گنجور

 
سنایی

آدم پاک را برآر از گِل

چشم روشن مدار و تاری دل

به خدای ار بود ز بهر شرف

از خلیفه خدای چون تو خلف

گر تو اینجا نسب درست کنی

بر خود آن راه نار چُست کنی

صبر کن تا درین سرای مجاز

از پی آز و غم نه از پی ناز

بر کشندت به دست عافیتی

آخر این پوستهای عاریتی

تا چو از خاک خود برون آیی

تا در آن دم ز آب چون آیی

راد مردی گزین تو با دل خوش

همچو سفله مباش خواری کش

اهل دنیا به خوبی و زشتی

خفتگانند جمله در کشتی

بادبان برکشیده بهر سفر

خاک تیره ز آب و نار شمر

غافل از روی جهل و از ادبیر

ابلقان سوارکُش در زیر

کی بایستد مگر دَمی به غرور

از خدای و ز خلق یکسر دور

هرکه گشت از غرور و غفلت مست

نیکی آن جهان بداد ز دست

نه شتاب آیدت به کار و نه صبر

زانکه بشتافت و صبر کرد آن گبر

هادی ره به جز هدایت نیست

وآن طریق اندرین ولایت نیست

کی غم بوسه و کنار خورد

هرکه او کوک و کو کنار خورد

علم دین کان به غفلتی شنوی

نکند اعتقاد و دینت قوی

لالهٔ غفلتی نه‌ای بنده

دل سیه عمر کوته و خنده

تا بنگذشت عاقل از آتش

کی برآید ز جانش خندهٔ خوش