گنجور

 
۲۰۸۱

بهاء ولد » معارف » جزو اول » فصل ۲۹

 

... آخر تو از عالم غیب و از آن سوی پرده بدین سوی پرده آمدی و ندانستی که چگونه آمدی باز از این پرده به آن سوی پرده روی چه دانی که چگونه روی آنگاه که نواله ی کالبدت را می پیچیدند از سمع و بصر و عقل و قدرت و تمیز تو ندانستی که چگونه پیچیدند چون بازگشایند چه دانی که چگونه گشایند

عقل و تمیز و قدرت تو را به چابکی صنع از آن عالم برمی کشیدند تو چه دانی که چگونه کشیدند باز اگر در همان دریا غرق کنند تو چه دانی که چگونه غرق کنند شما چه دانید حکمهای الله را آخر این دانه ها را که می کارید هیچ می دانید که از کجا آورده ایم و یا دانید که چگونه سبز و بلند می گردانیم و آن دانه ها را چگونه رنگ و سبزی ش می دهیم و آبدارش می کنیم همین می گوییم که شما می اندا زید تا ما برهان می نماییم نیز تخم آن جهانی را از خیرات تو می انداز تا ما برهان می نماییم

و آن دانه شفتالو را که بدان سختی است آن را فرسوده کنیم باز چون شکل کالبد تو پوسیده گردانیم آن پوست تنک را از وی بکشیم و آن دل سپید را سبز گردانیم ...

بهاء ولد
 
۲۰۸۲

بهاء ولد » معارف » جزو اول » فصل ۳۵

 

... از باد کسب و کار و تدبیر تو به همه کوی ها فرودویدی از مقامری و قلاشی و خدمتگری و بناآوردن و تحصیل علم و تحصیل مراد پس تو نتوانی از خزینه ما چیزی بیرون بردن تو همه حیل ها بکن تا از ادراک فرومانی و خزینه ما به سلامت بماند لکیلا یعلم من بعد علم شییا

تو هر گامی که می روی تدبیری و کاری بر خود می نهی تا گرانبار می شوی از سوداهای دنیا که داری تو چنگ در حیات دنیا در زده و می پیچی و درمی آویزی تا از تقدیر افنای ما بستانی و یقین می دانی که بس نیایی و همچنان درمی آویزی ناصیه تو را گرفته ایم به عالم غیب می بریم که بیا تا ببینی آنچه تو را وعده کرده ایم و تو منکر می شده و همچنانک ماهی درشست مانده باشد در آب و در دریا و از عالم آب به عالم خاکش می آرند و او سر می پیچاند تا نبیند جز آن عالمی که در وی است تو نیز به هر کو می روی و قوتی می کنی بهر شغلی تا سر از عالم غیب بکشی ای بیچاره از بس که همه روز کاروان سودای فاسد برمی گذرد از سینه تو جمله نبات خیر و اوصاف پسندیده تو را پی کوب کردند و ستوران این کاروان خوردند اکنون نومید مباش به توبه گرای و زمین دل را شیار کن وزیر و زبر کن و اوصاف بد و سختی را به زیر آر و نرمی را بر زبر آر و هر خون زیادتی و سودای فاسد چون خشتی است که هر ساعتی چون سد اسکندر می کنی که یاجوج و مأجوج می لیسند آن را و باز آن سد همان است همچنانک مجاهده می کنی تا سد عصیان را براندازی به توبه و باز توبه را در تسویف می افکنی روز دیگر می بینی که سد عصیان چون کوه گشته باشد و آن رقت رفته و آن ندم نمانده و دل سیاه شده

با این همه تو نومید مشو از حضرت باری آن دی دیوانه چون ترک غارتی خشم آلود فرود آید و حل های سبز را از سر درختان برکشد و به تیغ میوه ها را از سرهای اشجار دراندازد و برگ ها و نواها را غارت کند درخت برهنه و بی برگ لرزان و عاجز و متحیر بماند دست به دریوزه دراز کرده باز در بهار چون آب فرستیم همه خلعت های او را بازدهیم اجزای تو نیست تر از نوای اشجار نشود چگونه به تو باز ندهند عجب اگر شربت حیوة دنیا را از بهر چاشنی به تو فرستادند از همینقدر مست شدی و ترک خریداری آن جهان بگرفتی مست آن باشد که آسمان از زمین نشناسد تو نیز درکات زمین را از درجات علیین بازنمی شناسی اکنون چون الله عدل است اینکه تو از جهان پاره پاره خوردی و می خوری همچنان تو را نیز پاره پاره کنند و از تو هم بخورند از کژدم و مار و مور و پرنده و بر آش جهان تو را نواله نواله کنند همچنانک نواله جهان را از تو باز ستدیم تو را از جهان باز توانیم ستدن ...

بهاء ولد
 
۲۰۸۳

بهاء ولد » معارف » جزو اول » فصل ۴۸

 

... گفتم رجب درخت گل صد برگ است اما رجب به سر زبان تو چون ربابک کلکین است که به دست بچگان است مردی دهقان چون دربند کشت و درود باشد قدر زمین خوش را بداند اما مردی که در آن کار که کشت و درود است چیزی نداند او را چه زمین شوره و چه زمین خوش

مردی هواشناس باید تا فرق کند میان هواها و معتدل را از غیر معتدل جدا کند بر لب دریا بار نظارگیان نشسته باشند و غواصان سنگ و در برمی آرند تفاوت به نزد ایشان سهل نماید اما بازرگانانی که از دوردست آمده باشند آن تفاوت درها را می دانند و خوششان می آید صدف که قطره آب می گیرد در آنجا خداوند حال آن آب را می گرداند تا در می شود پرده گیان با جمال باید که آسیب آن در چون با گوش و بناگوش ایشان باشد قدر آن در بدانند و جمال خود را به قیمت کامله بفروشند اکنون اصل آب هواست چون آب را تنگ تر کنی هوا گردد دلیل بر آنک چون آب را بجوشانی هوا گردد و به چشم ننماید گویی که نیست شده چون آبی را درمی گرداند و هوا می گرداند اگر هوای نفس تسبیح تو را به طبع و رغبت بگیرد و حور عین کند و یا به دست فرشته بازدهد تا آن در ثمین حوران عین گردد چه عجب باشد

اکنون تعظیم کنید باری را در این ماه تا شما را شفیع باشد چنانکه سوار بتازد گرد از سم اسب وی انگیخته شود و چون چادر در یکدیگر بافته شود سوار عزم شفاعت چون بتازد از صحن سینه گرد چون غبار هوا و باد برخیزد و در یکدیگر چون زنجیر دربافته شود و آن عبارت از شفاعت آید و اگر این هوای رجب متسلسل شود به قوت باد بر تقطیع خاص و شفاعت می کند بود آن چه عجب باشد ...

بهاء ولد
 
۲۰۸۴

سراج قمری » گزیدهٔ اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۱

 

... به دستت درون تیغ گوهر نگارت

نهنگی است مسکن به دریا گرفته

به صابون خورشید تا دست شویی ...

سراج قمری
 
۲۰۸۵

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۲

 

... وز کوه ناله دان و مپندار کان صداست

دریا فتاده در تب لرز است روز و شب

طعم دهان و گزنه رویش بدان گواست ...

ظهیر فاریابی
 
۲۰۸۶

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۷

 

... فیض احسان توست آنکه به قدر

هفت دریا به نزد او شمر است

نظر همت تو را هر شب ...

ظهیر فاریابی
 
۲۰۸۷

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۱۳

 

... گویی که طبع زیرک یا عیش ابله است

دریا به قبضه کف گوهر نشان توست

آری بلور نیز به گوهر مشبه است ...

ظهیر فاریابی
 
۲۰۸۸

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۱۸

 

... جاه تو اسب بر سر مهر و سپهر تاخت

جود تو داغ بر دل دریا و کان نهاد

جز سرمه اجل نبرد حیرتی که دهر ...

ظهیر فاریابی
 
۲۰۸۹

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۱۹

 

... شه نباید که جز اقبال تمنا دارد

گر ز دریا دو سه قطره بپراکند چه باک

باز چون جمع شود میل به دریا دارد

هر که از قبله اسلام بگرداند روی ...

ظهیر فاریابی
 
۲۰۹۰

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۲۱

 

... اختر از شعله آن سوزش اخگر گیرد

عنفت ار پای نهد دود ز دریا خیزد

لطفت از دست کشد در ز سمندر گیرد ...

ظهیر فاریابی
 
۲۰۹۱

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۳۰

 

... ایا شهی که یمینت به گاه بخشش و جود

به کان و دریا سرمایه یسار دهد

حمایت تو شب تیره را اگر خواهد ...

ظهیر فاریابی
 
۲۰۹۲

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۳۱

 

... در عهد چون تو شاهی کز فضله سخات

هر روز چرخ راتب دریا و کان دهد

شاید که بعد خدمت یکساله در عراق ...

ظهیر فاریابی
 
۲۰۹۳

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۳۲

 

... که سهمش از جگر یخ شرار بگشاید

جهانگشای قزل ارسلان دریا دل

که خاتمش ز سلیمان شعار بگشاید ...

ظهیر فاریابی
 
۲۰۹۴

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۳۵

 

... مغز فلک ز کف تو شد پر بخار جود

آری چو هست کف تو دریا کم از بخار

چون خنجر تو حق را بازار گشت تیز ...

ظهیر فاریابی
 
۲۰۹۵

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۳۷

 

... نونی که گفتیی به قلم کرده شد نگار

روی فلک چو لجه دریا و ماه نو

مانند کشتیی که ز دریا کند کنار

یا بر مثال ماهی یونس میان آب ...

... یا همچو یونس آمده بیرون ز بطن حوت

افتاده بر کنارۀ دریا نحیف و زار

در معرض خلاف جهانی ز مرد و زن ...

ظهیر فاریابی
 
۲۰۹۶

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۴۲

 

... کسی نیفکند از دست رایگان گوهر

اگر چه موج برآورد سالها دریا

به هیچ وقت نیفکند بر کران گوهر ...

ظهیر فاریابی
 
۲۰۹۷

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۵۳

 

... نشد صنعت آفرینش تمام

کفت حاصل دخل دریا و کان

بپرداخت در حاجب خاص و عام

ستم بر کف سایلان می کنند

ز دریا و کان می کشند انتقام

در این مدت از غیبت رایتت ...

ظهیر فاریابی
 
۲۰۹۸

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۵۴

 

... که هست منطقه چرخ حلقه کمرم

من آن تهمتن دریا دلم که وقت صبوح

بود ذخیره کانها عطای مختصرم ...

ظهیر فاریابی
 
۲۰۹۹

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۵۶

 

... زینت گرفت افسر کرسی و تخت جم

دریا به دستگاه فراخش زند مثل

گردون به آستان بلندش خورد قسم ...

ظهیر فاریابی
 
۲۱۰۰

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۵۸

 

... پرتوی از رای او پیرایه خورشید و ماه

نکته ای از لفظ او سرمایه دریا و کان

خوانده تیغش بر خلایق خطبه فتح و فتوح ...

ظهیر فاریابی
 
 
۱
۱۰۳
۱۰۴
۱۰۵
۱۰۶
۱۰۷
۳۷۳