گنجور

 
سنایی

در درون تو خصم با تو بهم

لفظ مهتر که یجری مجری الدم

چه بوی چون ستور و دیو و دده

چار میخ اندرین گدای کده

گر نه‌ای جامهٔ ستم‌کاران

پس چرا بی‌خودی چو می‌خواران

بر هوا عالمی نبینی سود

از هوا زنده‌ای بمیری زود

دل خود را ز ننگ خود برهان

که نه نافت برو برید جهان

پیش یأجوج نفس خود سدّ باش

پیش افعیش چون زمرّد باش

هرکرا چار طبع شد فرشش

چار بالش نهند بر عرشش

مرد کز حبّ جاه و مال برست

رفت و بر مسند ابد بنشست

مرد چون رنج برد گنج برد

مرغ راحت ز باغ رنج برد

رنج بردار تا بیابی خنج

رنج مارست خفته بر سرِ گنج