آیین بستند و تخت بنهادند و امرا و وزرا و حجاب و سروران و سرهنگان هر کسی را بجای خویش بخدمت بداشتند و یوسف خود را بیاراست تاج بر سر نهاد و بر تخت ملک بنشست چون برادران در آمدند بر پای خاست و همه را ببر اندر گرفت و پرسش کرد و پیش خود بنشاند روی با بنیامین کرد و گفت ای جوان تو چه نامی گفت بنیامین و بر پای خاست و بر یوسف ثنا گفت و آفرین کرد هم بزبان عبری و هم بتازی آن گه گفت پدرم این نام نهاد که گفتم اما چون عزیز را دیدم نام من آن بود که وی فرماید یوسف گفت فرزند داری گفت دارم گفت چه نام نهادی فرزند را گفت یوسف گفت چرا نام وی یوسف کردی گفت از بهر آنک مرا برادری بود نام وی یوسف و غایب گشت اکنون این پسر را یوسف خواندم تا یادگار او باشد یوسف زیر برقع اندر بگریست و زمانی خاموش گشت آن گه گفت طعام بیارید ایشان را شش خوان بیاوردند آراسته و ساخته با طعامهای الوان یوسف گفت هر دو برادر که از یک مادرید بر یک خوان نشینید دو دو همی نشستند و بنیامین تنها بماند یوسف گفت تو چرا نمی نشینی بنیامین بگریست گفت شرط هم خوانی هم مادری کردی و مرا برادر هم مادر نیست و آن کس که هم مادر من بوده حاضر نیست نه زندگی وی مرا معلوم تا بجویمش نه از مردگی وی مرا خبر تا بمویمش نه طاقت دل بر فراق نهادن نه امید وصال داشتن و نه آن پدر پیر را در محنت و سوگواری دیدن و نه بچاره وی رسیدن یوسف روی سوی برادران کرد گفت چون تنهاست او را فرمان دهید تا با من بر خوان نشیند برادران همه بر پای خاستند و عزیز را آفرین کردند و گفتند اگر تو او را با خود بر خوان نشانی ذخیره ای عظیم باشد او را و شرفی بزرگ موجب افتخار و سبب استبشار و نیز شادی باشد که بدل آن پیر محنت زده اندوه مالیده رسانی پس یوسف او را با خود بر خوان نشاند یوسف دست از آستین بیرون کرد تا طعام بخورد بنیامین دست یوسف بدید دمی سرد برآورد و آب از چشم فرو ریخت و طعام نمی خورد یوسف گفت چرا طعام نمی خوری گفت مرا طبع شهوت طعام خوردن نماند بعد از آنک دست و انگشتان تو دیدم که سخت ماننده است بدست و انگشتان برادرم یوسف کانه و العزیز تفاحة شقت بنصفین

یوسف چون آن سخن از وی بشنید گریستن بوی در افتاد و بر خود بپیچید اما صبر کرد و خویشتن را ننمود تا از طعام فارغ شدند و بدست هر یکی خلالی سیمین دادند و بدست بنیامین خلالی زرین دادند بر سر وی مرغی مجوف بمشک سوده آکنده بنیامین خلال همی کرد و مشک بر وی همی ریخت برادران را عجب آمد آن اعزاز و اکرام تا روبیل گفت ما رأینا مثل هذا پس ایشان را بمهمان خانه فرو آوردند و یوسف بخلوت خانه خود باز رفت و کس فرستاد و بنیامین را بخواند و با وی گفت در آن خلوت خانه که أ تحب ان اکون اخاک بدل اخیک الهالک فقال بنیامین ایها الملک و من یجد اخا مثلک لکن لم یلدک یعقوب و لا راحیل یوسف گفت خواهی که من ترا برادر باشم بجای آن برادر گم شده

بنیامین گفت ای ملک چون تو برادر کرا بود و کرا سزد و کجا بخاطر در توان آورد لکن نه چون یوسف که یعقوب و راحیل او را زادند یوسف چون این سخن شنید بگریست برخاست و او را در بر گرفت و گفت إنی أنا أخوک اندوه مدار و غم مخور که من برادر توام یوسف فلا تبتیس ای لا تحزن و الابتیاس افتعال من البؤس و هو سوء العیش بما کانوا یعملون فی حقنا

فلما جهزهم بجهازهم ای هیأ اسبابهم و او فی الکیل لهم و حمل لهم بعیرا و حمل باسم بنیامین بعیرا ثم امر بسقایة الملک فجعلت فی رحل أخیه بنیامین بغیر علمه و قیل کان ذلک بتقریر منه و توطین نفس علی ما نسب الیه من السرقة و السقایة و الصواع فی السورة واحد و هو الملوک الفارسی و کانت من فضة منقوشة بالذهب اعلاه اضیق من اسفله کانت العجم تشرب به و قیل کان کأسا من ذهب مرصع بالجواهر کان یوسف یشرب منه فجعله مکیالا لعزة الطعام حتی لا یکال بغیره قال النقاش السقایة و الصواع شی ء واحد اناء له رأسان فی وسطه مقبض کان الملک یشرب من رأس فیسمی سقایة و یکال الطعام بالرأس الآخر فیسمی صواعا قال و کان الصواع ینطق بمقدار ما کیل به باحسن صوت یسمع الناس به ثم ارتحلوا و امهلهم یوسف حتی انطلقوا

چون فرا راه بودند بدر شهر رسیده و بنیامین با ایشان مرد یوسف از پی در رسید و ایشان را بداشت و منادی ندا کرد فذلک قوله ثم أذن مؤذن ای اعلم معلم و نادی مناد أیتها العیر یعنی یا اصحاب العیر و العیر الإبل التی تحمل المیرة منادی آواز داد که إنکم لسارقون در تأویل این کلمه اقوال مفسران مختلف است قال بعضهم ان المنادی ناداهم من غیر اذن یوسف و قیل معناه انکم لسارقون لیوسف من ابیه حین اخذوه و باعوه و قیل فیه استفهام ای اینکم لسارقون و قیل اراد ان ظهر منکم السرق فانکم سارقون و قیل انکم فی قوم من یسرق کما یقال قتل بنو فلان رجلا و القاتل واحد او اثنان

قالوا ای قال اخوة یوسف و أقبلوا علی المنادی و من معه ما ذا تفقدون ما الذی ضل منکم

قالوا نفقد صواع الملک و لمن جاء به حمل بعیر من الطعام و أنا به زعیم کفیل ضمین یقوله المنادی و حد المؤذن ثم جمع الضمیر العاید ثم وحد الزعیم لان المؤذن او الناشد لا یکون الا واحدا و الزعیم هو المؤذن و لسان القوم

برادران چون حدیث دزدی شنیدند گفتند تالله لقد علمتم ما جینا لنفسد فی الأرض تالله این تا بدل واو است در قسم و واو بدل با است و درین سخن معنی تعجبست چنانک پارسیان گویند چیزی را که عجب دارند بخدا که این بس طرفه است ایشان همین گفتند بخدا که این بس عجبست که شما همی دانید که ما در زمین مصر نه بدان آمدیم تا تباهکاری کنیم و این از بهر آن گفتند که ایشان هر گاه که بمصر آمدندی دهنهای چهار پایان بر بستندی تا از کشت زار مردم هیچیز نخوردندی و مردم از ایشان این دیده بودند و قیل لانهم ردوا ما وجدوا فی رحالهم و هذا لا یلیق بالسراق

قالوا فما جزاؤه ای ما عقوبة السارق و ما جزاء السرق إن کنتم کاذبین فی قولکم و ما کنا سارقین

قالوا جزاؤه من وجد فی رحله ای اخذ من وجد فی رحله رقا فهو جزاؤه عندنا و کان عند آل یعقوب من یسرق یسترق و عند اهل مصر ان یضرب و یغرم ضعفی ما سرق منادیان گفتند جزاء دزدی چیست اگر شما دروغ گویید جواب دادند که جزاء دزدی آنست که آن دزد را برده گیرند بعقوبت آن دزدی اینست جزاء دزدی بنزدیک ما که آل یعقوبیم کذلک نجزی الظالمین این ظلم اینجا بمعنی دزدی است ای کذلک نجزی السارقین عندنا فی ارضنا و یوسف این تقریر بآن می کرد تا بنیامین را بحکم ایشان باز گیرد

فبدأ یعنی بدأ المؤذن الزعیم و قیل ردوهم الی مصر فبدأ واحدا بعد واحد قبل وعاء أخیه لتزول الریبة و لو بدأ بوعاء اخیه لعلموا انهم جعلوا فیه ثم استخرجها یعنی السقایة من وعاء اخیه کذلک کدنا لیوسف الکید ها هنا رد الحکم الی بنی یعقوب می گوید این تدبیر ما بدست یوسف دادیم و این کید ما ساختیم که او را الهام دادیم تا حکم با برادران افکند این بآن کردیم تا برادر با وی بداشتیم ما کان لیأخذ أخاه و یستوجب ضمه الیه فی دین الملک ای فی حکم الملک و سیرته و عادته لان دینه فی السرقة الضرب و التغریم می گوید یوسف را برده گرفتن دزد حکم دین وی نبود و موافقت نبود او را در دیانت بدین ملک إلا أن یشاء الله ای الا بمشیة الله یرید انه لم یتمکن یوسف من حبس اخیه فی حکم الملک لو لا ما کان الله له تلطفا حتی وجد السبیل الی ذلک و هو ما جری علی السنة اخوته ان جزاء السارق الاسترقاق نرفع درجات من نشاء بضروب الکرامات و ابواب العلم کما رفعنا درجة یوسف علی اخوته فی کل شی ء و قیل معناه نبیح لمن نشاء ما نشاء و نخصه بالتوسعة و فوق کل ذی علم علیم یکون هذا اعلم من هذا و هذا من هذا حتی ینتهی العلم الی الله عز و جل

قال الحسن و الله ما امسی علی ظهر الارض من عالم الا و فوقه من هو اعلم منه حتی ینتهی العلم الی الله عز و جل الذی علمه منه بدأ و الیه یعود و عن محمد بن کعب القرظی ان علی بن ابی طالب ع قضی بقضیة فقال رجل من ناحیة المسجد یا امیر المؤمنین لیس القضاء کما قضیت قال فکیف هو قال هو کذا و کذا قال صدقت و اخطأت

و فوق کل ذی علم علیم معنی آیت آنست که برداریم درجات آن کس که خواهیم بعلم زبر هر عالمی عالمی تا آن گاه که نهایت علم با خدای تعالی ماند عز ذکره که علم همه خلق آسمان و زمین در علم وی کم از قطره ایست در دریا

قالوا إن یسرق بنیامین فقد سرق أخ له من قبل یعنی یوسف ای له عرق فی السرقة من اخیه نزع فی الشبه الیه عکرمه گفت رب العزه یوسف را عقوبت کرد باین کلمات که بر زبان برادران وی براند در مقابله آنچ یوسف گفت بایشان که انکم لسارقون

یقول الله تعالی من یعمل سوءا یجز به و مفسران را اختلاف اقوال است در سرقت یوسف که چه بود قومی گفتند طعام از مایده یعقوب پنهان بر می گرفت و بدرویشان می داد و گفته اند که روزی درویشی از وی مرغی آرزو کرد یوسف بخانه شد و مادرش زنده بود از وی مرغ طلب کرد نداد و یوسف را دل بآرزوی درویش متعلق بود مرغ بدزدید و بدرویش برد برادران آن حال دانسته بودند پس از چندین سال بعیب باز گفتند سعید بن جبیر گفت بتی از پدر مادر بدزدید و بشکست و بر راه بیفکند مجاهد گفت ان عمته بنت اسحاق ورثت من ابیها منطقة له و کانت هی تکفل یوسف و تحبه و لا تصبر عنه فاراد یعقوب اخذ یوسف منها فسایها ذلک فشدت المنطقة علی وسطه ثم اظهرت ضیاع المنطقة فوجدت عند یوسف فصارت فی حکمهم احق به فأسرها یوسف فی نفسه هذا اضمار قبل الذکر علی شریطة التفسیر لان قوله أنتم شر مکانا بدل من الهاء فی قوله فاسرها و المعنی اسر یوسف هذه الکلمة فی نفسه و هی قوله أنتم شر مکانا ای انتم شر صنیعا منه و منی لما اقدمتم علیه من ظلم اخیکم و عقوق ابیکم و قیل اسر الغضبة و رجعة کلمتهم فی قلبه می گوید یوسف از آن سخن ایشان خشم گرفت و جواب آن سخن داشت در دل اما بر ایشان پیدا نکرد نه آن خشم و نه آن جواب که داشت و جواب آن بود که در دل خود با خویشتن گفت انتم شر مکانا فی السرق لانکم سرقتم اخاکم یوسف من ابیه علی الحقیقة و الله أعلم بما تصفون ای قد علم ان الذی تذکرونه کذب

قالوا یا أیها العزیز إن له أبا شیخا کبیرا کلفا بحبه کبیرا فی السن کبیرا فی القدر و المنزلة گفتند ای عزیز او را پدری است پیر بزرگ قدر محنت روزگار در وی اثر کرده و سوگوار در بیت الاحزان نشسته بر فراق پسری که از وی غایب گشته و بنیامین را دوست دارد و غمگسار وی باشد که هم مادر آن پسر غایب است بر عجز و پیری وی ببخشای و دردش بر درد میفزای فخذ أحدنا مکانه یکی را از ما برادران بجای وی برده گیر إنا نراک من المحسنین الینا برد بضاعتنا و ایفاء الکیل لنا و اذا فعلت ذلک فقد زدت فی احساننا

قال معاذ الله ای اعوذ بالله و اعتصم به و هو نصب علی المصدر ای اعوذ بالله معاذا و کذلک یقال اعوذ بالله و العیاذ بالله ای اعوذ بالله معنی آنست که باز داشت خواهم بخدای أن نأخذ إلا من وجدنا متاعنا عنده و لم یقل من سرق تحرزا من الکذب إنا إذا لظالمون جایرون ان اخذنا برییا بسقیم

آورده اند که پسران یعقوب را قوت بآن حد بود که اگر یکی از ایشان بانگ زدی چهار فرسنگ بانگ وی بشنیدندی و هر که شنیدی اندر دل وی خلل پدید آمدی و اعضاهایش سست گشتی و هر زن بارور که شنیدی بار بنهادی و چون خشم گرفتندی کس طاقت ایشان نیاوردی مگر که بوقت خشم هم از نژاد ایشان کسی دست بوی فرو آوردی که آن گه آن خشم از وی باز شدی روبیل برادر مهین در آن حال که این مناظره می رفت در باز گرفت بنیامین خشم گرفت چنانک مویهای اندام وی از جای برخاست و سر از جامه بیرون کرد و گفت ایها الملک و الله لتترکنا او لاصیحن صیحة لا تبقی بمصر امرأة حامل الا القت ما فی بطنها یوسف چون او را دید که در خشم شد پسر خود را گفت افراییم خیز و دست بوی فرود آر تا خشم وی باز نشیند و ساکن گردد افراییم دست بوی فرو آورد و آن غضب وی ساکن گشت روبیل گفت من هذا ان فی هذا البلد لینذرا من بذر یعقوب درین شهر که باشد که نهاد وی از تخم یعقوب است یوسف گفت یعقوب کیست روبیل دیگر باره خشم گرفت گفت اسراییل الله بن ذبیح الله بن خلیل الله یوسف گفت راست می گویی

فلما استیأسوا منه ییسوا من اجابة یوسف الی ما سألوه ییس و استیأس بمعنی واحد مثل سخر و استسخر و عجب و استعجب و ایس مقلوب ییس و بمعناه

و منه قراءة ابن کثیر فلما استیأسوا منه خلصوا نجیا ای انفردوا لیس معهم غیرهم یتناجون بینهم و النجی اسم للواحد و الجمیع قال الله تعالی لموسی و قربناه نجیا جمعه انجیاء و انجیة و هو مصدر فی موضع الحال ها هنا و مثله النجوی یکون اسما و مصدرا قال الله تعالی و إذ هم نجوی ای متناجون و قال فی المصدر انما النجوی من الشیطان قال کبیرهم ای اکبرهم فی السن و هو روبیل و قیل یهودا و قیل کبیرهم فی العقل و العلم لا فی السن و هو شمعون و کان رییسهم أ لم تعلموا أن أباکم قد أخذ علیکم موثقا من الله ای عهدا وثیقا و هو قوله فلما آتوه موثقهم و من قبل ما فرطتم فی یوسف این ماء صلت است تقدیره و من قبل فرطتم فی یوسف و روا باشد که ما فرطتم ابتدا نهند و من قبل خبر یعنی و تفریطکم فی یوسف ثابت من قبل و روا باشد که موضع آن نصب بود ای و تعلمون تفریطکم ای تقصیر کم فلن أبرح الأرض لا افارق ارض مصر و الارض منصوبة بواسطة الجار ای عن الارض و لیست ظرفا و لا مفعولا به حتی یأذن لی أبی یبعث الی ان آتاه أو یحکم الله لی گفته اند این مرگ است که خواست در تنگی دل هم چنان که در کلمه ابراهیم گفتند رب هب لی حکما و قیل معناه او یحکم الله لی بالسیف فاحارب من حبس اخی بنیامین و هو خیر الحاکمین اعدلهم لعباده

میبدی
 
۲۸۳۸

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۲- سورة یوسف- مکیة » ۱۰ - النوبة الثالثة

 

قوله تعالی ارجعوا إلی أبیکم الآیة چون یعقوب در فراقج یوسف بی سر و سامان شد و درمانده درد بی درمان شد خواست که از یاد آن عزیز جرح خویش را مرهم سازد و با پیوندی از آن یوسف عاشقی بازد بنیامین را که با او از یک مشرب آب خورده بود و در یک کنار پرورده یادگار یوسف ساخت و غمگسار خویش کرد و عاشق را پیوسته دل به کسی گراید که او را با معشوق پیوندی بود یا بوجهی مشاکلتی دارد نبینی مجنون بنی عامر که بصحرا بیرون شد و آهویی را صید کرد و چشم و گردن وی بلیلی ماننده کرد دست بگردن وی فرو می آورد و چشم وی می بوسید و می گفت فعیناک عیناها و جیدک جیدها

چون یعقوب دل در بنیامین بست و پاره ای در وی آرام آمد دیگر باره در حق وی دهره زهر از نیام دهر بر کشیدند از پدر جدا کردند تا نام دزدی بر وی افکندند بر بلاء وی بلا افزودند و بر جراحت نمک ریختند و سوخته را باز بسوختند چنانک آتش خرقه سوخته خواهد تا بیفزود درد فراق دلسوخته ای خواهد تا با وی در سازد

هر درد که زین دلم قدم بر گیرد ...

... کآتش چون رسد بسوخته در گیرد

یعقوب تا بنیامین را می دید او را تسلی حاصل می شد که من منع من النظر تسلی بالاتر پس چون از بنیامین درماند سوزش بغایت رسید و از درد دل بنالید بزبان حسرت گفت یا اسفی علی یوسف وحی آمد از جبار کاینات که یا یعقوب تتأسف علیه کل التأسف و لا تتأسف علی ما یفوتک منا باشتغالک بتأسفک علیه ای یعقوب تا کی ازین تأسف و تحسر بر فراق یوسف و تا کی بود این غم خوردن و نفس سرد کشیدن خود هیچ غم نخوری بدان که از ما باز مانده ای تا بوی مشغولی

با دو قبله در ره توحید نتوان رفت راست

یا رضای دوست باید یا هوای خویشتن

ای یعقوب نگر تا پس ازین نام یوسف بر زبان نرانی و گرنه نامت از جریده انبیاء بیرون کنمپیر طریقت گفت یاد یعقوب یوسف را تخم غمانست یاد یوسف یعقوب را تخم ریحانست چون یعقوب را بیاد یوسف چندان عتابست پس هر چه جز یاد الله همه تاوانست می گویند یاد دوست چون جانست بهتر بنگر که یاد دوست خود جانست یعقوب چون سیاست عتاب حق دید پس از آن نام یوسف نبرد تا هم از درگاه عزت از روی ترحم و تلطف بجبرییل فرمان آمد که ای جبرییل در پیش یعقوب شو و یوسف را با یاد او ده جبرییل آمد و نام یوسف برد یعقوب آهی کرد وحی آمد از حق جل جلاله که یا یعقوب قد علمت ما تحت انینک فو عزتی لو کان میتا لنشرته لک لحسن وفایک

قوله و ابیضت عیناه من الحزن فهو کظیم قال الاستاد ابو علی الدقاق ان یعقوب بکی لاجل مخلوق فذهب بصره و داود کان اکثر بکاء من یعقوب فلم یذهب بصره اذ کان بکاؤه لاجل ربه عز و جل گریستن که از بهر حق باشد جل جلاله دو قسم است گریستن بچشم و گریستن بدل گریستن بچشم گریستن تایباتست که از بیم الله بر دیدار معصیت خویش گریند و گریستن بدل گریستن عارفانست که از اجلال حق بر دیدار عظمت گریند گریستن تایبان از حسرت و نیازست گریستن عارفان از راز و نازست

پیر طریقت گفت الهی در سر گرستنی دارم دراز ندانم که از حسرت گریم یا از ناز گریستن از حسرت نصیب یتیم است و گریستن شمع بهره ناز از ناز گریستن چون بود این قصه ایست دراز مصطفی ص گفت فردا در قیامت چشمها همه گریان بود از هول رستاخیز و فزع اکبر مگر چهار چشم یکی چشم غازی ای که در راه خدای زخمی بر وی آید و تباه شود دیگر چشمی که از محارم فرو گیرند تا بناشایست ننگرد سوم چشمی که از قیام شب پیوسته بی خواب بود چهارم چشمی که از بیم خدای بگرید روی ان داود علیه السلام قال الهی ما جزاء من بکی من خشیتک حتی تسیل دموعه علی وجهه قال جزاؤه ان اومنه من الفزع الاکبر و ان احرم وجهه علی لفح النار

و روی ان الله عز و جل قال و عزتی و جلالی لا یبکی عبد من خشیتی الا سقیته من رحیق رحمتی و عزتی و جلالی لا یبکی عبد من خشیتی الا ابدلته ضحکا فی نور قدسی ...

... قال إنما أشکوا بثی و حزنی إلی الله

شکا الی الله و لم یشک من الله فمن شکا الی الله وصل من شکا من الله انفصل یعقوب گفت درد خود هم بدو بردارم و از و بکس ننالم که من می دانم که وی جل جلاله دردها را شافی است و مهمها را کافی و وعده ها را وافی آن گه زبان تضرع بگشاد گفت الهی بهر صفت که هستم بر خواست تو موقوفم بهر نام که خوانند مرا ببندگی تو معروفم

تا جان دارم غم ترا غمخوارم

بی جان غم عشق تو بکس نسپارم

یا بنی اذهبوا فتحسسوا ای اطلبوا یوسف بجمیع حواسکم بالبصر لعلکم تبصرونه و بالاذن لعلکم تسمعون ذکره و بالشم لعلکم تجدون ریحه روید ای پسران من یوسف را بجویید و خبر و نشان وی بپرسید و از روح خدا نومید مباشید محنت بغایت رسید بوی فرج می آید کارد باستخوان رسید وقتست اگر می بخشاید

ای قافله چون روی بسوی سفر آرید ...

... ثم احالهم علی فضل الله فقال لا تیأسوا من روح الله قال الجنید تحقق رجاء الراجین عند تواتر المحن و ترادف المصایب لان الله تعالی یقول لا تیأسوا من روح الله و النبی ص یقول افضل العبادة انتظار الفرج

فلما دخلوا علیه قالوا یا أیها العزیز الآیات برادران یوسف که به کنعان باز گشتند بنوبت دوم و بنیامین را به مصر بگذاشته بعلت دزدی آن قصه با یعقوب بگفتند یعقوب گفت این چه داغ است که دیگر باره بر جگر این پیر سوخته غمگین نهادید گاه عذر گرگ آرید و گاه عذر دزدی از خاندان نبوت دزدی نیاید که نقطه نبوت جز در محل عصمت نیوفتد شما را باز باید رفت که ازین حدیث بویی همی آید ایشان گفتند ای پدر ما را بر آن درگاه آب روی نیست مگر تو نامه ای نویسی که نامه ترا ناچار حرمت دارند پدر قلم برداشت و کاغذ و این نامه نبشت بسم الله الرحمن الرحیم من یعقوب اسراییل الله بن اسحاق ذبیح الله بن ابراهیم خلیل الله الی عزیز مصر المظهر للعدل الموفی للکیل اما بعد فانا اهل بیت موکل بنا البلاء فاما جدی فشدت یداه و رجلاه و وضع فی المنجنیق فرمی به الی النار فجعلها الله تعالی علیه بردا و سلاما و اما ابی فشدت یداه و رجلاه و وضع السکین علی قفاه لیقتل ففداه الله و اما انا فکان لی ابن و کان احب اولادی الی فذهب به اخوته الی البریة ثم اتونی بقمیصه ملطخا بالدم و قالوا قد اکله الذیب فذهبت عینای ثم کان لی ابن و کان اخاه من امه و کنت اتسلی به فذهبوا به ثم رجعوا و قالوا انه سرق و انک حبسته لذلک و انا اهل بیت لا نسرق و لا نلد سارقا فان رددته الی و الا دعوت علیک دعوة تدرک السابع من ولدک حاصل نامه آنست که ما خاندانی ایم که دل و جان ما بر اندوه وقف کرده اند و می شنویم که تو جوانی زیبایی از بهر خدا آن قرة العین ما بما باز فرست و بر عجز و پیری من رحمت کن که من بی یوسف روزگار با بنیامین میگذاشتم و گر نفرستی تیری دردناک ازین جگر سوخته رها کنم که الم آن به هفتمین فرزند تو برسد یوسف چون این نامه بخواند برقع فرو گشاد و تاج از سر فرو نهاد گفت این عتاب ما تا آن گه بود که شفاعت آن پیر پیغامبر در میان نیامده بود اکنون که شفاعت وی آمد من یوسفم و شما برادران منید

لا تثریب علیکم الیوم گفته اند مثل محاسبت الله با مؤمنان روز قیامت مثل معامله یوسف است با برادران یوسف گفت هل علمتم ما فعلتم بیوسف همچنین رب العزه گوید هل علمتم ما فعلتم عبادی یوسف چون ایشان معترف شدند بگناه خویش از کرم خود روا نداشت جز آن که گفت لا تثریب علیکم الیوم اگر یوسف را این کرم می رسد پس اکرم الاکرمین و ارحم الراحمین سزاوارتر که در مقام خجل بندگان را گوید لا خوف علیکم الیوم و لا أنتم تحزنون قال الاستاد ابو علی الدقاق لما قال یوسف إنه من یتق و یصبر فإن الله لا یضیع أجر المحسنین احال فی استحقاق الاجر علی ما عمل من الصبر انطقهم الله حتی اجابوه بلسان التوحید فقالوا تالله لقد آثرک الله علینا یعنی ان هذا لبس بصبرک و تقواک انما هذا بایثار الله ایاک علینا فیه تقدمت علینا لا بجهدک و تقویک فقال یوسف علی جهة الانقیاد للحق لا تثریب علیکم الیوم اسقط عنهم اللوم لانه کما لم تقویه من نفسه حیث نبهوه علیه لم یر جفاهم منهم فنطق عن عین التوحید و اخبر عن شهود التقدیر

میبدی
 
۲۸۳۹

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۳- سورة الرعد- مکیة » ۱ - النوبة الثانیة

 

بدانک این سوره چهل و سه آیت است و هشتصد و پنجاه و پنج کلمه و سه هزار و پانصد و شش حرفست جمله بمکه فرو آمد بقول جماعتی مفسران و بقول ابن عباس و مجاهد جمله بمدینه فرو آمد و قول درست آنست که بمکه فرو آمد مگر دو آیت هو الذی یریکم البرق خوفا و طمعا و این را قصه ایست که بآن رسیم شرح دهیم دیگر آیت و یقول الذین کفروا لست مرسلا و در این سوره دو آیت منسوخ است یکی مجمع علی نسخها و دیگر مختلف فی نسخها اما آنک باجماع منسوخ است و إن ما نرینک بعض الذی نعدهم أو نتوفینک فإنما علیک البلاغ بآیت سیف منسوخ است آیت دیگر و إن ربک لذو مغفرة للناس علی ظلمهم بقول بعضی محکم است و بقول بعضی منسوخ و ناسخها قوله إن الله لا یغفر أن یشرک به و در فضیلت سوره ابی کعب روایت کند از مصطفی ص قال من قرأ سورة الرعد اعطی من الاجر عشر حسنات بوزن کل سحاب مضی و کل سحاب یکون الی یوم القیامة و کان یوم القیامة من الموفین بعهد الله

بسم الله الرحمن الرحیم المر قال ابن عباس معناه انا الله اعلم و اری و الکلام فی تأویل الحروف قد سبق تلک آیات الکتاب اینجا سخن تمام شد و معناه تلک الاخبار التی قصصتها علیک من خبر یوسف و غیره هی آیات الکتاب الذی انزلته علی الانبیاء قبلک می گوید ای محمد آن قصه های پیغامبران که بر تو خواندیم و آیین رفتگان و سرگذشت ایشان که ترا در قرآن بیان کردیم هم چنان در تورات موسی و انجیل عیسی و زبور داود بیان کردیم و با ایشان بگفتیم یعنی که این کتابهای خداوند آیات و سخنان وی همه موافق یکدیگراند و مصدق یکدیگر و گفته اند که کتاب اینجا لوح محفوظ است یعنی که آن همه آیات و سخنان ما است در لوح محفوظ نبشته و مثبت کرده آن گه گفت و الذی أنزل إلیک یعنی و القرآن الذی انزل الیک من ربک الحق فاعتصم به و اعمل بما فیه

ابن عباس گفت آیات الکتاب قرآنست هر چه پیش ازین سوره فرو آمد از احکام و اخبار و قصص و الذی أنزل إلیک یعنی هذه السورة می گوید آنچ پیش ازین سوره فرو آمد از قرآن و این سوره همه حق است و راست کلام خداوند و صفت وی نه چنانک کفار مکه می گویند ان محمدا تقوله من تلقاء نفسه و لکن أکثر الناس من مشرکی مکة لا یؤمنون لا یصدقون بالقرآن انه من عند الله قال الزجاج لما ذکر انهم لا یؤمنون عرف الذی یوجب التصدیق من دلایل الربوبیة و شواهد القدرة

فقال عز من قایل الله الذی رفع السماوات ای من وضعها من جانب العلو بغیر عمد جمع عماد و قیل جمع عمود تقول العرب عمود البیت و عماد البیت و جمعها عمد بفتحتین کادم و اهب و یجمع العمود علی عمد ایضا کرسول و رسل ترونها الضمیر یعود الی السماوات ای ترونها کذلک فلا حاجة الی بیان و قیل یعود الی العمد و فیه قولان احدهما لها عمد غیر مرییة و هی قدرة الله سبحانه و قیل هی جبل قاف و السماء مثل القبة اطرافها علی ذلک الجبل و ذلک الجبل محیط بالدنیا مخلوق من زبر جدة خضراء و ان خضرة السماء من جبل قاف این آیت جواب سؤال مشرکانست که از رسول خدا ص پرسیدند که آن خداوند که معبود تو است فعل و صنع وی چیست و در قرآن مثل این آیت بجواب ایشان صد و هشتاد آیت است و المعنی خلق الله السماوات فی الهواء من غیر اساس و غیر اعمدة و بناء الخلق لا یثبت الا باساس و اعمدة لیعتبروا و یعرفوا قدرة الله تعالی ثم استوی علی العرش الاستواء فی العربیة ضد الاعوجاج و الاستیفاز و قد سبق بیانه و سخر الشمس و القمر معنی السخرة ان یکون مقهورا مدبرا لا یملک لنفسه ما یخلصه من القهر می گوید آفتاب و ماه را روان و فرمانبردار کردیم تا همی روند در مجاری خویش و همی برند درجات و منازل نام زد کرده خویش که بآن در نگذرند تا شما بر رفت ایشان سال و ماه و روزگار همی دانید و حساب معاملات همی کنید اینست معنی کل یجری لأجل مسمی بیک قول و بقول دیگر کل یجری لاجل مسمی ای کل واحد منهما یجری الی وقت معلوم و هو فناء الدنیا و قیام الساعة التی عندها تکور الشمس و یخسف القمر و تنکدر النجوم یدبر الأمر یقضیه وحده و قیل یبعث الملایکة بالوحی و الرزق یفصل الآیات یبین الآیات الدالة علی وحدانیته و قیل یبین آیات القرآن لعلکم بلقاء ربکم توقنون کی تتفکروا یا اهل مکة فتعرفوا قدرته علی البعث و الاعادة

و هو الذی مد الأرض ای بسطها من تحت الکعبة لیثبت علیها اقدام الخلق این آیت دلیلست که شکل زمین بسیط است نه بر مثال کره رب العزه از زیر کعبه پهن باز کشید بر یک طبقه آن گه شکافته کرد آن را و هفت طبقه ساخت فذلک قوله کانتا رتقا ففتقناهما پس رب العالمین فریشته ای فرستاد از زیر عرش تا بزیر این طبقه های زمین در شد و آن را بر دوش خود گرفت یک دست آن فریشته سوی مشرق دیگر دست سوی مغرب و هر دو طرف زمین بدو دست خود استوار بگرفته فریشته در نگرست قدم خود دید بر هوا معلق ایستاده و بهیچ قرارگاه نرسیده تا رب العزه از فردوس گاوی فرستاد که وی را چهل هزار سیر و است و چهل هزار قایمه و برزه آن گاو قرارگاه قدم فریشته ساخت و می گویند سروهای گاو از اقطار زمین در گذشته است و هر دو بینی گاو روی ببحر دارد و هو یتنفس کل یوم نفسا فاذا تنفس مد البحر و اذا مد نفسه جزر و آن گاو قدم بر هیچ قرارگاه نداشت چنانک فریشته نداشت تا رب العزه زیر وی صخره ای آفرید سبز برنگ یاقوت چندانک هفت آسمان و هفت زمین تا قدم گاو بر آن صخره قرار گرفت و هی الصخرة التی قال لقمان لابنه یا بنی إنها إن تک مثقال حبة من خردل فتکن فی صخرة و آن گه صخره بر هوا بود آن را مستقری نه تا رب العزه ماهی بیافرید از آن صخره بزرگتر و عظیم تر فوضع الصخرة علی ظهره و سایر جسده خال و گفته اند که ماهی بر دریاست و دریا بر باد و باد بر قدرت حق

وهب منبه گفت رب العالمین باد را بیافرید و آن را در زمین دوم محبوس کرد اکنون بادهای مختلف از آنجا بیرون می آید و چنانک الله خواهد در عالم می گرداند کما قال عز و جل و تصریف الریاح و در زمین سوم خلقی آفریده که رویهای ایشان چون روی آدمیانست اما دهنهاشان چون دهنهای سگان دستهاشان چون دست آدمی و پایهاشان چون پای گاو و گوش چون گوش گاو و موی چون پشم میش بر تن ایشان هیچ جامه نه و کار ایشان جز عبادت الله تعالی نه لا یعصون الله طرفة عین لیلنا نهارهم و نهارنا لیلهم و زمین چهارم معدن سنگ کبریت است اعدها الله تعالی لاهل النار تسخن بها جهنم قال النبی ص و الذی نفسی بیده ان فیها لاودیة من کبریت لو ارسل فیها الجبال الرواسی لماعت

و در زمین پنجم کژدمان و ماران عظیم آفریده چنانک کوه کوه هر یکی را هژده هزار نیش است بر مثال خرما بنان زیر هر نیش هژده هزار قله زهر ناب که اگر یک نیش از آن بر کوه های زمین زند آن را پست گرداند رب العزه آن را آفریده تا فردا برستاخیز کافران را بدان عذاب کند و زمین ششم سجین است جای ارواح کافران و دواوین اعمال ایشان چنانک رب العزه گفت کلا إن کتاب الفجار لفی سجین و زمین هفتم مسکن ابلیس است و جای لشکر وی فی احد جانبیه سموم و فی الآخر زمهریر و احتوشته جنوده من المردة و عتاة الجن و منها یبث سرایاه و جنوده فاعظمهم عنده منزلة اعظمهم فتنة

روی سلمة بن کهیل عن ابی الزعراء عن عبد الله قال الجنة الیوم فی السماء السابعة فاذا کان غدا جعلها الله حیث یشاء و ان النار الیوم فی الارض السفلی فاذا کان غدا جعلها الله حیث شاء و جعل فیها رواسی جبالا ثوابت من رسا الشی ء اذا ثبت و کانت الارض تضطرب فخلق الله الجبال اوتادا فاستقرت قال ابن عباس کان ابو قبیس اول جبل وضع علی الارض

روی انس بن مالک قال قال رسول الله ص لما خلق الله الارض جعلت تمید فخلق الجبال فالقاها علیها فاستقامت فتعجبت الملایکه من شدة الجبال فقالت یا رب فهل من خلقک شی ء اشد من الجبال قال نعم الحدید فقال یا رب هل من خلقک شی ء اشد من الحدید قال نعم النار قالت یا رب فهل من خلقک شی ء اشد من النار قال نعم الماء قالت یا رب فهل من خلقک شی ء اشد من الماء قال نعم الریح قالت یا رب فهل من خلقک شی ء اشد من الریح قال نعم الانسان یتصدق بیمینه فیخفیها من شماله

قوله و أنهارا ای و جعل فیها انهارا لمنافع الخلق جمع نهر و هو سبیل الماء من نهرت الشی ء ای وسعته و من کل الثمرات ای و من اجناس الثمرات جعل فیها زوجین اثنین ای لونین و ضربین حلوا و حامضا و مرا و عذبا و حارا و باردا یرید اختلاف کل جنس من الثمر و الزوج واحد و الزوج اثنان و لهذا قید لیعلم ان المراد بالزوج ها هنا الفرد لا التثنیة و خص اثنین بالذکر و ان کان من اجناس الثمار ما یزید علی ذلک لانه الاقل اذ لا نوع ینقص اصنافه عن اثنین و قیل زوجین اثنین الشمس و القمر و قیل اللیل و النهار علی ان الکلام تم علی قوله و من کل الثمرات یغشی اللیل النهار ای یغشی ظلمة اللیل ضوء النهار و ضوء النهار ظلمة اللیل إن فی ذلک لآیات لقوم یتفکرون فیها

و فی الأرض قطع متجاورات ای متقاربات متدالیات یقرب بعضها من بعض بالجوار و یختلف بالتفاضل فمنها عذبة و منها مالحة و منها طیبة تنبت و منها سبخة لا تنبت و بعضها ینبت شجرا لا ینتبه بعضها می گوید در زمین بقعتهاست متصل یکدیگر یکی خوش که نبات می دهد و درخت می رویاند یکی شورستان که نبات ندهد و درخت نرویاند و انگه آن زمین که رویاند در یکی انگور و در دیگر نه در یکی نخل در دیگر نه در یکی زیتون در دیگر نه در یکی ترنج و نارنج در دیگر نه در یکی نارجیل در دیگر نه در یکی نیل در دیگر نه در یکی کتان در دیگر نه و جنات من أعناب ای و بساتین من ثمر الکرم و در زمین بستان هاست از میوه انگور رنگارنگ لونالون قریب دویست گونه انگور عدد کرده اند و زرع و نخیل صنوان و غیر صنوان این همه رفع اند بر قراءت ابن کثیر و ابو عمرو عطف بر جنات و بر قراءت باقی همه جراند عطف بر اعناب و الزرع القاء الحب للنبات فی الارض و النخیل جمع نخلة و الصنوان ان یکون الاصل واحدا ثم یتفرع فیصیر نخیلا یحملن و اصلهن واحد و غیر صنوان هی المتفرقة واحدة واحدة و الصنوان جمع صنو مثل قنوان جمع قنو و الصنو المثل و تقول العرب هو صنوه ای اخوه لابیه و امه و فی الخبر عم الرجل صنو ابیه یسقی بالیاء قراءة شامی و عاصم و یعقوب ای ذلک کله یسقی و قرأ الباقون بتاء التأنیث ای هذه الاشیاء تسقی بماء واحد فالماء فی اصله متحد الوصف و اختلاف الوان الماء و طعومه بالمجاورة و یفضل بالیاء قراءة حمزة و الکسایی ردا علی قوله یدبر و یغشی و قرأ الباقون نفضل بالنون اخبارا عن الله بلفظ الجمع کقوله إنا نحن نحیی و نمیت بعضها علی بعض فی الأکل ای فی الثمر و هو خلاصة الشجر تأتی مختلفة و ان کان الهواء واحدا فقد علم ان ذلک لیس من اجل الهواء و لا الطبع و ان لها مدبرا

قال ابن عباس و نفضل بعضها علی بعض فی الأکل قال الحلو و الحامض و الفارسی و الدقل قال مجاهد هذا مثل لبنی آدم صالحهم و طالحهم و ابوهم واحد

و عن جابر قال سمعت النبی ص یقول لعلی ع الناس من شجر شتی و انا و انت من شجرة واحدة ثم قرأ النبی ص و فی الارض قطع متجاورات حتی بلغ یسقی بماء واحد إن فی ذلک ای فی الذی مضی ذکره لدلالات لقوم ذوی عقول قال النبی ص العاقل من عقل عن الله امره

و قال الواسطی العاقل ما عقلک عن المجازی و إن تعجب فعجب قولهم تقدیر الآیة و ان تعجب فقولهم أ إذا کنا ترابا أ إنا لفی خلق جدید عجب معنی آنست که ای محمد اگر شگفت خواهی که بینی و شنوی آنک شگفت سخن ایشانست پس آنک می بینند که من درخت تهی گشته و خشک شده هر سال سبز میکنم و پر بار و زمین تهی گشته خشک سبز میکنم و پر بر میگویند ما را در آفرینش نو خواهند گرفت و قیل و ان تعجب یا محمد من عبادتهم ما لا ینفع و لا یضر و تکذیبک بعد البیان فاعجب منهم تکذیبهم بالبعث و قولهم أ إذا کنا ترابا بعد الموت أ إنا لفی خلق جدید نعاد خلقا جدیدا کما کنا قبل الموت مکی و ابو عمرو و عاصم و حمزه ا یذا کنا ترابا ا إنا هر دو کلمت باستفهام خوانند نافع و کسایی و یعقوب أ إذا کنا ترابا باستفهام خوانند انا لفی خلق جدید ابن عامر بضد ایشان خواند اذا کنا ترابا ا إنا و حاصل معنی آنست که اذا کنا ترابا نبعث و نحیی و این سخن بر سبیل انکار گفتند پس رب العالمین خبر داد که بعد از این بیان که کردیم و برهان که نمودیم آن کس که بعث و نشور را انکار کند کافرست

فقال عز من قایل أولیک الذین کفروا بربهم لانهم انکروا البعث و أولیک الأغلال فی أعناقهم یوم القیامة و فی النار الاغلال جمع الغل و هو طوق یقید به الید الی العنق و قیل الاغلال الاعمال اللازمة لهم المؤدیة الی العذاب و أولیک أصحاب النار ای سکان النار هم فیها خالدون ماکثون ابدا لا یموتون فیها و لا یخرجون منها ...

... و یقال اختر الجود قبل البخل ای دونه و قد خلت من قبلهم المثلات یعنی مضت من قبلهم العقوبات فی الامم المکذبة فلم یعتبروا بها المثلة العقوبة الشدیدة التی یضرب بها المثل لعظمها و الجمع المثلات مثل صدقة المرأة و صدقات و إن ربک لذو مغفرة للناس علی ظلمهم یرید تأخیر العذاب الی یوم الدین لا غفران الذنوب و قیل هو کقوله یغفر لمن یشاء و یعذب من یشاء و قوله علی ظلمهم حال للناس ما لم یکن شرکاء و قیل علی ظلمهم بالتوبة منه و قیل علی ظلمهم یعنی علی الصغایر و إن ربک لشدید العقاب یعنی علی المشرکین

روی سعید بن المسیب قال لما نزلت هذه الآیة

قال رسول الله ص لو لا عفو الله و رحمته و تجاوزه لما هنأ احدا عیش و لو لا عقابه و وعیده و عذابه لاتکل کل احد

و یقول الذین کفروا لو لا أنزل ای هلا انزل علیه أی علی محمد آیة من ربه ای علامة و حجة لنبوته لم یقنعوا بما انزل علیه من الآیات الواضحة من انشقاق القمر و القرآن الذی دعوا الی ان یأتوا بسورة مثله و التمسوا آیة کآیة موسی و عیسی و صالح فقال مجیبا لهم إنما أنت منذر ای لیس علیک الا ابلاغ الرسالة و انذار الکفار و تبشیر المؤمنین و لکل قوم هاد یهدی الی الطاعة فیه اربعة اقوال احدها ان الهادی هو المنذر و هو النبی ص ای انت منذر و هاد لکل قوم و الثانی ان الهادی هو الله ای انت منذر و الله هاد لکل قوم و الثالث انه عام یعنی و لکل امة نبی بعث الیهم یهدیهم بما یعطیه الله من الآیات لا بما یتحاکمون فیه و یقترحون علیه و هو الذی اشار الیه ابن عباس و لکل قوم هاد ای داع الی الحق و القول الرابع انه علی ع قال ابن عباس لما نزلت هذه الآیة وضع رسول الله ص یده علی صدره فقال انا المنذر و اوما بیده الی منکب علی فقال انت الهادی یا علی بک یهتدی المهتدون من بعدی و دلیل هذا التأویل ما روی حذیفة ان النبی ص قال ان ولیتموها ابا بکر فزاهد فی الدنیا راغب فی الآخرة و ان ولیتم عمر فقوی امین لا تأخذه فی الله لومة لایم و ان ولیتم علیا فهاد مهدی

میبدی
 
۲۸۴۰

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۳- سورة الرعد- مکیة » ۲ - النوبة الثالثة

 

... الله یعلم خداست که داناست و در دانایی یکتاست و نهانش چون آشکار است باریک بین و نهان دان و شیرین صنع و نیک خداست هر ذره ای از ذرایر موجودات در زمین و در سماوات چه آشکارا و چه نهان چه در روز روشن چه در شب تاریک جنبش همه می بیند آواز همه می شنود اندیشه همه می داند

آن کودک که اندر شکم مادر بیمار و در آن ظلمت رحم بنالد آن ناله وی می شنود و درد وی را درمان می سازد

گفته اند که چون آن کودک از درد بنالد دارویی یا طعامی که شفاء وی در آن بود مادر را در دل افتد و آرزوی آن طعامش پدید آید بخورد و شفاء آن کودک در آن بود تا در رحم مادر بود او را در حمایت و رعایت خود می دارد بعد از آن که صد هزاران عجایب حکمت و بدایع فطرت بحکم عنایت از روی لطافت در نهاد و هیکل وی پدید کرده از بینایی و شنوایی و دانایی و گیرایی و روایی قدی خیزرانی رویی ارغوانی صورت آشکار او سرش نهانی و رب العزه بر بنده این منت می نهد و شکر آن در میخواهند

در تورات موسی است من انصف منی لخلقی صورت و خلقت و رزقت ثم قلت لهم تصدقوا مما رزقکم علی المسکین بدرهم اجعله لکم عشرا و ان اعطیتموه عشرا اجعلها مایة و ان اعطیتموه مایة جعلتها لکم الفا و لا ینفد خزاینی و لا اضیع اجر المحسنین

چون از رحم مادر بیرون آید و قدم درین سرای بلیات و نکبات نهد گوشوانان و نگهبانان بر وی گمارد

چنانک گفت جل جلاله له معقبات من بین یدیه و من خلفه یحفظونه من أمر الله در خبرست که ده فریشته بر وی گمارد یکی بر راست یکی بر چپ یکی در پیش یکی در قفا دو بالای سر دو بر چشم دو بر دهن این ده فریشته گماشتگان حق اند نگهبانان بنده از بدها و آفتها این فریشتگان روزند چون شب در آید بآسمان باز شوند و ده دیگر بجای ایشان باز آیند و فی ذلک ما

روی ابو هریرة قال قال رسول الله ص یتعاقبون فیکم ملایکة باللیل و ملایکة بالنهار و یجتمعون فی صلاة الفجر و صلاة العصر ثم یعرج الذین یأتوا فیکم فیسیلهم ربهم کیف ترکتم عبادی فیقولون ترکناهم و هم یصلون

اگر کسی گوید معلوم است که فریشتگان قضاء الله را رد نتوانند پس بودن فریشتگان و بنده چه فایدت کند جواب آنست که قضاء الله بر دو قسم است قضاء لازم و قضاء جایز

قضاء لازم آنست که رب العزه تقدیر کرد و حکم راند که از آسمان فرو آید و ناچار ببنده رسد فریشتگان این حکم را دفع نتوانند کرد و نه بهیچ فعل از افعال بنده از خیرات و صدقات این قضا بگردد و فریشتگان بنده را باین قضا باز گذارند چنانک در خبر است فاذا جاء القدر خلوا بینه و بینه اما قضاء جایز آنست که قضی مجییه و لم یقض حلوله وقوعه بل قضی صرفه بالتوبة و الدعاء و الصدقة و الحفظة و از اینجا گفته اند الصدقة ترد البلاء

و در روزگار عیسی ع مردی گازر جایی بگذشت عیسی درو نگرست بدیده معجزت آن قضاء جایز بدید که روی بوی نهاده عیسی گفت این مرد همین ساعت از دنیا برود ساخته باشید تا بر وی نماز کنیم آن گازر رفت بشغل خویش و آن ساعت در گذشت و گازر باز آمد حواریان گفتند یا نبی الله آن ساعت گذشت و مرد زنده است حکم تو از کجا بود عیسی ع آن مرد را پرسید که این ساعت چه خیر کردی گفت دو درویش را دیدم گرسنه و دو قرص داشتم بایشان دادم گفت از آن پس چه دیدی گفت پشته ای که داشتم در میان آن ماری سیاه بود از آنجا بیرون آمد بندی محکم بر دهن وی نهاده عیسی گفت آن قضاء جایز بود صدقه آن را بگردانید و رب العزه در ازل همین حکم کرده که چون بنده صدقه دهد بلا از وی بگرداند و یشهد کذلک قصة یونس ع

إن الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بأنفسهم عیروا السنتهم عن حقایق ذکره فغیر قلوبهم عن لطایف بره ورد زبان و وارد دل در هم بسته و بهم پیوسته تا اوراد اذکار بر زبان بنده روانست واردات انوار در دل وی تابانست و تا جوارح و ارکان بنده بنعت ادب در نماز است جان و روان وی در حضرت راز و نازست و بر عکس این تا بر زبان بنده بیهده میرود دل وی در غفلت می بود و تا قدم از دایره فرمان بدر می نهد حلاوت ایمان بدل وی راه نیابد و إذا أراد الله بقوم سوءا فلا مرد له لکن چون الله تعالی خواهد که دل وی نهبه شیطان شود و بدام ابلیس آویخته گردد جهد وی چه سود دارد و حکم ازل را رد کی تواند بلعام باعورا چهار صد سال در تسبیح و تقدیس عمر بسر آورده بود و چهارصد مسجد و رباط بنا کرده بود و در پناه اسم اعظم راه اخلاص رفته بود هواء نفس او برو مستولی گشت تا دعایی کرد بر موسی او را گفتند ای بلعام اگر تو تیری در موسی اندازی او پوشیده اصطناع است جوشن و اصطنعتک لنفسی گرد وی در آمده و قضا و قدر هر دو دست در هم داده و او را بر آن داشته که آن تیری که پرورده چهارصد سال عبادت بود از کنانه اخلاص بدست دعوت بر آورد و در کمان اجابت نهاد ببازویی که پرورده اسم اعظم بود در کشید و بی محابا بر قدم موسی زد تا موسی چهل سال در تیه بماند از آنجا که رخت بر گرفتی همانجا رخت بنهادی موسی دل تنگ گشت گفت مرا چه بود که در تیه بمانده ام گفتند تیر بلعام بر قدم تو آمده است موسی گفت و ما را خود دعایی مستجاب نیست گفتند هست هر آنچ باید بخواه گفت ای بلعام بد مرد ما را نیز در کنانه کلیمی تیر دعوتی است که در هر که اندازیم دمار وی برآریم آن گه ید بیضا در کنانه کلیمی کرد تیر استقامت بر کشید در کمان اشرح لی صدری نهاد ببازوی سنشد عضدک در کشید بر سینه بلعام زد گفت الهی در بهینه وقت بهینه چیز ازو وا ستان گفت بهینه وقت اینست و بهینه چیز ایمانست فمثله کمثل الکلب ایمان مرغ وار از آن بیچاره بر پرید و اسم اعظم از وی روی بپوشید

اینست که رب العالمین گفت و إذا أراد الله بقوم سوءا فلا مرد له و ما لهم من دونه من وال ای اذا اراد الله بقوم سوء وفر دواعیهم حتی یعلموا و یختاروا ما فیه بلاؤهم فیمشوا الی هلاکهم بقدمهم کما قال قایلهم ...

... بر مقتضی این قول هر که خدای را سجود کند طمعی را جلب نفعی یا دفع ضری را آن سجود کراهیت است نه سجود طواعیت سجود طوعی آنست که محض فرمانرا و اجلال عزت حق را کند نه در آن شوب طمع بود نه امید عوض نه بیم از محنت شخص در سجود و دل در وجود و جان در شهود شخص با وفا و دل با جفا و جان با صفا

آن صدر طریقت بو یزید بسطامی را بخواب نمودند که یا بایزید خزایننا مملوة من العبادة تقرب الینا بالانکسار و الذلة در گاه ما را رکوع و سجود بی انکسار دل و صفاء جان بکار نیاید که خزاین عزت ما خود پر از رکوع و سجود خداوندان دلست چون بدرگاه ما آیی درد دل بر جام جان نه و بحضرت جانان فرست که درد دل را بنزدیک ما قدریست

پیر طریقت گفت توحید در دلهای مؤمنان بر قدر درد دلها بود هر آن دلی که سوخته تر و درد وی تمامتر با توحید آشناتر و بحق نزدیکتر ...

میبدی
 
 
۱
۱۴۰
۱۴۱
۱۴۲
۱۴۳
۱۴۴
۵۵۱