گنجور

 
سنایی

آن سلیمان که در جهان قدر

بود سلطانِ وقت و پیغامبر

برنشسته بُد او به بادِ صبا

سوی مشرق شد او ز جابلسا

دید در راه ناگه آب‌خوری

کِشتزاری و پیر برزگری

کشت می‌کرد و نرم می‌تندید

گاه بگریست و گاه می‌خندید

شد سلیمان بدو سلامش کرد

پیر کان دید احترامش کرد

گفت هی کیستی که دل شادی

برنشسته به مرکبِ بادی

گفت ای پیر من سلیمانم

هر دو هستم نبیّ و سلطانم

زیر امرِ منست ملک زمین

پری و دیو بر یسار و یمین

مُلکم ای پیر مرز بی‌لافست

شرق تا شرق قاف تا قافست

پادشاهم به روم و چین و یمن

باد را بین شده مسخر من

گفت این گرچه سخت بنیادست

نه نهادش نهاده بر بادست

هرچه بادی بود به باد شود

جان چگونه به باد شاد شود

 
 
 
عنصری

چون بیامد بوعده بر سامند

آن کنیزک سبک زبام بلند

برسن سوی او فرود آمد

گفتی از جنبشش درود آمد

جان سامند را بلوس گرفت

[...]

مسعود سعد سلمان

چیست آن کاتشش زدوده چو آب

چو گهر روشن و چو لؤلؤ ناب

نیست سیماب و آب و هست درو

صفوت آب و گونه سیماب

نه سطرلاب و خوبی و زشتی

[...]

ابوالفرج رونی

ثقة الملک خاص و خازن شاه

خواجه طاهر علیک عین الله

به قدوم عزیز لوهاور

مصر کرد و ز مصر بیش به جاه

نور او نور یوسف چاهی است

[...]

سنایی

ابتدای سخن به نام خداست

آنکه بی‌مثل و شبه و بی‌همتاست

خالق الخلق و باعث الاموات

عالم الغیب سامع الاصوات

ذات بیچونش را بدایت نیست

[...]

وطواط

الترصیع مع التجنیس

تجنیس تام

تجنیس تاقص

تجنیس الزاید و المزید

تجنیس المرکب

[...]