گنجور

 
سنایی

خندهٔ هرزه کار غُمر بود

خندهٔ برق را چه عُمر بود

بیخ عمرت زمانه برکنده

چون همه ابلهان تو و خنده

آنکه را لحد و حفره کنده بُوَد

مر ورا خود چه جای خنده بُوَد

مکن ای دوست در سرای عمل

عقل را خرج در غرور امل

نه چو مُردی نماند بوی و گار

پس تو انگار مُردی آن بگذار

ماه نو پرّ و بال تو برکند

پس تو بر مه مخند بر خود خند

هر شبی کان زمانه بر تو شمرد

روز از زندگانی تو ببرد

در رخ ماه نو کسی خندد

که ازو سود مزد بربندد

پس تو باری چرا نگریی خون

کت ازو جان کمست و دام افزون

غافلان خفته زیرکان نالان

خر به نالش سزاتر از پالان

عاقلان را چو روز معلوم است

که شب و روز غافلان شوم است

سال چون مرحله است و مه فرسنگ

روز و شب کام زخم و عرصهٔ تنگ

چون به منزل رسید مرد از راه

از ره رفته پس شود آگاه

باز پس خود نیاید آنچه گذشت

درج اعمار تو زمان بنوشت

با تو صد دُرج دُرّ ناسفته

خانه پر دزد و تو خوشک خفته

عمر کوته چو عمر مور و مگس

اَمَل افزون ز عمر ده کرگس

در ره دین شده قلیل عمل

بهر دنیا شده طویل اَمَل

محلی کان اجل نهد چه بُوَد

املی کان ز حل دهد چه بُوَد

که بود غافل از قضای اجل

کوته اندیشهٔ دراز امل

نخرند از برای سود و زیان

تب لرزه بنسیه کفشگران

خلقی از عمر خود شده معزول

تو بدین عمر مختصر مشغول

تو همی رنج دل به جان بخری

خشمت آید چو گویمت که خری

با قناعت کش ار کشی غم و رنج

ورنه بگذر ز عقل و عشق الفنج