غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۲۲ - اصل سیم
بدان که زبان از عجایب صنع حق تعالی است که به صورت پاره ای گوشت است و به حقیقت هرچه اندر وجود است زیر تصرف وی است بلکه آنچه اندر عدم است نیز هم که وی هم از عدم عبارت کند هم از وجود بلکه نایب عقل است و هیچ چیز از احاطت عقل بیرون نیست و هرچه اندر عقل و وهم و اندر خیال آید زبان از آن عبارت کند و دیگر اعضا نه چنین است که جز الوان و اشکال در ولایت چشم نیست و جز آواز در ولایت گوش نیست و دیگر اعضاء را همچنین ولایت هریکی بر یک گوشه مملکت بیش نیست و ولایت زبان اندر همه روان است همچون ولایت دل چون وی اندر مقابله دل است که صورت ها از دل همی گیرد و عبارت همی کند همچنین صورتها نیز به دل می رساند و از هرچه وی بگوید دل از آن صفتی می گیرد
مثلا چون به زبان تضرع و زاری کند و کلمات آن گفتن گیرد و الفاظ نوحه گیری راندن گیرد دل از وی صفت رقت و سوز و اندوه گرفتن گیرد و بخار آتش دل قصد دماغ کردن گیرد و به چشم بیرون آمدن ایستد و چون الفاظ طرب و صفت نیکوان کردن گیرد در دل حرکات نشاط و شادی پدید آمدن گیرد و شهوت حرکت کردن گیرد و همچنین از هر کلمه ای که بر وی برود صفتی بر وفق آن در دل پیدا آید تا چون سخنهای زشت گوید دل تاریک شود و چون سخن حق گوید دل به روشن شدن ایسد و چون سخن دروغ و کژ گوید دل نیز کژ گردد تا چیزها راست نبیند و همچون آیینه کوژ شود و بدین سبب خواب شاعر و دروغ زن بیشتر آن بود که راست نیاید که درون وی گوژ شده باشد از سخن دروغ و کژ و هرکه راست عادت گیرد خواب وی راست و درست بود و همچنین هرکه در خواب راست نبیند چون بدان جهان شود حضرت الهیت که مشاهدت آن غایت همه لذتهاست اندر دل وی کژ نماید و راست نبیند و از سعادت آن لذت محروم ماند بلکه چنان که روی نیکو اندر آینه کژ زشت شود چنان که اندر پهنا و درازنای شمشیر نگرد لذت جمال صورت باطل شود کارهای آن جهان و کار الهی هم چنین بود پس راستی و کژی دل تبع راستی و کژی زبان است و برای این گفت رسول ص ایمان مستقیم و راست نبود تا دل راست نباشد و دل راست نبود تا زبان راست نبود
پس از شره و آفت زبان حذر کردن از مهمات دین است و ما اندر این اصل فضل خاموشی بگوییم و آنگاه آفت بسیار گفتن و فضول گفتن و آفت جدل گفتن و خصومت کردن و آفت فحش و دشنام و دراز زبانی و آفت لعنت کردن و مزاح و سخریت کردن و آفت فحش و دشنام و دراز زبانی و آفت لعنت کردن و مزاح و سخریت کردن و آفت دروغ گفتن و غیبت و سخن چیدن و دورویی کردن و آفت مدح و هجو و آنچه بدین تعلق دارد جمله شرح کنیم و علاج آن بگوییم انشاءالله تعالی
غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۳۵ - اصل چهار
بدان که خشم چون غالب بود صفتی مذموم است و اصل وی از آتش است که زخم وی بر دل بود و نسب آن با شیطان است چنان که گفت خلقتنی من نار و خلقته من طین و کار آتش حرکت است و آرام ناگرفتن و کار گل سکینت و آرام است و هرکه را خشم بر وی غالب است نسب وی با شیطان ظاهرتر از آن است که با آدم و از آن بود که ابن عمر رسول ص را گفت که آن چه چیز است که مرا از خشم خدای تعالی دور کند گفت آن که خشمناک نشوی رسول ص را گفت مرا کاری فرما مختصر و امیدوار گفت خشمگین مشو و هرچند پرسید همین و رسول ص گفت خشم ایمان را همچنان تباه کند که آلو انگبین را و عیسی با یحیی ع گفت خشمگین مشو گفت نتوانم که من خشمگین نشوم گفت مال جمع مکن گفت این توانم
و بدان که چون خالی شدن از خشم ممکن نیست فرو خوردن خشم مهم است قال الله تعالی والکاظمین الغیظ والعافین عن الناس ثنا گفت بر کسانی که خشم فرو خورند و رسول ص گفت هرکه خشم فرو گیرد حق تعالی عذاب خود از او فرو گیرد و هرکه از حق تعالی عذر خواهد بپذیرد و هرکه زبان نگاه دارد حق تعالی عورت بر وی بپوشد و گفت رسول ص هرکه خشم نتواند راند و فرو خورد ایزد سبحانه و تعالی روز قیامت دل وی از رضای خود پر کند و گفت دوزخ را دری است که هیچ کس بدان در اندر نشود الا کسی که خشم خود برخلاف شرع براند و گفت هیچ جرعه ای که بنده فرو خورد نزد حق تعالی دوست تر از جرعه خشم نیست و هیچ بنده ای آن فرو نخورد الا که حق تعالی دل وی به ایمان پر کند ...
غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۳۷ - فصل (غلبه توحید خشم را بپوشاند)
بدان که اگرچه بیخ خشم هرگز از باطن کنده نیاید ولکن روا باشد که کسی در بعضی احوال یا در بیشتر احوال توحید بر وی غالب شود و هرچه بیند از حق تعالی بیند پس خشم بدین توحید پوشیده شود و از وی هیچ چیز پیدا نیاید چنان که اگر سنگی بر کسی زنند به هیچ حال بر سنگ خشم نگیرد اگرچه بیخ خشم در باطن وی بر جای خویش است که آن جنایت از سنگ نبیند از آن کس بیند که انداخت و اگر سلطانی توقیع کند که کسی را بکشند بر قلم خشمگین نشود که توقیع به وی کرد زیرا که داند که قلم مسخر است و حرکت از وی نیست اگرچه در وی است همچنین کسی که توحید بر وی غالب بود به ضرورت بشناسند که خلق مضطرند در آن که برایشان می رود چه حرکت اگرچه در بند قدرت است لکن قدرت در بند ارادت است و ارادت به اختیار آدمی نیست ولکن داعیه ای بر وی مسلط کرده اند اگر خواهی و اگرنه چون داعیه فرستادند و قدرت دادند فعل به ضرورت حاصل آید پس مثل وی همچون سنگ است که در وی اندازند و از سنگ درد و رنج حاصل آید اما با وی خشم نبود پس اگر قوت این کس از گوسفندی بود و گوسفند بمیرد رنجور شود ولکن خشمگین نشود و چون کسی آن را بکشد باید که همچنین باشد اگر نور توحید غالب بود
ولکن غلبه توحید تا بدین غایت بر دوام نبود بلکه چون برقی بود و طبع بشریت در التفات یا اسباب که در میان است پدیدار آید و بسیار کس در بعضی احوال چنین بوده اند و این نه آن باشد که بیخ خشم کنده آمده بود لکن چون از کسی نمی بیند رنج خشم پیدا نیاید همچون سنگی که بر وی آید بلکه باشد که اگرچه غلبت توحید نبود لیکن دل وی خود به کاری مهم تر چنان مشغول بود که خشم بدان پوشیده باشد و پدید نیاید ...
... پس این احوال دلیل کند که روا باشد که خشم مقهور شود بدین احوال و روا باشد که کسی بشناخته بود که خدای تعالی دوست دارد از وی که خشم نگیرد چون سببی رود دوستی خدای تعالی آن خشم وی پوشیده کند چنان که کسی که معشوقی دارد و فرزند وی را جفا می گوید و عاشق داند که وی می خواهد که آن جفا نیاید و فرا گذارد غلبه عشق وی را چنان کند که درد آن جفا درنیابد و خشمگین نشود
پس باید که آدمی به یکی از این اسباب چنان شود که خشم خود را مرده کند و اگر نتواند باری قوت او را بشکند تا سرکش نگردد و بر خلاف شرع و عقل حرکت نکند
غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۶۱ - پیدا کردن علاج بخل
... و اکنون چون سبب بشناختی علاج دوستی شهوات به قناعت توان کرد به اندکی و صبر بر ترک شهوات تا از مال مستغنی شود و علاج امید زندگانی بدان کند که از مرگ بسیار اندیشد و اندر هم تا این خود نگردد که چگونه غافل و بی خبر مردند و حسرت بردند و مال دشمنان قسمت کردند و بیم درویشی فرزندان را بدان علاج کند که بداند که آن که ایشان را بیافرید روزی ایشان هم بدیشان تقدیر کرد و اگر تقدیر به درویشی کرده است به بخیلی وی توانگر نشوند لیکن آن مال را ضایع کنند و اگر توانگری تقدیر کرده است از جای دیگر به دست آورند و می بیند که بسیار توانگرند که از پدر هیچ میراث نیافتند و بسیار کسان میراث یافتند و همه ضایع کردند و بداند که اگر فرزند مطیع حق تعالی بود خود وی را کفایت کند و اگر نه درویشی مصلحت دین و دنیای وی باشد تا مال اندر فساد به کار نبرد
و دیگر آن که در اخبار که مذمت بخل و مدح سخا آمده تامل کند و بیندیشد که جای بخیل جز آتش نیست اگر چه طاعت بسیار دارد و او را چه فایده خواهد بود از مال پیش از آن که خود را از دوزخ و ناخشنودی حق تعالی باز خرد و دیگر اندر حال بخیلان تامل کند که چگونه بر دلها گران باشد و همگنان ایشان را دشمن دارند و مذمت کنند باید که بداند که وی نیز اندر چشم مردمان همچنان گران و خسیس و حقیر باشد این است علاجهای علمی چون در این تامل کند تمام اگر بیماری بی حد نیست چنان که علاج بپذیرند رغبت خرج اندر وی حرکت کند باید به عمل مشغول شود و خاطر اول نگاه دارد و زود خرج کردن گیرد
ابوالحسن بوشنجی در طهارت جای مریدی را آواز داد که پیراهن من گیر و به درویش ده گفت چرا صبر نکردی تا بیرون آمدی گفت ترسیدم که خاطری دیگر در آید که از آن منع کند و ممکن نبود که بخیلی بشود الا به دادن مال و چنان که عاشق از عشق نرهد تا سفری نکند که از معشوق جدا شود علاج عشق مال هم جدا شدن است از مال و به حقیقت اگر در دریا اندازد و از عشق وی برهد اولیتر از آن که به بخیلی نگاه دارد ...
غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۶۲ - پیدا کردن افسون مال
... پنجم آن که نیت اندر دخل و خرج نگاهداشت درست کند و نیکو آنچه به دست آورد برای فراغت عبادت به دست آورد و آنچه دست بدارد برای زهد و استحقار دنیا دست بدارد و برای آن تا دل از اندیشه وی صیانت کند که به ذکر حق تعالی پردازد و آنچه نگاه دارد برای حاجتی مهم نگاه دارد که اندر راه دین بود و اندر فراغت راه دین و منتظر حاجت باشد تا خرج کند و چون چنین کند مال وی را زیان ندارد و نصیب وی از مال تریاق باشد نه زهر
و برای این گفت علی مرتضی ع اگر کسی هرچه روی زمین مال است به دست آورد وی زاهد است اگرچه توانگرترین خلق است و اگر به ترک همه بگوید و نه برای حق تعالی است وی زاهد نیست باید که نیت کار عبادت و راه آخرت بود تا بر حرکت که کند اگر همه قضای حاجت بود یا طعام خوردن بود همه عبادت بود و بر همه ثواب یابد که راه دین را به همه حاجت است ولیکن کار نیست دارد و چون بیشتر خلق از این عاجز باشند و این افسون و عزایم نشناسند و اگر شناسند به کار ندارند اولیتر آن بود که از مال بسیار دور بوند تا توانند که اگر بسیاری مال سبب بطر و غفلت نبود آخر از درجات آخرت کمتر بکند و این خسرانی تمام باشد
و چون عبدالرحمن عوف رضی الله عنه فرمان یافت بسیار مال از وی بماند بعضی از صحابه گفتند که ما از وی همی ترسیم از این مال بسیار که گذاشت کعب اخبار گفت سبحان الله چه می ترسید مالی که از حلال به دست آورد و به حق خرج کرد و آنچه بگذاشت حلال بود چه بیم بود خبر به بوذر رسید بیرون آمد خشمناک شد و استخوان شتری به دست گرفت و کعب را همی جست تا بزند کعب بگریخت و به سرای عثمان اندر شد و در پس پشت وی پنهان شد بوذر اندر شد و گفت هان ای جهود به چه تو همی گویی چه زیان بدان که از عبدالحمن عوف بازماند و رسول ص یک روز به احد همی شد و من با وی بودم گفت یا بوذر یا رسول الله گفت مالداران کمترین و واپس ترینانند اندر قیامت الا آن که از راست و چپ و پیش و پس اندر راه حق تعالی نفقه کنند یا بوذر نخواهم که مرا چند کوه احد زر باشد و هم در راه خدای تعالی نفقه کنم و آن روز که بمیرم از من دو قیراط بازماند رسول ص چنین گفته باشد و تو جهود به چه چنین گویی دروغ زنی این بگفت و هیچ کس وی را جواب نداد ...
غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۷۸ - پیدا کردن رخصت اندر اظهار طاعت
بدان که اندر پنهان داشتن طاعت فایده آن است که از ریا خلاص یابد و اندر اظهار فایده بزرگ است و آن اقتدای خلق است به وی و تحریک رغبت خلق است اندر خیر و برای این است که حق تعالی بر هردو ثنا گفته است که ان تبدوا الصدقات فنعما هی و ان توتوها الفقراء فهو خیر لکم گفت اگر صدقه آشکارا دهی نیک است و اگر پوشیده کنی نیکوتر
و یک روز رسول ص مالی می خواست انصاریی صره زر بیاورد چون مردمان بدیدند مال آوردن گرفتند رسول ص گفت هرکه سنتی نیکو بنهد که وی را بدان متابعت کنند وی را هم مزد خود بود و هم مزد موافقت دیگران و همچنین کسی که به غزو خواهد شد یا به حج خواهد شد بیشتر ساز آن بکند و بیرون آید تا مردمان حریص شوند و یا چون به شب نماز کند آواز بردارد تا دیگران بیدار شوند پس حقیقت آن است که اگر از ریا ایمن بود و اظهار سبب اقتدا و رغبت دیگران باشد این فاضلتر و اگر شهوت ریا حرکت خواهد کرد و وی را رغبت دیگران سود ندارد پوشیده داشتن اولیتر
پس هرکه عبادت ظاهر خواهد کرد باید که جایی اظهار کند که ممکن بود که کسی به وی اقتدا کند که کس باشد که اهل وی به وی اقتدا کند و اهل بازار نکنند و کس باشد که اهل بازار کنند و اهل وی نکنند و دیگر آن که دل خویش را مراقبت کند که بیشتر آن باشد که شهوت اندر باطن پوشیده باشد و وی را به عذر اقتدای دیگران فرااظهار کردن دارد تا هلاک شود و مثل این چون کسی باشد که سباحت نداند و غرقه خواهد شد دیگری را نیز دست گیرد تا هردو لاک شوند ...
غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۸۱ - فصل (نشاط عبادت همیشه ریا نبود)
بسیار وقت بود که به سبب مردمان نشاط عبادت پدید آید و آن نشاط درست باشد و از ریا نبود که مومن همیشه اندر عبادت راغب باشد ولیکن بود که عایقی از آن منع کند و باشد که به سبب مردمان آن عایق برخیزد یا آن نشاط حرکت کند چنان که کسی اندر خانه بود تهجهد بر وی دشوار بود که با اهل به خواب و حدیث مشغول شود یا جامه خواب ساخته بود و چون به خانه دیگری افتد این عوایق برخیزد و نشاط عبادت پیدا آید یا اندر خانه غریب افتد خواب نیاید به نماز مشغول شود یا قومی را بیند که همه به نماز مشغول اند نشاط وی نیز بجنبد و گوید من نیز موافقت کنم که مرا نیز به ثواب حاجت کمتر از ایشان نیست و یا جای دیگر بود که روزه همی دارند و یا طعام ببرک نبود نشاط روزه پدید آید یا قومی را بیند که اندر مسجد نماز تراویج می کنند و اندر خانه کاهل باشد چون ایشان را بیند کاهلی بشود و به قوت موافقت و یاروز آدینه خلق را بیند همه به حق مشغول وی نیز نماز و تسبیح کردن گیرد زیادت از آن که هر روزی این همه ممکن بود که اندر وی هیچ ریا نبود و شیطان وی را گوید مکن این که به سبب مردمان پدید آمد این ریا باشد و بود که نشاط به سبب مردمان بود نه به رغبت خیر و زوال عوایق و شیطان گوید که مکن و ملایکه گویند که بکن که این رغبت خود اندر تو بود ولیکن عوایق اندر پیش بود اکنون عوایق برخاست پس باید که این هردو از یکدیگر جدا کند و نشان آن بود که تقدیر کند که اگر آن قوم وی را نبیند و وی ایشان را همی بیند این نشاط همچنین بر جای باشد اگر بر جای خود بود سبب رغبت خیر است اگر نبود ریاست پس باید که دست بدارد و اگر هردو باشد هم رغبت خیر و هم دوستی ثنای خلق نگاه کند تا غالبتر کدام است اعتماد بر آن کند
و همچنین باشد که آیتی بشنود و گروهی را بیند که همی گریند وی نیز بگرید و اگر تنها بودی نگریستی این ریا نباشد که دیدن آن گریستن مردمان دل را رفیق بکند و چون خلق را اندوهگین بیند وی را نیز یاد آید و گریستن گیرد و باشد که اصل گریستن از رقت بود و آواز و ناله به ریا باشد تا آن دیگران بشنوند و باشد که بیفتد از اندوه ولیکن در وقت قدرت یابد که برخیزد و برنخیزد و ترسد که گویند این وجد وی اصلی نداشت از این وقت مرایی باشد و اندر اصل مرایی نباشد و باشد که اندر رقص باشد و قوت می یابد ولیکن بر کسی تکیه همی زند و آهسته همی رود تا نگویند که وجد وی زود بگذشت و همچنین باشد که استغفار کند و اعوذبالله گوید و آن از گناهی گوید که یاد آمده باشد و یا تقصیر خویش بیند بدانکه خلق را اندر عبادت بیند آن درست باشد و باشد که به ریا باشد این خاطره ها را باید که مراقب باشد که رسول ص همی گوید ریا را هفتاد باب است ...
غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۸۹ - علاج بر جمله
... اما علمی آن است که حق تعالی را بشناسد تا بداند که کبریا و عظمت جز وی را نسزد و خود را بشناسد تا بداند که از وی حقیرتر و خوارتر و ذلیل تر و ناکس تر هیچ چیز نیست و این مسهلی بود که بیخ و مادت علت از باطن بکند اگر کسی به تمامی این بداند او را یک آیت قرآن کفایت بود این که گفت قتل الانسان ما اکفره من ای شیء خلقه فقدره ثم السبیل یسره ثم اماته فاقبره ثم اذاشاء انشره حق تعالی وی را قدرت خویش تعریف کرد و اول و آخر و میانه کار با وی بگفت
اما اول آن که گفت من ای شیء خلقه باید که بداند که هیچ چیز ناچیزتر از وی نیست و نباشد و وی نیست بود که وی را نه نام بود و نه نشان اندر کتم عدم بود و اندر ازل الا ازل تا به وقت آفرینش چنان که گفت هل اتی علی الانسان حین من الدهر لم یکن شییا مذکورا پس حق تعالی خاک را بیافرید که از وی خوارتر نیست نطفه و علقه که پاره آب است و خون است بیافرید و از وی پلیدتر هیچ نیست و وی را از نیست هست کرد و اصل وی آب و خاک ذلیل و خون پلید ساخت و پاره گوشت بود نه سمع و نه بصر و نه نطق و نه قوت و حرکت بلکه جمادی بود از خود بی خبر تا به چیزی دیگر چه رسد پس وی را سمع و بصر و ذوق و نطق و قوت و قدرت و دست و پا و چشم و جمله اعضا بیافرید چنان که همی بیند که از این هیچ چیز نه اندر خاک و نه اندر نطفه و نه اندر خون اندر وی چندین عجایب و بدایع بیافرید تا جلال و عظمت آفریدگار بدان بشناسد نه بدان تکبر کند که نه از جهت خود آورده است تا بدان تکبر کند چنان که گفت و من آیاته ان خلقکم من تراب ثم اذا انتم بشر تتشرون اول کار وی این است نگاه کن تا جای کبر است یا جای آن که از خود ننگ دارد
و اما میانه کار وی آن است که وی را اندر این عالم آورد و مدتی بداشت و این قوتها و این اندامها به وی داد اگر کار وی به دست وی کردی و وی را بی نیاز کردی روا بودی که اندر غلط افتادی و پنداشتی که کسی است این نیز نکرد بلکه گرسنگی و تشنگی و سرما و گرما و درد و رنج و صدهزار بلای مختلف بر وی معلق بیاویخت تا اندر هیچ ساعت بر خویشتن ایمن نبود که باشد که بمیرد یا کر گردد یا کور شود یا دیوانه شود یا بیمار یا افگار شود یا از گرسنگی و تشنگی هلاک شود و منفعت وی در داروهای تلخ کرد تا اگر سود کند در حال رنجور شود و زیان وی اندر چیزهای خوش نهاد تا اگر لذتی یابد رنج آن بازکشد و هیچ چیز از کار وی به دست وی نکرد تا آن چه خواهد که بداند بنداند و آن که خواهد که فراموش کند نتواند و آن چه خواهد که نیندیشد بر دل وی غلبه همی گیرد و آن چه که خواهد که بیندیشد دل وی از آن همی گریزد و با این همه عجایب صنع و جمال و کمال وی را بیافرید چنان عاجزش گرداند که از وی مدبرتر و ناکس تر و درمانده تر هیچ چیز نباشد ...
غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۹۴ - فصل (سوال و جواب)
سوال اگر کسی گوید که چون نمی کنم و همه وی می کند ثواب از کجا بیوسم و بیابم و بدین شک نیست که ما را ثواب از اعمال ما دهند که به اختیار بود
جواب حقیقی آن است که تو راهگذر قدرتی و بس و تو هیچ کس نه ای و ما رمیت اذرمیت ولکن الله رمی آنچه کردی نه تو کردی که وی کرد ولکن چون حرکت پس از علم و قدرت و ارادت آفرید پنداشتی که تو کردی و سر این دقیق است و فهم نکنی و باشد که اندر کتاب توکل و توحید بدین اشارتی رود اما اکنون بر حد فهم تو مرا چیزی گفته آید مسامحت کرده گیز و چنان گیر که عمل تو به قدرت توست ولیکن عمل تو بی قدرت وارادت و علم ممکن نیست پس کلید عمل تو این هر سه است و این هر سه عطیت حق تعالی است
پس اگر خرینه ای باشد محکم و اندر وی نعمت بسیار بود و تو از آن عاجز که کلید تو نداری خازن کلید به تو دهد تو دست فراکنی و از آن نعمتها چیزی برگیری پس حوالت این نعمتها با آن کس کنی کلید به تو داد یا به آن که به دست فراگرفتی باید بدانی که چون کلید به دست تو دادند به دست فراگرفتن را بس قدری نباشد قدر آن را بود که کلید به تو داد و نعمت از جهت وی بود پس همه اسباب قدرت تو که کلید اعمال است عطا از حق تعالی است پس تعجب از فضل وی کن که کلید خزینه طاعت به تو داد و از همه فاسقان منع کرد و کلید معصیت به دست دیگران داد و در خزاین طاعت بر ایشان ببست بی آن که از ایشان جنایتی بود بلکه به عدل خود کرد بی آن که از تو خدمتی بود بلکه به فضل خویش کرد ...
غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۱۰ - فصل (هشت کار پس از گناه کفارت بود)
... و اندر خبر است که چون گناهی کردی اندر سر طاعتی بکن تا کفارتی بود و چون آشکارا کردی طاعتی آشکارا بکن و بدان که استغفار به زبان که دل اندر میان نباشد بس فایده ندهد و شرکت دل بدان بود که اندر وی هراسی و تضرعی باشد اندر طلب مغفرت و از تشویر و خجلت خالی نبود و چون این بود اگرچه عزم مصمم نکرده است امیدوار بود و بر جمله استغفار به زبان و غفلت دل هم از فایده خالی نباشد که زبان را از بیهوده منع کند و از خاموشی نیز بهتر بود که زبان چون به خیر عادت کرد میل به کلمه استغفار بیش کند از آن که به لعب و هذیان وغیر آن
مریدی بوعثمان مغربی را گفت وقت باشد که زبان من به ذکر همی رود بی دل گفت شکر کن که یک عضو تو را اندر خدمت بگذاشته اند و اندر این شیطان را تلبیس است که تو را گوید زبان از ذکر خاموش کن که چون دل حاضر نباشد بی حرمتی باشد و خلق اندر جواب شیطان به سه قسم شده اند یکی سابق که گفت راست گویی لاجرم کوری تو را دل نیز حاضر کنم این نمک بر جراحت شیطان پراکند و یکی ظالم که گفت راست گویی اندر حرکت زبان فایده نباشدخاموش بایستد و پندارد که زیرکی بکرد و به حقیقت به دوستی شیطان برخاست سه دیگر مقتصد که گفت اگر دل حاضر نتوانم کرد آخر ذکر بر زبان بهتر از خاموشی اگرچه ذکر به دل بهتر از آن چنان که پادشاهی بهتر از صرافی بهتر از کناسی و شرط نیست که هرکه از پادشاهی عاجز شود از صرافی نیز دست بدارد و به کناسی شود
غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۲۰ - پیدا کردن آن که کفران هر نعمتی آن باشد
... و اما این مقدار لابد است که بباید دانستن که آدمی را برای آخرت آفریده اند نه برای دنیا و هر چه آدمی را از آن نصیب است در دنیا برای آن آفریده اند تا زاد وی باشد به آخرت و گمان نباید برد که همه چیزی برای وی آفریده اند تا چون در چیزی خود را فایده ای نبیند گوید این چرا آفریده اند تا گوید به مثل که مورچه و مگس را چرا آفریده اند باید که مورچه نیز نعجب می کند تا تو را چرا آفریده اند تا به هر راه پای بر وی می نهی و می کشی و تعجب تو هم چون تعجب وی است بلکه از کمال جود الهیت لازم است که هر چه ممکن است که در وجود آید بر نیکوترین وجهی در وجود آید از همه اجناس و انواع از حیوانات و نباتات و از معادن و غیر آن و آنگاه هر یکی را در خور ضرورت وی و درجات وی از زینت و آراستگی وی در وجود آید که آنجا منع و بخل نیست و هر چه در وجود نیاید از کمال و زینت از آن بود که محل قابل آن نبود که به ضد آن صفت مشغول بود و باشد که آن ضد نیز مقصود بود برای کاری دیگر که آتش را ممکن نیست که سردی و لطافت آب قبول کند که گرم سردی نپذیرد که ضد وی است و گرمی نیز مقصود است از وی ازالت کردن نقصانی بود
و به حقیقت آن رطوبت که مگس از وی آفریدند مگس از آن رطوبت کامل تر است و آن رطوبت قابل این کمال بود از وی بازنداشتند که آن منع بخل باشد و از آن کاملتر است که در وی حیات و قدرت و حس و حرکت و اشکال اعضای غریب است که در آن رطوبت نیست
و از آن آدمی از وی نیافریدند که بارگاه آفرینش آدمی نداشت و قابل آن نبود که در وی صفاتی بود که ضد آن صفات بود که شرط آفرینش آدمی است اما هر چه بدان مگس را حاجت بود از وی بازنداشت از پر و بال دست و پای و چشم و دهان و سر وشکم و جایی که غذا در شود و جایی که غذا در وی قرار گیرد تا هضم افتد و جایی که باز بیرون آید و هر چه تن وی را ببایست از تنگی و لطیفی و سبکی از وی بازنداشت و چون وی را به دیدار حاجت بود و سر وی خرد بود که چشمی که پلک دارد احتمال نکند وی را دو نگینه آفرید بی پلک چون آینه تا صورتها در وی بنماید و بیند چون پلک برای آن بود تا گردی که بر چشم نشیند از وی می سترد و چون مصقله آینه باشد و وی را پلک نبود بدل آن دو دست زیادت بیافریدند و وی را تا هر ساعت بدان دو دست آن دو نگینه را پاک می کند و آنگاه دو دست در هم می مالد تا گرد از دست وی بشود ...
غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۲۵ - پیدا کردن جمله اقسام نعمت و درجات آن
... اما رشد آن بود که با هدایت در وی تقاضای رفتن راهی که بدانست پدید آید چنان که گفت ولقد اتینا ابراهیم رشده و کودک که بالغ شود اگر داند که مال چون نگاه دارد و ندارد وی را رشید نگویند اگرچه هدایت یافته است
و اما تسدید آن بود که حرکات اعضای وی را از جانب صواب به آسانی حرکتی دهند تا بزودی به مقصود می رسد پس از ثمرت هدایت در معرفت است و ثمرت رشد در داعیه و ثمرت تسدید در قدرت و آلات حرکت و اما تایید عبارت است از مدد فرستادن از غیب در باطن به تیزی بصیرت و در ظاهر به قوت بطش و حرکت چنان که گفت و ایدک بروح القدس و عصمت بدین نزدیک بود و از آن باشد که در باطن وی مانعی پدید آید از راه معصیت و شرک اما مانع نداد بتمامی که از کجا آمد چنان که گفت و لقد همت به وهم بهالولا ان رای برهان ربه
این است نعمتهای دنیا که زاد راه آخرت است و این را به اسباب دیگر حاجت است و آن اسباب را اسباب دیگر تا آنگه که به آخر به دلیل المتحرین و رب الارباب رسد که مسبب الاسباب است و شرح جمله حلقه های سلسله اسباب دراز است و این قدر اینجا کفایت است
غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۵۷ - حقیقت نیت
بدان که از آدمی هیچ حرکت به وجود نیاید تا سه حاجت در پیش نباشد علم و ارادت یعنی دانش و خواست و توانایی مثلا چون طعامی بیند نخورد و چون بدید اگر بایست و خواست هم نبود آن هم نخورد اگر خواست بود چون دست مفلوج بود که کار نکند نخورد که قدرت ندارد پس این سه حاجت در پیش همه حرکات می رود لکن حرکت تبع قدرت است و قدرت تبع خواست و ارادت است که بایست قدرت را به کار دارد و بایست تبع علم نیست که بسیار چیز بیند و نخواهد لکن بی علم خواستن نیز صورت نبندد که چیزی که نداند چون خواهد
و نیت از این هرسه عبارت از خواست است نه از قدرت و علم و خواست آن است که وی را برپای انگیزد و در کار دارد گاه بود که یکی بود و گاه بود که دو غرض در یک چیز فراهم آید اما آن که یکی بود آن را خالص گویند و مثل این آن بود که کسی نشسته بود شیری قصد وی کند برخیزد و برود غرض و نیت وی یک چیز بیش نیست و آن گریختن است ...
غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۵۸ - فصل (چرا نیت مومن بهتر از کردار وی است؟)
... و مردمان چنان پندارند که نیت برای عمل می باید و حقیقت آن است که عمل برای نیت می باید که مقصود همه گردش دل است و سعادت و شقاوت وی راست و تن اگرچه در میان خواهد بود ولکن تبع است همچون اشتر اگرچه حج بی وی نیست ولکن حاجی وی نیست و گردش دل خود یک چیز بیش نیست آن که روی از دنیا به آخرت آورد بلکه از دنیا و آخرت به خدای تعالی آورد
و روی دل بیش از خواست و ارادت وی نیست چون غالب بر دل وی دنیا بود روی با دنیا بود و علاقت وی به دنیا خواست وی بود و در ابتدای آفرینش چنین است چون خواست حق تعالی و دیدار آخرت غالب شد صفت وی بگشت و روی با دیگر جانب کرد پس از همه اعمال مقصود گردش دل است از سجود نه مقصود آن است که پیشانی بگردد تا از هوا بر زمین رسد بل آن که صفت بگردد و از تکبر به تواضع میل کند و مقصود از الله اکبر نه آن است که زبان بگردد و بجنبد بل آن که دل از تعظیم خویش بگردد و معظم خدای تعالی شود و مقصود از سنگ انداختن در حج نه آن است تا جای سنگریزه زیادت شود یا دست حرکت کند بلکه آن که دل بر بندگی راست بایستد و متابعت و تصرف عقل خویش در باقی کند و طوع فرمان شود و عنان خویش از دست خویش بیرون آرد و به دست فرمان دهد
چنان که گفت لبیک بحجه حقا و تعبدا ورقا و مقصود از قربان آن نیست تا جان گوسپند بشود بل آن که پلیدی بخل از سینه تو بشود و شفقت به جانوران به حکم طبع نداری و به حکم فرمان داری که چون گویند گوسپند بکش نگویی که این بیچاره چه کرده است و تعذیب وی را چرا کنم لکن آن خویشتن جمله در باقی کنی و به حقیقت نیست شوی که خود نیستی چه بنده در حق خویش نیست بود و هست خداوند بود به حقیقت ...
غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۵۹ - پیدا کردن آنچه معفو باشد از حدیث نفس و وسواس
... و خدای سبحانه و تعالی می گوید اگر آنچه در دل داری پیدا کنی یا پنهان داری حساب آن بکند ان تبدوا ما فی انفسکم او تخفوه یحاسبکم به الله و می گوید که از چشم و گوش و دل هرسه بپرسند ان السمع و الصبر و الفواد کل اولیک کان عنه مسولا و می گوید در سوگند به لغو زبان نگیرند که به دل قصد کرده باشد لا یواخذکم الله باللغو فی ایمانکم ولکن یواخذکم بما عقدتم الایمان و خلاف نیست که کبر و ریا و عجب و حسد بدین هم بگیرند و این همه اعمال است
پس حقیقت در این فصل آن است که بدانی که آنچه بر دل رود بر چهار درجه است دو بی اختیار است و بدان ماخوذ نیست و دو به اختیار است و بدان ماخوذ است و مثل این آن که در خاطر آید مثلا چون در راهی همی روی که زنی از پس همی آید اگر باز نگری بینی این خاطر را حدیث نفس گویند دوم آن که رغبتی در طبع بجنبد که بازنگری این را میل طبع گویند و آن حرکت شهوت بود سیم آن که دل حکم کند که باز باید نگرید و این آنجا حکم کند که بیمی و شرمی مانع نباشد که نه هر چه شهوت تقاضا کند دل حکم کند که بباید کرد بلکه باشد که گوید که این ناکردنی است و این را حکم دل نام کنیم چهارم آن که قصد کند و عزم کند و این عزم زود مصمم شود اگر آن حکم دل را رد نکند بدان که به خدای یا به خلق بترساند تا آن حکم را باطل کند پس آن دو حالت اول که آن را حدیث نفس و میل طبع گفتیم بدان ماخوذ نبود که آن به دست وی نیست
و خدای تعالی می گوید لایکلف الله نفسا الا وسعها و این حدیث نفس چنان بود که عثمان بن مظعون رسولص را گفت که این نفس می گوید که خویشتن خصی بکن تا از شهوت برهی گفت که خصی کردن امت من روزه است گفت نفس من گوید که زن را طلاق ده گفت آهسته باش که نکاح سنت من است گفت نفس من گوید که با کوه شو چون راهبان گفت مکن که راهبانیت امت من حج و غزاست گفت نفس من گوید نیز گوشت مخور گفت نه من گوشت دوست دارم و اگر یافتمی خوردمی و اگر از خدای تعالی خواستمی بدادی ...
غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۶۳ - پیدا کردن آن که نیت در اختیار نیاید
... و این آن وقت پیدا آید که غرض پدیدار آید و غالب شود چون این متقاضی نباشد نیت به حدیث چنان بود که کسی سیر بود گوید نیت کردم که گرسنه باشم یا از کسی فارغ بود گوید که وی را دوست دارم و این محال بود همچنین کسی که شهوت وی را فرا صحبت دارد گوید نیت کردم که صحبت برای فرزند کنم بیهوده بود و چون باعث وی بر عقد شهوت بود گوید نیت کردم که عقد برای سنت کنم این بیهوده بود بلکه باید که اول ایمان به شرع قوی باشد
آنگاه در اخبار آمده است که در ثواب نکاح به سبب فرزند تامل کند تا حرص آن ثواب در باطن وی حرکت کند چنان که وی را فرا نکاح دارد آنگاه این خود نیت بود بی آن که وی بگوید و هرکه حرص فرمانبرداری وی را بر پای انگیخت تا در نماز ایستاد این خود نیت بود به زبان گفتن که نیت کردم بیهوده بود چنان که گرسنه گوید که نان خورم برای گرسنگی بیهوده بود که چون گرسنه بود خود خوردن برای آن باشد ناچار و هرجای که حظ نفس پدید آید نیت آخرت دشخوار فراز آید مگر که کنار آخرت بر جمله غالب افتاده باشد پس مقصود آن است که نیت آن است که به دست تو نیست که نیت خواسته است که فراکار دارد و کار تو به قدرت تو هست تا اگر خواهی بکنی و اگر خواهی نکنی
اما خواست تو به دست تو نیست تا اگر خواهی خواهی و اگر نخواهی نخواهی بل خواست باشد که آفریند و باشد که نیافریند و سبب پدید آمدن وی آن بود که تو را اعتقاد افتد که غرض تو در این جهان یا در آن جهان در کاری بسته است تا باشد که خواهان آن گردی و کسی که این اسرار ندانست فواید بسیار طاعت دست بدارد که نیت حاضر نیاید ...
غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۷۱ - فصل (مراقبت صدیقان و مراقبت پارسایان)
... و یحیی بن زکریا بر زنی بگذشت دستی به وی زد بر وی افتاد گفتند چرا چنین کردی گفت پنداشتم که دیواری است و یکی می گوید که به قومی بگذشتم که تیر می انداختند و یکی دور نشسته بود از ایشان خواستم که با وی سخن گویم گفت ذکر خدای تعالی اولیتر از سخن گفتن گفتم تو تنهایی گفت نه که خدای تعالی با من است و دو فریشته گفتم از قوم سبق که برد گفت آن که خدای تعالی وی را بیامرزید گفتم که راه از کدام جانب است روی به آسمان کرد و برخاست و برفت و گفت بارخدایا بیشتر خلق تو شاغلند از تو
شبلی در نزدیک ثوری رحمه الهت علیهما رسید وی را دید به مراقبت نشسته ساکن که موی بر تن وی حرکت نمی کرد گفت این مراقبت بدین نیکویی از که آموختی گفت از گربه ای که وی را به سوراخ موش دیدم در انتظار موش ساکن تر از این بود
ابوعبدالله حنیف قدس الله روحه العزیز گوید که مرا نشان دادند که در صور پیری و جوانی به مراقبت نشسته اند بر دوام آن جا شدم دو شخص را دیدم رو به قبله سه بار سلام کردم جواب ندادند گفتم به خدای بر شما که جواب سلام دهید آن جوان سر برآورد و گفت یابن حنیف دنیا اندک است و از این اندک اندکی بیش نمانده است از این اندک نصیب خود بسیار بستان یابن حنیف نهمار فارغی که به سلام ما همی پردازی این بگفت و سر فرو برد گرسنه و تشنه بودم گرسنگی فراموش کردم و همگی من ایشان بگرفتند بایستادم و با ایشان نماز پیشین و نماز دیگر بکردم گفتم مرا پند ده گفت یا ابن حفیف ما اهل مصیبتیم ما را زبان پند نبود سه روز آنجا بایستادم که هیچ چیزی نخوردیم و نخفتیم پس با خویشتن گفتم سوگند بر ایشان دهم تا مرا پندی دهند آن جوان سربرآورد و گفت صحبت کسی را طلب کن که دیدار وی تو را از خدای تعالی یاد دهد نه به زبان گفتار این است حال و درجه مراقبت صدیقان که همگی ایشان به حق تعالی مستغرق بود ...
... نظر اول پیش از آن که بکند به اول خاطر که در دل آید گوش دارد و همیشه دل را مراقبت کند تا در وی چه اندیشه پدید می آید و نگاه کند اگر خدای تعالی راست تمام کند و اگر در هوای نفس است بایستد و از خدای تعالی شرم دارد و خود را ملامت کند که چرا این رغبت در وی پدید آمد و فضیحت و عقوبت آن برخود تقریر می کند
و در ابتدای همه اندیشه ها این مراقبت فریضه است که در خبر است که در هر حرکتی و سنتی که بنده به اختیار خویش بکند سه دیوان در پیش وی نهند یکی که چرا و دیگر که چون سه دیگر که که را معنی اول چرا آن بود که گویند این بر تو بود که برای خدای تعالی بکنی یا به شهوت نفس و موافقت شیطان کردی اگر از این سلامت یابد و بر وی بوده باشد خدای را باشد خدای را گویند چون یعنی که چون کردی که هر حقی را شرطی و ادبی و علمی است آنچه کردی چنان که شرط علم بود کردی یا به جهل آسان گرفتی اگر از این سلامت یابد و به شرط کرده باشد گویند که را یعنی که بر تو واجب بود که به اخلاص کنی و خدای را تعالی کنی و بس برای وی کردی تا جزا یابی به ریا کردی تا مزد از آن کس طلب کنی یا به نصیب دنیا کردی تا مزدت بیفتد و اگر برای دیگری کردی در مشقت و عقوبت افتادی که با تو گفته بودند الاالله الدین الخالص
و گفته بودند ان الذین تدعون من دون الله عباد هرکه این بشناخت اگر عاقل باشد از مراقبت دل غافل نباشد و اصل آن که خاطر اول نگاه دارد که اگر دفع نکند رغبت از وی پدید آید آنگاه همت گردد آنگاه فصد شود و بر جوارح برود و رسول ص گفت اتق الله عند همک اذا هممت در آن وقت که همت به کار پدید آید بپرهیز و از خدای بترس و بدان که شناختن آن که از خواطر چیست که از جهت حق است و چیست که از هوای نفس است علمی مشکل و عزیز است و کسی را که قوت آن نباشد باید که همیشه در صحبت عالمی باشد با ورع تا انوار وی به وی سرایت می کند و از علمایی که حریص باشند بر دنیا حذر کند که سیطان نیابت خویش با ایشان داده باشد ...
... سفین ثوری می گوید شبی نزدیک رابعه شدم وی در نماز ایستاد تا روز نماز کرد و من در گوشه ای از خانه نماز می کردم تا به وقت سحر پس گفتیم چه شکر کنیم آن را که ما را این توفیق داد تا همه شب وی را نماز می کردیم گفت بدان که فردا روزه داریم
این است احوال مجتهدان و امثال این بسیار است و حکایات آن دراز شود و در کتاب احیا از این بیشتر آورده ایم باید که بنده اگر احوال نمی بیند باری می شنود تا تقصیر خویش بشناسد و رغبت خیر در وی حرکت کند و با نفس مقاومت بتواند کرد
مقام ششم در معاتبه نفس و توبیخ وی ...
غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۷۵ - پیدا کردن تفکر در عجایب خلق خدای تعالی
... و در جمله تن تو دویست و چهل و هشت استخوان بیافرید هریکی برای حکمتی دیگر تا کار تو راست و ساخته باشد و این همه از این آب سخیف آفرید اگر یکی از استخوانها کمتر شود باز از کار بازمانی و اگر یکی زیادت شود باز درمانی پس چون تو را در جنبانیدن آن استخوانها و اندامها حاجت بود در جمله اندامهای تو پانصد و بیست و هفت عضله بیافرید هریکی بر شکلی بعضی بر شکل ماهی میان ستبر و سر باریک بعضی خرد و بعضی بزرگ مرکب از گوشت و پی و از پرده ای که غلاف وی باشد بیست و چهار از برای آن است تا تو چشم و پلک از همه جوانب توانی جنبانید و دیگران بر این قیاس کن که شرح آن نیز دراز است
پس در تو سه حوض بیافرید و از وی جویها به جمله تن گشاده کرد یکی دماغ که از آن جویهای اعصاب بیرون آید و به همه تن رسد تا قدرت حس و حرکت در آن می رود و از وی جویی به درون مهره های پشت بیرون نهاد تا اعصاب از مغز دور نشود و الا خشک شدی و دیگر حوض جگر و از وی رگها به هفت اندام گشاده کرد تا غذا در وی روان باشد و سیم حوض دل و از وی رگها به همه تن گشاده کرد تا روح در وی روان باشد و از دل به هفت اندام می رسد پس تفکر در یک عضو خویش کن که هر یکی چون آفرید و برای چه آفرید چشم را از هفت طبقه بیافرید بر هیات و لونی که از آن نیکوتر نباشد و پلکها بیافرید تا گرد از وی می شوید و می سترد و مژه ها را بیافرید راست و سیاه تا نیکو تر باشد و تا دیدار چشم بدان قوت می گیرد و تا چون غباری باشد به هم درگذاری تا گرد به وی نرسد و از میان آن بیرون توان نگرید و خاشاکی که از بالا فرود آید مژه آن را نگاه دارد و چون پرچین چشم باشد و عجب تر از این همه آن که حدقه چند عدسی بیش نیست صورت آسمان و زمین بدین فراخی در وی پیدا آید تا در یک لحظه که چشم باز کنی آسمان با دوری وی بینی و اگر عجایب دیدار چشم و دیدار آینه و آنچه در وی پیدا آید بگویند در مجلدهای بسیار توان گفت
پس گوش را بیافرید و آبی تلخ در وی نهاد تا هیچ حیوان به وی فرو نشود و آنگاه صندوق گوش بیافرید تا آواز جمع کند و به سوراخ گوش رساند و در وی پیچ و تحریف بسیار بیافرید تا اگر خفته باشد و مورچه ای قصد آن کند راه بر وی دراز شود و بسیار گرد براید تا تو را آگاهی بود و اگر شرح و دهان و بینی و دیگر اعضا بگوییم هم دراز شود و مقصود از این آن است تا راه بازیابی و در هر یکی اندیشه می کنی که این برای چیست و بدان از حکمت و عظمت و لطف و رحمت و علم و قدرت آفریدگار آگاه می شوی که از سر تا پای همه عجایب است ...
غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۷۶ - آیت دیگر زمین است و آنچه در وی آفریده است
... آیت دیگر
ملکوت و آسمان و ستارگان و عجایب است و عجایب است که زمین و آنچه اندر زمین است در آن مختصر است و همه قرآن تنبیه است بر تفکر در عجایب آسمان و نجوم چنان که گفت وجعلنا السماء سقفا محفوظا و هم عن آیاتها معرضون و گفت لخلق السموات و الارض اکبر من خلق الناس تو را فرموده اند تا در عجایب آسمان تفکر کنی نه از بهر آن که تا کبودی آسمان و سپیدی ستاره ها بینی و چشم فراز کنی که خود بهایم این نیز بینند ولکن چون تو خود را و عجایب خود را که به تو نزدیک تر است و از جمله عجایب آسمان و زمین یک ذره نباشد نشناسی عجایب ملکوت آسمان را چون شناسی بلکه باید که به تدریج ترقی کنی پیشتر خویشتن را شناسی پس زمین و حیوان و نبات و معادن پس هوا و میغ و عجایب آن پس آسمانها و کواکب پس کرسی و عرش پس از عالم اجسام بیرون شوی و در عالم ارواح شوی آنگاه ملایکه را بشناسی و ستارگان و شیاطین را و جن را و درجات فریشتگان و مقامات مختلف ایشان پس باید که در آسمان و ستارگان و حرکت و گردش ایشان و مشارق و مغارب ایشان تفکر کنی و بنگری تا آن خود چیست و برای چیست
و نگاه کنی در بسیاری کواکب که کس عدد آن نشناسد و هریکی را رنگی دیگر بعضی سرخ و بعضی سپید و بعضی خرد و بعضی بزرگ و آنگاه برایشان صورت هر یکی بر شکلی دیگر کرده بعضی بر صورت حمل و بعضی بر صورت ثور و بعضی بر صورت عقرب و همچنین بل هر صورتی که بر زمین است از اشکال آن را آنجا مثالی هست آنگاه سیر و روش ایشان مختلف بعضی به یک ماه فلک ببرد و بعضی سالی به دوازده سال و بعضی به سی سال و بیشتر تا آن که به سی هزار سال فلک بگذارد و عجایب علوم آن را نهایت نیست
و چون عجایب زمین بدانستی بدان که تفاوت درخور تفاوت شکل ایشان است که زمین بدان فراخی است که هیچ کس به تمامی وی نرسد و آفتاب صد و شصت و اند بار چند زمین است و بدین بدانی که مسافت چگونه دور است که چنین خرد می نماید و بدین بدانی که چگونه زود حرکت می کند که در مقدار نیم ساعت که قرص آفتاب جمله از زمین برآید مسافت صد و شصت و اند بار چند زمین است که ببریده باشد و از این بود که رسول ص یک روز از جبرییل ع بپرسید از زوال گفت لا نعم گفت این چگونه بود گفت از آن وقت که گفتم لا تا اکنون که گفتم نعم پانصد سال رفته بود
و ستاره هست بر آسمان که صد بار چند زمین است و از بلندی چنان خرد نماید چون ستاره چنین بود فلک قیاس کن که چند بود این با این همه بزرگی در چشم تو بدن خردی صورت کرده اند تا بدین عظمت و پادشاهی آفریدگار بشناسی پس در ستاره حکمتی است و در رنگ وی و در رفتن وی و رجوع و استقامت وی و طلوع و غروب وی حکمتی است و آنچه روشن تر است حکمت آفتاب است که فکل وی را میلی داده اند از فلک مهین تا در بعضی از سال به میان سر نزدیک بود و در بعضی دور بود تا از وی هوا مختلف شود گاه سرد بود و گاه گرم و گاه معتدل ...
غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۸۰ - فصل (آدمی در نفس اختیار خویش مضطر است)
... اما فعل اختیاری چون رفتن و گفتن اشکال در این است که اگر خواهد کند و اگر نخواهد نکند ولکن باید که بدانی که اگر خواهد آن وقت خواهد که عقل وی حکم کند که خیر تو در این است این ارادت به ضرورت پدید آید و اعضا را جنبانیدن گیرد هم چون چشم برهم زدن وقتی که سوزن از دور آید لکن چون علم آن که سوزن ضرر چشم است و برهم زدن خیر است همیشه حاضر است و بر بدیهه معلوم است آن را به اندیشه حاجت نبود که بی اندیشه خود دانست که آن خیز است از دانستن خیر در آن ارادت پدید آید و از آن ارادت قدرت به ضرورت در کار آید
اینجا چون آن اندیشه شد هم بدان صفت گشت که آنجا بود و هم آن ضرورت پدید آمد چه اگر کسی چوبی برگیرد و کسی را می زند او می گریزد به طبع تا اگ به کنار بامی رسد و داند که جستن از آسانتر از چوب خوردن به جهد و اگر داند که آن عظیم تر است به ضرورت پای وی بایستد و طاعت ندارد که حرکت کند که حرکت پای در بند ارادت است و ارادت در بند آن که بداند که آن بهتر است و برای این است که کسی خویشتن را نتواند کشت اگرچه دست دارد و کار دارد که قدرت دست در بند ارادت است و ارادت در بند آن که عقل بگوید که این خبر توست و کردنی است و عقل نیز مضطر است که چون آینه ای است که آنچه شناسد در وی صورت آن پدید آید چون کشتن خود خیر نباشد عقل حکم نکند و آن ارادت پدید نیاید مگر وقتی که در بلایی باشد که طاقت آن ندارد که کشتن از آن بهتر نباشد پس این را فعل اختیاری از آن گفتند که خیر وی در تمیز پدید آید وگرنه ضرورت این چون پدید آمد هم چون ضرورت نفس زدن و چشم برهم زدن است و ضرورت آن هم چون ضرورت به آب فرو شدن است
و این اسباب در هم بسته است و حلقه های سلسله ها را اسباب بسیار است و شرح آن در کتاب احیا بگفته ایم اما قدرت که در آدمی آفریده اند یکی از حلقه های آن سلسله است از اینجا گمان برد که به وی چیزی است و آن خطای محض است که تعلق آن به وی بیش از این نیست که وی محل آن است و راهگذر آن است پس وی راهگذر اختیار است که در وی می آفرینند و راهگذر قدرت و ارادت که در وی می آفرینند پس چون درخت که از باد می جنبد و در وی قدرت و ارادت نیافریدند و وی را محل آن نساختند به ضرورت آن را اضطرار محض نام کرده اند چون ایزد تعالی آنچه کند قدرت وی در بند هیچ چیز نیست بیرون وی آن را اختراع گفتند ...