گنجور

 
سنایی

آن شنیدی که زاهدی آزاد

رفت روزی به جانب بغداد

تا سوی خانهٔ خدای شود

به سوی خلق نیک رای شود

خلق گشت از قدوم زاهد شاد

زآنکه بود او به پند دادن راد

گفت هرکس سداد و سیرت او

وآن ورع و آن نکو سریرت او

گفت مأمون که این چنین دیندار

دید باید مرا همی ناچار

حاجب خاص را همان ساعت

بفرستاد از پی دعوت

کرد هرکس به مرد دین ابرام

تا بَرِ میر در شود به سلام

رفت زاهد بَرِ خلیفه فراز

میر مأمون نکرد قصّه دراز

گفت شاد آمدی ایا زاهد

مرحبا مرحبا ایا عابد

گفت زاهد نیم خطا گفتی

نیست در طبع من چنین زفتی

دان که زاهد یقین تویی نه منم

بشنو و یادگیر تو سخنم

تو به زاهد مرا خطاب مکن

خانهٔ دین من خراب مکن

گفت مأمون که شرح گوی این را

حاجت است این حدیث تعیین را

گفت زاهد تو این نمی‌دانی

چون به بیهوده زاهدم خوانی

عرضه کردند بر من این دنیی

بر سری داد خلد با عقبی

مر مرا جمله در کنار نهاد

یک زمان دنیی‌ام نیامد یاد

می نخواهم نیم بدان مایل

کرده‌ام حبّ آن ز دل زایل

نیست یک ذرّه پیش من کونین

کرده‌ام فارغ از همه عینین

بیش از این هردو من همی طلبم

از پی جست اوست این طربم

زاهدی مر ترا مسلّم گشت

که به دنیا دل تو بی‌غم گشت

شادمانی بدین قدر دنیی

یاد ناری ز جنّت و عقبی

که بدین قدر تو ز خرسندی

به امانی بمانده در بندی

گشت مأمون خجل از این گفتار

داد بر عجز خویشتن اقرار

هرکه او بنده گشت دنیی را

صید شد مر بلا و بلوی را

دین به دنیی مده که درمانی

صید را چون سگان کهدانی