گنجور

 
۲۰۶۱

عطار » اشترنامه » بخش ۲۱ - رسیدن سالك با پرده اول

 

... خود مبین تا این همه کم گرددت

قطره دریا بهم کم گرددت

در سلوک آتش طبعی ممان ...

عطار
 
۲۰۶۲

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر حسن بصری رحمة الله علیه

 

... نقل است که چون حسن در وجود آمد او را پیش عمر آوردند گفت سموه حسنا فانه حسن الوجه او را نام حسن کنید که نیکوروی است

ام سلمه رضی الله عنها پرورش و تعهد او قبول کرد به حکم شفقتی که بر وی برد شیرش پدید آمد تا پیوسته می گفتی اللهم اجعله اماما یقتدی به خداوندا او را مقتدای خلق گردان تا چنان شد که صد و سی تن را از صحابه دریافته بود و هفتاد بدری را یافته و ارادات او به علی بوده است رضی الله عنهما و در علوم رجوع باز او کرده است و طریقت ازو گرفت و ابتدای توبه او آن بود که او گوهر فروش بود او را الحسن اللولویی گفتندی تجارت روم کردی و با امیران و وزیران قیصد ستد و داد کردی رضی الله عنه وقتی به روم شد و نزدیک وزیر رفت و ساعتی سخن گفت وزیر گفت ما به جایی خواهیم شد اگر موافقت کنی

گفت حکم تراست موافقت می کنم ...

... حسن بامداد آن مرد را طلب کرد و بیع اقالت کرد

نقل است که همسایه ای داشت آتش پرست شمعون نام بیمار شد و کارش به نزاع رسید حسن را گفتند همسایه را دریاب

حسن به بالین او شد او را بدید از آتش و دود سیاه شده گفت بترس از خدای که همه عمر در میان آتش و دود بسر برده ای اسلام آر تا باشد که خدای بر تو رحمت کند ...

... نقل است که چنان شکستگی داشت که در هر که نگریستی او را از خود بهتر داسنتی روزی به کنار دجله می گذشت سیاهی دید با قرابه ای و زنی پیش او نشسته و از آن قرابه می آشامید به خاطر حسن بگذشت که این مرد از من بهترا ست با زشرع حمله آورد که آخر از من بهتر نبود که بازنی نامحرم نشسته و از قرابه می آشامد او در این خاطر بود که ناگاه کشتی ای گرانبار برسید و هفت مرد در آن بودند و ناگاه درگشت و غرقه شد آن سیاه در رفت و شش تن را خلاص داد پس روی به حسن کرد و گفت برخیز اگر از من بهتری من شش تن را نجات دادم تو این یک تن را خلاص ده ای امام مسلمانان در آن قرابه آب است و آن زن مادر من است خواستم تا تو را بیازمایم تا تو به چشم ظاهر می بینی یا به چشم باطن اکنون معلوم شد که به چشم ظاهر دید ی

حسن در پای او افتاد و عذر خواست و دانست که آن گماشته حق است پس گفت ای سیاه چنانکه ایشان را از دریا خلاص کردی مرا از دریای پندار خلاص ده

سیاه گفت چشمت روشن باد ...

... حسن گفت مرا وقت خوش گشت و آب از چشمم روانه گشت طلب کردم تا آن را در قرآن نظیر یابم این آیت یافتم ان الله لایغفر ان یشرک به و یغفرما دو ن ذلک لمن یشاء همه گناهت عفو گردانم اما اگر به گوشه خاطر به دیگری میلی کنی و با خدای شریک کنی هرگزت نیامرزم

نقل است که یکی از او پرسید که چگونه ای گفت چگونه بود حال قومی که در دریا باشند و کشتی بشکند و هرکسی به تخته ای بمانند

گفت صعب باشد ...

عطار
 
۲۰۶۳

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر مالک دینار رحمة الله علیه

 

آن متمکن هدایت آن متوکل ولایت آن پیشوای راستین آن مقتدای راه دین آن سالک طیار مالک دینار رحمة الله علیه صاحب حسن بصری بود و از بزرگان این طایفه بود وی را کرامات مشهور بود و ریاضات مذکور و دینار نام پدرش بود و مولود او در حال عبودیت پدر بود اگر چه بنده زاده بود از هر دو کون آزاده بود و بعضی گویند مالک دینار در کشتی نشسته بود چون به میان دریا رسید اهل کشتی گفتند غله کشتی بیار

گفت ندارم ...

... گفت ندارم

گفتند پایش گیریم و در دریا اندازیم هرچه در آب ماهی بود همه سربرآوردند -هر یکی دو دینار زر در دهان گرفته - مالک دست فرا کرد از یک ماهی دو دینار بستد و بدیشان داد چون کشتی بانان چنین دیدند در پای او افتادند او بر روی آب برفت تا ناپیدا شد از این سبب نام او را مالک دینار آمد و سبب توبه او آن بود که او مردی سخت با جمال بود و دنیا دوست و مال بسیار داشت و او به دمشق ساکن بود و مسجد جامع دمشق که معاویه بنا کرده بود و آن را وقف بسیار بود مالک را طمع آن بود که تولیت آن مسجد بدو دهند پس برفت و در گوشه مسجد سجاده بیفگند و یک سال پیوسته عبادت می کرد به امید آنکه هر که او را بدیدی در نمازش یافتی و با خود می گفت اینت منافق تا یکسال برین برآمد و شب از آنجا بیرون آمدی و به تماشا شدی یک شب به طربش مشغول بود چون یارانش بخفتند آن عودی که می زد از آنجا آوازی آمد که یا مالک مالک ان لاتیوب یا مالک تو را چه بود که توبه نمی کنی چون آن شنید دست از آن بداشت پس به مسجد رفت متحیر با خود اندیشه کرد گفت یک سال است تا خدایرا می پرستم به نفاق به از آن نبود که خدایرا باخلاص عبادت کنم و شرمی بدارم از این چه می کنم و اگر تولیت به من دهند نستانم

این نیت بکرد و سر به خدای تعالی راست گردانید آن شب با دلی صادق عبادت می کرد روز دیگر مردمان باز پیش در مسجد آمدند گفتند در این مسجد خللها می بینیم متولی بایستی تعهد کردی ...

عطار
 
۲۰۶۴

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر عتبة بن الغلام رحمة الله علیه

 

آن سوخته جمال آن گم شده وصال آن بحر وفا آن کان صفا آن خواجه ایام آن عتبة الغلام رحمة الله علیه مقبول اهل دل بود و روشی عجیب داشت ستوده به همه زبانها و شاگرد حسن بصری بود وقتی به کنار دریا می گذشت عتبه بر سر آب روان شد حسن بر ساحل عجب بماند به تعجب گفت آیا این درجه به چه یافتی

عتبه آواز داد تو سی سال است تا آن می کنی که او می فرماید و ما سی سال است تا آن می کنیم که او می خواهد ...

عطار
 
۲۰۶۵

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر رابعه عدویه رحمة الله علیها

 

... ندا آمد که یا رابعه فقر خشک سال قهر ماست که در راه مردان نهاده ایم چون سر یک موی بیش نمانده باشد که به حضرت وصال ما خواهند رسید کار برگردد وصال فراق شود و تو هنوز در هفتاد حجابی از روزگار خویش تا از تحت این حجب بیرون نیایی و قدم در راه ماننهی و هفتاد مقام بنگدازی حدیث فقر با تو نتوان گفت ولکن برنگر

رابعه برنگریست دریایی خون بدید در هوا ایستاده هاتفی آواز داد این همه آب دیده عاشقان ماست که به طلب وصال ما آمدند که همه در منزلگاه اول فروشدند که نام و نشان ایشان در دو عالم از هیچ مقام برنیامد

رابعه گفت یا رب العزة یک صفت از دولت ایشان به من نمای ...

... گفت تو پیه ایشان خوری چگونه از تو نگریزند

نقل است که وقتی رابعه را بر خانه حسن گذرافتاد حسن سر به دریچه برون کرده بود و می گریست آب چشم حسن بر جامه رابعه برنگریست پنداشت که باران است چون معلوم او شد که آب چشم حسن بور حالی روی به سوی حسن کرد و گفت رسید گفت ای استاد این گریستن از رعونات نفس است آب چشم خویش نگه دار تا در اندرون تو دریایی شود چنانکه در آن دریا دل را بجویی بازنیابی الا عند ملک مقتدر

حسن را این سخن سخت آمد اما تن نزد تا یک روز که به رابعه رسید سجاده بر آب افگند و گفت ای رابعه بیا تا اینجا دو رکعت نماز کنیم ...

عطار
 
۲۰۶۶

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر ابراهیم بن ادهم رحمة الله علیه

 

... اگر کسی را از این حال عجب آید گویم که ابراهیم پسر قربان کرد عجب نیست

نقل است که ابراهیم گفت شبها فرصت می جستم تا کعبه را خالی یابم از طواف و حاجتی خواهم هیچ فرصت نمی یافتم تا شبی بارانی عظیم می آمد برفتم و فرصت را غنیمت شمردم تا چنان شد که کعبه ماند و من طوافی کردم و دست در حلقه زدم و عصمت خواستم از گناه ندایی شنیدم که عصمت می خواهی از تو گناه همه خلق از من همین می خواهند اگر همه را عصمت دهم دریاهای غفاری و غفوری و رحمانی و رحیمی من کجا شود پس گفتم اللهم اغفرلی ذنوبی ندایی شنودم که از همه جهان با ما سخن گوی و سخن خود مگوی آن به سخن تو دیگران گویند

در مناجات گفته است الهی تو می دانی که هشت بهشت در جنب اکرامی که با من کرده ای اندک است و در جنب محبت خویش و در جنب انس دادن مرا به ذکر خویش و در جنب فراغتی که مرا داده ای در وقت تفکر کردن من در عظمت تو ...

... وی را گفتند تا در این راه آمدی هیچ شادی به تو رسیده است

گفت چند بار به کشتی در بودم و مرا کشتی بان نمی شناخت جامه خلق داشتم و مویی دراز و بر حالی بودم که از آن اهل کشتی جمله غافل بودند و بر من می خندیدند و افسوس می کردند و در کشتی مسخره ای بود هر ساعتی بیامدی موی سر من بگرفتی و برکندی و سیلی بر گردن من زدی من خود را به مراد خود یافتمی و بدان خواری نفس خود شاد می شدمی - که ناگاه موجی عظیم برخاست و بیم هلاک پدید آمد ملاح گفت یکی از اینها را در دریا می باید انداخت تا کشتی سبک شود مرا گرفتند تا در دریا بیندازند موج بنشست و کشتی آرام گرفت آن وقت که گوشم گرفته بودند تا در آب اندازند نفس را به مراد دیدم و شاد شدم یکبار دیگر به مسجدی رفتم تا بخسبم رها نمی کردند و من از ضعف ماندگی چنان بودم که برنمی توانستم خاست پایم گرفتند و می کشیدند و مسجد را سه پایگاه بود سرم بر هر پایه ای که بیامدی بشکستی و خون روان شدی نفس خود را به مراد خویش دیدم و چون مرا بر این سه پایگاه برانداختندی بر هر پایگاهی سر اقلیمی بر من کشف شد گفتم کاشکی پایه مسجد زیادت بودی تا سبب دولت زیادت بودی یکبار دیگر آن بود که در حالی گرفتار آمدم مسخره ای بر من بول کرد آنجا نیز شاد شدم یکبار دیگر پوستینی داشتم جنبنده ای بسیار در آن افتاده بود و مرا می خوردند ناگاه از آن جامه ها که در خزینه نهاده بودم یادم آمد نفس فریاد برآورد که آخر این چه رنج است آنجا نیز نفس به مراد دیدم

نقل است که یکبار در بادیه بر توکل بودم چند روز چیزی نیافتم دوستی داشتم گفتم اگر بر وی روم توکلم باطل شود در مسجد شدم و بر زبان براندم که توکلت علی الحی الذی لایموت لا اله الا هو هاتفی آواز داد که سبحان آن خدایی که پاک گردانیده است روی زمین را از متوکلان ...

... نقل است که وی در کشتی خواست نشستن و سیم نداشت گفتند هر کسی را دیناری بباید داد

دو رکعت نماز گزارد و گفت الهی از من چیزی می خواهند و ندارم در وقت آن دریا همه زر شد مشتی برگرفت و بدیشان داد

نقل است که روزی بر لب دجله نشسته بود و خرقه ژنده خود -پاره - می دوخت سوزنش در دریا افتاد کسی از او پرسید ملکی چنان از دست بدادی چه یافتی

اشارت کرد به دریا که سوزنم باز دهید

هزار ماهی از دریا برآمد هر یکی سوزنی زرین به دهان گرفته ابراهیم گفت سوزن خویش خواهم

ماهیکی ضعیف برآمد سوزن او به دهان گرفته ابراهیم گفت کمترین چیزی که یافتم به ماندن ملک بلخ این است دیگرها را تو ندانی ...

عطار
 
۲۰۶۷

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر ذالنون مصری رحمة الله علیه

 

... آن تخته برگرفت و آن روز تا شب بر آن تخته بوسه می داد تا کارش به برکات آن بجایی رسید که شبی به خواب دید که گفتند یا ذوالنون هر کس به زر و جواهر بسنده کردند که آن عزیز است تو برتر از آن بسنده کردی و آن نام ماست لاجرم در علم و حکمت برتو گشاده گردانیدیم

پس به شهر بازآمد گفت روزی می رفتم به کنارة رودی رسیدم کوشکی را دیدم بر کناره آب رفتم و طهارت کردم چون فارغ شدم ناگاه چشم من بر بام کوشک افتاد کنیزکی دیدم - برکنگره کوشک ایستاده - به غایت صاحب جمال خواستم تا وی را بیازمایم گفتم ای کنیزک کرایی گفت ای ذوالنونچون از دور پدید آمدی پنداشتم دیوانه ای چون نزدیک تر آمدی پنداشتم عالمی چون نزدیکتر آمدی پنداشتم عارفی پس نگاه کردم نه دیوانه ای و نه عالمی و نه عارفی گفتم چگونه می گویی گفت اگر دیوانه بودی طهارت نکردتی و اگر عالم بودی به نامحرم ننگرستی و اگر عارف بودی چشمت بدون حق نیفتادی این بگفت و ناپدید شد معلومم شد که او آدمی نبود تنبیه مرا آتشی در جان من افتاد خویشتن به سوی دریا انداختم جماعتی را دیدم که شتی می نشستند من نیز در کشتی نشستم چون روزی چند برآمد مگر بازرگانی را گوهری در کشتی گم شد یک به یک را از اهل کشتی می گرفتند و می جستند اتفاق کردند که با تست پس مرا رنجانیدن گرفتند و استخفاف بسیار کردند و من خاموش می بودم چون کار از حد بگذشت گفتم آفریدگارا تو می دانی هزاران ماهی از دریا سر برآوردند هر یکی گوهری در دهان ذوالنون یکی را بگرفت و بدان بازرگان داد اهل کشتی چون آن بدیدند در دست و پای او افتاد ند و از او عذر خواستند و چنان در چشم مردمان اعتبار شد و از این سبب نام او ذوالنون آمد و عبادت و ریاضت او را نهایتی نبود تا به حدی که خواهری داشت در خدمت او چنان عارفه شده بود که روزی این آیت می خواند و ظللنا علیکم الغمام و انزلنا علیکم المن و السلوی

روی به آسمان کرد و گفت الهی اسراییلیانرا من و سلوی فرستی و محمدیان را نه به عزت تو که از پای ننشینم تا من و سلوی نبارانی ...

... و گفت محب خدای را کاس محبت ندهند مگر بعد از آنکه خوف دلش را بسوزد و به قطع انجامد

و گفت شناس که خوف آتش در جنب فراق به منزلت یک قطره آب است که در دریای اعظم اندازند و من نمی دانم چیزی دیگر دل گیرنده تر از خوف فراق

و گفت هرچیز را عقوبتی است و عقوبت محبت آن است که از ذکر حق تعالی غافل ماند ...

عطار
 
۲۰۶۸

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر بایزید بسطامی رحمة الله علیه

 

... نقل است که یحیی معاذ رحمة الله علیه نامه ای نوشت به بایزید گفت چه گویی در کسی که قدحی شراب خورد و مست ازل و ابد شد

بایزید جواب داد که من آن ندانم آن دانم که اینجا مرد هست که در شبانروزی دریا های ازل و ابد در می کشد و نعره  هل من مزید می زند

پس یحیی نامه ای نوشت که مرا با تو سری هست ولکن میعاد میان من و تو بهشت است که در زیر سایه طوبی بگوییم ...

... شیخ گفت ای جوانمرد این سگ به زبان حال با بایزید گفت در سبق السبق از من چه تقصیر در وجود آمده است و از تو چه توفیر حاصل شده است که پوستی از سگی در من پوشیدند و خلعت سلطان العارفین در سر تو افگندند این اندیشه در سر ما درآمد تا راه بر او ایثار کردم

نقل است که یک روز می رفت سگی با او همراه او افتاد شیخ دامن از او در فراهم گرفت سگ گفت اگر خشکم هیچ خللی نیست و اگر ترم هفت آب و خاک میان من و تو صلحی اندازد اما اگر دامن به خود باز زنی اگر به هفت دریا غسل کنی پاک نشوی

بایزید گفت تو پلید ظاهر و من پلید باطن بیا تا هر دو بر هم کنیم تا به سبب جمعیت بود که از میان ما پاکی سربرکند ...

... خضرویه گفت چون آب بر یک جای بایستد متغیر شود

شیخ گفت کن بحرا لا تتغیر چرا دریا نباشی تا هرگز متغیر نگردی و آلایش نپذیری

پس شیخ بایزید در سخن آمد احمد گفت ای شیخ فروتر آی که سخن تو فهم نمی کنیم ...

... پس چون وقت سفره درآمد مگر طعامی بود خوش ابراهیم با خود اندیشید که شیخ این است که چنین خورش های نیکو خورد

شیخ این معنی بدانست چون فارغ شدند دست ابراهیم بگرفت و به کناری برد و دست بر دیوار زد دریچه ای گشاده گشت و دریایی بی نهایت ظاهر شد

گفت اکنون بیا تا در این دریا شویم

ابراهیم را هراس آورد و گفت مرا این مقام نیست ...

... شیخ گفت سی سال در راه صدق قدم باید زد و خاک مزابل به محاسن باید رفت و سر بر زانوی اندوه باید نهاد تا تحرک مردان بدانی به یک دو روز که از پس تخته برخاستی می خواهی که به اسرار مردان واقف شوی

نقل است که وقتی لشکر اسلام در روم ضعیف شده بود و نزدیک بود که شکسته شوند از کفار آوازی شنیدند که یا بایزید دریاب

در حال از جانب خراسان آتشی بیامد چنانکه هراسی در لشکر کفار افتاد و لشکر اسلام نصرت یافت ...

... و گفت سال ها بر این درگاه مجاور بودم به عاقبت حیرت بدیدم و جز حیرت نصیب ما نیامد

و گفت به درگاه عزت شدم هیچ زحمت نبود اهل دنیا به دنیا مشغول بودند و محجوب و اهل آخرت به آخرت و مدعیان به دعوی و ارباب طریقت و تصوف قومی به اکل و شرب و گریه و قومی به سماع و رقص و آنها که مقدمان راه بودند و پیروان سپاه بودند در بادیه حیرت گم شده بودند و در دریای عجز غرق شده

گفت مدتی گرد خانه طواف می کردم چون به حق رسیدم خانه را دیدم که گرد من طواف می کرد ...

... و گفت دنیا چه قدر آن دارد که کسی گذاشتن او کاری پندارد که محال باشد که کسی حق را شناسد و دوستش ندارد ومعرفت بی محبت قدری ندارد

و گفت از جویهای آب روان آواز می شنوی که چگونه می آید که چون به دریا رسد ساکن گردد و از درآمدن و بیرون شدن او در دریا را نه زیادت بود و نه نقصان

و گفت او را بندگانند اگر ساعتی در دنیا از وی محجوب مانند او را نپرستند و طاعتش ندارند یعنی چون محجوب مانند نابود گردند ونابود عبادت چون کند ...

... و گفت جهد کن تا یک دم به دست آری که آن دم در زمین و آسمان جز حق را نبینی یعنی تا بدان دم همه عمر توانگر نشینی

و گفت علامت آنکه حق او را دوست دارد آن است که سه خصلت بدو دهد سخاوتی چون سخاوت دریا و شفقتی چون شفقت آفتاب و تواضعی چون تواضع زمین

و گفت حاجیان به قالب گرد کعبه طواف کنند بقا خواهند و اهل محبت بقلوب گردند گرد عرش و لقا خواهند ...

... و گفت هرگز این حدیث را به طلب نتوان یافت اما جز طالبان نیابند

و گفت چون مرید نعره زند و بانگ کند حوضی بود و چون خاموش بود دریایی شود پر در

و گفت یا چنان نمای که هستی یا چنان باش که می نمایی ...

... شیخ را گفتند سهل عبدالله در معرفت سخن گوید

گفت سهل برکنارة دریا رفته و در گرداب افتاده

گفتند ای شیخ آنکه در بحر غرق شود حال او چو ن بود ...

... گفتند به چه یافتی آنچه یافتی

گفت اسباب دنیا راجمع کردم و به زنجیر قناعت بستم و در منجنیق صدق نهادم وبه دریای ناامیدی انداختم

گفتند عمر تو چند است ...

... و گفت پنداشتم که من او را دوست می دارم چون نگه کردم دوستی او مرا سابق بود

و گفت هرکسی در دریای عمل غرقه گشتند و من در دریای برغرقه گشتم یعنی دیگران ریاضت خود دیدند و من عنایت حق دیدم

و گفت مردمان علم از مردگان گرفتند و ما از زنده ای علم گرفتیم که هرگز نمیرد همه به حق گویند و من از حق گویم لاجرم گفت هیچ چیز بر من دشوارتر از متابعت علم نبود یعنی علم تعلیم ظاهر ...

... و گفت خلق پندارند که من چون ایشان یکی ام اگر صفت من در عالم غیب بینند همه هلاک شوند

و گفت مثل من چون مثل دریاست که آن را نه عمق پدید است نه اول و آخر پیداست

و یکی از وی سؤال کرد که عرش چیست گفت منم ...

... یک قدم از حضرت بیرون نهادم به قدم دوم از پای درافتادم ندایی شنیدم که دوست مرا بازآرید که او بی من نتواند بودن و جز به من راهی نداند

و گفت چون به وحدانیت رسیدم و آن اول لحظت بود که به توحید نگریستم سال ها در آن وادی به قدم افهام دویدم تا مرغی گشتم چشم او از یگانگی پر او از همیشگی و در هوای چگونگی می پریدم چون از مخلوقات غایب گشتم گفتم به خالق رسیدم پس سر از وادی ربوبیت برآوردم کاسه ای بیاشامیدم که هرگز تا ابد از تشنگی او سیراب نشدم پس سی هزار سال در فضای وحدانیت او پریدم و سی هزار سال دیگر در الوهیت پریدم و سی هزار سال دیگر در فردانیت چون نود هزار سال به سر آمد بایزید را دیدم و من هرچه دیدم همه من بودم پس چهارهزار بایده بریدم و به نهایت رسیدم چون نگه کردم خود را دیدم در بدایت درجه انبیا پس چندانی در آن بی نهایتی برفتم که گفتم بالای این هرگز کسی نرسیده است و برتر ازین مقام ممکن نیست چون نیک نگه کردم سر خود بر کف پای یکی نبی دیدم پس معلوم شد که نهایت حال اولیا بدایت احوال انبیا است نهایت انبیا را غایت نیست پس روح من بر همه ملکوت بگذشت و بهشت و دوزخ بدو نمودند و به هیچ التفات نکرد و هرچه در پیش او آمد طاقت آن نداشت و به جان هیچ پیغمبر نرسید الا که سلام کرد چون به جان مصطفی علیه السلام رسید آنجا صدهزار دریای آتشین دید بی نهایت و هزار حجاب از نور که اگر به اول دریا قدم نهادمی بسوختمی و خود را به باد بر دادمی تا لاجرم از هیبت و دهشت چنان مدهوش گشتم که هیچ نماندم هرچند خواستم تا میخ طناب خیمه محمد رسول الله بتوانم دید زهره نداشتم با آنکه به حق رسیدم زهره نداشتم به محمد رسیدن یعنی هرکس بر قدر خویش به خدای تواند رسید که حق با همه است اما محمد در پیششان در حرم خاص است

لاجرم تا وادی لااله الا الله قطع نکنی به وادی محمد رسول الله نتوانی رسید و در حقیقت هر دو وادی یکی است چنانکه آن معنی که گفتم که مرید بوتراب حق را می دید و طاقت دیدار بایزید نداشت پس بایزید گفت الهی هرچه دیدم همه من بودم با منی مرا به تو راه نیست و از خودی خود مرا گذر نیست مرا چه باید کرد ...

... گفت شبی در طواف کعبه بودم ساعتی بنشستم در خواب شدم چنان دیدم که مرا بر اسمان بردند و تا زیر عرش بدیدم و آنجا که زیر عرش بود بیابانی دیدم که پهنا و بالای آن پدید نبود و همه بیابان گل و ریاحین بود بر هر برگ گلی نوشته بود که ابویزید ولی

نقل است که بزرگی گفت شیخ را به خواب دیدم گفتم مرا وصیتی کن گفت مردمان در دریایی بی نهایت اند دوری از ایشان کشتی است جهد کن تا در این کشتی نشینی و تن مسکین را از این دریا برهانی

نقل است که کسی شیخ را به خواب دید گفت تصوف چیست گفت در آسایش برخود ببستن و در پس زانوی محنت نشستن ...

عطار
 
۲۰۶۹

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر جنید بغدادی قدس اللّه روحه العزیز

 

... و گفت شیخ مادر اصول و فروع و بلاکشیدن علی مرتضی است رضی الله عنه که مرتضی به پرداختن حربها ازو چیزها حکایت کردندی که هیچ کس طاقت شنیدن آن ندارد که خداوند تعالی او را چندان علم و حکمت کرامت کرده بود

و گفت اگر مرتضی این یک سخن به کرامت نگفتی اصحاب طریقت چه کردندی و آن سخن آنست که از مرتضی سیوال کردند که خدای را به چه شناختی گفت بدانکه شناساگر دانید مرا بخود که او خداوندی است که شبه اونتواند بود هیچ صورتی او را در نتوان یافت و هیچ وجهی او را قیاس نتوان کرد بهیچ خلقی که او نزدیکی است در دوری خویش و دوری است در نزدیکی خویش بالای همه چیزها است و نتوان گفت که تحت او چیزیست و او نیست چون چیزی و نیست از چیزی و نیست در چیزی و نیست به چیزی سبحان آن خدایی که او این چنین است و چنین نیست هیچ چیز غیر او و اگر کسی شرح این سخن دهد مجلدی برآید فهم من فهم و گفت ده هزار مرید صادق را با جنید در نهج صدق کشیدند و بر معرفت همه را به دریای قهر فرو بردند تا ابوالقاسم جنید را برسر آوردند و از ماه و خورشید فلک ارادت ساختند

و گفت اگر من هزار سال بزیم اعمال یک ذره کم نکنم مگر که مرا از آن باز دارند ...

... نقلست که چون حسین منصور حلاج در غلبه حالت از عمروبن عثمان مکی تبراکرد پیش جنید آمد جنید گفت بچه آمده چنان نباید که با سهل تستری و عمروبن عثمان مکی کردی حسین گفت صحو و سکر دو صفت اند بنده را پیوسته بنده و از خداوند خود باوصاف وی فانی نشود جنید گفت ای ابن منصور خطا کردی در صحو و سکر از آن خلاف نیست که صحو عبارت است از صحت حال با حق و این در تحت صفت و اکتساب خلق نیاید و من ای پسر منصور در کلام تو فضولی بسیار می بینم و عبارات بی معنی

نقلست که جنید گفت جوانی را دیدم در بادیه زیر درخت مغیلان گفتم چه نشانده است ترا گفت حالی داشتم اینجا کم شد ملازمت کرده ام تا باز یابم گفت به حج رفتم چون بازگشتم همچنان نشسته بود گفتم سبب ملازمت چیست گفت آنچه می جستم اینجا بازیافتم لاجرم این جا را ملازمت کردم جنید گفت ندانم که کدام حال شریفترا از آن دو حال ملازمت کردن در طلب حال یا ملازمت دریافت حال

نقلست که شبلی گفت اگر حق تعالی مرا در قیامت مخیر کند میان بهشت و دوزخ من دوزخ اختیار کنم از آنکه بهشت مراد منست و دوزخ مراد دوست هر که اختیار خود بر اختیار دوست گزیند نشان محبت نباشد جنید را از این سخن خبر دادند گفت شبلی کودکی می کند که اگر مرا مخیر کنند من اختیار نکنم گویم بنده را باختیار چه کار هرجا که فرستی بروم و هرجا که بداری بباشم مرا اختیار آن باشد که تو خواهی ...

... جنید گفت یونس چندان بگریست که نابینا شد و چندان در نماز باز ایستاد که پشتش دوتا شد

و گفت بعزت تو که اگر میان من و خدمت تو دریایی از آتش بود و راه برآنجا باشد من درآیم از غایت اشتیاق که به حضرت تودارم

نقلست که علی سهل نامه نوشت جنید که خواب غفلت است و قرار چنان باید که محب را خواب و قرار نباشد که اگر بخسبد از مقصود بازماند و از خود و وقت خود غافل بود چنانکه حق تعالی بداوود پیامبر علیه السلام وحی فرستاد که دروغ گفت آنکه دعوی محبت ما کرد چون شب در آمد بخفت و از دوستی من پرداخت جنید جواب نوشت که بیداری ما معامله است در راه حق و خواب ما فعل حق است بر ما پس آنچه بی اختیار ما بود از حق بما بهتر از آن بود که باختیار ما بود ازما بحق والنوم موهبة من الله علی المحبین آن عطایی بود از حق تعالی بر دوستان و عجب از جنید آنست که او صاحب صحو بود و در این نامه تربیت اهل سکر می کند تواند بود که آنجا آن حدیث خواهد که نوم العالمین عبادة یا آن می خواهد که تناموعینای ولاینام قلبی ...

... و گفت همه راهها بر خلق بسته است مگر بر راه محمد علیه السلام رود که هر که حافظ قرآن نباشد و حدیث پیغامبر ننوشته باشد بوی اقتدا مکنید زیرا که علم به کتاب و سنت باز بسته است

و گفت میان بنده و حق چهار دریا است تا بنده آنرا قطع نکند بحق نرسد یکی دنیا و کشتی او زهر است یکی آدمیان و کشتی او دور بودن و یکی ابلیس است و کشتی او بغض است و یکی هوا و کشتی او مخالفت است

و گفت میان هواجس نفسانی و وساوس شیطانی فرق آنست که نفس به چیزی الحاح کند و تو منع می کنی و او معاودت می کند اگرچه بعد از مدتی بود تا وقتی که به مراد خود رسد اما شیطان چون دعوت کند به خلافی اگر تو خلاف آن کنی او ترک آن دعوت کند ...

... پرسیدند از ذات تصوف گفت بر تو باد که ظاهرش بگیری و سر از ذاتش نپرسی که ستم کردن بر وی بود

و گفت صوفیان آنانند که قیام ایشان بخداوند است از آنجا که نداند الا او چنانکه نقلست که جوانی در میان اصحاب جنید افتاد و چند روز سر فرو کشید و سر بر نیاورد مگر به نماز پس برفت جنید مریدی را بر عقب او بفرستاد که از او سیوال کن صوفی به صفا موصوف است چگونه باید چیزی را که او را وصف نیست مرید برفت و پرسید جواب داد که کن بلا وصف تدرک مالا وصف له بی وصف باش تا بی وصف را دریابی جنید چون این بشنید چند روز در عظمت این سخن فروشد گفت دریغا که مرغی عظیم بود و ما قدر او ندانستیم

نقلست که گفت عارف را هفتاد و دو مقام است یکی از آن نایافت مراد است از مرادات این جهان و گفت عارف را حالی از حالی باز ندارد و منزلتی از منزلتی بازندارد ...

... و گفت بیست سال تا علم توحید بر نوشته اند و مردمان درحواشی او سخن می گویند

و گفت توحید خدای و دانستن قدم او بود از حدث یعنی دانی که اگر سیل در دریا باشد امانه دریا باشد

و گفت غایت توحید انکار توحید است یعنی توحید که بدانی انکار کنی که این به توحدیست ...

... و گفت رضا آنست که بلا را نعمتی شمری

و گفت فقر دریاء بلاست

وگفت فقر خالی شدن دل است از اشکال ...

عطار
 
۲۰۷۰

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر عمرو بن عثمان مکی قدس الله روحه العزیز

 

... نقلست که روزی ترجمه گنج نامه بر کاغذی نوشته بود و در زیر سجاده نهاده بود و به طهارت رفته بود در متوضا خبر شد خادم را گفت تا آن جزء را بردارد چون خادم بیامد نیافت با شیخ گفت شیخ گفت بردند و رفت پس گفت آنکس که آن گنج نامه برد زود باشد که دستهایش ببرند و پایهایش ببرند و بردارش کنند و بسوزند و خاکسترش بر باد دهند او را بسر گنج می باید رسید او گنج نامه می دزدد و آن گنج نامه این بود که گفت آن وقت که جان در قالب آدم علیه السلام آمد جمله فرشتگان را سجود فرمود همه سر برخاک نهادند ابلیس گفت که من سجده نکنم و جان ببازم و سر ببینم که شاید که لعنت کنند و طاغی و فاسق و مرایی خوانند سجده نکرد تا سر آدمی را بدید و بدانست لاجرم به جز ابلیس هیچکس را بر سر آدمی وقوف نیست و کسی سر ابلیس ندانست مگر آدمی پس ابلیس بر سر آدمی وقوف یافت از آنکه سجده نکرد تا بدید که به سر دیدن مشغول بود و ابلیس از همه مردود بود که بر دیده او گنج نهاده بودند گفتند ما گنجی در خاک نهادیم و شرط گنج آن است که یک تن بیند اما سرش ببرند تا غمازی نکند پس ابلیس فریاد برآورد که اندرین مهلتم ده و مرا مکش و لیکن من مرد گنجم گنج بر دیده من نهاند و این دیده به سلامت نرود صمصام لا ابالی فرمود که انک من المنظرین و ترا مهلت دادیم و لیکن متهمت گردانیدیم تا اگر هلاک نکنیم متهم و دروغ زن باشی و هیچکس راست گوی نداند تاگویند کان من الجن فسق عن امر ربه او شیطان است راست از کجا گوید لاجرم ملعون است و مطرود و مخذولست و مجهول و ترجمه گنج نامه عمرو بن عثمان این بود و هم او در کتاب محبت گفته است که حق تعالی دلها را بیافرید بیش از جانها بهفت هزار سال و در روضه انس بداشت و سرها را پیش از دلها بیافرید بهفت هزار سال و در درجه وصل بداشت و هر روز سیصد و شصت نظر کرامت و کلمه محبت جانها را می شنوانید و سیصد و شصت لطیفه انس بر دلها ظاهر کرد و سیصد و شصت بار کشف جمال بر سر تجلی کرد تا جمله در کون نگاه کردند و از خود گرامین تر کس ندیدند زهوی و فخری در میان ایشان پدید آمد حق تعالی بدان بر ایشان امتحان کرد سر را در جان به زندان کرد و جان را در دل محبوس گردانید و دل را در تن بازداشت آنگاه عقل را در ایشان مرکب گردانید و انبیاء را فرستاد و فرمانها را بداد آنگاه هر کسی از اهل آن مر مقام خود را جویای شدند حق تعالی نمازشان فرمود تا تن در نماز شد دل در محبت پیوست جان به قربت رسید سر به وصلت قرار گرفت

نقلست که از حرم به عراق نامه نوشت به جنید و جریری و شبلی که بدانید شما که عزیزان و پیران عراقید هر که را زمین حجاز و جمال کعبه باید گویید لم تکونوا بالغیه الا بشق الانفس و هر که را بساط قرب و درگاه عزت باید گویید لم تکونوا بالغیه الا بشق الارواح و در آخر رنامه نوشت که این خطی است از عمروبن عثمان مکی و این پیران حجاز که همه با خوداند و در خوداند و برخوداند و اگر از شما کسی هست که همت بلند دارد گو درآی درین راه که در وی دو هزار کوه آتشین است و دوهزار دریا مغرق مهلک و اگر این پایگاه ندارید دعوی می کنید که به دعوی هیچ نمی دهند چون نامه به جنید رسید پیران عراق را جمع کرد و نامه بر ایشان خواند آنگاه جنید گفت بیایید و بگویید که از این کوهها چه خواسته است تا گفتند که از این کوهها مراد نیستی مرد است که تا مرد هزار بار نیست نشود و هزار بار هست نگردد بدرگاه عزت نرسد پس جنید گفت من از این دو هزار کوه آتشین یکی بیش بسر نبرده ام جریری گفت دولت ترا که آخر یکی بریدی که من هنوز سه قدم بیش نبریده ام شبلی بهای های بگریست و گفت خنک ترا ای جنید که یک کوه آتشین بریدی و خنک ترا که سه قدم بریدی که من هنوز گرد آن از دور ندیده ام

نقلست که چون عمروبن عثمان به صفاهان آمد جوانی به صحبت او پیوست پس آنجوان بیمار شد و مدتی رنج بکشید روزی جمعی به عیادت آمدند شیخ را اشارت کرد که قوال را بگوی تابیتی برگوید عمرو باقوال گفت این بیت برگوی ...

عطار
 
۲۰۷۱

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر ابوسعید خراز قدس الله روحه العزیز

 

... و گفت وقتی نفسم مرا برآن داشت که از خدای چیزی خواهم هاتفی آواز داد که به جز خدای چیزی دیگر می خواهی لاجرم سخن اوست که گفت از خدای شرم دارم که برای روزی چیزی جمع کنم بعد از آن که او ضمان کرده است

و گفت وقتی در بادیه می رفتم گرسنگی غلبه کرد و نفس چیزی مطالبه کرد تا از خدای طعام خواهم گفتم طعام خواستن کار متوکلان نیست هیچ نگفتم چون نفس ناامید شد مکری دیگر ساخت گفت طعام نمی خواهی باری صبر خواه قصد کردم تا صبر خواهم عصمت حق مرا دریافت آوازی شنیدم که کسی می گوید که این دوست ما می گوید که ما بدو نزدیکیم و مقرر است که ما آنکس را که سوی ما آید ضایع نگذاریم تا از ما قوت صبر می خواهد و عجز و ضعف خویش پیش می آورد و پندارد که نه او ما را دیده است و نه ما او را یعنی به طعام خواستن محجوب گشتی از آنکه طعام غیر ما بود و بصبر خواستن هم محجوب می شدی که صبر هم غیر ماست

و گفت وقتی در بادیه شدم بی زاد مرا فاقه رسید چشم من بر منزل افتاد شاد شدم نفس گفت که سکونت یافتم سوگند خوردم که در آن منزل فرو نیایم گوری بکندم و در آنجا شدم آوازی شنیدم که ای مردمان در فلان منزل یکی از اولیاء خدای خود را بازداشته است د رمیان ریگ او را در یابید جماعتی بیامدند و مرا برگرفتند و به منزل بردند

و گفت یک چند هر سه روز طعام خوردمی در بادیه شدم سه روز هیچ نیافتم چهارم ضعفی در من پدید آمد طبع بعادت خود طعام خواست برجای بنشستم هاتفی آواز داد اختیار کن تا سببی خواهی دفع سستی را یا طعام خواهی یا سکونت نفس را گفتم الهی سببی پس قوتی در من پدید آمد ودوازده منزل دیگر برفتم

و گفت یک روز بر کرانه دریا جوانی دیدم مرقع پوشیده و محبره آویخته گفتم سیمای او عیان است و معاملتش نچنانست چون در وی می نگرم گویم از رسیدگان است و چون در محبره می نگرم گویم از طالب علمان است بیا تا بپرسم که ازکدام است گفتم ای جوان راه بخدای چیست گفت راه بخدای دو است راه خواص و راه عوام ترا از راه خواص هیچ خبری نیست اما راه عوام اینست که تو می سپری و معاملت خود را علت وصول بحق می نهی و محبره را آلت حجاب می شمری

و گفت روزی به صحرا می رفتم ده سگ شبانان درنده روی به من نهادند چون نزدیک آمدند من روی به مراقبت نهادم سگی سپید در آنمیان بود بر ایشان حمله کرد و همه را از من دور کرد و از من جدا نشد تا وقتی که دور شدم نگاه کردم سگ را ندیدم ...

عطار
 
۲۰۷۲

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر ابوالحسین نوری قدس الله روحه العزیز

 

... شبلی گوید پیش نوری شدم او را دیدم به مراقبت نشسته که مویی بر تن او حرکت نمی کرد گفتم مراقبتی چنین نیکو از که آموختی گفت از گربه که بر سوراخ موش بود و او از من بسیار ساکن تر بود

نقلست که شبی اهل قادسیه شنیدند که دوستی از دوستان خدای خود را در وادی شیران باز داشته است او را دریابید خلق جمله بیرون آمدند و بوادی سباع رفتند دیدند نوری را که گوری فرو برده بود ودر آنجا نشسته و گرد بر گرد او شیران نشسته شفاعت کردند و او را به قادسیه آوردند پس از آن حال سیوال کردند گفت مدتی بود تا چیزی نخورده بودم و درین بادیه بودم چون خرمابن بدیدم رطب آرزو کردم گفتم هنوز جای آرزو مانده است در من درین وادی فروآیم تا شیرانت بدرند تا بیش خرما آرزو نکند

نقلست که گفت روزی در آب غسل می کردم دزدی جامه من ببرد هنوز از آب بیرون نیامده بودم که باز آورد دست او خشک شده بود گفتم الهی چون جامه بازآورد دست او بازده در حال نیک شد ...

... نوری گفت پیری دیدم ضعیف و بی قوت که به تازیانه می زدند و او صبر می کرد پس به زندان بردند من پیش او رفتم و گفتم تو چنین ضعف و بی قوت چگونه صبر کردی بر آن تازیانه گفت ای فرزند به همت بلا توان کشید نه بجسم گفتم پیش تو صبر چیست گفت آنکه در بلا آمدن همچنان بود که از بلا بیرون شدن

نقلست که از نوری سیوال کردند که راه به معرفت چون است گفت هفت دریا است از نار و نور چون هر هفت را گذاره کردی آنگاه لقمه گردی در حلق او چنانکه اولین و آخرین را بیک لقمه فرو بردی

نقلست که یکی از اصحاب بوحمزه را گفت و بوحمزه اشارت به قرب کردی گفت او را بگوی که نوری سلام می رساند و می گوید قرب قرب در آنچه ما در آنیم بعد بعد بود ...

عطار
 
۲۰۷۳

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر ابویعقوب النهر جوری قدس الله روحه العزیز

 

... وگفت مردی یک چشم رادیدم در طواف که می گفت اعوذبک منک پناه می جویم از تو بتو گفتند این چه دعا است گفت روزی نظری کردم به یکی که در نظرم خوش آمد طپانچه از هوادرآمد و برین یک چشم من زد که بدو نگریسته بودم آوازی شنیدم که نگرستنی طپانچه اگر زیادت دیدی زیادت کردیمی و اگر نگری خوری

و گفت دنیا دریا است کناره او آخرت است و کشتی او تقوی و مردمان همه مسافر

و گفت هر کرا سپری به طعام بود همیشه گرسنه بود و هر کرا توانگری به مال بود همیشه درویش بود و هر که در حاجت خود قصد خلق کند همیشه محروم بود و هر که در کار خود یاری از خدای نخواهد همیشه مخذول بود ...

عطار
 
۲۰۷۴

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر ابراهیم خواص رحمةالله علیه

 

... نقلست که وقتی خواص در کار خود متحیر شد به صحرایی بیرون رفت خرماستانی دید وآبی روان آنجا مقام کرد و از برگ خرما زنبیل می بافت و در آن آب میانداخت چهار روز همین می کرد بعد ازین گفت اکنون بر اثر این زنبیلها بروم تا خود چو بینم و حق را در این چه تعبیه است می رفتم تا پیرزنی را دیدم بر لب آب نشسته می گریست گفتم چه بوده است گفت پنج یتیم دارم و هیچ ندارم روزی دو سه برکنار این آب بودم آب هر روز زنبیلی چند بیاوردی آن بفروختمی و بر یتیمان خرج کردمی امروز نمی آرد بدان سبب گریانم امروز چه خوریم خواص گفت خانه خود را بمن نمای بنمود خواص گفت اکنون دل فارغ دار که تا زنده ام آن چه توانم از اسباب تو راست دارم

و گفت وقتی طلب معاش خود از حلال می کردم دام در دریا انداختم ماهی بگرفتم هاتفی آواز داد که ایشان را از ذکر ما بازمی داری معاش دیگر نمی یابی ایشان از ذکر ما برگشته بودند که تو ایشان را همی کشتی گفت دام بینداختم ودست از کار نیز بداشتم

نقلست که گفت مرا از خدای عمر ابدی می باید در دنیا تا همه خلق در نعمت بهشت مشغول شوند و حق را فراموش کنند و من در بلاء دنیا بحفظ آداب شریعت قیام می نمایم وحق را یاد می کنم ...

... نقلست که بر سینه خویش می زد و می گفت واشوقاه به کسی که مرا دید و من او را ندیدم

نقلست که از او پرسیدند که تو از کجا می خوری گفت از آنجا که طفل در شکم مادر خود خورد و از آنجا که ماهی خورد در دریا و وحوش در صحرا قال الله تعالی و یرزقه من حیث لایحتسب

پرسیدند که متوکل را طمع بود گفت از آنجا که طبع است خاطرها درآید و لیکن زیان ندارد زیرا که او را قوت بود بربیفکندن طمع بنومیدی از آنچه در دست مردمان است ...

عطار
 
۲۰۷۵

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر شیخ ابوالحسن خرقانی

 

آن بحر اندوه آن راسختر از کوه آن آفتاب الهی آن آسمان نامتناهی آن اعجوبه ربانی آن قطب وقت ابوالحسن خرقانی رحمةالله علیه سلطان سلاطین مشایخ بود و قطب اوتاد و ابدال عالم و پادشاه اهل طریقت و حقیقت و متمکن کوه صفت و متعین معرفت دایم به دل در حضور و مشاهده و به تن در خضوع ریاضت و مجاهده بود و صاحب اسرار حقایق و عالی همت و بزرگ مرتبه و در حضرت آشنایی عظیم داشت و در گستاخی کروفری داشت که صفت نتوان کرد نقل است که شیخ بایزید هر سال یک نوبت به زیارت دهستان شدی به سرریگ که آنجا قبور شهداست چون بر خرقان گذر کردی باستادی و نفس برکشیدی مریدان از وی سؤال کردند که شیخا ما هیچ بوی نمی شنویم گفت آری که از این دیه دزدان بوی مردی می شنوم مردی بود نام او علی و کنیت او ابوالحسن به سه درجه از من پیش بود بار عیال کشد و کشت کند و درخت نشاند

نقلست که شیخ در ابتدا دوازده سال در خرقان نماز خفتن به جماعت بکردی و روی به خاک بایزید نهادی و به بسطام آمدی و باستادی و گفتی بار خدایا از آن خلعت که بایزید را داده ابوالحسن را بویی ده آنگاه بازکشتی وقت صبح را به خرقان بازآمدی و نماز بامداد به جماعت به خرقان دریافتی بر طهارت نماز خفتن

نقلست که وقتی دزدی بسر باز می شده بود تا پی او نتوانند دیدن و نتوانند برد شیخ گفته بود در طلب این حدیث کم از دزدی نتوانم بود تا بعد از آن از خاک بایزید بسر باز می شده بود و پشت بر خاک اونمی کرد تا بعد از دوازده سال از تربت آواز آمد که ای ابوالحسن گاه آن آمد که بنشینی شیخ گفت ای بایزید همی همتی بازدار که مردی امی ام و از شریعت چیزی نمی دانم و قرآن نیاموخته ام آوازی آمد ای ابوالحسن آنچه مرا داده اند از برکات تو بود شیخ گفت تو به صدد و سی و اند سال پیش از من بودی گفت بلی و لکن چون به خرقان گذر کردمی نوری دیدمی که از خرقان به آسمان برمی شدی و سی سال بود تا به خداوند به حاجتی درمانده بودم بسرم ندا کردند که ای بایزید به حرمت آن نور را به شفیع آر تا حاجت برآید گفتم خداوندا آن نور کیست هاتفی آواز دادکه آن نور بنده خاص است و او را ابوالحسن گویند آن نور را شفیع آر تاحاجت تو برآید شیخ گفت چون به خرقان رسیدم در بیست و چهارم روز جمله قرآن بیاموختم و بروایتی دیگر است که بایزید گفت فاتحه آغاز کن چون به خرقان رسیدم قرآن ختم کردم ...

... نقلست که روزی مرقع پوشی از هوا درآمد پیش شیخ پا بر زمین می زد ومی گفت جنید وقتم و شبلی وقتم بایزید وقتم شیخ بر پا خاست و پا بر زمین زد و گفت مصطفی وقتم و خدای وقتم و معنی همان است که در اناالحق حسین منصور شرح دادم که محو بود و گویند که عیب بر اولیاء نرود از خلاف سنت چنانکه گفت علیه السلام انی لاجد نفس الرحمن من قبل الیمن

نقلست که روزی در حالت انبساط کلماتی می گفت به سرش ندا آمد که بوالحسنا نمی ترسی از خلق گفت الهی برادری داشتم او از مرگ همی ترسیدی اما من نترسم گفت شب نخستین از منکر و نکیر ترسی گفت اشتر که چهار دندان شود از آواز جرس نترسد گفت از قیامت و صعوبات او ترسی گفت می اندیشم که فردا چون مرا از خاک برآری و خلق را در عرصات حاضر کنی من در آن موقف پیراهن بوالحسنی خود از سر برکشم و در دریای وحدانیت غوطه خورم تا همه واحد بود وبوالحسن نماند موکل خوف و مبشر رجای بر من باز ننشیند

نقلست که شبی نماز همی کرد آوازی شنود که هان بوالحسنو خواهی که آنچه از تو می دانم با خلق بگویم تا سنگسارت کنند شیخ گفت ای بار خدایا خواهی تا آنچه از رحمت تو می دانم و از کرم تو می بینم با خلق بگویم تا دیگر هیچ کس سجودت نکند آواز آمد نه از تو نه از من ...

... و گفت شگفت نه از خویشتن دارم شگفت از خداوند دارم که چندین بازار بی آگاهی من اندر اندرون پوست من پدید آورد پس آخر مرا از آن آگاهی داد تا من چنین عاجز ببودم در خداوندی خدای تعالی

و گفت در اندرون پوست من دریایی است که هرگاه که بادی برآید از این دریامیغ و باران سربرکند ازعرش تا بثری باران ببارد

وگفت خداوند مرا سفری در پیش نهاد که در آن سفر بیابانها و کوهها بگذاشتم و تل ها و رودها و شیب و فرازها و بیم و امیدها و کشتی ودریاها از ناخن وموی تا انگشت پای همه را بگذاشتم پس بعد از آن بدانستم که مسلمان نیستم گفتم خداوندا نه نزدیک خلق مسمانم و به نزدیک تو زنار دارم زنارم ببر تا پیش تومسلمان باشم

و گفت باید که زندگانی چنان کنید که جان شما بیامده باشد و در میان لب و دندان ایستاده که چهل سالست تا جان من میان لب و دندان ایستاده است ...

... وگفت اگر مرا یابید بدان مدهید که بر آب یا بر هوا بروند و بدانها مدهید که تکبیر اول به خراسان فرو بندند و سلام به کعبه بازدهند که آنهمه مقدار پدیدست و ذکر مؤمن را حد پدید نیست برای خدا

وگفت بمن رسید که چهارصد مرد از غربااند گفتم که اینان چه اند برفتم تا به دریایی رسیدم تا به نوری رسیدم بدیدم غرباآن بودند که ایشان را به جز خدا هیچ نبود

و گفت نخست چنان دانستم که امانتی بما برنهاده است چون بهتر در شدم عرش از امر خدا سبکتر بود از آن چون بهتر در شدم خداوندی خویش بما برنهاده آمد وشکری که بارگران است ...

... وگفت هر که به نزدیک خدا مرد است نزدیک خلق کودک است و هرکه نزدیک خلق مردست آنجا نامردست این سخن را نگه دارید که در وقتی ام که آنرا صفت نتوان کرد

و گفت هر که این سخنان بشنود و بداند که من خدای را ستوده ام بعزش بردارند و هر که پندارد که خود را ستوده ام بذلش بردارند که این سخنان من از دریای پاکست ز آن خلق در وی برخه نیست

و گفت عافیت را طلب کردم در تنهایی یافتم و سلامت در خاموشی ...

... و گفت همه کس نماز کنند وروزه دارند ولیکن مردان مردست که شصت سال دیگر که فرشته بروهیچ ننویسد که او را از آن شرم باید داشت از حق و حق را فراموش نکند بیک چشم زخم مگر بخسبد آنچه مشاهده بود که گویند در بنی اسراییل کس بودی که سالی در سجود بودی و دو سال در مشاهده این بود که این امت دارد که یک ساعت فکرت این بنده با یک ساله سجود ایشان برابر بود

و گفت می باید که دل خویش چون دریا بینی که آتش ازمیان آن موج برآید وتن در آتش بسوزد درخت وفا از میان آن سوخته برآید میوه بقاء ظاهر حاصل شود و چون میوه بخوری آب آن میوه بگذر دل فرو شود فانی شوی در یگانگی او

و گفت خدای را بر روی زمین بنده است که در دل او نوری گشاده است از یگانگی خویش که اگر هر چه از عرش تاثری هست گذر در آن نور کند بسوزد چنانکه پر گنجشگی که باتش فرو داری دانشمندی گفت چیزی پرسیدم گفت این زمان نتوانی دانست تا بدان مقام رسی که بروزی هفتاد بار بمیری و به شبی هفتاد بار و کارش چهل سال چنین زندگانی بود ...

... و گفت چه مردی بود که مثل فتوح او چون مرغی شود که خانه اش زرین بود چه مردی بود که حق تعالی او را براهی ببرد که آن راه مخلوق بود

و گفت خدای تعالی را بر پشت زمین بنده هست که او خدای را یاد کند همه شیران بول بیفگنند ماهیان در دریا از رفتن فروایستند ملایکه آسمان در هیبت افتند آسمان و زمین وملایکه بدان روشن بباشند

وگفت همچنین خدای تعالی را بندگانند بر پشت زمین که خدای را یاد کنند ماهی در دریا از رفتن باز ایستد زمین در جنبیدن آید خلق پندارند که زلزله است و همچنین بنده هست او را که نور او بهمه آفریده برافتد چون خدای را یاد کند از عرش تا بثری بجنبد

و گفت از آن آب محبت که در دل دوستان جمع کرده است اگر قطره بیرون آید همه عالم پر شود که هیچ آب در نشود و اگر از آن آتش که در دل دوستان پدید آورده است ذره بیرون آید از عرش تا بثری بسوزد ...

... و گفت عجب دارم ازین شاگردان که گویند پیش استاد شدیم ولیکن شما دانید که من هیچکس را استاد نگرفتم که استاد من خدا بودتبارک و تعالی و همه پیران را حرمت دارم دانشمندی ازو سیوال کرد که خرد و ایمان و معرفت را جایگاه کجاست گفت تو رنگ اینها را به من نمای تامن جایگاه ایشان باتو نمایم دانشمند را گریه برافتاد بگوشه نشست

شیخ را گفتند مردان رسیده کدام باشند گفت از مصطفی علیه السلام درگذشتی مرد آن باشد که او را هیچ ازین درنیاید و تا مخلوق باشی همه دریابد یعنی از عالم امر باش نه از عالم خلق

و گفت مردان از آنجا که باشند سخن نگویند بستر بازآیند تا شنونده سخن فهم کند ...

... و گفت بباری آسمان و زمین طاعت با انکار جوانمردان هیچ وزن نیارد

و گفت درین واجار بازاریست که آنرا بازار جوانمردان گویند ونیز بازار حق خوانند از آن راه حق شما آنرا دیده اید گفتند نه گفت در آن بازار صورتها بودنیکو چون روندگان آنجا رسند آنجا بمانند و آن صورت کرامت بود و طاعت بسیار و دنیا و آخرت آنجا بمانند و به خدا نرسند بنده چنین نیکوتر که خلق را بگذارد و با خدا به خلوت در شود و سر بسجده نهد و به دریای لطف گذر کند و بیگانگی حق رسد و از خویشتن برهد همه بروی می راند و او خود در میان نه

و گفت این علم را ظاهر ظاهری و باطن باطنی علم ظاهر و ظاهر ظاهر آنست که علماء می گویند و علم باطن آنست که جوانمردان با جوانمردان می گویند و علم باطن باطن راز جوانمردان است با حق تعالی که خلق را آنجا راه نیست ...

... و گفت چنانکه از تو نماز طلب نمی کند پیش از وقت تو نیز روزی مطلب پیش از وقت

و گفت جوانمردی دریاییست بسه چشمه یکی سخاوت دوم شفقت سیم بی نیازی از خلق و نیازمندی به حق

وگفت نفس که از بنده برآید و به حق شود بنده بیاساید نظر که از خداء به بنده آید بنده را برنجاند ...

... و گفت اگر ذره نیکویی خویش بر تو بگشاید در عالم کسی نباشد که تو را از وی بباید شنیدم یا بباید گفتن

و گفت علماء گویند که ما وارثان رسولیم رسول را وارث ماایم که آنچه رسول بود بعضی ماداریم رسول درویشی اختیار کرد ودرویشی اختیار ماست با سخاوت بود و با خلق نیکو بود و بی خیانت بود با دیدار بود رهنمای خلق بود بی طمع بود شر و خیر از خداوند دید با خلقش غش نبود اسیر وقت نبود هرچه خلق از او بترسند نترسید وهرچه خلق بدو امید دارند او نداشت بهیچ غره نبود و این جمله صفات جوانمردان است رسول علیه السلام دریایی بود بی حد که اگر قطره از آن بیرون آید همه عالم و آفریده غرق شود درین غافله که ماییم مقدمه حق است آخرش مصطفی است بر قفا صحابه اند خنک آنها که درین قافله اند و جانهاشان با یکدیگر پیوسته است که جان بوالحسن را هیچ آفریده پیوند نکرد

و گفت بسی جهد بباید کرد تا بدانی که نشایی و بسیار بباید دید که بینی که نشایی ...

... وگفت خدای تعالی همه اولیا و انبیا را تشنه درآورد و تشنه ببرد

و گفت این نه آندریاست که کشتی بازدارد که صدهزار بر خشکی این دریا غرق شوند بلکه به دریا نرسند اینجا چه باز دارد خدا و بس

و گفت رسول علیه السلام در بهشت شود خلقی بیند بسیار گوید الهی اینان بچه درآمدند گوید برحمت هر که برحمت خدا درآید بدر شود جوانمردان به خدا درشوند ایشان را براهی برد خدا که در آن راه خلق نبود ...

... و گفت من نگویم که کار نباید کرد ترا اما بباید دانستن که آنچه می کنی تو می کنی یا بتو می کنند آن بازرگانی اینست که بنده با سرمایه خداوند می کند چون سرمایه باخداوند دهی تو با خانه شوی ترا باول خداوندست و بآخر هم خداوند ودر میانه هم خداوند و بازار تو ازو رواست نی تو هر که به نصیب خویش بازار بیند او را آنجا راه نیست

و گفت همه مجتهدات از سه بیرون نبود یا طاعت تن بود یا ذکر به زبان یا فکر دل مثل این چون آب بود که به دریا در شود به دریا کجا پدید آید این سه تمام

و گفت آنگاه که دریا پدید آید جمله معامله او و از آن جمله جوانمردان غرقه شود جوانمردی آن بود که فعل خویش نه بینی وگفت که فعل تو چون چراغ بود و آن دریا چون آفتاب آفتاب چون پدید آید به چراغ چه حاجت بود وگفت ای جوانمردان هشیار باشید که اور ا به مرقع و سجاده نتوانید دید هر که بدین دعوی بیرون آید او را کوفته گردانند هرچه خواهی گو باش جوانمردی بود که نفس و جانی نبود روز قیامت خصم خلق خلقست و خصم ما خداوند است چون خصم او بود داوری هرگز منقطع نشود او ما را سخت گرفته است و ما او را سخت تر

و گفت با خدای بزرگ همت باشید که همت همه چیزی بتو دهد مگر خداوندی و اگر گوید خداوندی نیز بتو دهم بگویی که دادن و دهم صفت خلقست بگوی الله بی جای الله بی خواست الله بی همه چیزی هستی آنرا نیکو بود که می خورده بود ...

... و گفت بایست و می گویی الله تا در فنای شوی

و گفت بر همه چیزی کتابت بود مگر بر آب و اگر گذر کنی بر دریا از خون خویش بر آب کتابت کن تا آن کزبی تو درآید داند که عاشقان و مستان و سوختگان رفته اند

و گفت چون ذکر نیکان کنی میغی سپید برآید و عشق ببارد ذکر نیکان عام را رحمت است و خاص را غفلت ...

... و گفت خداوند از هستی خود چیزی درین مردان پدید کرده است اگر کسی گوید این حلول بود گویم این نورالله می خواهند خلق الخلق فی ظلمته ثم عرش علیهم من نوره

و گفت خداوند بنده را بخود راه بازگشاید چون خواهد که برود در یگانگی او رود و چون بنشیند دریگانگی او نشیند پس هر که سوخته بود به آتش یا غرقه بود به دریا با او نشیند

و گفت درویش آن بود که در دلش اندیشه نبود می گوید و گفتارش نبود می بیند و می شنود و دیدار و شنواییش نبود می خورد ومزه طعامش نبود حرکت و سکون و شادی و اندوهش نبود ...

... و گفت چون خداوند تعالی تقدیری کند و تو بدان رضا دهی بهتر از هزار هزار عمل خیر که تو بکنی و او نپسندد

و گفت یک قطره از دریای احسان بر تو افتد نخواهی که در همه عالم از هیچ گویی و شنوی و کسی را بینی

گفت در دنیا هیچ صعب تر از آن نیست که ترا با کسی خصومت بود ...

... وگفت قدم اول آنست که گوید خدا و چیزی دیگر نه و قدم دوم انسست و قدم سیم سوختن است

و گفت هر ساعتی می آیی و پشته گناه درکرده و گاه میآیی پشته طاعت درکرده تا کی گناه تا کی طاعت گناه رادست به پشت باز نه و سر بدریای رحمت فرو برده و طاعت را دست به پشت پا زن دو سر به دریای بی نیازی فرو برده و سر به نیستی خویش فرو بر و بهستی او برآور

و گفت در شب باید که نخسبم و در روز باید که نخورم و نخرامم پس به منزل کی رسم ...

... وگفت تا دیو فریب نماند خداوند ننماید چون دیو نتواند فریفت خداوند به کرامت فریبد و اگر به کرامت نفریبد به لطف خویشتن بفریبد پس آنکس که بدیها نفریبد جوانمرد است

و گفت در غیب دریاییست که ایمان همه خلایق همچو کاهی است بر سر دریا بادهمی آید و موج همی زند ازین کنار تا بدان کنار و گاه و گاه از آن کنار با این کنار گاه بسر دریا

وگفت جوانمردی زبانیست بی گفتار و بیناییست بی دیدار تنی است بی کردار دلیلی است بی اندیشه و چشمه ای است از دریا و سرهای دریا

و گفت عالم علم بگرفت وزاهد زهد بگرفت و عابد عبادت و با این فرا پیش او شدند تو پاکی برگیر و ناپاک فرا پیش او شود که او پاکست ...

... و گفت اولیای خدای را نتوان دید مگر کسی که محرم بود چنانکه اهل ترا نتوانددید مگرکسی که محرم بود مرید هر چند که پیر را حرمت بیش دارد دیدش در پیر بیش دهد

وگفت هر کسی هر کسی ماهی در دریا گیرد این جوانمردان بر خشک گیرند و دیگران کشت بر خشک کنند این طایفه بر دریا کنند

و گفت اگر آسمان و زمین پر از اطاعت بود آنرا قدری نبود اگردر دل انکار جوانمردان دارد ...

... و گفت کار کننده بسیارست و لکن برنده نیست و برنده بسیار است سپارنده نیست و آن یکی بود که کند و برد و سپارد

و گفت عشق بهره ایست از آن دریا که خلق را در آن گذر نیست آتشیست که جان را در او گذر نیست آورد بردیست که بنده را خبر نیست در آن و آنچه بدین دریاها نهند باز نشود مگر دو چیز یکی اندوه و یکی نیاز

و گفت برخندند قرایان و گویند که خدای را به دلیل شاید دانستن بلکه خدای را به خدا شاید دانست به مخلوق چون دانی ...

... پرسیدند از مکر گفت آن لطف اوست لیکن مکر نام کرده است که کرده با اولیا مکر نبود

پرسیدند از محبت گفت نهایتش آن بود که هر نیکویی که او با جمله بندگان کرده است اگر با او بکند بدان نیارامد و اگر بعدد دریاها شراب به حلق او فرو کند سیر نشود و می گوید زیادت هست

پرسیدند از اخلاص گفت هرچه بر دیدار خدا کنی اخلاص بود و هرچه بر دیدار خلق کنی ریا بود خلق در میانه چه می باید جای اخلاص خدا دارد ...

... گفتند چکنیم تا بیدارگردیم گفت عمر بیک نفس بازآورد و از یک نفس چنان دان که میان لب ودندان رسیده است

گفتند نشان بندگی چیست گفت آنجا که منم نشان خداوندی است هیچ نشان بندگی نیست گفتند نشان فقر چیست گفت آنکه سیاه دل بود گفتند معنی این چگونه باشد گفت یعنی از پس رنگ سیاه رنگی دیگر نبود گفتند نشان توکل چیست گفت آنکه شیر و اژدها و آتش و دریا و بالش هر پنج ترا یکی بود که در عالم توحید همه یکی بود در توحید کوش چندانکه توانی که اگر در راه فرو شوی تو پرسود باشی و باکی نبود گفتند کار تو چیست گفت همه روز نشسته ام و بردار برد می زنم گفتند این چگونه بود گفت آنکه هر اندیشه که بدون خدا در دل آید آنرا از دل می رانم که من درمقامی ام که بر من پوشیده نیست سرمگسی در مملکت برای چه آفریده است و ازو چه خواسته است یعنی بوالحسن نمانده است خبردار حق است من در میان نیم لاجرم هر چه در دست گیرم گویم خداوندا این را نهاد تن من مکن

وگفت پنجاه سال با خداوند صحبت داشتم با خلاص که هیچ آفریده را بدان راه نبود نماز خفتن بکردمی و این نفس را بر پای داشتمی و همچنین روز تا شب در طاعتش می داشتم و درین مدت که نشستمی بدو پای نشستمی نه متمکن تا آن وقت که شایستگی پدید آمد که ظاهرم اینجا در خواب می شدو بوالحسن به بهشت تماشا می کرد و به دوزخ درمی گردید و هر دو سرای مرا یکی شد با حق همی بودم تا وقتی که دوزخ را دیدم از حق ندا آمد این آنجاییست که خوف همه خلق پدید است از آنجای بجستم ودر قعر دوزخ شدم گفتم اینجای من است دوزخ با اهلش بهزیمت شد نتوان گفتن که چه دیدم ولیکن مصطفی را علیه السلام عتاب کند که امت را فتنه کردی ...

عطار
 
۲۰۷۶

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر شیخ علی رودباری رحمةالله علیه

 

... و گفت وقتی درویشی بر ما آمد و بمرد او را دفن کردیم پس خواستم که روی او را باز کنم و بر خاک نهم تا خدای تعالی بر غریبی او رحمت کند چشم باز کرد و گفت مرا ذلیل می کنی پس از آنکه ما را عزیز کرده است گفتم یا سیدی پس از مرگ زندگانی گفت آری من زنده و محبان خدا زنده باشند ترا ای رودباری فردا یاری دهم

نقل است که گفت یک چندگاهی من به بلای وسواس مبتلا بودم در طهارت روزی به دریا یازده بار فرو شدم و تا وقت فرو شدن آفتاب آنجا ماندم که وضو درست نمی یافتم در میانه رنجیده دل گشتم گفتم خدایا العافیة هاتفی آواز داد از دریا که العافیة فی العلم

ازو پرسیدند که صوفی کیست گفت صوفی آنست که صوف پوشد بر صفا و بچشاند نفس را طعم جفا و بیندازد دنیا از پس قفا و سلوک کند به طریق مصطفی ...

عطار
 
۲۰۷۷

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر شیخ ابو اسحق شهریار کازرونی

 

... و گفت هر آن کس که هوای شهوت بر وی غالب است باید که زن کند تا در فتنه نیفتد و اگر دیوار و زن پیش من یکسان نبودی زن کردمی

و گفت من همچو غرقه ام در دریا که گاهگاه امید خلاص می دارم و گاه از خوف هلاک می ترسم

و گفت حق تعالی می فرماید ای بنده من از همه عالم اعراض کن و روی به حضرت ما آور که تو را از من در کل حال ناگزیر است تا چند از من گریزی و روی از من بگردانی ...

... نقل است که جریده داشت که نام توبه کاران و مریدان و دوستان بر آن نوشته بود وصیت کرد تا با شیخ در قبر نهادند

نقل است که بعد از وفات شیخ را در خواب دیدند گفتند حق تعالی با تو چه کرد گفت اول کرامتی که با من کرد آن بود آن کسانی که نام های ایشان را در آن تذکره نوشته بودم جمله را به من بخشید و شیخ گفتی خداوندا هر آن کس که به حاجتی نزدیک من آید و زیارت من دریابد مقصود و مطلوب وی روان گردان و بر وی رحمت کن قدس الله روح العزیز

عطار
 
۲۰۷۸

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر شیخ ابوعثمان مغربی رحمةالله علیه

 

... نقلست که عبدالرحمن سلمی گفت به نزدیک شیخ ابوعثمان بودم کسی از چاه آب می کشید آواز از چرخ می آمد می گفت یا عبدالرحمن می دانی که این چرخ چه می گوید گفتم چه می گوید گفت الله الله

گفت هرکه دعوی سماع کند و او را از آواز مرغان و آواز ددها و از باد او را سماع نبود در دعوی سماع دروغ زن است و سخن اوست که بنده در مقام ذکر چون دریا شود ازوجویها می رود بهرجایی به حکم خداوند و در وی حکم نبود جز خدای تعالی و همه کون را بیند بدانکه او را بود چنانکه هیچ چیز در کون از آسمان و زمین و ملکوت برو پوشیده نماند تا موری که در همه کون بجنبد بداند و به بیند و حقیقت توحید آنجا تمام شود و از ذکر چندان حلاوت بود که خواهد که نیست شود و مرگ به آرزو جوید که طاقت چشیدن آن حلاوت ندارد

نقلست که استاد ابوالقاسم قشیری گفت ابوعثمان چنین بود که طاقت لذت ذکر نداشت خویشتن را از خلوت برون انداخت و بگریخت یکبار گفت کلمه لااله الاالله باید که ذاکر با علم خود بیامیزد هرچه در دلش آید از نیک و بد او بقوة و سلطنت این کلمه آنهمه را دور کند و بدین صمصام غیرت سر آن خیال برگیرد و رای اینهمه است حق تعالی و تقدس و گفت هر آنکس که انس وی به معرفت وذکر خدای تعالی بود مرگ آن انس وی را ویران نکند بلکه چندان انس و راحت زیاده شود از انکه اسباب شوریده از میان برخیزد و محبت صرف بماند ...

عطار
 
۲۰۷۹

بهاء ولد » معارف » جزو اول » فصل ۱۳

 

... و چون خلقان را ساجد روح خود می بینم شکر الله را زیاده می کنم و می بینم که الله روح مرا با روح های دیگران گاهی گرهبند می بندد و گاهی در ایشان می گشاید و هریکی را در یکی می آرد و می دیدم که این همه از حکم حی قیوم است و من حی قیوم را پیش دل می آوردم و در زندگی الله و کارسازی وی نظر می کردم دلم زنده می شد

باز نظر در صفت ادراک خود کردم دیدم که الله طایفه ای را در عقوبت سرما و زمهریر بازداشته است و طایفه ای را در گرما و نار بازداشته است باز نظر به جهان کردم عالم را مرتب دیدم باز نظر کردم به جهان مؤثرات و اسباب دیدم باز نظر کردم دریای بی پایان و ساده دیدم و عدم در یکدیگر زده و دره های منبسط دیدم باز نظر کردم در جهان نه اجزا و نه منبسط دیدم باز نظر کردم این جهان را وحده لا شریک له یافتم باز نظر در صفات بی نهایتی و بی غایتی کردم دیدم که هیچ دریا در وی نمی نماید و ناچیز شود

باز نظر کردم طایفه ای را در خوشی و در سماع و در شادی دیدم گفتم اینها بهشتیانند و طایفه ای را درد و ناله دیدم گفتم که این دوزخیانند باز نظر کردم حسد و کین و عداوت می دیدم در بعضی گفتم که باری در پس اینها نظر کنم تا ببینم که کیست که اینها را در هوا کرده است و مرا می نماید الله را دیدم که اینها را در دست گرفته است و در پیش من می دارد تا ببینم و این نقش ها را در پیش من می نگارد تا مرا نگار برمی نهد و می آراید همان ساعت دیدم که آن درخت خار حسد و عداوت و کین همه در پیش من یاسمن سپید شد و شکوفه و گل شد و فروریزد در پیش من باز اگر غم و اندوه آیدم می بینم که آن غم و اندوه زلف مشکین الله است که بر روی من انداخته است آن را باز می بینم که برمی دارد آن را از من گویی که الله این ها را که می بینم رهنمون کرده است به عزیز داشت من که نعمت الله ام و نعمت الله عزیز می باید داشتن ...

بهاء ولد
 
۲۰۸۰

بهاء ولد » معارف » جزو اول » فصل ۱۸

 

... عجبم می آید از معتزلی که منکرست مر رؤیت الله را گوید تصور الله نمی توانم کردن پس وجود نبود مر رؤیت الله را گوییم اگر چه تصور نمی توانیم کردن دلیل آن نبود که موجود نشود زیرا که این نظر ما موجود و مخلوق به فعل الله است اما نه متصل است به الله و نه منفصل است از الله و جز این دو وجه در تصور ما نمی آید با این همه موجود است این نظر ما به فعل الله همچنین حقیقت الله و صفات الله موجود است هرچند در تصور ما نمی آید و همچنین است روح ما نیز

باز وقتی که عاجز شدمی از ادراک الله همین عدم و سادگی و محو می دیدم گفتم پس الله همین عدم و محو و سادگی است از آنک این همه از وی موجود می شود از قدرت و علم و جمال و عشق پس این عدم ساده حاوی و محیط است مر محدثات را و قدیم است و محدثات در وی چو خاربنی است در دریا و می گویم ای الله معذوردار که ننمودی خود را به من من سوآت همین عدم ساده دیدم

اکنون مصور روح از مصورات واقع است و هرچه جز مصورات واقع است آن را روح تصور نتواند کردن چنانکه الله و اوصافه و امور غیب پس آنچه نامصور است محال نباشد ...

بهاء ولد
 
 
۱
۱۰۲
۱۰۳
۱۰۴
۱۰۵
۱۰۶
۳۷۳