گنجور

 
سنایی

مثلست این که در عذابکده

حد زده به بُوَد که بیم زده

مرد را بیمِ جان ز زخم بتر

وز دگر زخم تیر و تیغ و تبر

مرد را ار اجل کند تاسه

مرگ با بددلست هم کاسه

چون به حکم اجل نگرویدند

درزخِ نقد بددلان دیدند

اندر آن صف که زور دارد سود

مرد را مرغ دل نباید بود

غم ناآمده خورَد بددل

زان به جز غم نیایدش حاصل

لقمه با بیم دل زند آهو

زان ندارد نه دنبه نه پهلو

مرد کو روز رزم بی‌مایه‌ست

دامن خیمه بهترین دایه‌ست

هر جوان را که شد به جنگ فراز

بهترین عدّتیست عمر دراز

مرد بی‌دست و پای جوشن‌دار

همچو ماهی بُوَد به خشک و به غار

تیغ با مرد مایه و برگست

دل ده‌رای سایهٔ مرگست

هرکه در جنگ بد دل و غمرست

سپر و جوشنش دوم عمرست

درقه جز باجبان مسلّم نیست

تیغ را جز شجاع محرم نیست

تیغ در خورد مرد مردانه است

وز جبان تیغِ تیز بیگانه است

مرد را آهنین زره گره است

اجل نامده قوی زره است