گنجور

 
مولانا

ماه رمضان آمد ای یار قمر سیما

بربند سر سفره بگشای ره بالا

ای یاوهٔ هر جایی وقتست که بازآیی

بنگر سوی حلوایی تا کی طلبی حلوا

یک دیدن حلوایی زانسان کندت شیرین

که شهد ترا گوید: « خاک توم ای مولا »

مرغت ز خور و هیضه مانده‌ست در این بیضه

بیرون شو ازین بیضه تا باز شود پرها

بر یاد لب دلبر خشکست لب مهتر

خوش با شکم خالی می‌نالد چون سرنا

خالی شو و خالی به لب بر لب نابی نه

چون نی ز دَمش پر شو وانگاه شکر می‌خا

بادی که زند بر نی قندست درو مضمر

وان مریم نی زان دم حامل شده حلویا

گر توبه ز نان کردی آخر چه زیان کردی

کو سفرهٔ نان‌افزا کو دلبر جان افزا

از درد به صاف آییم وز صاف به قاف آییم

کز قاف صیام ای جان عصفور شود عنقا

صفرای صیام ارچه سودای سر افزاید

لیکن ز چنین سودا یابند ید بیضا

هر سال نه جوها را می پاک کند از گل

تا آب روان گردد تا کشت شود خضرا

بر جوی کنان تو هم ایثار کن این نان را

تا آب حیات آید تا زنده شود اجزا

ای مستمع این دم را غریدن سیلی دان

می‌غرد و می‌خواند جان را بسوی دریا

سرنامهٔ تو ماها هفتاد و دو دفتر شد

وان زهرهٔ حاسد را هفتاد و دو دف تر شد

بستیم در دوزخ یعنی طمع خوردن

بگشای در جنت یعنی که دل روشن

بس خدمت خَر کردی بس کاه و جوش بُردی

در خدمت عیسی هم باید مددی کردن

گر خر نبدی آخر کی مسکن ما بودی

گردون کشدی ما را بر دیده و بر گردن

آن گنده بغل ما را سر زیر بغل دارد

کینه بکشیم آخر زان کوردل کودن

تا سفره و نان بینی کی جان و جهان بینی

رو جان و جهان را جو ای جان و جهان من

اینها همه رفت ای جان بنگر سوی محتاجان

بی‌برگ شدیم آخر چون گل زدی و بهمن

سیریم ازین خرمن زین گندم و زین ارزن

بی‌سنبله و میزان ای ماه تو کن خرمن

ماییم چو فراشان بگرفته طناب دل

تا خیمه زنیم امشب بر نرگس و بر سوسن

تا چند ازین کو کو چون فاختهٔ ره‌جو

می‌درد این عالم از شاهد سیمین تن

هر شاهد چون ماهی ره‌زن شده بر راهی

هر یک چو شهنشاهی هر یک ز دگر احسن

جان‌بخش و مترس ای جان بر بخل مچفس ای جان

مصباح فزون سوزی افزون دهدت روغن

شاهی و معالی جو خوش لست ابالی گو

از شیر بگیر این خو مردی نهٔ آخر زن

پا در ره پرخون نه رخ بر رخ مجنون نه

شمشیر وغا برکش کآمیخت اسد برکن

ای مطرب طوطی خو ترجیع سوم برگو

تا روح روان گردد چون آب روان در جو

ای عیسی بگذشته خوش از فلک آتش

از چرخ فرو کن سر ما را سوی بالا کش

با خاک یکی بودم ز اقدام همی سودم

چون یک صفتم دادی شد خاک مرا مفرش

یک سرمه کشیدستی جان را تو درین پستی

کش چشم چو دریا شد هرچند که بود اخفش

بی‌مستی آن ساغر سست است دل و لاغر

بی‌سرمهٔ آن قیصر هر چشم بود اعمش

در بیشهٔ شیران رو تا صید کنی آهو

در مجلس سلطان رو وز بادهٔ سلطان چش

هر سوی یکی ساقی با بادهٔ راواقی

هر گوشه یکی مطرب شیرین ذقن و مه‌وش

از یار همی پرسی که عیدی و یا عرسی

یارب ز کجا داری این دبدبه و این کش

در شش جهة عالم آن شیر کجا گنجد

آن پنجهٔ شیرانه بیرون بود از هر شش

خورشید بسوزاند مه نیز کند خشکی

از رش علیهم دان این شعشعه و این رش

نوری که ز ذوق او جان مست ابد ماند

اندر نرسد والله خورشید تو در گردش

چون غرقم چون گویم اکنون صفت جیحون

تا بود سرم بیرون می‌گفت لبم خوش خوش

تا تو نشوی ماهی این شط نکند غرقت

جز گلبن اخضر را ره نیست درین مرعش

شرحی که بگفت این را آن خسرو بی‌همتا

چون گویی و چون جویی لا یکتب و لا ینقش

آن دل که ترا دارد هست از دو جهان افزون

هم لیلی و هم مجنون باشند ازو مجنون