گنجور

 
سنایی

ور بود خود نعوذباللّٰه دخت

کار خام آمد و تمام نپخت

طالعت گشت بی‌شکی منحوس

بخت میمون تو شود منکوس

آنکه از نقش اوت عار آید

پی دخترت خواستار آید

خان و مان تو پر ز عار شود

خانه از بهر وی حصار شود

برکس ایمن مباش، زان پس تو

که نیابی امین برو کس تو

هیچ‌کس را به خود نیاری خواند

گوز بر گنبد ایچ کس نفشاند

مرد مهمان به خان نیاری برد

نکند امن بر عرابی کرد

آتش و پنبه جفت کی گردد

خان و مانت به جمله فی گردد

گر غلامی خری و گر شاگرد

با وی از ناکسی برآید گرد

زود دامادیت طمع دارد

خویشتن را ز خانه پندارد

چه نکو گفت آن بزرگ استاد

که وی افکند شعر را بنیاد

کانکه را دختر است جای پسر

گرچه شاهست هست بد اختر

وآنکه او را دهیم ما صلوات

گفت کالمکرمات دفن بنات

چون بود با بنات نعش فلک

بر زمین جفت نعش به بی‌شک

بر فلک چون بنات با نعش است

بر زمین هم بنات بر نعش است

هرکرا دختر است خاصه فلاد

بهتر از گور نبودش داماد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode