گنجور

 
۲۶۱

خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۱۶۲ - و من طبقة الخامسة ایضاً ابوعبداللّه المقری

 

و اخوه ابوالقاسم محمد و جعفر ابنا احمد بن محمد المقری و بوعبدالله صحبت کرده بود با یوسف حسین رازی وعبدالله خراز رازی و مظفر کرمان شاهی و رویم و حریری وابن عطا٭ ووی از فتی مشایخ بود و سخی تر ایشان و نیکو خلق تر و بلند همت و ورع در سنه ست و ستین و ثلثمایه برفته از دنیا و اما بوالقاسم از اجله مشایخ خراسان بود یگانه مشایخ در وقت خود و طریقت نیکو و عالی حال و شریف همت شیخ سلمی گوید که کسی ندیده ام از مشایخ در سمت و وقار او و نشست وی صحبت کرده بود بابوالعباس عطا و جریری٭ و ابن سعدان و بوبکر ممشاذ و بوعلی رودباری٭ و در سنه ثمان و سبعین و ثلثمایه برفته از دنیا به نشاپور و حدیث داشت

با منصور صابونی گوید کی از بوعبدالله مقری شنودم که گفت الفقیر الصادق الذی یملک کل شییء و لا یملکه شیء و سلمی گوید که از شیخ بوالقاسم مقری رازی شنودم که گفت الفتوة رویة فضل الناس بنقصانک وهم وی گفت الحریة موافقة الاخوان فیماهم فیه ما لم یکن خلافا للعلم و هم وی گفت التصوف استقامة الاحوال مع الحق و بوعلی صفار رازی گوید کی بوعبدالله مقری گفت برادر بوالقاسم من تعزر عن خدمة اخوانه اورثه الله ذلالا انفکاک له منه ابدا هر که او خدمت از یاران و برادران خویش دریغ دارد او را اذلی دهند که هرگز از آن بنرهد بوالفرج ورثانی گوید که بوعبدالله مقری گفت ما اقبل احد منی حدیثا الا رأیت له منة علی لا یمکنی الفیام بواجبها ابدا

خواجه عبدالله انصاری
 
۲۶۲

خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۱۶۸ - و من طبقة الخامسة ایضاً ابوالحسین جهنم همدانی

 

... شیخ الاسلام گفت کی زنده ویرا شربتی آب نداد تشنه کشته فرا آب داد او با دوستان چنین کند

شیخ الاسلام گفت کی وی قزین بافتی روز بوالحسین سرکی بمکه گفت میان صوفیان بودم در مسجد حرام که از درویشی سخن می رفت وی گفت چند گویی درویش ار درویشی بر دیوار بنویسند یکی از ما بانجا فرو نگذرد و هر کس می گوید که درویشم قوم بشورید گفتند این چیست که او می گوید باش اکنون ما نه درویشانیم گفتند جولاهی آمده ما را از درویشی بیرون می نهد آنچ مشایخ بودند گفتند چنانست که او می گوید جنگ برخاست و نقار باز بپراگند وقت عمره آمد شیخ بوالحسین سرکی بعمره شد باز آمد وقت نماز آمد نماز کرد و جماعت همه حاضر بودند وی برخاست و فرا سر هر یکی می شد و بوسه بر سر ایشان می داد و عذر می خواست یکی از مشایخ ویرا برادر خوانده بود گفت حق بگفتی ایشان که دران دانستند و مشایخ مهینان با تو یار بودند اکنون آمدی ازان باز بودی بقول سفیه چند

وی گفت من باز نه بوده ام اما من هر گه بعمره می شد در راه چند آیت قرآن برخواندمی و ورد بسیار امروز در راه می گفتم با خود که او چنین گفت او را چنین گویم و فلان را چنین گویم همه راه در خصومت بودم اکنون امدم خود را و دل خود را باز رهانیدم ایشان خواهید حق بید خواهید بر باطل من دل خود را کردم یعنی فراغت دل خود را که فراغت دل بخصومت بیهوده دریغ بود کسی را که دل بود شیخ محمد ساخری او ایذ که این مرد بسر گور مصطفی گفت که مهمان تو آمده ام یا رسول الله که مرا سیر کنی یا این قندیلها درهم شکنم یکی بشیخ محمد ساخری آمد ویرا خواند و خرما و خوردنی ساخته بود ویرا سیر کرد و گفت چه گفته بودی رسول خدای را و می خندید بگفت آنچ گفته بود گفت تو از چه می گویی گفت خفته بودم مصطفی بخواب دیدم مرا گفت مرا مهمانیست بس بدخوست ویرا بخانه بر و سیر کن و ویرا بگویی که جای فرا بدل که ایذر بار زونه پس بداشت شیخ جوال گر از یاران ایشانست با هم بوده ا ند در صحبت شیخ الاسلام گفت که شیخ عمو گفت که وقتی بمکه تنگی افتاده بود صوفیان قومی متأهل شدند و ولیمها می دادند تا حال فراخ ترگشت و بر معلوم افتادند شیخ جوال گر هم زنی خواست آن شب بود روز دیگر بطبیت فرا صوفیان گفت نه بحلی از سوی من که آن چنان خوش نبود از چند گاهها فرامن بنه گفتند ...

خواجه عبدالله انصاری
 
۲۶۳

خواجه عبدالله انصاری » سخنان پیر طریقت » بخش ۷۰

 

... شراب وصل تو گرداندم ز حال بحال

در آنحال چشمان رسول خدا پر آب شد و فرمود ای مغیره خداوند در زمین هفت نفر دارد که به واسطه وجود آنان باران می بارد و گیاه زنده می شود و میمیرد واین غلام سیاه بهترین آن هفت نفر بود آنگاه فرمود برادران در شست و شوی برادر خود برآیید برخی یاران پیش آمدند حضرت فرمود روز روز غلامان و کار کار مولایان است سلمان فارسی و بلال حبشی در پیش رفتند و او را شست و شو دادند آری خوش بود داستان دوستان گفتن و قصه دل افروز جانان خواندن

در شهر دلم بدان گراید صنما ...

خواجه عبدالله انصاری
 
۲۶۴

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۱۳

 

... چنانشان باز گردانی که از بیم

بردار سبق جوید از برادر

ترا سیمرغ و تیر گز نباید ...

ازرقی هروی
 
۲۶۵

اسدی توسی » گرشاسپ‌نامه » بخش ۱۰ - در ستایش شاه بودلف گوید

 

... که فرزند دارد چنان نیکبخت

برادرش چون ماه آن پاکزاد

براهیم بن صفر با فر و داد ...

... سزد گر کشد بر مه این شاه سر

که زینسان برادر وز آنسان پسر

نه زین شاه به در خورگاه بود ...

اسدی توسی
 
۲۶۶

اسدی توسی » گرشاسپ‌نامه » بخش ۱۰۲ - دیدن گرشاسب بر همن رومی را و پرسیدن ازو

 

... هنر خال و شایسته فرهنگ عم

ره داد و دین دو برادر به هم

هوا و حسد هر دو ام بنده اند ...

اسدی توسی
 
۲۶۷

اسدی توسی » گرشاسپ‌نامه » بخش ۱۰۸ - سپری شدن روزگار اثرط

 

... شب و روز گردونش نیکی سگال

برادر یکی داشت جوینده کام

گوی شیردل بود گورنگ نام ...

اسدی توسی
 
۲۶۸

اسدی توسی » گرشاسپ‌نامه » بخش ۱۱۳ - قصه خاقان با برادرزاده

 

برادر بد آن شاه را سروری

خنیده به مردی به هر کشوری ...

... سرانجام خاقان یغر گشت چیر

برادرش کشته شد از پیش اوی

پسر ماند از او سرکشی کینه جوی ...

... که گردون ندانم چه دارد نهفت

از این پهلوان وز برادر پسر

ندانم چه آورد خواهم به سر ...

... کش آسان شود هر چه دیدست رنج

پس آن گه بدو از برادر پسر

بخوان نامه های گله سر به سر ...

... بگسترد خاقان سخن سر به سر

گله هر چه بدش از برادر پسر

سپهدار گفت اینت غمری دلیر ...

اسدی توسی
 
۲۶۹

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب دوم » بخش ۲ - ابراهیم بن ادهم

 

و از ایشان بود ابواسحق ابراهیم بن ادهم بن منصور از شهر بلخ بود و از ابناء ملوک بود روزی بشکار بیرون آمده بود روباهی برانگیخت یا خرگوشی و بر اثر آن همی شد هاتفی آواز داد کی ترا از بهر این آفریده اند یا ترا بدین فرموده اند پس دگرباره آواز داد از قربوس زین که والله ترا از بهر این نیافریده اند و بدین نفرموده اند از اسب فرود آمد و شبانی را دید از آن پدرش جبۀ شبان فرا ستد جبۀ پشمین بود و اندر پوشید و سلاحی کی داشت فرا وی داد و اندر بادیه شد و بمکه رفت و باسفیان ثوری صحبت کرد و با فضیل عیاض بشام شد و آنجا فرمان یافت و از کسب دست خویش خوردی و دروگری و پالیزوانی یعنی بستانگری و آنچه بدین ماند و مردی را دید اندر بادیه و نام مهین حق او را بیاموخت و بدان خدایرا بخواند و خضر را دید علیه السلام گفت برادر من داود ترا نام مهین بیاموخت

و این از شیخ ابوعبدالرحمن السلمی رحمه الله سماع دارم که بدو رسیده بود از ثقات که ابراهیم بشار گفت که با ابراهیم ادهم صحبت کردم گفتم مرا خبر ده از ابتداء کار خویش و این حدیث بگفت و ابراهیم ادهم بزرگ بود اندر باب ورع و از وی حکایت کنند کی گفت طعام حلال خور و بر تو نه قیام شب است و نه روزۀ روز ...

... ابراهیم ادهم بستانی فرا ستده بود لشکریی بدو بگذشت و انگور خواست از وی گفت خداوند مرا نفرموده است ویرا تازیانه بزد سر برآورد و گفت ده بر سری که بسیار اندر خداوند خویش عاصی شده است مرد عاجز شد و برفت

سهل بن ابراهیم گوید با ابراهیم ادهم سفر کردم بیمار شدم آنچه داشت بر من نفقه کرد آرزویی از او خواستم خری داشت بفروخت و بر من نفقه کرد چون بهتر شدم گفتم خر کجا است گفت بفروختم گفتم بر چه نشینم گفت یا برادر بر گردن من نشین سه منزل مرا بر گردن همی کشید

ابوعلی عثمانی
 
۲۷۰

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب دوم » بخش ۷ - ابونصربشربن الحارث الحافی

 

... از استاد ابوعلی دقاق شنیدم رحمه الله کی گفت بشر بجایی بگذشت و مردمان گفتند این مرد شب هیچ نخسبد و اندر سه شبانروز یکبار روزه گشاید بگریست پرسیدند که چرا است این گریستن گفت هرگز شبی تا روز بیدار نبوده ام و هرگز روزی روزه نداشته ام که شب بنگشاده ام ولیکن ایزد سبحانه وتعالی اندر دل مردمان افکند زیاده از آنک بنده کند بلطف خویش با بندگان خویش پس بگفت ابتداء حال خویش چنین که ما یاد کردیم

عبدالرحمن بن ابی حاتم گوید بمن رسید که بشر حافی گفت پیغمبر صلوات الله وسلامه علیه بخواب دیدم گفت دانی کی خدا ترا چرا از اقران تو بزرگتر گردانید گفتم نه یا رسول الله گفت بدانک متابعت کردی سنت را و حرمت داشتی نیکانرا و برادرانرا نصیحت کردی و یاران مرا دوست داشتی و اهل بیت مرا اینها ترا بمنزلت ابرار رسانیدند

بلال خواص گوید اندر تیه بنی اسراییل همی رفتم مردی با من همی رفت مرا شگفت آمد از وی پس مرا الهام دادند کی این خضرست او را گفتم بحق حق بر تو که بگویی تا تو کیستی گفت برادر تو خضر گفتم چیزی از تو بپرسم گفت بپرس گفتم اندر شافعی چه گویی گفت از اوتاد است گفتم اندر احمد حنبل چه گویی گفت از جملۀ صدیقان است گفتم اندر بشر حافی چه گویی گفت از پس او چون او نیز نباشد گفتم به چه پایگاه بود کی دیدار تو یافتم گفت بنیکی کردن تو با مادر و پدر خویش

استاد ابوعلی دقاق گوید بشر حافی بخانۀ المعافابن عمران شد و در به زد گفتند کیست گفت بشر حافی دخترکی از آن خانه آواز داد اگر بدو دانگ نعلینی خریدی نام پای برهنگی از تو شدی به بودی ...

ابوعلی عثمانی
 
۲۷۱

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب دوم » بخش ۱۱ - ابویزید طیفوربن عیسی البسطامی

 

و ازین طایفه بود ابویزید طیفوربن عیسی البسطامی و جدش گبری بود و مسلمان شد و ایشان سه برادر بودند آدم و طیفور و علی و همه زاهدان و عابدان بودند و ابویزید بزرگترین ایشان بود و حال وفاة وی اندر سنه احدی و ستین و مأتین بود و گویند اربع و ثلثین و مأتین بود

و ابو یزید را پرسیدند که بچه یافتی این پایگاه را گفت بشکمی گرسنه و تنی برهنه ...

ابوعلی عثمانی
 
۲۷۲

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب سوم » بخش ۱۰ - غیبت و حضور

 

... و اما حضور حاضری بود بحق زیرا که او چون از خلق غایب بود بحق حاضر بود بدان معنی که پندارد که حاضر است و آن از غلبۀ ذکر حق بود بر دل او تا بدل با خدای حاضر باشد او با حق حاضر باشد برحسب غیبت او از خلق اگر بهمگی از خلق غایب بود بهمگی بحق حاضر بود و چون گویند فلان حاضرست معنی آن بود که بدل حاضر است با خدای و غافل نیست دایم یاد او بر دلش بود پس کشف او را اندر حضور برحسب رتبت او بود بمعنیها که حق او را مخصوص کرده باشد بدان و چون بنده با حال حس آید با احوال نفس و احوال خلق گویند نیز که حاضر آمد یعنی کی از غیبت باز آمد این حضور بخلق بود و مشایخ در احوال مختلف باشند اندر غیبت از ایشان بود کی غیبت وی دراز نبود و بود که غیبت وی دایم بود

حکایت کنند کی ذوالنون مصری کسی را نزدیک بویزید فرستاد تا خبر او باز پرسد و صفت وی بداند مرد ببسطام آمد و سرای بویزید پرسید اندر نزدیک ابویزید شد بویزید او را گفت چه میخواهی گفت بویزید را میخواهم بویزید گفت بویزید کیست دیرست تا من بویزید را میجویم مرد بیرون آمد و گفت این دیوانه است با نزدیک ذوالنون شد و او را خبر داد که بویزید را برچه یافتم ذوالنون بگریست و گفت برادر من بویزید بخدای شد با اقران خویش

ابوعلی عثمانی
 
۲۷۳

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب پانجدهم - در خشوع و تواضع

 

... مردی پیش شبلی آمد شبلی او را گفت تو کیستی گفت یا سیدی من آن نقطه ام که در زیر با زده بود شبلی گفت تو مهتر منی چون خویشتن را مقامی نمی بینی

ابن عباس گوید از تواضع بود آنک مرد پس خوردۀ برادر خویش خورد

شبلی گوید خواری من خواری جهودان ناچیز کرد ...

ابوعلی عثمانی
 
۲۷۴

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب هیجدهم - در غیبت

 

در غیبت

قال الله تعالی ایحب احدکم ان یأکل لحم اخیه میتا ابوهریره گوید رضی الله عنه که مردی با رسول علیه السلام نشسته بود برخاست و برفت بعضی از قوم گفتند چه عاجز کسی است رسول گفت صلی الله علیه وسلم گوشت برادر خویش بخوردید و او را غیبت کردید

خداوند تعالی وحی کرد بموسی علیه السلام که هر که بمیرد و توبه کرده باشد از غیبت آخر کسی بود که اندر بهشت شود و هرکه بمیرد ومصر بود بر آن اول کسی بود که در دوزخ شود ...

... و گفته اند هر که او را غیبت کنند ایزد تعالی نیمی از گناهش بیامرزد

سفیان بن الحسین گوید نزدیک ایاس بن معاویه بودم کسی را غیبت کردم مرا گفت امسال غزاء روم و ترکستان کردی گفتم نه گفت روم و ترک از تو آسوده اند و برادر مسلمان از تو آسوده نیست

و گفته اند در قیامت نامۀ بندۀ فرا وی دهند نیکوییها و حسنات بیند که نکرده باشد گویند این بدانست که ترا غیبت کرده اند و تو ندانستۀ ...

ابوعلی عثمانی
 
۲۷۵

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب بیستم - اندر تَوَکُّل

 

... ابوجعفر حداد گوید دوازده سال اندر بازار بودم و بر اعتقاد توکل کار کردمی و هر روز مزد بیافتمی و هیچ منفعت از آن برنداشتمی بقدر شربتی آب و نه آن قدر که اندر گرمابه شدمی و هر روز مزد خویش بنزدیک درویشان آوردمی بشونیزیه و بران حال همی بودم

حسن برادر سنان گوید چهارده حج کردم تهی پای بر توکل چون خاری اندر پا شدی مرا یاد آمدی که توکل کرده ام پای اندر زمین مالیدمی و برفتمی

خیرالنساج گوید ابوحمزه گفت از خدای شرم دارم که اندر بادیه شوم بر سیر و توکل اعتقاد کرده باشم تا رفتن من بر سیر نباشد که زادی بود که برگرفته باشم ...

... بنان حمال گوید اندر راه مکه بودم از مصر همی آمدم و با من زاد بود پیرزنی بیامد مرا گفت یا بنان تو حمالی زاد بر پشت همی گیری و پنداری که ترا روزی ندهد گفت بینداختم و بسه روز هیچ چیز نخوردم خلخالی یافتم اندر راه نفس میگفت بردار تا خداوند وی بیاید باشد که چیزی بتو دهد با وی دهم پس همان زنرا دیدم مرا گفت تو بازرگانی میکنی میگویی تا خداوند وی بیاید با وی دهم تا مرا چیزی دهد پس چنگالی درم فرا من انداخت و گفت نفقه کن تا بنزدیک مصر از آنجا نفقه می کردم

بنانرا کنیزکی آرزو کرد تا ویرا خدمت کند با برادران انبساط کرد و بهاء آن فراهم آوردند گفتند کاروان فرا رسید یکی بخریم موافق چون کاروان رسید همگانرا بر یکی اتفاق افتاد گفتند این شایسته است خداوندش را گفتند این بچند میدهی گفت آن بهایی نیست الحاح کردند گفت این کنیزک از آن بنان حمال است زنی فرستاده است او را از سمرقند کنیزک نزدیک بنان حمال بردند و قصه بگفتند

حسن خیاط گوید نزدیک بشر حافی بودم گروهی آمدند و بر وی سلام کردند گفت شما چه قومید گفتند ما از شامیم بسلام تو آمده ایم بحج خواهیم شد گفت خدای پذیرفته کناد گفتند تو با ما رغبت کنی گفت بسه شرط بیایم یکی آنک هیچ چیز برنگیریم و هیچ چیز نخواهیم و اگر چیزی دهند فرا نستانیم گفتند ناخواستن و نابرگرفتن توانیم کرد اما آنک پیدا آید نتوانیم کرد که فرا نگیریم گفت پس شما توکل بر زاد حاجیان کرده اید پس گفت یا حسن نیکوترین درویشان سه اند درویشی که نخواهد و اگر ویرا دهند فرانستاند و این از جملۀ روحانیان باشد و دیگر درویشی که نخواهد و اگر دهند بستاند و این از جمله آن قوم باشد که در حضرت قدس مایدها بنهند و درویشی که خواهد و چون بدهند قبول کند قدر کفایت کفارت او صدق بود ...

ابوعلی عثمانی
 
۲۷۶

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب بیست و هفتم - در ارادت

 

... جنید را پرسیدند از مرید و مراد گفت مرید اندر زیر سیاست علم بود و مراد اندر رعایت حق بود زیرا که مرید دونده بود و مراد پرنده دونده اندر پرنده کی رسد

ذوالنون مصری کس فرستاد ببویزید بسطامی گفت تا کی خواب و راحت طلبی قافله درگذشت بویزید گفت بگویید برادر مرا ذوالنون را مرد آنست که شب بخسبد بامداد بمنزل گاه بود و پیش از قافله رسیده باشد ذوالنون گفت طوبیٰ له نوشت باد این سخنی است که حال ما بدانجا نرسد

ابوعلی عثمانی
 
۲۷۷

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب سی وچهارم - در فتوَّت

 

قال الله تعالی انهم فتیة آمنوا بربهم

بدانک اصل فتوت آن بود که بنده دایم در کار غیر خویش مشغول بود پیغامبر گفت صلی الله علیه وسلم که همیشه خداوند عزوجل در روایی حاجت بنده بود تا بنده در حاجت برادر مسلمان بود

و زیدبن ثابت رضی الله عنه از رسول صلی الله علیه وسلم همین خبر روایت کند

و از جنید حکایت کنند که گفت فتوت بشام است و زبان بعراق و صدق بخراسان

فضیل گوید فتوت اندر گذاشتن عثرات بود از برادران

و گفته اند فتوت آن بود که خویش را بر کسی فضیلتی نبینی ...

... جریری گوید ابوالعباس بن مسروق شبی ما را دعوت کرد بخانۀ خویش دوستی پیش ما باز آمد ویرا گفتم بازگرد که ما مهمان این شیخیم گفت مرا نخوانده است گفتیم ما استثناء همی کنیم چنانک رسول صلی الله علیه وسلم کرد بعایشه او را بازگردانیدیم چون بدر سرای شیخ رسیدیم او را خبر دادیم از آنچه رفته بود بازان مرد شیخ گفت مرا در دل خویش چندان جای کردی که ناخوانده بخانه من آمدی بر منست از خدای عزوجل عهد که تو از خانۀ من نروی بخانه خویش الا بر روی من و الحاح بسیار بکرد و روی بر زمین نهاد و آن مرد برگرفتند بدو کس تا پای بر روی وی نهاد چنانک روی وی درد نکرد تا بخانۀ او

و بدانک فتوت فرا پوشیدن عیب برادران باشد و اظهار ناکردن برایشان آنچه دشمنان برایشان شادکامی کنند

از شیخ ابوعبدالرحمن سلمی شنیدم که نصر آبادی را بسیار گفتندی که علی قوال بشب شراب خورد و به روز بمجلس تو آید قول ایشان بر وی نشنیدی تا روی اتفاق افتاد که می شد و یکی با وی از آنک این سخن گفتی بر علی قوال او را یافت افتاده جایی بر خاک که اثر مستی برو پیدا بود و بحالی بود که دهن وی می بایست شستن این مرد گفت چند گویم شیخ را باور نمی کند از ما اینک علی قوال برین صفت افتاده است نصرآبادی در وی نگرست و این ملامت کننده را گفت او را بر گردن خویش گیر و باز خانۀ او بر چاره نبود تا چنان کرد که فرمود ...

ابوعلی عثمانی
 
۲۷۸

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب سی و ششم - در خُلْق

 

... گویند زنی بمالک دینار گفت ای مرایی گفت ای زن باز یافتی آن نام که اهل بصره فراموش کرده بودند

لقمان حکیم پسر را گفت سه چیز اندر سه جایگاه بتوان دانست حلیم را اندر وقت خشم و مرد را اندر جنگ و دوست و برادر را بوقت حاجت

موسی علیه السلام گفت یارب زبان خلق از من بازدار خدای عزوجل وحی فرستاد که زبان خلق از خویشتن باز ندارم از تو کی باز دارم ...

ابوعلی عثمانی
 
۲۷۹

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب پنجاهم - در شوق

 

... از استاد ابوعلی شنیدم رحمه الله اندر تفسیر این آیة وعجلت الیک رب لترضی مراد آن بود که بتو شتافتم از آرزوی تو بلفظ رضا بپوشید

هم از وی شنیدم که گفت از علامت شوق آرزوی مرگ بود بر بساط عافیت چنانک یوسف علیه السلام او را در چاه افکندند نه گفت توفنی مسلما چون در زندانش کردند هم نگفت و چون پدر و مادر و برادران او را سجود کردند و پادشاهی و نعمت تمام شد مرگ آرزو خواست گفت توفنی مسلما

و درین معنی گفته اند ...

... جنید را پرسیدند که گریستن دوستان از چه بود که یکدیگر را ببینند گفت آن از شادی وجد و از سختی شوق به وی

و دو برادر گویند دست بگردن یکدیگر کرده بودند یکی همی گفت واشوقاۀ آن دیگر گفت وا وجداه

ابوعلی عثمانی
 
۲۸۰

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۵۳ تا آخر » بخش ۹ - فصل

 

... ابوالحسین نوری گوید چیزی اندر دل من بود از کرامات پاره نیی از کودکی فرا ستدم و در میان دو زورق میان دریا بایستادم و گفت به عزت تو اگر ماهیی برنیاید مرا سه رطل خویشتن غرق کنم ماهی برآمد سه رطل خبر به جنید رسید گفت حکم وی آن بودی که اژدهایی برآمدی و او را بگزیدی

ابوجعفر حداد گوید استاد جنید که به مکه بودم موی سرم دراز شده بود مرا هیچ چیز نبود که به حجام دادمی که موی من باز کردی من به حجامی رسیدم که در روی وی اثر خیر دیدم او را گفتم این موی من باز کنی خدای را گفت نعم وکرامة در پیش او یکی از ابناء دنیا نشسته بود تا موی باز کند او را برانگیخت و مرا بنشاند و موی من باز کرد پس کاغذی به من داد درمی چند در آنجا گفت باشد که ترا این به کار آید به خرج کن من این بستدم و اعتقاد کردم با خویشتن که اول چیزی که مرا فتوح باشد بدان حجام آرم در مسجد رفتم یکی مرا پیش آمد از برادران و گفت برادری از آن تو ترا صره فرستیده است از بصره در آنجا سیصد دینار من برفتم و آن بستدم و پیش حجام بردم و گفتم که این بخرج کن حجام مرا گفت ای شیخ شرم نداری گفتی موی من برای خدای باز کن پس به مثل این باز پیش من آیی بازگرد عافاک الله

ابن سالم گوید که چون اسحق بن احمد فرمان یافت سهل بن عبدالله اندر صومعه او شد سفطی یافت دو شیشه در آنجا یکی چیزی سرخ در آنجا بود و یکی چیزی سفید و شوشه های زر و سیم بود در صومعه آن شوشه ها به دجله انداخت و آنچه در آن شیشه ها بود با خاک بیامیخت و بر اسحق اوام بود ابن سالم گوید سهل را گفتم چه بود اندر آن شیشه ها گفت آنک یک شیشه اگر درم سنگی از آن بر چندین مثقال مس افکنی زر گردد و از آن دیگر درم سنگی بر چندین مس افکنی سیم گردد گفتم پس چرا اوام وی بندادی ای دوست گفت از ایمان خود ترسیدم ...

... جابر رحبی گوید بیشتر اهل رحبه منکر بودند کرامات را روزی بر شیری نشستم و در رحبه شدم و گفتم کجااند ایشان که اولیاء خدا را به دروغ دارند پس از آن هیچ چیز نگفتند

منصور مغربی گوید یکی از بزرگان از خضر علیه السلام پرسید که هیچکس دیده ای بزرگتر از خود در رتبت گفت دیده ام عبدالرزاق الصنعانی حدیث روایت می کرد اندر مدینه و مردمان گرد او در آمده بودند و می شنیدند جوانی دیدم از دور نشسته سر بر زانو نهاده نزدیک او شدم گفتم عبدالرزاق حدیث رسول صلی الله علیه وسلم روایت می کند و تو از وی می نشنوی گفت او روایت از گذشته می کند و من از حق غایب نیستم گفتم او را اگر چنین است که میگویی من کیستم سربرآورد و گفت تو برادر من ابوالعباس خضر بدانستم که خدای را بندگانی اند که من ایشان را نشناسم

گویند که ابراهیم ادهم را رفیقی بود یحیی نام به هم عبادت کردندی و این رفیق را غرفه ای بود که در آنجا نشستی و آنرا نردبان نبود چون خواستی که طهارت کند به در غرفه آمدی گفتی لاحول ولاقوة الابالله و در هوا بپریدی هم چنانک مرغ تا بر سر آب شدی و چون از وضو فارغ شدی گفتی لاحول ولاقوة الابالله و باز غرفه پریدی ...

... ابوجعفر اعور گوید نزدیک ذوالنون مصری بودم حدیث همی کردم از اطاعت چیزها که اولیا را باشد ذوالنون گفت اگر من خواهم این تخت را بگویم تا گرد چهارگوشه ی این خانه برآید و باز جای خویش شود گفت در ساعت فرا رفتن آمد و به چهارگوشه ی خانه بگشت و باز جای خویش آمد جوانی در آن خانه بود گریستن بر وی افتاد می گریست تا بمرد

گویند واصل احدب این آیه برخواند که وفی السماء رزقکم وما توعدون گفت رزق من در آسمان است و من در زمین می طلبم والله که بعد ازین طلب نکنم در خرابه ای شد دو روز آنجایگاه بود هیچ چیز نیامد چون روز سیم بود کار بر وی سخت شد یکی درآمد و خوشه ای رطب درآورد و او را برادری بود ازو نیکو اندرون تر باز پیش او آمد روز دیگر دو خوشه بیاوردند و هم بر آنجا می بودند در آن خرابه تا ایشان را وفات رسید

کسی حکایت کرد که ابراهیم ادهم را در بستانی دیدم به نگاه بانی و وی اندر خواب شده بود و ماری شاخی نرگس در دهان گرفته بود و باد همی کرد او را ...

... گویند عامربن عبدقیس از خداوندتعالی درخواست که برو آسان گرداند طهارت کردن در زمستان او را اجابت کرد هرگه که وضو کردی در زمستان آن آب که بدان وضو همی کردی گرم یافتی و از آن بخار همی آمدی و از خداوندتعالی بخواست که شهوت زنان از دل او برگیرد چنان شد که او میخواست و درخواست از حق تعالی که شیطانرا از دل او باز دارد در حال نماز و او را در آن اجابت نکرد

بشر حارث گوید اندر خانه رفتم مردی دیدم آنجا نشسته گفتم تو کیستی که بی دستوری من در ین جا آمدۀ گفت برادر تو خضر گفتم مرا دعا کن گفت خداوندتعالی طاعت خویش را بر تو آسان کناد گفتم زیادت کن گفت آنرا بر تو بپوشاناد

ابراهیم خواص گفت اندر سفری بودم بویرانی اندر شدم بشب شیری عظیم دیدم بترسیدم سخت هاتفی آواز داد مترس که هفتاد هزار فریشته با تواند و ترا نگاه میدارند ...

ابوعلی عثمانی
 
 
۱
۱۲
۱۳
۱۴
۱۵
۱۶
۹۵