گنجور

 
سنایی

هیچ بدنامی آدمی را پیش

از ظلومی و از جهولی خویش

چه حدیثست هرچه پیش آید

همه از ظلم و جهل خویش آید

حق پسندست عالم و عادل

بنده‌گه ظالمست و گه جاهل

آدمی با گنه شکسته‌ترست

پای طاوس چشم زخم پرست

کانکه گوید منم شده معصوم

اوست بر نفس خویشتن میشوم

کانکه خود را شکسته دل بیند

خویشتن را به دل خجل بیند

اوست شایستهٔ خدای کریم

ایمن است از عذاب نار جحیم

گفت داود را خدای جهان

که منم یاور شکسته دلان

جان پاکان خزانهٔ فلکست

جسم نیکان نشیمن ملکست

جسم تو گرچه ناپسندیده است

شوخ چشمست لیک خوش دیده است

آدمی سر به سر همه آهوست

ظن چنان آیدش که بس نیکوست

عیب دارد دو صد هزاران بیش

هنرش آنکه از بهایم پیش

گر بود زینتش ز عقل و ادب

ورنه هم با بهایم است نسب