گنجور

 
سنایی

پیش از آدم ز دست کوتاهی

دوستی داشت مرغ با ماهی

هریکی در مقام خود ساکن

آن ز فخ فارغ این ز شست ایمن

آدمی در زمین چو بپراکند

ماهی از مهر مرغ دل برکند

گفت بدرود باش و رو بفراز

زانکه من زیرِ آب رفتم باز

که به عالم نهاد نسلی ره

کز سرِ حیلت وز شرّ و شره

هم مرا زیر آب نگذارند

هم ترا از هوا به پست آرند

همه را جمله نیست گردانند

بر سباع و ددان شهی رانند

کادمی را به وهم دوراندیش

جِرمش از ما کمست و جُرمش بیش

حالشان از برای حیلهٔ ماست

عقلشان از پی عقیلهٔ ماست

کز دنائت ز راه آهن و نی

گردد انبار حق بادنی شیء

آدمی‌زاده نازنین باشد

قهر و لطفش برای این باشد

گه به بانگی ضعیف کام شود

گه به دانگی خدای نام شود

به خسی سخت سر شود به مجاز

به غمی سست پای گردد باز

گاه تن برگذارد از کیوان

گاه گردد ز خارکی حیران

سابقت زو نهفته در اوّل

خاتمت زو به مُهر حکم ازل

گاه ایوان برد به چرخ چهار

گاه گردد ز نیم کرم افگار

گاه مسند نهد برِ فَرقد

وز حریر و قصب کند مرقد

گاه گردد به خون و خاک دفین

بستر از خاک وز خسک بالین

سابقت زو نهفته در راندن

خاتمت زو به مهر در خواندن

آنکه ماندست سهمش از تقدیر

وانکه رفتست بیمش از تیسیر

این همه چیست صنعت تقدیر

وان همه چیست حاصل تیسیر

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode