گنجور

 
سنایی

رفت زی روم و فدی از اسلام

تا شوند از جهاد نیکو نام

وهنی افتاد تا شکسته شدند

چند کس زان میانه بسته شدند

علوی بود و دانشومندی

حیز مردی ولی خردمندی

کس فرستادشان عظیم‌الروم

کرد بر هر سه شخص حکم سدوم

گفت شست مغانه بربندید

بت به معبود خویش بپسندید

ورنه مر هر سه را بسوزانیم

بکنم هر بدی که بتوانم

بنشستند و هر سه رای زدند

هر سه تن دست در دعای زدند

گفت مرد فقیه رخصت هست

بسته در دست خصم عهد شکست

که چو بر کفر کرد خصم اجبار

نه به دل از زبان دهد اقرار

بعد از آن چون فرج فراز آید

به سرِ شرط و عهد باز آید

علوی گفت مر مراست شفیع

جدّم آن سرور شریف و وضیع

حیز گفتا به مرد دانشمند

که ز کار شما شدم خرسند

مر ترا علم تو دلیل بسست

علوی را پدر خلیل بسست

من که باشم مخنّث دو جهان

کز بد من شود جهان ویران

هرچه خواهید با تنم بکنید

گو بگیرید و گردنم بزنید

نیک و بد هست پیش من یکسان

نام نیکو گزیده‌ام ز جهان

سر فدی کرده‌ام پی دین را

چکنم جان و عار سجّین را

کُشته بهتر مرا به نام نکو

که بُوم زنده با هزار آهو

جان بداد و یکی سجود نکرد

بر درِ عار و شک قعود نکرد

ای به مردی تو در زمانه مثل

حیز مردی چنین نمود عمل

تو که مردی چنین عمل بنمای

ورنه بیهوده بین فقع مگشای

هرچه جز راه حق مجازی دان

هرچه جز کار اوست بازی دان

هرچه جسمت به روح بنماید

چون تو خردی ترا بزرگ آید

عقل و جان پرده‌دار فرمانند

چاکرانش نبات و حیوانند

آنچه عقد نبات و حیوانست

اندر اقطاع آسیابانست

عالم طبع و وهم و حس و خیال

همه بازیچه‌اند و ما اطفال

غازیان طفل خویش را پیوست

تیغ چوبین ازان دهند به دست

تا چو آن طفل مردِ کار شود

تیغ چوبینش ذوالفقار شود

مادران پیش خویش از آن به مجاز

دختران را کنند لعبت باز

تاش چون شوی خواستار آید

آن به کدبانوییش به کار آید

تا چو بگذاشت لعبت بی‌جان

لعبت زنده پرورد پس از آن

طفل دکانک از پی آن کرد

تا به دکان رسد چو گردد مرد

این همه نقش دانی از پی چیست

تا به معنی رسی بدانی زیست

این جهان صورتست و آن معنی

اندرین جان واندر آن جان نی

تا بر این و به آن به انبازی

آدمیزاده می‌کند بازی

تا چو شد مرد و چشم او شد باز

آید از نقشها به معنی باز

زان که خود نیست از درون سرای

در دبستان عقل بازی جای

بندگان را ادیب بیگانه‌ست

خواجه را خود ادیب در خانه‌ست

شاه زاده‌ست آدمی و نسیب

نبود هیچ بی‌رقیب و ادیب

هرکه فرزند شاه کی باشد

بی‌ادیب و رقیب کی باشد

آدمی عالم مقصّر نیست

همه همتا و هم همه بر نیست

تو که باشی هنوز آدم را

چه شناسی تو خاتم و جم را

که ستور است و دیو در پایه

هم فرومایه هم گرانمایه

خو که نز راه بخردی باشد

از ستوری و از ددی باشد

آدمی همچو مرغ با پر نیست

هم همه بار و هم همه بر نیست

هرکه نان با خرد نداند خورد

دعوی آدمی نباید کرد

آدمی بی‌خرد ستور بُوَد

گرچه دارد دو دیده کور بُوَد

گر تو جویای عالم رازی

ای زمن با زمانه چون سازی

چند از این آسیا و آن گلخن

نام این باغ و وصف آن گلشن

بهر آن کرد پادشات عزیز

تا کنی نان و آب کو و کمیز

تا کی از دور چرخ دون لئیم

خورد دونان بوی چو مال یتیم

سال و مه مانده در غم نانی

وز لباس علوم عریانی

قوت خودبینی از کفایت خود

اعتقادت بدست و دینت بد

رازق خویش را نمی‌دانی

بندهٔ آب و چاکر نانی

تو ز جان فوت و موت می‌دانی

ز آتش ایمن ز فقر ترسانی

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
عنصری

چون بیامد بوعده بر سامند

آن کنیزک سبک زبام بلند

برسن سوی او فرود آمد

گفتی از جنبشش درود آمد

جان سامند را بلوس گرفت

[...]

مسعود سعد سلمان

چیست آن کاتشش زدوده چو آب

چو گهر روشن و چو لؤلؤ ناب

نیست سیماب و آب و هست درو

صفوت آب و گونه سیماب

نه سطرلاب و خوبی و زشتی

[...]

ابوالفرج رونی

ثقة الملک خاص و خازن شاه

خواجه طاهر علیک عین الله

به قدوم عزیز لوهاور

مصر کرد و ز مصر بیش به جاه

نور او نور یوسف چاهی است

[...]

سنایی

ابتدای سخن به نام خداست

آنکه بی‌مثل و شبه و بی‌همتاست

خالق الخلق و باعث الاموات

عالم الغیب سامع الاصوات

ذات بیچونش را بدایت نیست

[...]

وطواط

الترصیع مع التجنیس

تجنیس تام

تجنیس تاقص

تجنیس الزاید و المزید

تجنیس المرکب

[...]