گنجور

 
سنایی

زین زمین خسی به چرخ کسی

شب و شبگیر کن مگر برسی

خاصه در خیر عار باشد عار

از توانا توانی اندر کار

دل و تن را عسل مده بسیار

کان عسل جز کسل نیارد بار

گر عسل کم خوری ترا شاید

گرمی دل عسل بیفزاید

تو مکن کار جز به دستوری

مرگ اگر ره زند تو معذوری

تو بکن جهد خود به نفس و نفس

ور مری مرگ عذرخواه تو بس

مرد جولاهه چون شود بیکار

نکند زیر پایگاه قرار

روغن سرد و گرم دیده ز تاب

افسری شد ز رنج بر سر آب

روغن از رنج تن به جای آورد

آب را سر به زیر پای آورد

رنج کش را نصیبه چبود گنج

بستر خواب راحت آمد رنج

همچو احرار سوی دولت پوی

همچو بدبخت زاد و بود مجوی

قدر ره رفتن ارچه کم داند

مرد وقت سپیده دم داند

تا تو در بند آن و این باشی

سایه پرورد و نازنین باشی

تو در این کارگاه بی‌سر و بن

واندراین لافگاه باد و سخن

جامه شوئی ولیک عوران را

شمع‌ریزی ولیک کوران را

نشود مرد پر دل و صعلوک

پیش مامان و باد ریسه و دوک

علم دانی ولیک علم حیل

سیم داری ولیک سیم دغل

مرد را گلشنست سایهٔ تیغ

ورنه گیرد چو حیز راه گریغ

نشود کس به کنج خانه فقیه

کم بُوَد مرغ خانگی را پیه

هرکه او خورده نیست دود چراغ

ننشیند به کام دل به فراغ

نه همه ساله نوبت عیش است

مزهٔ عیش مرگ در جیش است

کی شود مایهٔ نشاط و سرور

هم در انگور شیرهٔ انگور

تا سمندت هنوز بر درِ تست

سایهٔ اقربات بر سرِ تست

کودکی در سفر تو مرد شوی

رنجه ار راه گرم و سرد شوی

اندرین ره نه بر دم پرداز

بلکه از سوز سینه و ز نیاز

رفت باید به باد و نم چو سفن

لب گشاده سلب کشیده ز تن

لیکن این صعب‌تر که در منزل

با پری حمل و سستی حامل

بار تو شیشه راه پر سنگست

دست پر گوز و خمره سر تنگست

به تمنّا تو مرد ره نشوی

پاس خود دار تا تبه نشوی

کاندرین ره هرآنکه پای نهاد

سر بود پای و سایه باشد باد

چون به غربت درون نهادی گام

عارت از فخر دان و ننگ از نام

در غریبی نه کارساز و نه بار

در غریبی مه فخردان و مه عار

درِ غربت مزن که خوار شوی

زهر نادیده زهرخوار شوی

در گِل ار تخم شادی اندازی

ندروی جز غم ار چه به تازی

در سفر خواجگی نکو ناید

که سفر خواجگی بپالاید

اندرین پایگاه سر گردان

شد سفر بوتهٔ جوانمردان

پدر اوّلت غربی کرد

زاب غربت روان و جان پرورد

تا غریبی نکرد مرد نگشت

آمد از کاخ و سایه تا برِ دشت

زیرِ ران تو از برای طلب

اشهب روز باد و ادهم شب

پدر آنجا معلّم و مهدی

پس تو دجّال اینت بد عهدی

تو چو آدم ز رنگ و بوی ببُر

تا شوی پادشاه بنده و حُر

به طلب یابی از بزرگان جاه

به طلب کن سوی بزرگان راه

تن مزن پاس دار مر تن را

زانکه بر سر زنند تن‌زن را

اندرین بحر بیکرانه چو غوک

دست و پایی بزن چه دانی بوک

باری ار زو نگرددت حاصل

به سلامت رسی سوی ساحل

بر تو ره رفتنست و جان کندن

تا شود بید چوب تو چندن

در بُن خانه آنکه هشیارست

کار جغد است و کارِ کفتارست

مردم آنگه رسد به زیبایی

که شود همچو باد صحرایی

سفرِ آتش ار نخواهی کرد

تاج خلّت بنه ز ره برگرد

زرهی دان برآب لیک از باد

عقل و علم تو در خیال آباد