گنجور

 
۲۰۸۱

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۹۸ - پیدا کردن ضلالت و گمراهی و علاج آن

 

بدان که گروهی دیگرند که از آخرت غافل اند ولیکن اعتقادی کرده اند بر خلاف راستی و از راه حق بیفتاده اند و آن گمراهی حجاب ایشان است و از این پنج مثال بگوییم تا معلوم شود

مثال اول آن که گروهی آخرت را منکرند و اعتقاد کرده اند که آدمی چون بمیرد نیست شود همچون گیاهی که خشک شود و همچون چراغی که بمیرد و بدین سبب لگام تقوی از سر فراکرده اند و خودش همی زیند و پندارند که این که انبیا ع گفته اند در این جهان طلب جاه و تبع کرده اند و باشد که صریح بگویند که این حدیث دوزخ چنان بود که کودکی را گویند اگر به دبیرستان نروی تو را در خانه موشان کنند و این مدبر اگر اندر این مثال نگاه کند داند که آن ادبار کودک را افتد از ناشدن به دبیرستان از خانه موشان بتر است چنان که اهل بصیرت بدانسته اند که ادبار حجاب از حق تعالی از دوزخ بتر است و سبب آن متابعت هواست ولیکن انگار این موافق طبع است و این غالب شده است بر باطن بسیاری از خلق اندر آخر الزمان اگرچه بر زبان نگویند و باشد که بر خویشتن نیز پوشیده دارند ولیکن معاملت ایشان بر آن دلیل کند چه عقل ایشان چنان است که از بیم رنج مستقبل اندر دنیا بسیار رنج بکشند اگر خطری در آخرت اعتقاد دارندی آسان نگیرندی و علاج این آن بود که حقیقت آخرت وی را معلوم شود و آن را سه طریق است

طریق اول آن که به مشاهدت بهشت و دوزخ و حال مطیع و عاصی ببیند و این به پیغمبران و اولیا مخصوص باشد که ایشان را اگرچه اندر این جهان باشند اندر آن حالتی که بدیشان درآید که آن را فنا گویند احوال آن جهان به مشاهدت بینند که حجاب از آن مشاهدت شغل حواس است و مشغله شهوات و به معنی این اشارتی کرده آمده است اندر عنوان کتاب و این بغایت عزیز بود و آن که به آخرت ایمان ندارد بدین کجا ایمان دارد و کجا طلب کند و اگر طلب کند کی رسد

طریق دوم آن است که به برهان بشناسد که حقیقت آدمی چیست و روح وی چیست تا معلوم شود که وی جوهری است قایم به نفس خود و از این قالب مستغنی است و این قالب مرکب و آلت وی است نه قوام وی و به نیستی وی نیست نشود و این طریقی هست ولیکن سخت دشوار است و راه علمای راسخ است اندر علم و بدین نیز اشارتی کرده آمده است اندر عنوان کتاب

طریق سیم و آن طریق عموم خلق است آن است که نور این معرفت سرایت کند از انبیا و اولیا و راسخان اندر علم به کسانی که ایشان را بینند و با ایشان صحبت کنند و این را ایمان گویند و هر که را صحبت پیری پخته و یا عالمی متورع مساعدت کرد اندر شقاوت نماند و هر چند که پیر و عالم بزرگتر ایمان که از سرایت نور وی باشد عظیم تر و از این بود که نیک بخت ترین مردم صحابه بودند به سبب سعادت مشاهده احوال مصطفیص و آنگاه تابعین به سبب سعادت مشاهده صحابه و از این گفت رسولص خیر الناس قرنی ثم الذین یلونهم و مثال این قوم چنان بود که کودکی پدر خویش را بیند که هر کجا که ماری بیند از وی بگریزد و خانه به وی بگذارد و این بارها دیده باشد وی را به ضرورت ایمانی حاصل آید بدان که مار بد است و از وی بباید گریخت و چنان شود که به طبع هر کجا که مار بیند بگریزد بی آن که حقیقت ضرر آن بداند و باشد که بشنود که اندر وی زهر است و از این زهر نام داند و حقیقت نداند ولیکن خوفی تمام حاصل آید و مثل مشاهده انبیا چنان بود که بیند که کسی را بگزید و بمرد و دیگری را بگزید و نیز بمرد ضروری به مشاهدت معلوم شود و این منتهای یقین بود و مثل علمای راسخ چنان بود که این ندیده باشد ولیکن به نوعی از قیاس مزاج آدمی بدانسته باشد و مزاج مار بدانسته و مضادت میان ایشان بدانسته و بدین نیز یقین حاصل آید ولیکن نه چون مشاهدت بود و ایمان همه خلق الا علمای بزرگ همه از سرایت صحبت علما و بزرگان خیزد و علاج قریب ترین این است

مثال دوم ضلال آن است که گروهی آخرت را منکر نباشد و نابودن وی به قطع ایمان نکرده اند ولیکن اندر آن متحیر باشند و گویند به حقیقت نمی توان شناخت پس شیطان دلیل فراپیش ایشان نهد تا گویند دنیا یقین است و آخرت شک و یقین به شک نتوان داد و این باطل است چه آخرت یقین است به نزدیک اهل یقین ولیکن علاج این متحیر آن است که گویند که تلخی دارو یقین است و شفا شک و خطر نشستن اندر دریا یقین است و سود تجارت شک و اگر کسی تو را گوید در حال تشنگی که این آب مخور که ماری دهان اندر وی کرده است لذت آب یقین است و زهر شک چرا دست بداری ولیکن گویی اگر این یقین فراگذارم زیان این سهل بود و سلیم تر که اگر حدیث زهر راست گوید هلاک باشد و بدان صبر نتوان کرد همچنین لذت دنیا بیش از صد سال نیست و چون گذشت خوابی گردد و آخرت جاوید است و با رنج بازی نتوان کرد اگر دروغ است همان انگار که روزی چند اندر دنیا نبودی چنان که اندر ازل نبودی و اندر ابد نباشی و اگر راست است از عذاب خداوند برستی و بدین بود که علیع آن ملحد را گفت اگر چنین است که تو همی گویی همه رستیم و اگر نی ما رستیم و تو در دوزخ افتادی

مثال سیم آن که گروهی به آخرت ایمان دارند ولیکن گویند آن نسیه است و دنیا نقد از نسیه بهتر و این مقدار ندانند که نقد از نسیه ای بهتر بود که هم چندان بود اما اگر نسیه هزار بود و نقد یکی نسیه بهتر بود چنان که همه خلق راه معاملت بنا بدین است و این نیز از جمله ضلال باشد که این مقدار نشناسند

مثال چهارم آن که به آخرت ایمان دارد ولیکن چون این جهان به مراد وی باشد و نعمت دنیا بیند گوید چنان که اینجا در نعمتم آنجا نیز در نعمت باشم که خدای تعالی این نعمت مرا از آن داد که مرا همی دوست دارد فردا هم چنین کند چنان که آن دو برادر که قصه ایشان اندر سوره الکهف است که آن یکی گفت ولین رددت الی ربیی لاجدن خیرا منها منقلبا و آن دیگر گفت ان لی عنده للحسنی و علاج این آن است که بداند که که کسی را فرزند عزیز باشد و غلامی ذلیل فرزند را همه روز اندر دبیرستان و چوب معلم دارد و غلام فرو گذاشته باشد تا چنان که می خواهد همی زید که ادبار وی باک ندارد اگر این غلام پندارد که این به دوستی همی کند که وی را از فرزند عزیزتر همی دارد این از حماقت باشد و سنت حق تعالی آن است که دنیا را از اولیای خود دریغ دارد و بر دشمنان خود ریزد و مثل آسایش و راحت وی چون کسی بود که نکارد و کاهلی کند لاجرم ندرود

مثال پنجم آن است که گوید خدا کریم و رحیم است بهشت از هیچ کس دریغ ندارد و آن ابله نداند که چه کرم و رحمت بود بیش از آن که تو را اسباب آن فرا دهد که دانه اندر زمین افکنی تا هفتصد بدروی اندک ورا عبادت کنی تا به پادشاهی بی نهایت رسی ابدالابد و اگر معنی کرم و رحمت آن است که بی آن که بکاری بدروی حراثت و تجارت و طلب رزق چرا همی کنی بی کار همی باش که خدای کریم و رحیم است و قادر است که بی تخم و پرورش نبات برویاند چون بدین کرم ایمان نداری با آن که همی گوید و ما من دابه فی الارض الا علی الله رزقها و آنگاه اندر آخرت این اعتقاد کنی با آن که همی گوید ان لیس للانسان الا ما سعی این از نهایت گمراهی باشد چنان که رسولص گفت الاحمق من اتبع نفسه هوایها و تمنی علی الله عزوجل

و چنان که کسی امید فرزند دارد بی آن که نکاح کند یا صحبت کند و تخم نگاه دارد ابله باشد با آن که خدای کریم است و بر آفریدن فرزند بی تخم قادر است و آن که صحبت کند و تخم بنهد و بر امید بنشیند تا بود که حق تعالی آفت باز دارد تا فرزند پدید آید عاقل است همچنین آن که ایمان نیارد یا ایمان آرد و عمل صالح نکند و امید نجات دارد ابله است و آن که این هر دو بکند و امید همی دارد به فضل حق تعالی تا از صواعق بازدارد اندر وقت مرگ تا ایمان به سلامت ببرد این عاقل است و آن دیگر مغرور و آن قوم که همی گویند که خدای ما را اندر این جهان نیکو داشت اندر آن جهان نیز نیکو دارد که خود کریم و رحیم است به حق تعالی غره شده اند و آن قوم که همی گویند که دنیا نقد و یقین است و آخرت نسیه و شک به دنیا غره شده اند و حق تعالی از هردو حذر فرموده است و گفته یا ایها الناس ان وعد الله حق تعرتکم الحیوه الدنیا و لا یغرنکم بالله الغرور با مردمان آنچه وعده داده ام حق است که هرکه نیک کند نیک بیند و هرکه بد کند بد بیند این وعده حق است تا به دنیا غره نشوی و به حق تعالی غره نشوی

غزالی
 
۲۰۸۲

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۹۹ - پیدا کردن پندار و علاج آن

 

... و سیرت رسول ص و ابوبکر و عمر و عثمان و علی رضی الله عنهم و جامه خلق ایشان فراموش کنند و پندارند که آنچه ایشان همی کردند خوار داشتن اسلام بود و اکنون اسلام به تجمل وی عزیز خواهند شد و اگر حسد اندر ایشان پدید آید گوید این صلابت حق است و اگر ریا پدید آید گوید این مصلحت خلق است تا طاعت بشناسند و اقتدا کنند و چون به خدمت سلاطین شوند گویند این نه تواضع است ظالم را که آن حرام است بلکه برای شفاعت مسلمانان است و مصلحت ایشان و اگر مال حرام ایشان بستانند گویند این حرام نیست که این را مالک نیست و اندر مصالح باید کرد و مصلحت اسلام اندر من بسته است و اگر انصاف دهد و حاسب برگیرد داند که مصلحت دین بیش از آن نیست که خلق از دنیا اعراض کنند و کسانی که به سبب وی اندر دنیا رغبت کرده باشند بیش از آن بود که از دنیا اعراض کرده باشند پس عز اسلام اندر نابودن وی بسته باشد و مصلحت آن است اسلام را که وی و امثال وی نباشند این و امثال این پندارها و غرورها باطل است و علاج و حقیقت این اندر این اصول که از پیش رفته است بگفته ایم و بازگفتن آن دراز بود

و گروهی خود اندر نفس علم غلط کرده باشند و آنچه از علم مهمتر بود چون تفسیر و اخبار و علم معامله دل و علم اخلاق و طریق ریاضت و آنچه اندر این کتاب بیاورده ایم و اعوان و آفات معامله راه دین و طریق مراقبت دل که این همه فرض عین است خود حاصل نکرده باشند و ندانند که این از جمله علوم است و همه روزگار یا اندر جدل و مناظره و یا اندر تعصب کلام یا اندر فتاوی خصومات خلق اندر دنیا و جمای علمها که وی را از دنیا به آخرت نخواند و از حرص با قناعت نخواند و از ریا به اخلاص نخواند و از غفلت و ایمنی به خوف و تقوی نخواند همه روزگار بدان مستغرق دارند و پندارند که خود علم همه آن است و هرکه روز به دین دیگر آورد از علم اعراض کرد و علم را مهجور گردانید و تفصیل این پندارها دراز است و اندر کتاب غرور اندر احیا آورده ایم که این کتاب تفصیل احتمال نکند

و گروهی به علم وعظ مشغول باشند و سخن ایشان همه سجع و شعر و نکته و طامات بود و عبادت آن به دست همی آرند و مقصود ایشان آن بود تا خلق نعره زنند و بر ایشان ثنا گویند و این مقدار ندانند که اصل تذکیر آن است که آتش مصیبتی اندر دل پیدا آید که خطر کار آخرت بیند پس به نوحه گری این مصیبت مشغول شود و تذکیر واعظ نوحه این مصیبت باشد اما نوحه گری که ماتم آلود نباشد و سخن عاریتی همی گوید اندر دل هیچ اثر نکند و مغرور این قوم نیز بسیارند و شرح آن دراز بود

و گروهی دیگر روزگار به فقه ظاهر برده اند و نشناخته باشند که حد فقه بیش از آن نیست که قانونی که بدان سلطان خلق را سیاست کند نگاه دارد اما آنچه به راه آخرت تعلق دارد علم آن دیگر است و پندارند که هرچه اندر فقه ظاهر راست بود اندر آخرت سود دارد و مثال این آن بود که کس مال زکوه اندر آخر سال به زن فروشد و مال وی بخرد فتوای ظاهر آن بود که زکوه از وی بیفتد یعنی ساعی سلطان را نرسد که از وی زکوه خواهد چه نظر وی به ظاهر ملک بود و ملک بریده شد پیش از تمامی سال و باشد که بدین فتوی کار کند و این مقدار نداند که آن کس که چنین کند به قصد آن تا زکوه بیفتد اندر مقت حق تعالی بود و همچون کسی بود که زکوه بندهد چه بخل مهلک است و زکوه طهارت است از پلیدی بخل و مهلک بخلی بود که مطاع باشد و این حیلت نهادن طاعت بخل است و چون بخل بدین مطاع گشت هلاک تمام شد نجات چون یابد

و همچنین هر شوهری که با زن خویش خوی بد فراپیش گیرد و وی را به رنجاندن گیرد تا کاوین ندهد اندر فتوای ظاهر که به مجلس حکم تعلق دارد این ابرا درست بود که قاضی این جهان راه فرا زبان دارد نه فرا دل اما در آن جهان ماخوذ بود که این ابرا به اکراه بوده باشد و همچنین چون برملا از کسی چیزی خواهد و آن کس از شرم بدهد اندر فتوای ظاهر این مباح بود و اندر حقیقت این مصادره بود که فرق نبود میان آن که به تازیانه شرم دل وی را بزند تا از رنج دل آن مال بدهد و میان آن که به ظاهر به چوب بزند و مصادره کند این و امثال این بسیار است و کسی که جز فقه ظاهر نداند اندر این پندار بود و این دقایق از سر دین فهم نکند

طبقه دوم زاهدان و عابدان اند و اهل پندار نیز اندر میان ایشان بسیارند گروهی مغرورند بدان که به فضایل از فرایض بازمانند چون کسی که وی را وسوسه طهارت باشد که بدان سبب نماز از وقت بیفکند و مادر و پدر و رفیق را سخن درشت گوید و گمان بعید اندر نجاست آب به نزدیک وی قریب بود و چون فرالقمه ای رسد پندارد همه چیزی حلال است و باشد که از حرام محض حذر نکند و پا بی پا حبله بر زمین ننهد و حرام محض همی خورد و سیرت صحابه فراموش کند ...

... چون کسی که از پادشاهی حاجت خواهد خواست همی گوید ایها الامیر و این به قوت همی گوید تا اینها درست گوید و میم امیر درست گوید شک نیست که مستحق سیلی و مقت بود و گروهی هر روز ختمی کند و قرآن بهذرمه همی خوانند و همی دوند به سر زبان و دل از آن غافل و همه همت ایشان آن که تا ختمی بر خویشتن شمرند که ما چندین ختم کردیم و امروز چندین هفت یک قرآن خواندیم و ندانند که این قرآن نامه ای است که به خلق نبشته اند اندر وی امر و نهی و وعده و وعید و وعظ و تخویف و انذار می باید که به وقت عید همه خوف گردد و به وقت وعد همه نشاط گردد و به وقت مثل همه اعتبار گردد و به وقت وعظ همه گوش گردد و به وقت تخویف همه هراس گردد و این همه احوال دل است بدان که بر سر زبان همه جنباند اندر آن چه فایده باشد

و مثل وی چون کسی باشد که پادشاهی به وی نامه ای نویسد و اندر وی فرمانها بود وی بنشیند و نامه از بر بکند و همی خواند و از معانی آن غافل و گروهی به حج شوند و مجاور بنشینند و روزه فراگیرند و حق روزه بگزارند به نگاهداشت دل و زبان و حق راه نگزارند به طلب زاد حلال و همیشه دل ایشان با خلق باشد که ایشان را از مجاوران شناسند و گویند ما چندین موقف بایستاده ایم و چندین سال مجاور بنشستیم و این مقدار ندانستند که اندر خانه خویش با شوق کعبه بهتر از آن که در کعبه با شوق ریای آن که خلق بدانند که وی مجاور است یا طمع آن که چیزی به وی دهند و با هر لقمه ای که می ستاند بخلی اندر وی پدید آید که ترسد که کسی از وی بستاند یا بخواهد

و گروهی دیگر راه زهد گیرند و لباس درشت پوشند و طعام اندک خورند و اندر مال زاهد باشند و اندر جاه و قبول زاهد نباشند خلق بدیشان تبرک همی کنند و بدان شاد همی باشند و حال خویش اندر چشم خلق آراسته همی کنند و این قدر بندانند که جاه زیانکار تر از مال است و ترک وی گفتن دشوار تر است که همه رنجها کشیدن به امید جاه آسان بود و زاهد آن باشد که به ترک جاه بگوید و باشد که وی را کسی چیزی دهد فرا نپذیرد که نباید که گویند زاهد نیست و اگر وی را گویند که اندر ظاهر فرا ستان و اندر سر فرادرویش مستحق ده بر وی صعبتر بود از کشتن اگرچه از حلال بود که آنگاه مردمان پندارند که وی زاهد نیست با این به هم که حرمت توانگران پیش دارد از حرمت درویشان و ایشان را مراعات زیادت کنند و این همه غرور باشد

و گروهی دیگر همه اعمال ظاهر به جای آورند تا روزی به مثل هزار رکعت نماز کنند و چندین هزار تسبیح کنند و شب بیدار دارند و روز به روزه باشند ولیکن مراعات دل نکنند تا از اخلاق بد پاک شود و باطن پرکبر و حسد و ریا و عجب باشد و با خلق حق تعالی به خشم سخن گویند و گویی با هر یکی خشمی و جنگی دارند و این ندانند که خوی بد همه عبادات را حبطه کند و باطل گرداند و سر همه عبادتها خلق نیکو است و این مدبر گویی که منتی از عبادت خود بر خلق همی نهد و به چشم حقارت همی نگرد به همگنان و خویشتن از خلق فراهم گیرد تا کسی خویش به وی بازنزند و این قدر نداند که سر همه زاهدان و عابدان پیغمبر ص بود و از همه جهان گشاده روتر و خوش خوتر بود

و هرکه شوخگین تر بودی که همه خویشتن از وی فرا گرفتندی رسول ص او را به نزدیک خویش بنشاندی و دست فرا وی دادی و کدام احمق بود احمق تر از آن که برتر از استاد دکان گیرد این سلیم دلان چون شرع پیغمبر ورزند و سیرت وی را اختلاف کنند چه احمقی باشد از این بیشتر

طبقه سیم صوفیانند و اندر میان هیچ قوم چندان غرور نباشد که اندر میان ایشان که هر چند راه باریکتر باشد و مقصود عزیزتر بود غرور بیشتر راه یابد

و اول تصوف آن است که سه درجه حاصل کرده بود یکی آن که نفس وی مقهور شده باشد و اندر وی نه شهوت مانده بود و نه خشم نه آن که از اصل بشده بود ولیکن مغلوب شده باشد تا اندر وی هیچ تصرف نتوان کرد جز به اشارت بر وفق شرع چون قلعه ای که گشاده شود و اهل آن قلعه را نشکند ولیکن منقاد شوند قلعه سینه وی هم چنین بر دست سلطان شرع فتح افتاده بود دوم آن که این جهان و آن جهان را از پیش برخاسته بود و معنی این آن است که از عالم حس و خیال برگذشته بود که هر چه اندر حس و خیال آید بهایم را اندر آن شرکت است و همه نصیب شهوت و شکم و فرج است و بهشت نیز نصیب آن عالم حس و خیال بیرون نیست که هر چه جهت پذیر بود و خیال را با وی کار باشد نزدیک وی همچنان شده بود که گیاه نزدیک کسی که لوزینه و مرغ بریان یافته بود چه بدانسته بود که هر چه اندر حس و خیال آید خسیس است و نصیب ابلهان باشد و اکثر اهل الجنه البله ...

... گروهی از ایشان بیش از مرقع و سجاده و سخن طامات ندیدند آن بگرفته باشند و جامه تصوف و سیرت ظاهر ایشان بگرفته و همچون ایشان بر سر سجاده همی نشینند و سر همی فرو برند و باشد که وسوسه خیالی که اندر پیش همی آید سر همی جنبانند و همی پندارند که کار ایشان خود آن است این چون پیرزنی عاجز بود که کلاه بر سر نهد و قبا در بندد و سلاح اندر پوشد و بیاموخته باشد که مبارزان اندر مصاف جنگ چون کنند و شعر و رجز چون گویند و همه حرکات ایشان بدانسته بود چون پیش سلطان شود تا نام وی اندر جریده بنویسند سلطان بود که به جامه و صورت ننگرد برهان خواهد وی را برهنه کند یا با کسی مبارزی فرماید پیرزنی ضعیف مدبر بیند بفرماید تا وی را فرا پای پیل افکنند تا هیچ کس زهره آن ندارد که به حضرت چنین پادشاهی استخفاف کند

و گروهی باشند که از این نیز عاجز آیند که زی ظاهر ایشان نگاه دارند جامه خلق بپوشند و مرقع های نیکو رنگ و کحلی به دست آورند و خود پندارند که چون جامه رنگ کردند این کفایت بود ندانند که ایشان جامه عودی از آن کردند که اندر مصیبتی بودند اندر دین که کبود بر آن لایق بود این مدبر چون چنان مستغرق نیست که به جامه شستن نپردازد و چنان مصیبت زده نیست که جامه سوگ دارد و چنان عاجز نیست که هر کجا جامه بدرد خرقه اندر وی دهد تا مرقع شود بلکه فوطه های نو به قصد پاره کند تا مرقع دوزد اندر ظاهر صورت نیز ایشان موافقت نکرده باشد که اول مرقع دار عمر رضی الله عنه بود که بر جامه وی چهارده پاره بردوخته بود و بعضی از آن ادیم بود و گروهی دیگر از این قوم بتر باشند که چنان که طاقت جامه جریده و مختصر ندارد طاقت گزاردن فرایض و ترک معصیت نیز ندارند برگ آن ندارند که به فقر بر خویشتن اقرار دهند که اندر دست شیطان و شهوت اسیرند گویند کار دل دارد و به صورت نظر نیست و دل ما هیشه اندر نماز است با حق تعالی و ما را بدین عبادت و اعمال حاجت نیست که برای مجاهدت کسانی فرموده اند که ایشان اسیر نفس اند و ما را نفس بمرده است و دین ما دو قله شده است که به چنین چیزها آلوده نشود و متغیر نگردد و چون به عابدان گویند این مزدوران بی مزدند و چون به علما نگرند گویند اینان اندر بند حدیث اند و راه فرا حقیقت ندانند و چنین قوم کشتنی اند و کافرند و خون ایشان به اجماع امت مباح است

و گروهی دیگر به خدمت صوفیان برخیزند و حقیقت خدمت آن بود که کسی خود را فدای این قوم کند و به جملگی خود را فراموش کند اندر عشق ایشان چون کسی از ایشان مشغلی سازد تا به سبب ایشان مالی به دست آرد و ایشان را تبع خویش سازد تا نام وی به خدمت بیرون شود و مردمان وی را حرمت دارند و از هر کجا باشد می ستاند حلال و حرام و بدیشان همی دهد تا بازار وی را حرمت تباه نشود و پوشیده بماند که مغرور فریفته بود

و گروهی هستند که ایشان راه ریاضت تمام بروند و شهوت خود را مقهور کنند و همگی خویشتن به حق تعالی دهند و بر سر ذکر اندر زاویه بنشینند و احوال ایشان را نمودن گیرند تا از چیزی که خواهند خبر یابند و اگر تقصیر کنند تنبیهی بینند و باشد که پیغمبران و فرشتگان به صورت نیکو دیدن گیرند و باشد که خویشتن را به مثل در آسمان بینند و فرشتگان بینند و حقیقت این کار اگر چه درست بود همچون خوابی باشد که درست و راست بود ولیکن این خفته را اندر خیال آید و آن بیدار را اندر خیال آید و وی بدین چنان غره شود که گوید هر چه اندر هفت آسمان و زمین بود چندین بار بر من عرضه کردند و پندار که نهایت کار اولیا خود این است و وی هنوز سر یک موی از عجایب صنع تعالی اندر آفرینش ندانسته باشد پندار که خود تمام شد به شادی این مشغول شود و اندر طلب فراتر نشود باشد که آن نفس که مقهور شده بود اندک اندک پدیدار آمدن گیرد و وی خود پندار که چون چنان چیزها به وی نمودند وی خود از نفس خویش ایمن شد و به کمال رسید

و این غروری عظیم است بلکه بر این هم اعتماد نبود اعتماد بر آن بود که نهاد وی بگردد و مطیع شرع شود که هیچ صفت وی را اندر وی هیچ تصرف نماند شیخ ابوالقاسم گرگانی قدس الله روحه گفته است که بر آب رفتن و اندر هوا شدن و از غیب خبر دادن این هیچ کرامات نبود که کرامات آن بود که کسی همه امر گردد یعنی همگی وی طوع و فرمان شرع شود که بر وی حرام نرود و این اعتماد را شاید ...

... و رسول ص گفته است چون مسجد به نگار کنی و مصحف به زر و سیم بکنی دمار بر شمار بود و آبادانی مسجد به دلهای خاضع باشد که از دنیا نفور شده باشد و هرچه خضوع ببرد و دنیا آراسته کند اندر دل ویرانی مسجد باشد پس این مدبر مسجدی ویران بکرد و همی پندارد که کاری بکرده است

و گروهی دوست دارند که درویشان را بر در سرای گرد کنند تا آوازه اندر شهر افتد یا صدقه به کسانی دهد که زبان آور و معروف باشند یا خرج بر جماعتی کنند که اندر راه حج خرج کنند یا اندر خانقاهی که آن همه بدانند و شکر گویند و اگر گویی این در سر فرا یتیمان دهی فاضلتر از آن که در راه حج خرج کنی نتواند که شرب وی ثنا و شکر آن قوم بود و پندارد که خیری همی کند

یکی با بشر حافی مشورت همی کرد که دو هزار درم از حلال دارم به حج خواهم شد گفت به تماشا همی شوی یا به رضای حق تعالی گفت به رضای حق تعالی گفت برو و وام ده کسی را و به دو بگذار یا فرا یتیم ده یا فرا مردی معیل ده که آن راحت که به دل مسلمانی رسد از صد حج فاضلتر است پس از حج اسلام گفت رغبت حج بیشتر همی بینم اندر دل گفت از آن است که این مال نه از وجه به دست آورده ای تا به ناوجه خرج نکنی نفس قرار نگیرد ...

غزالی
 
۲۰۸۳

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۲ - اصل اول

 

بدان که توبه و بازگشتن به حق تعالی اول قدم مریدان است و بدایت راه سالکان است و هیچ آدمی را از این چاره نیست چه پاک بودن از گناه از اول آفرینش تا به آخر کار فرشتگان است و مستغرق بوادن در معصیت و مخالفت همه عمر پیشه شیطان است و بازگشتن از راه معصیت با راه طاعت به حکم توبه و ندامت کار آدم و آدمیان است هرکه به توبه گذشته را تدارک کند نسبت خویش با آدم درست کرد اما همه عمر اندر طاعت گذاشتن خود آدمی را ممکن نیست چه وی را که بیافریدند اندر ابتدا ناقص آفریدند و بی عقل و اول شهوت را بر وی مسلط کردند که آلت شیطان است و آن عقل که خصم شهوت و نور جوهر فرشتگان است پس از آن آفریدند که شهوت مستولی شده بود و قلعه سینه به تغلب فرو گرفته بود و نفس با وی الفت گرفته و خوی کرده پس به ضرورت عقل که پیدا آمد به توبه و مجاهده افتاد تا این قلعه فتح افتد و از دست شیطان بیرون آید پس توبه ضرورت آدمیان است و وال قدم سالکان است پس از بیداری که حاصل آید از نور و شرع و عقل تا بدان راه از بی راهی بشناسد هیچ فریضه نیست جز توبه که معنی وی بازگشتن است از بی راهی و آمدن باز راه

غزالی
 
۲۰۸۴

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۳ - فضیلت و ثواب توبه

 

... و عمر رضی الله عنه همی گوید که رسول ص گفت توبه کنید که من روزی صد بار توبه می کنم و گفت هیچ آدمی نیست که نه گناهکار است ولیکن بهترین گناهکاران تایبانند و گفت هرک از گناهی توبه کند همچون کسی بود که اصلا گناه نکرده است و گفت توبه از گناه آن است که هرگز با سر آن نشوی و گفت یا عایشه این که خدای تعالی می گوید ان الذین فارقوا دینهم و کانوا شیعا لست منهم اهل بدعت اند و هرکه گناه دارد وی را توبه است مگر مبتدع را که ایشان را توبه نیست من از ایشان بیزارم و ایشان از من

و گفت چون ابراهیم ع را به آسمان بردند مردی را دید با زنی زنا همی کرد بر ایشان دعا کرد هلاک شدند دیگری را دید که معصیت همی کرد بر وی نیز دعا کرد وحی آمد که یا ابراهیم بگذار تا مگر از سه کار یکی حاصل آید یا توبه کند بپذیرم یا استغفار کند بیامرزم و یا از وی فرزندی آید که مرا پرستد و من وی را در کار او کنم نشنیدی که از نامهای من یکی صبور است

عایشه رضی الله عنه همی گوید که رسول ص گفت که حق تعالی هیچ بنده را پشیمانی نداد از گناهی که نه وی را بیامرزد پیش از آن که آمرزش خواهد و گفت از جانب مغرب دری است پهنای وی هفتاد ساله راه یا چهل ساله راه برای توبه گشاده اند از آن روز باز که آسمان و زمین بیافریده اند و نبندند تا آنگاه که آفتاب از مغرب برآید و گفت روز دوشنبه و پنجشنبه اعمال بنده عرض کنند هرکس که توبه کرده باشد بپذیرند و هرکه آمرزش خواهد بیامرزند و کسانی که دلهای پرکین دارند همچنان بگذارند

و گفت تایب حبیب حق تعالی است و هرکه توبه کرد همچنان است که گناه نکرده است و گفت ص خدای تعالی به توبه بنده شادتر از آن است که مردی اعرابی اندر بادیه خونخوار سر فرو نهد و بخسبد و شتری دارد و طعام و زاد و هرچه دارد بر پشت وی چون بیدار شود شتر نبیند برخیزد و بسیار طلب کند تا بیم آن بود که از تشنگی و گرسنگی هلاک شود و دل از جان برگیرد گوید با جای شوم و سر بر زمین نهم تا بمیرم با جای خویش آید و سر بر ساعد نهد تا بمیرد در خواب شود و چون از خواب اندر آید شتر را بیند به سلامت با زاد و راحله بر سر وی ایستاده خواهد که شکر کند و گوید تو خدایی و من بنده تو از شادی غلط کند زبان و گوید تو بنده ای و من خدای تو حق تعالی به توبه بنده خویش شادتر از آن مرد بود و بدان شتر و طعام خویش

غزالی
 
۲۰۸۵

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۵ - پیدا کردن آن که توبه واجب است بر همه کس و اندر همه وقت

 

... جواب آن است که واجب دو قسم است یکی اندر فتوای ظاهر گوییم بر حد و درجه عوام خلق آن مقدار که اگر بدان مشغول شوند عالم ویران نشود و به معیشت دنیا پردازند و این آن بود که ایشان را از عذاب دوزخ برهاند و واجب دوم آن بود که عموم خلق طاقت ندارند هرکه بدان قیام نکند از عذاب دوزخ رسته باشد ولیکن از عذاب حسرت فوق خویش رسته نباشد چون اندر آخرت قومی بیند فوق خویش چنان که ستاره بیند اندر آسمان آن غبن و حسرت که با وی گردد هم عذابی باشد این توبه که گفتیم واجب است اندر خلاص از این عذاب و چنان که همی بینیم اندر این جهان که چون یکی را از قرآن زیادت درجه ای و جاهی پدید آید جهان بر آن دیگران تنگ و تاریک همی شود و از غبن و حسرت آتشی اندر میان جان وی افتد اگر چه از عذاب چون زدن و دست بریدن و مصادره کردن رسته است

و بدین سبب روز قیامت را روز تغابن خوانده است که یچ کس از غبنی خالی نباشد آن که طاعت نکرد تا چرا نکرد و آن که کرد تا چرا بیشتر نکرد و از این بود که راه انبیا و اولیا آن بوده است که هرچه توانسته اند از طاعت هیچ بازنگرفته اند تا فردا حسرت تقصیر نبود چه گویی رسول ص خویشتن را گرسنه همی داشت نمیدانست که نان خوردن حرام نیست تا عایشه رضی الله عنها همی گوید دست به شکم وی فرود آوردم مرا بر وی رحمت آمد و بگریستم و گفتم جان من فدای تو باد چه بود اگر از این طعام دنیا سیر بخوردی گفت یا عایشه برادران من اولوالعزم از پیش من برفتند و کرامتها و درجتها یافتند ترسم که از دنیا نصیب یابم درجه من کمتر باشد از آن ایشان روزی چند صبر کنم دوست تر دارم از آن که از برادران خویش بازمانم

عیسی ع بخفت سنگی فرازیز سر گرفت ابلیس گفت وی را نه به ترک دنیا گفته ای اکنون پشیمان گشتی گفت چه کردم گفت سنگ زیر سر نهادی و تنعم کردی آن سنگ بینداخت گفت این نیز با دنیا به تو بگذاشتم و رسول ص شراک نعلین نو کرده بود چون اندر چشم وی منکر آمد بفرمود تا آن کهنه بازآوردند و صدیق چون شیر بخورد بدانست اندر وی شبهتی بود انگشت به گلو فرو برد تا بیم آن بود که جان وی با آن به هم برآید چه گویی ندانست که اندر فتوای ظاهر عامه این واجب نیست ولیکن فتوی عامه دیگر است و خطر کار که صدیقان دید باشند دیگر و عارف ترین خلق خدای تعالی به خدای و به مکر خدای ایشانند گمان مبر که به هرزه این رنجها برخود نهادند اقتدا بدیشان کن و اندر فتوای عامه میامیز که آن حدیثی دیگر است ...

غزالی
 
۲۰۸۶

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۶ - پیدا کردن قبول توبه

 

... فضیل عیاض رحمهم الله همی گوید که حق تعالی گفته است یکی از پیغمبران را که بشارت ده گناهکاران را که اگر توبه کنند بپذیرم و بترسان صدیقان را که اگر به عدل با ایشان کار کنم همه را عقوبت کنم طلق بن حبیب رحمهم الله همی گوید حقوق خدای تعالی عظیم تر است از آن که بدان قیام توان کرد همی بامداد بر توبه برخیزید و شامگاه بر توبه خسبید حبیب بن ثابت رحمهم الله همی گوید که گناهان بر بنده عرض کنند فراگناهی رسد گوید آه همیشه از تو می ترسیدم آن گناه اندر کار وی کنند بدان سبب که از آن ترسیده باشد

و اندر بنی اسراییل یکی گناه بسیار داشت خواست که توبه کند و ندانست بپذیرد یا نه وی را نشان دادند به عابدترین روزگار از وی بپرسید که گناه بسیار دارم نود و نه کس را کشته ام مرا توبه بود گفت نه وی را نیز بکشت صد تمام شد پس وی را نشان دادند به عالم ترین روزگار رفت و از وی بپرسید گفت مرا توبه بود که صد کس را کشته ام گفت بود ولیکن باید که از زمین خویش به جای دیگر شوی که این جای فساد است به فلان جای رو که آن جای صلاح است وی برفت و اندر میان راه فرمان یافت فرشتگان عذاب و رحمت اندر او خلاف کردند و هر یکی گفت از ولایت من است حق تعالی فرمان داد تا آن زمین را بپیمودند وی را به زمین صلاح نزدیکتر یافتند یک بدست فرشتگان رحمت جان وی ببردند و بدین معلوم شود که شرط نیست که کفه سییات خالی بود از گناه لیکن باید که کفه حسنات زیادت بود اگر همه به مقدار اندک باشد که بدان نجات حاصل آید

غزالی
 
۲۰۸۷

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۸ - فصل (پیدا کردن آنچه صغایر بدان کبایر شود)

 

... ششم آن که گناه کسی کند عالم بود و مقتدی بود و به سبب کردار وی دیگران دلیر شوند و گویند اگر نبایستی کردی وی نکردی چنان که عالم همه ابریشم شد و به نزدیک سلطان شود و مال وی بستاند و اندر مناظره زبان سفاهت اطلاق کند و اندر اقران خویش طعنه زند و به کثرت مال و جاه فخر کند همه شاگردان به وی اقتدا کنند و بدیشان نیز چون استاد شوند شاگردان دیگر نیز اقتدا کنند و از هریکی ناحیتی تباه شود که اهل هر شهری به یکی از ایشان بگروند ناچار وبال همه اندر دیوان مقتدی باشد

و برای این گفته اند خنک آن کس که بمیرد گناه وی نیز بمیرد و هرکه چنین نگردد گناه وی باشد که هزار سال پس از مرگ وی بماند یکی از علمای بنی اسراییل توبه بکرد وحی آمد به رسول آن روزگار که وی را بگوی که اگر گناه میان من و تو بودی بیامرزیدمی اکنون تو خود توبه کردی آن قوم را که از راه بردی و چنین بماندند آن را چه کنی و برای این است که علما اندر خطرند که گناه ایاشن یکی هزار بود و طاعت ایشان یکی به هزار که ایشان را ثواب کسانی نیز که بدیشان اقتدا کنند حاصل آید و بدین سبب واجب آید بر عالم که معصیت نکند و چون کند پنهان دارد بلکه اگر خود مباحی باشد که خلق بدان دلیر شوند بر غفلت از آن حذر کند زهری همی گوید اما از پیش همی خندیدمی اکنون مقتدا گشتیم ما را تبسم نیز روا نیست و جنایتی بزرگ بود که کسی زلت عالم حکایت کند که بدان سبب خلق بسیار از راه بیفتند و دلیر شوند پس زلت همه خلق واجب است پوشیدن و از آن عالم واجب تر

غزالی
 
۲۰۸۸

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۱۱ - پیدا کردن علاج کسانی که توبه نکنند

 

... سبب اول آن است که به آخرت ایمان ندارد یا اندر آ به شک بود و علاج این اندر کتاب غرور اندر آخر مهلکات بگفتیم

سبب دوم آن بود که شهوت چنان غالب شده بود که طاقت ندارد که به ترک آن بگوید و لذت چنان بر وی مستولی شده باشد که وی را غافل می دارد از خطر کار آخرت و حجاب بیشتر خلق از شهوات است و برای این گفت رسول ص چون حق تعالی دوزخ را بیافرید جبرییل ع را گفت بنگر چون بنگریست گفت به عزت تو که هیچ کس صفت وی نشیند که اندر آنجا شود پس شهوات را حق تعالی گرد بر گرد بیافرید و گفت بنگر گفت بنگریستم همی ترسم که هیچ کس نماند که اندر دوزخ افتد و بهشت را بیافرید و گفت بنگر گفت بنگریستم هیچ کس نبود که صفت این بشنود که نه به وی شتابد پس مکاره را کارهای تلخ را که در راه بهشت است گرد بهشت بیافرید و گفت بنگر چون نگریست گفت به عزت تو که همی ترسم که هیچ کس اندر بهشت نرود از بس رنج که بر راه وی است

سبب سیم آن که آخرت وعده است و دنیا نقد و طبع آدمی به نقد مایل است و هرچه نسیه است که از چشم وی دور است از دل وی نیز دور است ...

غزالی
 
۲۰۸۹

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۱۳ - اصل دوم

 

بدان که توبه بی صبر راست نیاید بلکه گزاردن هیچ فرضیه و بگذاشتن هیچ معصیت بی صبر راست نیاید و برای این بود که از رسول ص پرسیدند که ایمان چیست گفت صبر و گفت اندر خبری دیگر که صبر نیمه ایمان است و به سبب بزرگی و فضل صبر است که حق تعالی قرآن زیارت از هفتاد جای صبر را یاد کرده است و هر درجه ای که نیکوتر است حواله با صبر کرده است تا امامت اندر راه دین حواله با صبر کرد و گفت و جعلناهم ایمه یهدون بامرنا لما صبروا و مزد بی نهایت و بی حساب حواله با صبر کرده است و گفت انما یوفی الصابرون اجرهم بغیر حساب و صابران را وعده داد که وی با ایشان است ان الله مع الصابرین و صلوات و رحمت و هدایت هیچ کس را جمع نکرده مگر صابران را و گفت اولیک علیهم صلوات من ربهم و رحمه و اولیک هم المهتدون و از بزرگی فضل صبر است که حق تعالی وی را عزیز کرد و به هر کس نداند الا اندکی به دوستان خویش که رسولص گفت ان اقل ما اوتیتم الیقین و عزیمه الصبر گفت اندک ترین چیزی که به شما داده اند یقین است و صبر و هر که را این هر دو بدادند گو باک مدار اگر روزه بسیار ندارد و اگر بر آنچه هستید امروز با اصحاب صبر کنید و نگردید دوست تر دارم از آن که هر یکی چندان طاعت کنید که جمله شما کرده باشید ولیکن ترسم که راه دنیا بر شما گشاده شود و پس از من با یکدیگر منکر شوید و اهل آسمان شما را منکر شوند و هر که صبر کند ثواب تمام یابد صبر کنید که دنیا بنماند و ثواب حق تعالی بماند ما عندکم ینفدوما عندلله باق و لنجزین الذین صبروا اجرهم باحسن ماکانوا یعملون

این آیت تمام برخواند و رسولص گفت که صبر گنجی است از گنجهای بهشت و گفت اگر صبر مردی بودی مردی کریم بودی و گفت خدای تعالی صابران را دوست دارد و وحی آمد به داوودع که در اخلاق به من اقتدا کن و از اخلاق من یکی آن است که صبورم و عیسیع گفت نیایی آنچه خواهی تا صبر نکنی بر آنچه خواهی و رسولص قومی را دید از انصار گفت مومنید گفتند آری گفت نشان ایمان چیست گفتند اندر نعمت شکر کنیم و اندر محنت صبر کنیم و به قضای خدای تعالی راضی باشیم گفت مومنون و رب الکعبه و علیع گفت صبر از ایمان همچنان است که سر از تن هر که را سر نیست تن نیست و هر که را صبر نیست ایمان نیست

غزالی
 
۲۰۹۰

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۱۴ - حقیقت صبر

 

بدان که صبر خاصیت آدمی است که بهایم را صبر نیست که بس ناقصند و ملایکه را به صبر حاجت نیست که بس کاملند و از شهوات رسته اند پس بهیمه مسخر شهوات است و اندر وی هیچ متقاضی نیست الا شهوت و ملایکه به عشق حضرت الهیت مستغرق اند و ایشان را از آن هیچ مانع نیست تا اندر دفع آن مانع صبر کنند اما آدمی را اندر ابتدا به صفت بهایم آفریدند و شهوت جامه و زینت و لعب و لهو را بر وی مسلط کرده اند آنگاه به وقت بلوغ نوری از انوار ملایکه اندر وی پیدا آید که اندر آن نور عاقبت کارها ببیند بلکه دو فرشته ای را بر وی موکل کرده اند که بهایم از آن محرومند فریشته ای وی را هدایت همی کند و راه همی نماید بدان که از انوار وی نوری به وی سرایت همی کند که اندر آن عاقبت کارها همی شناسد و مصلحت کارها همی بیند تا اندر آن نور خود را و خدای را بشناسد و بداند عاقبت شهوتها هلاک است اگرچه اندر وقت خوش است

و بدان که خوشی و راحت وی زود بگذرد و رنج دراز بماند و این هدایت بهیمه را نباشد ولیکن این هدایت به کفایت نیست که چون داند که زیانکار است و قدرت دفع ندارد چه فایده بود چون بیمار که داند که بیماری وی را زیانکار است ولیکن بی دفع آن قادر نبود

پس حق تعالی این دیگر فرشته را بر وی موکل کرده است تا وی را قوت و قدرت دهد و تایید و تسدید کند تا آنچه بدانست که زیانکار است از آن دست بدارد پس چنان که اندر وی بایست آن بود که وی شهوت براند بایستی دیگر اندر وی پدید آید که شهوت را خلاف کند تا از ضرر اندر مستقبل برهد و این بایست مخالف از ملایکه است و آن بایست شهوت راندن از لشگر شیطان است و ما این بایست مخالف شهوت را باعث دینی نام کنیم و باعث شهوت را باعث هوا نام کنیم پس میان دو لشکر همیشه جنگ و مخالفت است آن همی گوید بکن و این همی گوید مکن و وی اندر میان دو متقاضی مانده است اگر باعث دینی پای بر جای دارد اندر کارزار کردن با باعث هوا و ثبات کند این ثبات وی را صبر گویند و اگر باعث هوا را مغلوب کند و دفع کند این غلبه کردن وی را ظفر گویند و اگر اندر کارزار همی باشد با وی این را جهاد نفس گویند پس معنی صبر پای داشتن باعث دین است اندر مقابله باعث هوا و هرکجا که این دو لشکر مخالف نباشد آنجا صبر نبود

و از این است که ملایکه را به صبر حاجت نیست و بهیمه و کودک را قدرت صبر نیست و بدان که این هردو فرشته که گفتیم کرام الکاتبین ایشانند و هرکه را راه نظر و استدلال گشاده کردند بداند که هر چیزی را که حادث بود سببی بود و چون دو چیز مختلف بود دو سبب مختلف خواهد و همی بیند که کودک را اندر ابتدا نه هدایت بود و نه معرفت که عاقبت کارها بداند و نه داعیه و قوت آن که صبر کند و به نزدیک بلوغ هردو پدید آید بداند که این را به دو سبب حاجت آید

و این دو فرشته عبارت از این دو سبب است و نیز بداند که نخست هدایت است و پیشتر وی است آنگاه قدرت و ارادت عمل بدان پس آن فرشته که هدایت از وی است شریفتر و فاضلتر است پس جانب راست از صدر باید که وی را مسلم بود و صدر تویی که ایشان موکلان تواند پس وی فرشته دست راست و چون وی برای ارشاد توست اگر گوش به وی داری تا از وی هدایت و معرفت حاصل کنی این گوش داشتن تو احسانی بود که کرده باشی که وی را معطل بنگذاشته باشی این حسنتی بنویسند بر تو ...

... چون مگر اندر آید و این چشم ظاهر فراز شود آن چشم دیگر که بدان عالم ملکوت توان دید باز شود این صحیفه ها حاضر بینی و بتوانی دید و اندر قیامت کهین از این خبر یابی اما تفصیل آن قیامت مهین بینی و قیامت کهین وقت مرگ باشد چنان که رسول ص گفت من مات فقد قامت قیامته و هرچه اندر قیامت مهین هست نمودگار آن قیامت کهین هست و تفصیل آن اندر کتاب احیاء علوم دین بگفته ایم و این کتاب احتمال آن نکند

و مقصود آن است که بدانی که صبر جایی توان کرد که جنگ بود و جنگ جایی بود که دو لشگر مختلف بود و این دو لشگر یکی از خیل ملایکه بود و یکی از خیل شیاطین که اندر سینه آدمی جمع آمده است پس اول قدم راه دین مشغول شدن است بدین جنگ چه صحرای سین را اندر کودکی لشگر شیاطین فرو گرفته است و لشگر ملایکه نزدیک بلوغ پدید آید پس تا لشگر شهوت را قهر نکند به سعادت نرسد و تا جنگ نکند و اندر جنگ صبر نکند قهر نتوان کرد و هرکه بدین جنگ مشغول نیست از آن است که ولایت شیطان را مسلم داشته است و هرکه شهوت زیردست وی شد و به طوع شرع شکست وی را این فتح برآمد چنان که رسول ص گفت لکن الله اعاننی علی شیطانی و اسلم و بیشتر آن باشد که چون در جهاد باشد گاه ظفر بود و گاه هزیمت و گاه دست شهوت را بود و گاه باعث دین را و جز به صبر و ثبات این قلعه فتح نیفتد

غزالی
 
۲۰۹۱

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۱۵ - پیدا کردن آن که صبر یک نیمه ایمان چراست

 

و روزه یک نیمه صبر چراست

بدان که ایمان یک چیز نیست بلکه شاخه های بسیار دارد و اقسام بسیار چنان که اندر خبر است که ایمان هفتاد و اند بایست بزرگترین کلمه لااله الاالله و کمترین خاشاک از راه برگرفتن و هرچند که این اقسام بسیار است لیکن اصول وی سه جنس است معارف است و احوال است و اعمال است و هیچ مقام از مقامات دین از این هرسه خالی نبود مثلا حقیقت توبه پشیمانی است و این حالت دل است و اصل وی معرفت است که گناه زهر قاتل است و فرع وی آن است که دست از گناه بدارد و به طاعت مشغول شود پس از این حالت و آن معرفت و آن عمل هر سه از جمله ایمان است و ایمان عبارت بود از این هر سه ولیکن باشد به معرفت تخصیص کنند چه اصل وی است که از معرفت حالت پدید آید و از حالت عمل پدید آید

پس معارف چون درخت است تغییر دل به سبب معرفت چون شاخ درخت است و کردارها که از آن احوال پدید آید چون ثمره است پس جمله ایمان دو چیز است دیدار و کردار کردار بی صبر ممکن نیست پس صبر یک نیمه ایمان است و صبر از دو جنس باید یکی از جنس شهوت و یکی از جنس خشم و روزه صبر است از جنس شهوت پس وی یک نیمه صبر است و از وجهی دیگر چون نظر همه به کردار بود و ایمان عبارت از وی کنی کردار مومن اندر محنت صبر است و اندر نعمت شکر از این وجه صبر یک نیمه یک ایمان بود و شکر یک نیمه ایمان چنان که اندر خبری دیگر آمده است و چون نظر بدان کنی که مشکلتر و دشوارتر است وی را اصل گیری هیچ اصل دشوارتر از صبر نیست بدین وجه صبر جمله ایمان است چنان که پرسیدند که ایمان چیست گفت صبر یعنی که دشوارترین اوست چنان که گفت حج عرفه است یعنی که خطر به سبب وی است که به فوت آن فوت شود و به دیگر ارکان فوت نشود

غزالی
 
۲۰۹۲

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۱۶ - پیداکردن حاجت به صبر اندر همه اوقات

 

... اما نوع دوم که بی اختیار وی بود چون رنجانیدن مردمان وی را به دست و زبان لیکن وی را اندر مکافات اختیاری است و به صبر تمام حاجت آید تا مکافات نکند یا بر حد خویش بایستد اندر مکافات و یکی از صحابه همی گوید ما ایمان را ایمان نشمردیمی تا به از آن به هم صابر نبودیمی بر رنج مردمان و برای این بود که حق تعالی فرمود رسول ص را که دست بدار تا تو را همی رنجانند و توکل کن دع اداهم و توکل علی الله و گفت صبر کن بر آنچه گویند و به مجاملت از ایشان ببر و اصبر علی ما یقولون و اهجرهم هجرا حمیلا و گفت همی دانم که از سخن خصمان دلتنگ همی شوی لیکن به تسبیح مشغول شو و لقد نعلم انک یضیق صدرک بما یقولون بحمد ربک

و یک راه مالی قسمت کرد یکی گفت این قسمت نه برای خدای تعالی است که بی عدل است خبر به رسول ص آوردند روی وی سرخ شد و رنجور شد آنگاه گفت خدای تعالی بر برادرم موسی ع رحمت کناد که وی را بیش برنجانیدند و صبر کرد و خدای عزوجل همی گوید اگر شما را عقوبتی رسد و مکافاتی کنید هم چندان کنید و اگر صبر کنید نیکوتر و ان عاقبتم فعاقبوا بمثل ما عقوبتم و لین صبرتم لهو خیر للصابرین

و اندر انجیل دیدم نبشته که عیسی ع گفت قومی پیش از من آمدند گفتند دستی به دستی برید و چشم به چشم و دندان به دندان و من آن باطل نمی کنم ولیکن وصیت می کنم شما را که شر را به شر مقابله مکنید بلکه اگر کسی بر جانب راست زند از روی شما جانب چپ فراپیش دارید و اگر کسی دستار شما بستاند پیراهن نیز به وی دهید و اگر کسی به ستم یک میل شما را با خویشتن ببرد دومیل با او بشوید

و رسول ص گفت هرکه شما را محروم کند شما وی را عطا دهید و اگر کسی باشد با شما زشتی کند شما با وی نیکویی کنید و این چنین صبر درجه صدیقان است ...

... و یکی از بزرگان بر کاغذی نوشته بودی و اصبر لحکم ربک فانک باعیننا و هر رنجی که به وی رسیدی این کاغذ از جیب برآوردی و برخواندی و زن فتح موصلی بیفتاد و ناخن وی بشکست بخندید گفت دردت نمی کند گفت شادی ثواب مرا از درد غافل بکرد و رسول ص گفت از بزرگ داشتن خدای تعالی یک آن است که اندر بیماری گله نکنی و مصیبت پنهان داری

و یکی همی گوید سالم بوخدیفه را دیدم جراحت رسیده اندر مصاف و افتاده گفتم آب خواهی گفت پای من گیر و به دشمن نزدیکتر کش و آب اندر سبو کن که روزه دارم اگر به شب رسم بخورم و بدان که چون بگرید یا به دل اندوهگین شود فضیلت صبر فوت نشود بلکه بدان فوت شود که بانگ کند و جامه بدرد و شکایت کند که رسول ص بگریست چون فرزند وی ابراهیم فرمان یافت گفتند نه از این نهی کردی گفت نه که این رحمت است و خدای بر آن کس که رحیم بود رحمت کند

و گفته اند که صبر جمیل آن بود که صاحب مصیبت را از دیگران بازنشناسند پس جامه دریدن و بر روی زدن و بانگ کردن حرام است بلکه احوال بگردیدن و ازار به سر فرو گرفتن و دستار کمتر کردن نشاید بلکه باید که بداند که بنده ای بیافرید بی تو و باز ببرد بی تو چنان که رمیضا ام سلیم زن ابو طلحه گفت شوهر من از خانه غایب بود و پسری از من فرمان یافت جامه بر وی پوشیدم چون باز آمد گفت بیمار چگونه است گفتم هیچ شب بهتر از امشب نبوده است پس طعام بیاوردم و سیر بخورد و خویشتن بیاراستم بهتر از آن که هر شبی تا حاجت خویش از من بگرفت پس گفتم چیزی عاریت به فلان همسایه دادم چون بازخواستم بسیار فریاد بکرد گفت این عجب است سخت ابله مردمانند پس گفتم آن پسرک تو هدیه خدای تعالی بود و به نزدیک ما عاریت بود اکنون خدای تعالی بازخواست و ببرد گفت انا لله و انا الیه راجعون و بامداد با رسول ص این حکایت بکرد که دوش چه رفت گفت شب دوشین بر شما مبارک بود که بزرگ شبی بوده است آنگاه رسول ص گفت اندر بهشت شدم رمیضا زن ابوطلحه دیدم ...

غزالی
 
۲۰۹۳

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۱۷ - پیدا کردن علاج صبر

 

بدان که ابواب صبر یکی نیست و صبر کردن از هر یکی دشواری دیگر دارد و علاج وی دیگر بود هرچند که جمله علاج وی معجون علم و عمل است و هرچه اندر ربع مهلکات گفته ایم همه داروی صبر است و اینجا بر سبیل مثال یکی بگوییم که آن نمودگاری باشد که دیگرها از آن به قیاس بدانند بدان که گفتیم که معنی صبر ثبات باعث دین است اندر مقابله باعث شهوت و این نوعی از جنگ است میان دو باعث و چون کسی دو کس را اندر جنگ افگند و خواهد که یکی غالب آید تدبیر آن بود که آن را که همی باید که غالب شود قوت و مدد همی دهد و آن دیگر را ضعیف همی دارد و مدد از وی باز می گیرد

اکنون چون کسی را شهوت مباشرت غالب شد یا فرج نگاه نمی تواند داشت و صبر نمی تواند داشت و اگرچه خواهد چشم از نظر و دل از اندیشه نگاه نمی تواند داشت و صبر نمی تواند کرد تدبیر آن بود که اول باعث شهوت را ضعیف گردانیم و آن به سه چیز بود یکی آن که دانیم که مدد وی از غذا و طعام خوش خیزد پس مدد بازگیریم و روزه فرماییم چنان که شبانگاه نان تهی خورد و گوشت و طعام مقوی البته نخورد دوم آن که راه اسباب که هیجان شهوات از آن خیزد ببندیم و هیجان از نظر بود به صورت نیکو پس باید که عزلت کند و چشم نگاه دارد و از راهگذر زنان و کودکان برخیزد سیم آن که وی را تسکین کند به مباح تا بدان از شهوات حرام برهد و نکاح کند که شهوت را بدان تسکین افتد و بیشتر آن بود که بی نکاح از این شهوت نرهد

و مثل نفس چون ستور سرکش است که وی را ریاضت بدان دهیم که اول علف از وی بازگیریم تا رام شود و دیگر آن که علف از وی دور داریم تا نبیند و دیگر آن که قدری به وی بدهیم که سکون یابد این هرسه علاج شهوت است و این ضعیف کردن باعث شهوت است ...

غزالی
 
۲۰۹۴

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۱۸ - پیدا کردن فضیلت شکر و حقیقت آن

 

بدان که شکر مقامی عزیز است و درجه آن بلند است و هرکسی به حقیقت آن نرسد و برای این گفت حق عزوجل و قلیل من عبادی الشکور و ابلیس طعن کرد آدمی را و گفت و لا تجداکثرهم شاکرین بیشتر ایشان شاکر نباشند و بدان که آن صفات که آن را منجیات گفته ایم دو قسم است یک قسم از مقدمات راه دین است و اندر نفس خویش مقصود نیست چون توبه و صبر و خوف و زهد و محاسبت و فقر که این همه وسیلت است به کاری که ورای این است و دیگر قسم مقاصد و نهایات است که اندر نفس خویش مقصود است نه از بهر آن تا وسیلت کاری دیگر باشد چون محبت و شوق و رضا و توحید و توکل و شکر از این جمله است

و هرچه مقصود بود اندر آخرت بماند چنان که گفت و آخر دعویهم ان الحمدلله رب العالمین پس چنان واجب کردی که به آخر کتاب گفته آمدی لکن به سبب آن که صبر به شکر تعلق دارد اینجا گفته آمد و نشان بزرگی درجه وی آن است که حق تعالی وی را یاد کرد و گفت فاذکرونی اذکرکم و اشکرو الی و لا تکفرون و رسول ص گفت درجه آن که طعام خورد و شاکر باشد همچون درجه آن است که روزه دارد و صابر باشد و گفت روز قیامت ندا کنند که لیقم الحامدون هیچ کس برنخیزد مگر آن که حق را عزوجل شکر بکرده باشد اندر همه احوال و چون این آیت فرود آمد اندر نهادن گنج و نهی از آن که و الذین یکنزون الذهب و القصه عمررضی الله عنه گفت یا رسول الله پس چه جمع کنیم از مال گفت زبانی ذاکر و دلی شاکر و زنی مومنه یعنی که اندر دنیا بدین سه چیز قناعت کن که زنی مومنه یاور باشد اندر فراغت که بدان ذکر و شکر حاصل آید ...

غزالی
 
۲۰۹۵

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۱۹ - حقیقت شکر

 

... درجه سیم آن که شاد بدان بود که این اسب برتواند نشست تا به خدمت ملک رود و وی را می بیند که از وی خود جز وی چیزی دیگر نمی خواهد این شادی به ملک باشد و این تمام شکر بود همچنین کسی که خدای تعالی وی را نعمتی دهد و بدان نعمت شاد شود نه به منعم این نه شکر بود و اگر به منعم شاد شود ولکن بر آن که دلیل رضا و عنایت گردد این شکر بود ولکن ناقص بود و اگر از آن بود تا این نعمت سبب فراغت دین شود تا به عبادت و علم پردازد و طلب قرب کند به حضرت وی این کمال شکر بود و نشان این آن بود که هر دنیا که وی را از وی مشغول کند بدان اندوهگین شود و آن نعمت نشناسد بلکه نارسیدن آن نعمت شناسد و برای آن شکر کند

پس به هیچ چیز که یاور نباشد در راه دین بدان شاد نشود و برای این گفت شبلی علیه الرحمه که شکر آن بود که نعمت را نبینی منعم را بینی و هرکه را لذت جز در محسوسات نبود چون شهوت شکم و چشم و فرج از وی این شکر ممکن نشود پس کمتر از آن نبود که اندر درجه دوم بود که اول درجه آن جمله شکر نیست

و اما عمل شکر به دل بود و به زبان و به تن اما به دل آن بود که همه خلق را خیر خواهد و در نعمت بر هیچ کس حسد نکند و اما به زبان آن که شکر می کند و الحمدلله می گوید و در همه احوال و شادی به منعم اظهار می کند و رسول ص یکی را گفت چگونه ای گفت به خیر گفت چگونه گفت به خیر و الحمدلله گفت این می جستم

و غرض سلف که یکدیگر را گفتندی چگونه ای این بودی تا جواب به شکر بودی و هم گوینده و هم پرستنده در ثواب شریک بودندی و هرکه شکایت کند بزهکار باشد اگرچه در بلا بود و چه زشت تر از آن که از خداوند همه عالم گله کند به مدبری که به دست وی هیچ چیز نبود بلکه به بلا شکر باید کرد که باشد که آن سبب سعادت وی بود و اگر نتواند باری صبر کند

و اما عمل به تن آن است که همه اعضا نعمت است از جهت وی اندر آن به کار داری که برای آن آفریده است و همه را برای آخرت آفریده است و محبوب وی از تو آن است که بدان مشغول باشی چون نعمت وی در محبوب وی صرف کردی شکرگزاردی باز آن که او را در آن هیچ حظ و نصیب نیست که وی از این منزه است لکن مثل این چنان است که پادشاهی را در حق غلامی عنایتی باشد و آن غلام از وی دور بود وی را اسب فرستد و زاد راه فرستد تا به نزدیک وی آید و به سبب نزدیکی با حضرت وی محتشم شود و درجه ای بلند یابد و پادشاه را دوری و نزدیکی در حق خویش هردو یکی بود که در مملکت وی از وی چیز نیفزاید و نکاهد لکن از برای غلام خواهد تا وی را نیک افتد که چون ملک کریم بود نیک افتاد همه خلق را خواهان بود برای ایشان نه برای خویش پس اگر آن غلام به راست نشیند و روی به حضرت ملک آورد و زاد در راه به کار برد شکر نعمت اسب و زاد گزارده بود و اگر برنشیند و پشت بر حضرت ملک کند تا دورتر افتد کفران نعمت آورده باشد و اگر معطل بگذارد و نه نزدیکتر شود و نه دورتر هم کفران بود اگرچه بدان درجه نبود

همچنین چون بنده نعمت خدای تعالی در طاعت وی به کار دارد تا بدان درجه قربت یابد به حضرت الهیت شاکر بود و اگر در معصیت خرج کند تا دورتر شود کفران بود و اگر معطل بگذارد یا اندر تنعم مباح کند هم کفران بود اگرچه بدان درجه نبود همچنین چون بنده نعمت خدای تعالی در طاعت وی به کار دارد تا بدان درجه قربت یابد به حضرت الهیت شاکر بود و اگر در معصیت خرج کند تا دورتر شود کفران بود و اگر معطل بگذارد یا اندر تنعم مباح کند هم کفران بود اگرچه بدان درجه نبود و چون معلوم شد که شکر هر نعمتی بدان باشد که در محبوب حق تعالی صرف کند این نتواند الا کسی که محبوب حق تعالی از مکروه بازشناسد و این علمی دقیق است و باریک تا حکمت آفرینش در هر چیزی نشناسد این معنی معلوم نشود ...

غزالی
 
۲۰۹۶

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۲۰ - پیدا کردن آن که کفران هر نعمتی آن باشد

 

بدان که صرف کردن نعمت خدای تعالی در محبوب خدای شکر است و در مکروه کفران است و محبوب از مکروه به تفصیل تمام جز به شرط نتوان دانست پس شرط آن است که نعمت در طاعت صرف کند چنان که فرمان است اما اهل بصیرت را راهی است که در آن حکمت کارها به نظر و استدلال و بر سبیل الهام بشناسند چه ممکن است که کسی بشناسد که حکمت در آفرینش میغ باران است و در آفرینش باران نبات است و در آفرینش نبات غذای جانوران است و حکمت در آفرینش آفتاب پدید آمدن شب و روز است تا شب سکون را بود و روز معیشت را

این و امثال این روشن است که همه کس بشناسد اما در آفتاب بسیار حکمتهاست بیرون این که هرکسی نشناسد و بر آسمان ستاره بسیار است که هرکسی نداند که حکمت آفرینش آن چیست چنان که هرکسی بداند از اعضای خویش که دست برای گرفتن است و پای برای رفتن و چشم برای دیدن و باشد که نداند که جگر و سپرز برای چیست و نداند که چشم از ده طبقه آفریده اند پس این حکمتها بعضی باریکتر بود که جز خواص آن را ندانند و شرح این دراز بود

و اما این مقدار لابد است که بباید دانستن که آدمی را برای آخرت آفریده اند نه برای دنیا و هر چه آدمی را از آن نصیب است در دنیا برای آن آفریده اند تا زاد وی باشد به آخرت و گمان نباید برد که همه چیزی برای وی آفریده اند تا چون در چیزی خود را فایده ای نبیند گوید این چرا آفریده اند تا گوید به مثل که مورچه و مگس را چرا آفریده اند باید که مورچه نیز نعجب می کند تا تو را چرا آفریده اند تا به هر راه پای بر وی می نهی و می کشی و تعجب تو هم چون تعجب وی است بلکه از کمال جود الهیت لازم است که هر چه ممکن است که در وجود آید بر نیکوترین وجهی در وجود آید از همه اجناس و انواع از حیوانات و نباتات و از معادن و غیر آن و آنگاه هر یکی را در خور ضرورت وی و درجات وی از زینت و آراستگی وی در وجود آید که آنجا منع و بخل نیست و هر چه در وجود نیاید از کمال و زینت از آن بود که محل قابل آن نبود که به ضد آن صفت مشغول بود و باشد که آن ضد نیز مقصود بود برای کاری دیگر که آتش را ممکن نیست که سردی و لطافت آب قبول کند که گرم سردی نپذیرد که ضد وی است و گرمی نیز مقصود است از وی ازالت کردن نقصانی بود

و به حقیقت آن رطوبت که مگس از وی آفریدند مگس از آن رطوبت کامل تر است و آن رطوبت قابل این کمال بود از وی بازنداشتند که آن منع بخل باشد و از آن کاملتر است که در وی حیات و قدرت و حس و حرکت و اشکال اعضای غریب است که در آن رطوبت نیست ...

... و اگر چه از این جمله آنچه ناقص است فدای کامل کرده اند و آدمی کاملترین است لاجرم چیزها فدای وی است اما در زیرزمین و قعر دریا بسیاری چیزهاست که آدمی را در وی هیچ نصیب نیست و با وی همان لطف کرده اند در آخر پیش ظاهر و باطن وی و باشد که چندان نقش و نگار بر ظاهر وی کرده باشند که آدمیان از آن عاجز آیند و اکنون این به دریاهای علوم تعلق دارد که علما از آن عاجز باشند و شرح آن دراز بود

و مقصود آن است که باید خویشتن را گزیده حضرت الهیت نام نکنی تا همه بر خویشتن راست کنی و هرچه تو را در آن فایده نباشد گویی چرا آفریده اند و در وی خود حکمت نیست و چون بدانستی که مورچه را برای تو نیافریدند بدان که آفتاب و ماه و ستارگان و آسمانها و ملایکه و این همه برای تو نیست اگرچه تو را در بعضی از ایشان نصیبی هست چنان که مگس را برای تو نیافریدند اگرچه تو را از وی نصیب است تا هرچه ناخوش و گنده است و عفن گشته می خورد تا بویهای ناخوش و عفونت کمتر می شود و قصاب را برای مگس نیافریدند اگرچه مگس را در وی نصیب است و گمان تو بر آن که آفتاب هر روزی برای تو بر می آید همچون گمان مگس است که پندارد که قصاب هر روز برای وی بر دکان می شود تا وی از آن خون و نجاستها سیر بخورد و قصاب روی به کاری دیگر دارد که آن مگس یاد نیاورد اگرچه قصاب حیات و غذای مگس است آفتاب نیز در طواف و گردش خویش روی به حضرت الهیت دارد که از تو خود یاد نیاورد اگرچه از فضلات نور وی چشم تو بینا شود و از فضلات حرارت وی مزاج زمین معتدل شود تا نبات که غذای توست بروید پس مارا حکمت آفرینش چیزی که به تو تعلق ندارد در معنی شکر به کار می نیاید و آنچه به تو تعلق دارد نیز بسیار است همه نتوان گفت مثالی چند بگوییم یکی آن که تو را چشم آفریدند برای دو کار یکی آن که تا راه فرا حاجت خویش دانی در این جهان و دیگر تا در عجایب صنع حق تعالی نظاره کنی و بدان عظمت وی بشناسی چون در نامحرمی نگری کفران نعمت چشم کردی بلکه نعمت چشم بی آفتاب تمام نیست که بی وی فرا نبیند و آفتاب بی آسمان و زمین ممکن نیست که شب و روز از آسمان و زمین پدید آید و تو بدین یک نظر در نعمت چشم و آفتاب بلکه در نعمت آسمان و زمین کفران آوردی

و از این است که در خبر است که هرکه معصیت کند زمین و آسمان بر وی لعنت کند و تو را دست برای آن داده اند تا کار خویشتن بدان راست کنی طعام خوری و خویشتن بشویی و مثل این چون تو بدان معصیت کنی کفران نعمت کردی بلکه مثلا اگر به دست راست استنجا کنی و به دست چپ مصحف فراستانی کفران آوردی که از محبوب حق تعالی بیرون شدی که محبوب وی عدل است و عدل آن است که شریف شریف را بود و حقیر حقیر را بود و از دو دست تو یکی قوی تر آفرید در غالب آن شریفتر است و کارهای تو دو قسمت است بعضی حقیر و بعضی شریف باید که آنچه شریف است به راست کنی و آنچه حقیر است به چپ تا عدل به جای آورده باشی اگر نه بهیمه وار حکمت و عدل از میان برگرفته باشی و اگر آب دهان از سوی قبله اندازی نعمت جهان را و نعمت قبله را کفران آوردی که جهات همه برابر بود و حق تعالی برای صلاح تو یکی را شریف کرد تا در عبادت روی به وی آری تا سبب ثبات و سکون تو بود و خانه ای که در این جهت بنهاد به خود اضافت کرد ...

... و اگر از ملک دیگری بشکنی کفران بود اگرچه تو را حاجت بود که حاجت مالک از حاجت تو فراتر است و اولیتر و هرچند که بنده را ملک به حقیقت نیست لیکن دنیا چون خوانی است نهاده و نعمت دنیا چون طعامها بر وی و بندگان خدای تعالی مهمانان بر آن خوان که هیچ کس ملک ندارد ولکن چون هر لقمه ای به همه وفا نکند هرچه یک مهمان به دست فراگرفت یا در دهان نهاد مهمان دیگر را نشاید که از وی بستاند ملک بندگان بیش از این نیست و چنان که مهمان را نباشد که طعام می برگیرد و جایی می نهد که دست کس بدان نرسد هیچ کس را نیست که از دنیا بیش از حاجت خویش نگاهدارد و در خزانه نهد و به محتاجان ندهد لکن این در فتوی ظاهر نیاید که حاجت هرکسی معلوم نباشد

و اگر این راه گشاده کنیم هر کسی کالای دیگری می ستاند و می گوید وی را حاجت نیست پس به حکم ضرورت این بگذاشته ایم ولکن برخلاف حکمت است و نهی از جمع مال بدین آمده است خاصه در جمع طعام که قوام خلق است که هرکه جمع کند تا گران بفروشد در لعنت خدای تعالی باشد بلکه هرکه در وی بازرگانی کند که طعام به طعام بفروشد بر سبیل ربا در لعنت خدای بود که آن قوام خلق است چون از آن تجارت سازد در بند افتد و زود به محتاجان نرسد و این نیز در زر و سیم حرام است برای آن که خدای تعالی زر و سیم برای دو حکمت آفریده است یکی قیمت کالا به وی پدید آید که کس نداند که اسبی چند غلام ارزد و غلامی چند جام ارزد و این به یکدیگر بباید فروخت پس به چیزی حاجت بود که همه به قیاس وی بدانند و زر و سیم برای آن بیافریدند تا چون حاکمی باشد که مقدار هرچیزی پیدا می کند هرکه وی را در گنج نهد چنان بود که حاکم مسلمانان را در حبس کند و هرچه از آن کوزه و آفتابه کند چنان بود که حاکم مسلمان را حمالی و جولاهکی فرماید که آفتابه برای آن است تا آب نگاه دارد و این خود از سفال و مس بتوان کرد

دیگر حکمت آن که دو گوهر عزیزند که به ایشان همه کس در ایشان رغبت کند که هرکه زر دارد چیزی دارد و باشد که کسی جامه ای دارد و به طعام حاجتمند است و آن کس که طعام دارد و به جامه حاجتمند است پس خدای تعالی زر و سیم بیافرید و عزیز کرد تا معاملتها بدان روان باشد تا به ایشان که هیچ حاجت نیست هرچه بدان حاجت است به دست آورند چون زر به زر و سیم به سیم فروختن گیرند این هردو به یکدیگر مشغول شوند و در بند یکدیگر بمانند وسیلت دیگر کارها نباشند ...

... تا یکی از بزرگان به سهو پای چپ اول در کفش کرد کفارت آن را چندین خروار گندم بداد و آن که اگر عامی شاخی درخت بشکند یا آب دهان از سوی قبله اندازد یا به دست چپ مصحف بستاند بر وی چندان اعتراض نکنیم که آن نقصان عامی است و عامی به بهایم نزدیک است و طاقت این کارها ندارد چه احوال وی خود چنان دور باشد از حکمت که چنین دقایق در وی هیچ چیز ننماید

چه اگر کسی آزاد بفروشد روز آدینه به وقت بانگ نماز با وی عتاب نکنند که در این وقت بیع مکروه است که جنایت آزاد فروختن این کراهیت را فرو پوشد و اگر کسی در محراب مسجد قضای حاجت کند پشت با قبله این عتاب راکه پشت با قبله قضای حاجت کردی جای نماند که جنایت وی خود چنان زشت است که این دقیقه در آن پیدا نیاید و آسان گرفتن کار عوام از این است فتوای ظاهر برای عوام است اما سالک راه آخرت باید که به فتوای ظاهر ننگرد و این همه دقایق نگاه دارد تا به ملایکه نزدیک شود در عدل و حکمت و اگر نه همچون عامی به بهیمه نزدیک بود در گذاشتگی

غزالی
 
۲۰۹۷

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۲۵ - پیدا کردن جمله اقسام نعمت و درجات آن

 

بدان که نعمت حقیقی سعادت آخرت است که آن مطلوب است در نفس خویش نه برای نعمتی دیگر ورای آن و آن چهار چیز است بقایی که فنا را به وی راه نبود و شادیی که به اندوه آمیخته نبود و علمی و کشفی که اندر وی کدورت و ظلمت جهل نبود و بی نیازیی که فقر و نیاز را به وی راه نبود و فذلک این با لذت مشاهده حضرت الهیت آید که ملال و زیان را به وی راه نبود نعمت حقیقی این است که وسیلت و راه این است و در نفس خویش مطلوب نیست و نعمت تمام این بود که از وی وی را خواهند نه چیزی دیگر را

و برای این گفت رسولص العیش عیش الاخره و این کلمه یک راه رسولص در غایت شدت بود گفت تا خود را از رنج دنیا سلوت دهد و یک راه در غایت شادی در حج وداع که دین به کمال رسیده بود و همه خلق روی به وی آورده بودند وی بر پشت اشتر بود و از وی اعمال حج می پرسیدند چون آن کمال بدید این کلمه بگفت تا دل وی به لذت دنیا بازننگرد و یکی گفت بار خدایا اسیلک تمام النعمه رسولص بشنید گفت دانی که تمام نعمت چه باشد گفت نه گفت آن که در بهشت شوی

اما آن نعمتها که در دنیا باشد هر چه وسیلت آخرت نیست به حقیقت آن نعمت نیست اما آنچه وسیلت آخرت است تفاریق آن با شانزده چیز آید

چهار در دل و چهار در تن و چهار بیرون تن و چهار جمع بود میان این دوازده اما آنچه در دل است علم مکاشفه است و علم معاملت است و عفت و عدل اما علم مکاشفه آن است که خدای را تعالی و صفات او و ملایکه و رسل وی بشناسد و علم معاملت آن است که در این کتاب بگفته ایم که عقبات راه را چنان که در رکن مهلکات است و زاد راه چنان که در رکن عبادات و معاملات است و منازل راه چنان که در رکن منجیات است همه بشناسد بتمامی اما عفت آن است که تمام حسن خلق حاصل کند در شکستن قوت شهوت و قوت غضب هر دو و عدل آن است که تمام حسن خلق حاصل کند در شکستن قوت شهوت و قوت غضب هر دو و عدل آن است که شهوت و خشم را از میان برنگیرد که این خسران بود و مسلط نگذارد تا از حد بشود که این طغیان بود بلکه به ترازو راست می سنجد چنان که حق تعالی گفت الا تطغوا فی المیزان و اقیموالوزن بالقسط و لا تخسر والمیزان

و این هر چهار تمام نشود الا به نعمتها که در تن باشد و آن چهار است تندرستی و قوت و جمال و عمر دراز اما حاجت سعادت آخرت به تندرستی و قوت و عمر دراز پوشیده نیست که علم و عمل و خلق نیکو آن فضایل که در دل آدمی بگفتیم به کمال بی این به دست نیاید اما جمال به وی حاجت کمتر افتد ولکن حاجت نیکوروی رواتر بود و جمال نیز همچون مال و جاه بود بدین معنی و هرچه در حاجات مهم دنیا به کار آید در آخرت به کار آمده باشد که مهمات دنیا سبب فراغ آخرت است و دنیا مزرعه آخرت است ...

... و اما آن چهار نعمت که میان این دوازده جمع کند هدایت است و رشد و تایید و تسدید که جمله این را توفیق گویند و هیچ نعمت بی توفیق نعمت نیست و معنی توفیق موافقت افگندن است میان قضای خدای و میان ارادت بنده و این هم در شر بود و هم در خیر ولکن به حکم عادت به عبادت خاص گشته است

و آن جمع کردن است میان ارادت بنده و قضای خدای در آن چیز که خیر بنده بود و این به چهار چیز تمام شود اول هدایت که هیچ کس از هدایت مستغنی نیست که اگر کسی طالب سعادت آخرت باشد چون راه آن نداند و بی راهی از راه نشناسد چه فایده ای بود پس آفریدن اسباب بی هدایت راست نیاید و برای این منت نهاد به هردو و گفت الذی اعطی کل شییی خلقه ثم هدی و گفت قدر فهدی

و بدان که این هدایت بر سه درجه است اول آن است که فرق کند میان شر و خیر و این همه عاقلان را داده است بعضی را به عقل و بعضی را بر زبان پیغمبران و این که گفت و هدیناه النجدین این خواسته است که راه خیر و شر به وی نمود و این که گفت و اما ثمود فهدیناهم فاستحبوا العمی علی الهدی این خواست و هرکه از این هدایت محروم است یا به سبب حسد و کبر است یا به سبب شغل دنیا که گوش به انبیا و اولیا و علما ندهند اگر نه هیچ عاقل از این عاجز نیست

درجه دوم هدایت خاص است که در میان مجاهدت و معاملت دین اندک اندک پیدا می آید و راه حکمت گشاده می گردد و این ثمرت مجاهدت است چنان که گفت والذینی جاهدوا فینالنهدینهم سبلنا گفت چون مجاهدت کنند ایشان را به راه خود هدایت کنیم و نگفت به خود هدایت کنیم و این که گفت والذین اهتدوا ازادهم هدی هم این باشد

درجه سوم هدایت خاص خاص است و این نور در عالم نبوت و ولایت پیدا آید و این هدایت بود به حق تعالی و این بر وجهی بود که عقل را قوت آن نبود که به خود به وی رسد و این که گفت قل ان هدی الله هو الهدی این خواست که هدای مطلق این است و این را حیات خواند و گفت افمن کان میتا فاحییناه و جعلناله نورا یمشی به فی الناس

اما رشد آن بود که با هدایت در وی تقاضای رفتن راهی که بدانست پدید آید چنان که گفت ولقد اتینا ابراهیم رشده و کودک که بالغ شود اگر داند که مال چون نگاه دارد و ندارد وی را رشید نگویند اگرچه هدایت یافته است

و اما تسدید آن بود که حرکات اعضای وی را از جانب صواب به آسانی حرکتی دهند تا بزودی به مقصود می رسد پس از ثمرت هدایت در معرفت است و ثمرت رشد در داعیه و ثمرت تسدید در قدرت و آلات حرکت و اما تایید عبارت است از مدد فرستادن از غیب در باطن به تیزی بصیرت و در ظاهر به قوت بطش و حرکت چنان که گفت و ایدک بروح القدس و عصمت بدین نزدیک بود و از آن باشد که در باطن وی مانعی پدید آید از راه معصیت و شرک اما مانع نداد بتمامی که از کجا آمد چنان که گفت و لقد همت به وهم بهالولا ان رای برهان ربه

این است نعمتهای دنیا که زاد راه آخرت است و این را به اسباب دیگر حاجت است و آن اسباب را اسباب دیگر تا آنگه که به آخر به دلیل المتحرین و رب الارباب رسد که مسبب الاسباب است و شرح جمله حلقه های سلسله اسباب دراز است و این قدر اینجا کفایت است

غزالی
 
۲۰۹۸

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۲۷ - فصل (بر بلا نیز شکر باید کرد)

 

... سوم آن که هیچ عقوبت نیست که اگر به آخرت افتادی عظیم تر بودی شکر باید کرد که در دنیا بودی و این سبب آن بود که بسیاری عقوبت آخر از وی بیفتد و رسول ص گفت هرکه را در دنیا عقوبت کردند در آخرت نکنند چه بلا کفارت گناهان است چون بیگناه گردد عقوبت از کجا بود پس طبیب که تو را داروی تلخ دهد و فصد کند اگرچه با رنج بود جای شکر بود که بدین رنج از رنج بیماری سخت برستی

چهارم آن که این مصیبت بر تو نبشته بود و در لوح محفوظ و در راه بود چون از راه برخاست و بازپس کرده آمد جای شکر بود شیخ ابوسعید از خر درافتاد گفت الحمدالله گفتند چرا گفت از آن که بلا بازپس پشت افتاد یعنی که واجب بود که این ببود که در قضای ازلی حکم کرده بود

پنجم آن که سبب ثواب آخرت باشد از دو وجه یکی آن که ثواب بزرگ بود چنان که در اخبار آمده است و دیگر آن که سر همه گناهان الفت گرفتن است با دنیا چنان که دنیا بهشت تو شود و رفتن به حضرت الهیت زندان تو شود و هرکه را در دنیا به بلاها مبتلا کردند دل وی از دنیا نفور شود و هیچ بلا نیست که نه تادیبی است از حق تعالی و اگر کودک عاقل بود چون وی را ادب کنند بداند که فایده آن بسیار بود ...

... و یک روز رسول ص به آسمان می نگرید بخندید و گفت عجب بماندم از قضای خدای تعالی در حق مومن که اگر به نعمت حکم کند و اگر به بلا رضا دهد و خیر وی باشد یعنی که بر این صبر کند و بر آن شکر و در هر دو خیر وی بود و گفت اهل عافیت در قیامت خواهند که در دنیا گوشت ایشان به ناخن پیرای ببریدندی از بس درجات که اهل بلا را بینند و یکی از پیغامبران گفت بارخدایا نعمت بر کافران می ریزی و بلا بر مومنان چه سبب است گفت بنده و بلا و نعمت همه از آن منند مومن را گناه بود خواهم که به وقت مرگ پاک و بی گناه مرا بیند گناهان وی را به بلای این جهان کفارت کنم و کافر را نیکوییها بود خواهم که مکافات آن به نعمت دنیا بازکنم تا چون مرا بیند وی را هیچ حق نمانده باشد تا عقوبت وی تمام بتوانم کرد

و چون این آیت فرود آمد که هرکه بدی کند جزا بیند من یعمل سوا یجزبه صدیق گفت یا رسول الله چگونه خلاص یابیم گفت نه بیمار شوید و نه اندوهگین شوید جزای گناه مومن این بود سلیمان ع را فرزندی بود فرمان یافت رنجور شد دو فریشته بر صورت خصم پیش وی آمدند یکی گفت تخم در زمین افگندم این دیگر در زیر پای آورد و تباه کرد دیگری گفت تخم در شاهراه افگنده بود چون از چپ و راست نبود راه در زیر پای آوردم سلیمان ع گفت ندانستی که تخم در شاهراه افکنی از روندگان خالی نبود گفتند پس تو ندانستی که آدمی در شاهراه مرگ است که به مرگ پسر جامه ماتم درپوشیدی پس سلیمان ع توبه کرد و آمرزش خواست

عمر بن عبدالعزیز پسر خویش را بیمار دید بر خطر مرگ گفت ای پسر تو از پیش برو تا در ترازوی من باشی که من دوست تر دارم از آن که من در ترازوی تو باشم گفت ای پدر من آن خواهم که تو دوست تر داری ابن عباس را خبر دادند که دخترت بمرد گفت انا لله و انا الیه راجعون عورتی بپوشید و مونتی کفایت کرد و ثوابی نقد گشت پس برخاست و دو رکعت نماز کرد و گفت چنین فرموده است که استعینوا بالصبر و الصلوه ما هردو به جا آوردیم ...

غزالی
 
۲۰۹۹

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۲۸ - اصل سیم

 

بدان که خوف و رجا چون دو جناح است سالک راه را که به همه مقامهای محمود که رسد به قوت وی رسد که عقبات که حجاب است از حضرت الهیت سخت بلند است تا امیدی صادق و چشمی بر لذت جمال حضرت نباشد آن عقبات قطع نتواند کرد و شهوات بر راه دوزخ غالب است و فریبنده و کشنده است و دام وی گیرنده و مشکل است تا هراس بر دل وی غالب نشود از وی حذر نتوان کرد به سبب این است که فضل خوف و رجا عظیم است که رجا چون زمام است که بنده ای را می کشد و خوف چون تازیانه است که وی را می تازد و ما حکم رجا اول بگوییم آنگاه خوف

غزالی
 
۲۱۰۰

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۳۱ - علاج حاصل کردن رجا

 

... و روایت کرده اند که کودکی را در بعضی از غزوات اسیر گرفته بودند و در من یزید نهاده در روزی گرم بغایت زنی را از خیمه چشم بر وی افتاد می دوید و اهل آن خیمه از پس وی می دویدند تا کودک را بگرفت و به سینه خویش بازنهاد و خویشتن را سایه بان وی کرد تا گرما به کودک نرسد و می گفت این پسر من است مردمان بگریستند که این بدیدند و دست از کارها بداشتند از عظیمی شفقت وی پس دل رسول ص آنجا فرا رسید و قصه با وی بگفتند و شاد شد از رحیم دلی ایشان و از گریستن ایشان برای کودک و گفت عجب آمد شما را از شفقت و رحمت این زن گفتند آری گفت حق تعالی بر همگنان شما رحیم تر است از آن که این زن بر پسر خویش و مسلمانان از آنجا پراکنده شدند به شادی تمام که مثل آن نبوده بود

و ابراهیم بن ادهم رحمهم الله گفت شبی در طواف خالی بماندم و باران می آمد گفتم بارخدایا مرا از گناه نگاه دار تا هیچ معصیت نکنم آوازی شنیدم از خانه کعبه که تو عصمت می خواهی و همه بندگان همین می خواهند اگر همه را از گناه نگاه دارم فضل و رحمت خویش بر که آشکارا کنم

و بدان که چنین اخبار بسیار است و کسی که خوف بر وی غالب بود این شفای وی است و کسی که غفلت بر وی غالب بود باید که بداند با این همه اخبار که معلوم است که بعضی از مومنان در دوزخ خواهند شد و بازپسین کس آن بود که پس از هفت هزار سال بیرون آید و اگر همه یک کس بیش در دوزخ نخواهد شد چون در حق هر کسی ممکن است که آن وی باشد باید که راه حزم و احتیاط گیرد و آنچه بتواند کرد از جهد بکند تا وی آن کس نباشد که اگر همه لذات دنیا بباید گذاشت تا یک شب در دوزخ نباید بود جای آن باشد تا به هفت هزار سال چه رسد

و در جمله باید که خوف و رجا معتدل بود چنان که عمر رضی الله عنه گفت اگر منادی کنند که هیچ کس در بهشت نخواهد شد مگر یک کس گمان برم که آن من باشم و اگر گویند که هیچ کس در دوزخ نخواهد شد مگر یک کس ترسم که آن من باشم

غزالی
 
 
۱
۱۰۳
۱۰۴
۱۰۵
۱۰۶
۱۰۷
۱۰۱۶