گنجور

 
سنایی

جامه از بهر عورت عامه است

خاصگان را برهنگی جامه است

مر زنان راست جامه اندر خور

حیدر و مرد و جوشن اندر بر

جامه بر عورتان پسندیدست

جامهٔ دیبه آفت دیدست

مرد را در لباس خُلقان جوی

گنج در کُنجهای ویران جوی

مر زنان راست جامه تو بر تو

مرد را روز نو و روزی نو

چون نباشد ملامت و اتعاظ

بس بود جامهٔ برهنه حفاظ

مر زنان را برهنگی جامه‌است

خاصه آن را که شوخ و خودکامه است

نیست زن را به جامه خانهٔ هوش

به ز عریانی ایچ عورت پوش

عورتانند جاهلان کِه و مِه

هرکه پوشیده‌تر ز عورت به

باقیی در بقای معنی کوش

پنبه رو بازده به پنبه فروش

چکند عقل جامهٔ زیبا

نقش دیبا چه داند از دیبا

چه کُشی از پی هوس تن را

گرمی عشق جامه بس تن را

دین به زیر کلاه داری تو

زان هوای گناه داری تو

با کلاه از هوای تن نَجهی

سر پدید آید ار کُله بنهی

چون سرآمد پدید در شبگیر

پای ذر نه عمارت از سر گیر

یک شبی رو به وقت شبگیران

با حذر در نهان ز خر گیران

سر خود را پدید کن ز کلاه

توبه این است از گذشته گناه

چه شد ار بر سر تو افسر نیست

خرد اندر سرست و بر سر نیست

نقش آنها کز اهل محرابند

در جریدهٔ مجرّدان یابند

آنکه نقش کلاه و سر دارند

زن و زنبیل و زور و زر دارند

متأهّل دو پای خود در بست

سر خود را به دست خود بشکست

گر زید ور بمیرد آن بدبخت

رخت و بختش بماند زیر درخت

همچنین ژنده جامه باید بود

در خورِ عقل عامه باید بود

کانکه از عقل عامه دور افتاد

آب عمرش بداد خاک به باد