گنجور

 
۲۵۶۱

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۰۲

 

... من غرقه شوم در عین خوشی

دریا شود این دو چشم سرم

گر گوش مرا زان سو بکشی ...

مولانا
 
۲۵۶۲

مولانا » دیوان شمس » ترجیعات » دوم

 

... ای مستمع این دم را غریدن سیلی دان

می غرد و می خواند جان را بسوی دریا

سرنامه تو ماها هفتاد و دو دفتر شد ...

... یک سرمه کشیدستی جان را تو درین پستی

کش چشم چو دریا شد هرچند که بود اخفش

بی مستی آن ساغر سست است دل و لاغر ...

مولانا
 
۲۵۶۳

مولانا » دیوان شمس » ترجیعات » هفتم

 

... آنکس خورد که باشد مقبول کیقباد

دریای رحمتش ز پری موج می زند

هر لحظه بغرد و گوید که یا عباد ...

... ور طعنه می زنند بر اومید عاشقان

دریا کجا شود به لب این سگان پلید

عیدیست صوفیان را وین طبلها گواه ...

مولانا
 
۲۵۶۴

مولانا » دیوان شمس » ترجیعات » یازدهم

 

... چناران دست بگشاده که هنگام کنارست آن

حقایق جان عشق آمد که دریا را درآشامد

که استسقای حق دارد که تشنه شهریارست آن ...

... که صافان همه عالم غلام آن یکی دردی

کمینه جام تو دریا کمینه مهره ات جوزا

کمینه پشه ات عنقا کمینه پیشه ات مردی ...

... مگر گل فهم این دارد که سرخ و زرد می گردد

چو برگ آن شاخ می لرزد مگر دریافت معنی را

بسوزید آتش تقوی جهان ما سوی الله را ...

مولانا
 
۲۵۶۵

مولانا » دیوان شمس » ترجیعات » شانزدهم

 

... بجوشد مهر در جانم مثال شیر در مرجل

روان کن کشتی جان را دران دریای پر گوهر

که چون ساکن بود کشتی ز علتها شود مختل ...

... منم چون چرخ گردنده که خورشیدست جان من

یکی کشتی پر رختم که پای من بود دریا

به صد لطفم همی جویی به صد رمزم همی خوانی ...

... بتی برساخت هرمانی ولی همچون بت ما نی

بدیدی لشکر جان را بیا دریاب سلطان را

که آن ابرست و او ماهی و آن نقش و او جانی ...

مولانا
 
۲۵۶۶

مولانا » دیوان شمس » ترجیعات » بیستم

 

... سبک ای سیمبر مشعله سیما برگو

ز پگه جام چو دریا چو به کف بگرفتم

صفت موج دل و گوهر گویا برگو ...

مولانا
 
۲۵۶۷

مولانا » دیوان شمس » ترجیعات » بیست و چهارم

 

... شهری چه محل دارد کز عشق تو شور آرد

دیوانه شود ماهی از عشق تو در دریا

بر روی زمین ای جان این سایه عشق آمد ...

مولانا
 
۲۵۶۸

مولانا » دیوان شمس » ترجیعات » بیست و هفتم

 

... هر نکته او یکی سنانی

زو تلخ شده دهان دریا

چون تلخ شد آنچنان دهانی

دریاچه بود که از نهیبش

پوشید کبود آسمانی ...

مولانا
 
۲۵۶۹

مولانا » دیوان شمس » ترجیعات » بیست و هشتم

 

... ای باده دفع غم تویی بر زخم ها مرهم تویی

وی ساقی شیرین لقا دریا به ساغر می کشی

ای باد پیکی هر سحر کز یار می آری خبر ...

... یونس به بحر بی امان محبوس بطن ماهیی

او را چو گوهر سوی خود از قعر دریا می کشی

در پیش سرمستان دل در مجلس پنهان دل ...

... ای عشق می کن حکم مر ما را ز غیر خود ببر

ای سیل می غری بغر ما را به دریا می کشی

ای عشق می کن حکم مر ما را ز غیر خود ببر ...

مولانا
 
۲۵۷۰

مولانا » دیوان شمس » ترجیعات » سی و یکم

 

... دو تایم پیش هر احول یکن این مشکل من حل

توی آخر تو اول توی دریای بینایی

زهی دریا زهی گوهر زهی سر و زهی سرور

زهی نور و زهی انور در آن اقلیم بی جایی ...

... بدیدم شعله تابان چه شعله نور بی پایان

بگفتم گوهری ای جان چه گوهر بلک دریایی

مهی یا بحر یا گوهر گلی یا مهر یا عبهر ...

مولانا
 
۲۵۷۱

مولانا » دیوان شمس » ترجیعات » سی‌پنجم

 

زهی دریا زهی بحر حیاتی

زهی حسن و جمال و فر ذاتی ...

... ولی کو بخت پنهان چونک ماتی

خداوند شمس دین دریای جان بخش

تو شورستان درین دولت مواتی ...

مولانا
 
۲۵۷۲

مولانا » دیوان شمس » ترجیعات » چهل و یکم

 

... به کنار درکشیدش که ازین میان تو جستی

بنگر سخای دریا و خموش کن چو ماهی

برهان شکار دل را که تو از برون شستی ...

مولانا
 
۲۵۷۳

مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۲۳ - در بیان آنک این اختلافات در صورت روش است نی در حقیقت راه

 

... ماهیان را با یبوست جنگهاست

کیست ماهی چیست دریا در مثل

تا بدان ماند ملک عز و جل ...

مولانا
 
۲۵۷۴

مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۲۶ - دفع گفتن وزیر مریدان را

 

... حس خشکی دید کز خشکی بزاد

عیسی جان پای بر دریا نهاد

سیر جسم خشک بر خشکی فتاد

سیر جان پا در دل دریا نهاد

چونک عمر اندر ره خشکی گذشت

گاه کوه و گاه دریا گاه دشت

آب حیوان از کجا خواهی تو یافت

موج دریا را کجا خواهی شکافت

موج خاکی وهم و فهم و فکر ماست ...

مولانا
 
۲۵۷۵

مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۲۷ - مکر کردن مریدان کی خلوت را بشکن

 

... گوش ما هوشست چون گویا توی

خشک ما بحرست چون دریا توی

با تو ما را خاک بهتر از فلک ...

مولانا
 
۲۵۷۶

مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۳۶ - حکایت پادشاه جهود دیگر کی در هلاک دین عیسی سعی نمود

 

... لعنة الله بوی این رنگ کثیف

آنچ از دریا به دریا می رود

از همانجا کامد آنجا می رود ...

مولانا
 
۲۵۷۷

مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۴۰ - عتاب کردن آتش را آن پادشاه جهود

 

... باقیان را برده تا قعر زمین

موج دریا چون به امر حق بتاخت

اهل موسی را ز قبطی واشناخت ...

مولانا
 
۲۵۷۸

مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۶۰ - زیافت تاویل رکیک مگس

 

... همچو کشتیبان همی افراشت سر

گفت من دریا و کشتی خوانده ام

مدتی در فکر آن می مانده ام

اینک این دریا و این کشتی و من

مرد کشتیبان و اهل و رای زن

بر سر دریا همی راند او عمد

می نمودش آن قدر بیرون ز حد ...

مولانا
 
۲۵۷۹

مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۶۲ - هم در بیان مکر خرگوش

 

... تا چه عالم هاست در سودای عقل

تا چه با پهنا ست این دریای عقل

صورت ما اندرین بحر عذاب

می دود چون کاسه ها بر روی آب

تا نشد پر بر سر دریا چو تشت

چونکه پر شد تشت در وی غرق گشت ...

مولانا
 
۲۵۸۰

مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۶۴ - عذر گفتن خرگوش

 

... هر خسی را بر سر و رو می نهد

کم نخواهد گشت دریا زین کرم

از کرم دریا نگردد بیش و کم

گفت دارم من کرم بر جای او ...

مولانا
 
 
۱
۱۲۷
۱۲۸
۱۲۹
۱۳۰
۱۳۱
۳۷۳