گنجور

 
سنایی

شاهد پیچ پیچ را چکنی

ای کم از هیچ هیچ را چکنی

ای دو بادام تو چو گوز گرو

مانده از دست کودکان در گو

چه کنی باد چون وفاجویان

عمر در وعدهٔ نکورویان

شاهدان زمانه خرد و بزرگ

چشم را یوسفند و دل را گرگ

نقش پر آفتند چینی‌وار

چشم را گل دهند و دل را خار

باز از این دلبران عالم سوز

عشقشان آتش است و دلها کوز

 
 
 
عنصری

چون بیامد بوعده بر سامند

آن کنیزک سبک زبام بلند

برسن سوی او فرود آمد

گفتی از جنبشش درود آمد

جان سامند را بلوس گرفت

[...]

مسعود سعد سلمان

چیست آن کاتشش زدوده چو آب

چو گهر روشن و چو لؤلؤ ناب

نیست سیماب و آب و هست درو

صفوت آب و گونه سیماب

نه سطرلاب و خوبی و زشتی

[...]

ابوالفرج رونی

ثقة الملک خاص و خازن شاه

خواجه طاهر علیک عین الله

به قدوم عزیز لوهاور

مصر کرد و ز مصر بیش به جاه

نور او نور یوسف چاهی است

[...]

سنایی

ابتدای سخن به نام خداست

آنکه بی‌مثل و شبه و بی‌همتاست

خالق الخلق و باعث الاموات

عالم الغیب سامع الاصوات

ذات بیچونش را بدایت نیست

[...]

وطواط

الترصیع مع التجنیس

تجنیس تام

تجنیس تاقص

تجنیس الزاید و المزید

تجنیس المرکب

[...]