گنجور

 
سنایی

بود در شهر بلخ بقّالی

بی‌کران داشت در دکان مالی

ز اهل حرفت فراشته گردن

چابک اندر معاملت کردن

هم شکر داشت هم گِل خوردن

عسل و خردل و خلّ اندر دَن

ابلهی رفت تا شکر بخرد

چونکه بخرید سوی خانه بَرَد

مرد بقّال را بداد درم

گفت شکر مرا بده به کرم

برد بقّال دست زی میزان

تا دهد شکّر و برد فرمان

در ترازو ندید صدگان سنگ

گشت دلتنگ از آن و کرد آهنگ

مرد بقال در ترازوی خویش

سنگ صدگان نهاد از کم و بیش

کرد از گل ترازو را پاسنگ

تا شکر بدهدش مقابل سنگ

مرد ابله مگر که گِل خوردی

تن و جان را فدای گِل کردی

از ترازو گِلک همی دزدید

مرد بقّال نرم می‌خندید

گفت مسکین خبر نمی‌دارد

کین زیانست و سود پندارد

هرچه گل کم کند همی زین سر

شکرش کم شود سری دیگر

مردمان جهان همه زین سان

گشته از بهر سود جفت زیان

خویشتن را به باد بر داده

آن جهان را بدین جهان داده

 
 
 
عنصری

چون بیامد بوعده بر سامند

آن کنیزک سبک زبام بلند

برسن سوی او فرود آمد

گفتی از جنبشش درود آمد

جان سامند را بلوس گرفت

[...]

مسعود سعد سلمان

چیست آن کاتشش زدوده چو آب

چو گهر روشن و چو لؤلؤ ناب

نیست سیماب و آب و هست درو

صفوت آب و گونه سیماب

نه سطرلاب و خوبی و زشتی

[...]

ابوالفرج رونی

ثقة الملک خاص و خازن شاه

خواجه طاهر علیک عین الله

به قدوم عزیز لوهاور

مصر کرد و ز مصر بیش به جاه

نور او نور یوسف چاهی است

[...]

سنایی

ابتدای سخن به نام خداست

آنکه بی‌مثل و شبه و بی‌همتاست

خالق الخلق و باعث الاموات

عالم الغیب سامع الاصوات

ذات بیچونش را بدایت نیست

[...]

وطواط

الترصیع مع التجنیس

تجنیس تام

تجنیس تاقص

تجنیس الزاید و المزید

تجنیس المرکب

[...]