گنجور

 
سنایی

لب چو بگشاد پیر فرزانه

سایه بیرون گریخت از خانه

پیر را گفتم از سرِ تحقیق

ای ترا ملک دین جدیر و حقیق

من که با تو دمی بگفتم غم

به همه عمر ندهم آن یک دم

عمر بی دوستان نه عمر بُود

عمر بی‌یار عمر غمر بُوَد

عمر با دوستی که او یکتاست

یک دمی را هزار ساله بهاست

دل ز بند تو خوش بُوَد به عذاب

چه عجب کز نمک خوش است کباب

جان ز روی تو در ارم باشد

دل ز تایید تو خرم باشد

چون تو در مرکز حقیقت و حدق

نیست یک پادشا به مقعد صدق

از تو صحرا حریر پوش شود

وز تو نیها شکر فروش شود

از تو باید کلید قفل وفا

سرِ صندوق صدق و دستِ صفا

از تو بیهوش جفت هوش آمد

که هیولی برهنه پوش آمد

مردم از نیک نیک‌خو گردد

باز چون بد بُوَد چنو گردد

 
 
 
عنصری

چون بیامد بوعده بر سامند

آن کنیزک سبک زبام بلند

برسن سوی او فرود آمد

گفتی از جنبشش درود آمد

جان سامند را بلوس گرفت

[...]

مسعود سعد سلمان

چیست آن کاتشش زدوده چو آب

چو گهر روشن و چو لؤلؤ ناب

نیست سیماب و آب و هست درو

صفوت آب و گونه سیماب

نه سطرلاب و خوبی و زشتی

[...]

ابوالفرج رونی

ثقة الملک خاص و خازن شاه

خواجه طاهر علیک عین الله

به قدوم عزیز لوهاور

مصر کرد و ز مصر بیش به جاه

نور او نور یوسف چاهی است

[...]

سنایی

ابتدای سخن به نام خداست

آنکه بی‌مثل و شبه و بی‌همتاست

خالق الخلق و باعث الاموات

عالم الغیب سامع الاصوات

ذات بیچونش را بدایت نیست

[...]

وطواط

الترصیع مع التجنیس

تجنیس تام

تجنیس تاقص

تجنیس الزاید و المزید

تجنیس المرکب

[...]