گنجور

 
خواجه عبدالله انصاری

پیر طریقت گوید: خدایا، چه خوش روزی که خورشید جلال تو بما نظر می کند چه خوش وقتی که مشتاق از مشاهده جمال تو ما را خبری دهد جان خود را طعمه بازی سازیم که در فضای طلب تو پرورانی کند و دل خود نثار دوستی کنیم که بر سر کوی تو آوازی دهد چون هلال از مسجد بیرون رفت رسولخدا فرمود از عمر این جوان سه روز بیش نمانده ابو هریره گفت چرا خبرش نکنی؟ گفت هر چند وی به مرگ اندوه ندارد لکن من نخواستم بر اندوه وی بیفزایم

روز سوم حضرت با یاران بسرای آل مغیره رفت و پرسید آیا از شما کسی رحلت کرده؟ گفتند نه حضرت فرمود به خدا قسم مرگ بخانه شما آمده و بهترین کس شما را ربوده مغیره پرسید ای رسول خدا این غلام کم شأن تر و گمنام تر از آنستکه مانند شما بزرگواری یاد او کند حضرت فرمود هلال در آسمانها شناخته شده و در زمین ناشناخته است دوستان خدا در زمین مجهول و در آسمانها معروفند غیرت حق نگذارد که ایشان از پرده عزت بیرون آیند که خداوند فرمود دوستان در پرده اند و جز من کسی آنها را نمی شناسد آنگاه رسول خدا در چهره آندوست خدا نگریست قفس تن را از مرغ جان تهی دید که مرغ امانت به آشیان ازل باز رفته بود

به دوستیت بمیرم به ذکر زنده شوم

شراب وصل تو گرداندم ز حال بحال

در آنحال چشمان رسول خدا پر آب شد و فرمود ای مغیره خداوند در زمین هفت نفر دارد که به واسطه وجود آنان باران می بارد و گیاه زنده می شود و میمیرد واین غلام سیاه بهترین آن هفت نفر بود، آنگاه فرمود: برادران در شست و شوی برادر خود برآئید برخی یاران پیش آمدند حضرت فرمود روز روز غلامان و کار کار مولایان است سلمان فارسی و بلال حبشی در پیش رفتند و او را شست و شو دادند آری خوش بود داستان دوستان گفتن و قصه دل افروز جانان خواندن

در شهر دلم بدان گراید صنما

گر قصه عشق تو سر آید صنما