گنجور

 
سنایی

کرده بر تارک هوا گردان

گرد خود از سیاست مردان

سبل از دیده‌ها رباینده

چرب دستان به تیر آینده

کوس در گوش دلخروش خروش

تیر در چشم مرد مردم پوش

در زده آفتاب جامه به نیل

وآسمان پیل پیل گشته ز بیل

مغز خصمان چو شام و تیره چو خواب

دل خصمان چو دیو و نیزه شهاب

رفت چندان به زیر مرکز خون

کز دگر نیمه لعل شد گردون

گشته چون خار در مصاف زبون

خصم در پای اسب خرماگون