گنجور

 
سنایی

مرکب جهد زیر ران آرد

رخ بدان فرخ آستان آرد

سفر او نه آب و گل باشد

رفتن او به پای دل باشد

در طلب چون رسد به مطلوبش

حاصل آید وصال محبوبش

چون سخن گویدازمحبت‌ دوست

از طرب بر تنش بدرد پوست

در میان زحمت بیان نبود

نکته را راه بر زبان نبود

سخنش کامل و شگرف بود

بی میانجی صوت و حرف بود

جملهٔ عضوهاش دیده شود

تا نشانی زدوست دیده شود

زآنکه این دیده دید نتواند

دیده از دیدنش فرو ماند

دیده را دیدهٔ دگر باید

تا بدان دیده دیدنش شاید

به چنین دیده‌ها که ما داریم

طاقت دیدنش کجا داریم