گنجور

 
سنایی

خواست وقتی ز عجز دینداری

از یکی مالدار دیناری

آنگهی مالدار بی‌هنجار

مُهر بر لب نهاده دل مردار

یک دو بارش چو گفت سایل راد

مالدار این چنین جوابش داد

گفت اگر حق‌پرستی ای تن زن

دین و دنیی ز حق طلب نه ز من

گفت دین هست نیک و دنیا رد

نیک ازو خواهم و ز تو بد بد

که مرا گفته‌اند از پی دل

حق ز حق خواه و باطل از باطل

چون تو بر باطلی و من بر حق

از تو جویم نصیب خویش الحق

زانکه نفس ارچه گوهریست شریف

کار او باطل است و رای سخیف

دل بدو داده‌ام که حق پرورد

بازگردد به سوی حق پر درد

دین نیابی گرت غم بدنست

زانکه کابین دین طلاق تنست

 
 
 
عنصری

چون بیامد بوعده بر سامند

آن کنیزک سبک زبام بلند

برسن سوی او فرود آمد

گفتی از جنبشش درود آمد

جان سامند را بلوس گرفت

[...]

مسعود سعد سلمان

چیست آن کاتشش زدوده چو آب

چو گهر روشن و چو لؤلؤ ناب

نیست سیماب و آب و هست درو

صفوت آب و گونه سیماب

نه سطرلاب و خوبی و زشتی

[...]

ابوالفرج رونی

ثقة الملک خاص و خازن شاه

خواجه طاهر علیک عین الله

به قدوم عزیز لوهاور

مصر کرد و ز مصر بیش به جاه

نور او نور یوسف چاهی است

[...]

سنایی

ابتدای سخن به نام خداست

آنکه بی‌مثل و شبه و بی‌همتاست

خالق الخلق و باعث الاموات

عالم الغیب سامع الاصوات

ذات بیچونش را بدایت نیست

[...]

وطواط

الترصیع مع التجنیس

تجنیس تام

تجنیس تاقص

تجنیس الزاید و المزید

تجنیس المرکب

[...]