گنجور

 
سنایی

چون زدی کوس شرع روح امین

چشم بر گوش او نهادی دین

به نبی او ز جان شایسته

در دهان دل نمود چون پسته

قد او در رضای یزدانی

جست پیراهن مسلمانی

بوده چندان کرامت و فضلش

که لوالفضل خوانده ذوالفضلش

داده قرض از نهادهٔ دل و دین

هست من ذاالذی گواه براین

حکم من ذاالذی شنیده به گوش

زده در پیش حکم خانه فروش

در یکی دفعه گاه ایثارش

داده وی چل هزار دینارش

داده اسباب و ملک و سهل و سلیم

کرده بهر خود اختیار گلیم

از دریچهٔ مشبّک ایمان

در تماشای روضهٔ رضوان

صدق او نقشبند زیب و فرش

درد او هرهم دل و جگرش

گشته پشمینه پوش روح امین

از پی حلق او به حلقهٔ دین

تخته شسته ز بهر شرع رسول

از الف با و تای عقل فضول

قفصی بوده سینهٔ صدّیق

عندلیبی درو به نام عتیق

دل خود چون به شرع او بربست

به نخستین دم آن قفص بشکست

گشت حاصل هرآنچه او مسؤول

نام کُل بر دلش نهاد رسول

عندلیب دلش چو بالا جَست

در درازای شرع پهنا گشت

عرش و شرع محمدی برِ او

هم در آن سینهٔ منوّر او

طول و عرضش چو شرع معلومست

زانکه مقلوب موم هم مومست

چون کمال و جمال او بشناخت

همهٔ خویش در رهش درباخت

دایهٔ دین بلایجوز و یجوز

سیر شیرش نکرده بود هنوز

که همی کرد بهر دمسازی

جان او با صفاش دل بازی

دین چو شمعی و مصطفی جانش

جان بوبکر بود پروانه‌اش

برده در دین حق خبر بر از او

یافته روز کین ظفر فر از او

کرده منشور را به خط بدیع

حق لیستخلفنهم توقیع

به خلافت چو دست بیرون کرد

رودهٔ اهل ردّه را خون کرد

خرد خویش را ز روی نیاز

قبلهٔ راز کرد و جای نماز

آن یکی و همه چو جوهر عقل

آن خداوند و بنده چون سرِِ عقل

سال و مه بوده در مرافقتش

جان فدا کرده در موافقتش

جد بوبکر بود دین را جاه

دین ز بوبکر یافت تاج و کلاه

صدق او میزبان ایمان بود

مصطفی هرچه خواست او آن بود

سوخت شاخ اعادت عادت

کند بیخ ارادت ردّت

ملک افتاده را به پای آورد

ملت رفته باز جای آورد

چون جدا خواست شد زکوة و نماز

بهم آورد هر دوان را باز

تازه زو شد زکوة و فرض صلوة

رکن اسلام شد مصون ز افات

برگرفت او به قوّت ایمان

شرک و شک را ز کسوت ایمان

عالمی قصد کافری کرده

او به نوبت پیامبری کرده

صورت و سیرتش همه جان بود

زان ز چشم عوام پنهان بود

دل عاقل به نام شد نه به نان

چشم عامی به تن شده نه به جان

چشم عاقل درون جان بیند

گوهر لعل چشم کان بیند

دست هر ناکسی بدو نرسد

پای هر سفله‌ای درو نرسد

چشم ایمان جمال او بیند

کور کی چهرهٔ نکو بیند

ای ندانسته حدق بوبکری

تو چه دانش ز صدق بوبکری

جان پر کبر و عقل پر مکرت

کی نماید جمال بوبکرت

تو بدین چشم مختصر بینش

چون توانی بدیدن آن دینش

چشم بوبکر بین ز دین خیزد

نه ز مکر و هوا و کین خیزد

حور صدر قیامتش خواند

رافضی قیمتش کجا داند

کرد بوبکر کار بوبکری

تو نه مرد عیار بوبکری

دشمنش را اجل دوان آرد

که هوا مر ورا هوان دارد

تا هوا هاویه نگار تو شد

مار و موش امل شکار تو شد

سر بریده چو بیند از خود سیر

گوید او با هزار شر اناخیر

رافضی را محلّ آن نبود

وانچه او ظن برد چنان نبود

تو نه مرد علی و عبّاسی

مصلحت را ز جهل نشناسی

کانکه ابلیس‌وار تن بیند

همه را همچو خویشتن بیند

او چه داند که تابش جان چیست

چه شناسد که درد ایمان چیست

آنکه جان بهر خاندان خواهد

کی علی را به جان زیان خواهد

از برای فضول و جاهلیی

ناز خواهد ز بغض چون علیی

آنکه نستد ز حق حلال فلک

کی به خود ره دهد حرام فدک

گر نه جانش اضافتی بودی

ورنه صدقش خلافتی بودی

مصطفی کی بدو سپردی ملک

یا ز حیدر چگونه بردی ملک

آنکه جان را ز صخر بستاند

کی ز بیم عدو فرو ماند

علیی کو کشد ز دشمن پوست

با چنین دشمنی نباشد دوست

تو بدین ترّهات و هزل و فضول

مر علی را همی کنی معزول

گر مداهن بود روا نبود

به خلافت تنش سزا نبود

ور بود عاجز و خبیر بود

پس منافق بود نه میر بود

مصلحت بود آنچه کرد علی

تو چرا سال و ماه پر جدلی

مکر و کبر و هوا برون انداز

تا دهد جانش مر ترا آواز

شد چو شیر خدای حرز نویس

رخت بر گاو بر نهد ابلیس

تا علی را چو تو ولی چکند

در هوا و هوس علی چکند

زین بد و نیک به گزین کردن

زشت باشد حدیث دین کردن

برگذشت او ز مبتدای قدم

در رسید او به منتهای همم

پیش او روفتند تا درگاه

حور و غلمان به جعد و گیسو راه

رافضی را بماند در گردن

جکجک و مرگ و جسک و جان کندن

بر براقی که مصطفی پرورد

رافضی رایضی چه داند کرد

بود بوبکر با علی همراه

تو زبان فضول کن کوتاه

آفرین خدای بی‌همتا

بر ابوبکر باد و شیر خدا

صورت صدقش از دریچهٔ فضل

دیده فاروق را به علم و به عدل

هر دو مهتر برای دین بودند

در سیادت سزای دین بودند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode