گنجور

 
سنایی

ای دریغا که در زمانهٔ ما

هزل آید به کارخانهٔ ما

هزل را خواستگار بسیار است

زنخ و ریشخند در کار است

میل ایشان به هزل بیشتر است

هزل‌، الحق زجد عزیزتر است

مرد را هزل زی گناه برد

جد سوی عالم اله برد

چون تو جد یافتی ببر از هزل

تا از آن مملکت نباشی عزل

من چو زین شیوه رخ بتافته‌ام

هر چه کردم طلب‌، بیافته‌ام

از ره هزل پا برون بردم

تختهٔ دل ز هزل بستردم

پس برو نقش جد نگاشته‌ام

علم عشق برفراشته‌ام

اندرین کارنامهٔ عصمت

بسته‌ام نقش خامهٔ عصمت

بس گهرشان فشاندم از سر کلک

در معنی کشیدم اندر سلک

این سخن تحفه‌ایست ربانی

رمز و اسرارهای روحانی

سخن از آسمان بلندتر است

تانگویی که نظم مختصر است

لفظ او شرح رمز و اسرار است

معنی‌اش‌ شمع روی ابرار است

نظم نغزش زنکته و امثال

سحر مطلق ولی مباح و حلال

بوستانی است پر گل و نسرین

آسمانی است پُر مَه و پروین

مونس عارفان حضرت حق

قائد طالبان قدرت حق

اهل دل کاین سخن فرو خوانند

آستین از جهان برافشانند

خاطر ناقصم چو کامل شد

به سخنهای بکر حامل شد

هر نفس شاهدی دگر زاید

هر یک از یک شگرفتر زاید

شاهدانی به چهره همچو هلال

در حجاب حروف زهره جمال

اینکه بینی که من ترش رویم

کز عنا پر زچین شد ابرویم

سخنم بین چه نغز و شیرین است

منتظم همچو عقد پروین است

صورت من اگر چه مختصرست

صفتم بین که عالم هنرست

مهر و مه بندهٔ ضمیر منند

عاشق خاطر منیر منند

من چو شمعم‌که مجلس افروزم

رشتهٔ جان خود همی سوزم

شمع کردار بر لگن سوزان

روشن از من جهان و من سوزان

این سخنهاکه مغز جان من است

گر بد ارنیک شد زبان من است

نیستم در سخن عیال کسی

نپرم من به پر و بال کسی

تو چه دانی چه خون دل خوردم

تامن این را به نظم آوردم

فکرم القصه حق گزاری کرد

اندرین نظم جان سپاری کرد

پانصد و بیست و هشت آخر سال

بود کاین نظم نغز یافت کمال

در جهان زین سخن بدین آیین

کامل و نغز و شاهد و شیرین‌،

جز سنایی دگر نگفت کسی

اینچنین گوهری نسفت کسی

هست معنیش اندرون حجاب

چون عروس زمشک بسته نقاب

نخچوان راکه فخر هر طرفست

در جهانش بدین سخن شرفست

در مقامی که این سخن خوانند

عقل و جان سحر مطلقش دانند

خاکیان جان نثار او سازند

قدسیان خرقه‌ها در اندازند

این زمان بهر عزت و تمکین

جبرئیل از فلک کند تحسین

ختم این نظم بر سعادت باد

هر نفس‌ دم به دم زیادت باد

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
عنصری

چون بیامد بوعده بر سامند

آن کنیزک سبک زبام بلند

برسن سوی او فرود آمد

گفتی از جنبشش درود آمد

جان سامند را بلوس گرفت

[...]

مسعود سعد سلمان

چیست آن کاتشش زدوده چو آب

چو گهر روشن و چو لؤلؤ ناب

نیست سیماب و آب و هست درو

صفوت آب و گونه سیماب

نه سطرلاب و خوبی و زشتی

[...]

ابوالفرج رونی

ثقة الملک خاص و خازن شاه

خواجه طاهر علیک عین الله

به قدوم عزیز لوهاور

مصر کرد و ز مصر بیش به جاه

نور او نور یوسف چاهی است

[...]

سنایی

ابتدای سخن به نام خداست

آنکه بی‌مثل و شبه و بی‌همتاست

خالق الخلق و باعث الاموات

عالم الغیب سامع الاصوات

ذات بیچونش را بدایت نیست

[...]

وطواط

الترصیع مع التجنیس

تجنیس تام

تجنیس تاقص

تجنیس الزاید و المزید

تجنیس المرکب

[...]