گنجور

 
سنایی

بندگان را که از قدر حذر است

آن نه زیشان که آن هم از قدر است

قدر و تقدیر او نهاد چو چنگ

که شناسد همی ز نام و ز ننگ

زان چو بربط به هر خیال همی

خفته نالد ز گوشمال همی

پیش دیوانِ حکم او جز مرد

شکر سیلی حق که داند کرد

سنگ خواران حکم چو سندان

نزنند از برای جان دندان

که کند با قضای او آهی

جز فرومایه‌ای و گمراهی

آه تو با قضای او باد است

با قضایش دل تو ناشاد است

با قضا مر ترا چو نیست رضا

نشناسی خدای را به خدا

کو در این راه کردنی کردن

که تواند قفای او خوردن

کردنی بایدت عزازیلی

تا زند دست لعنتش سیلی

سیلی کز دو دست دوست خوری

همچو بادام بی دو پوست خوری

گردنانی که با خدای خوشند

حکم را بُختیان بارکشند

چون چراغند اگرچه در بندند

زانکه جان می‌کنند و می‌خندند

هر بلایی که دل نماید از او

گر یکی ور هزار شاید از او

حکم و تقدیر او بلا نبوَد

هرچه آید به جز عطا نبوَد

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
عنصری

چون بیامد بوعده بر سامند

آن کنیزک سبک زبام بلند

برسن سوی او فرود آمد

گفتی از جنبشش درود آمد

جان سامند را بلوس گرفت

[...]

مسعود سعد سلمان

چیست آن کاتشش زدوده چو آب

چو گهر روشن و چو لؤلؤ ناب

نیست سیماب و آب و هست درو

صفوت آب و گونه سیماب

نه سطرلاب و خوبی و زشتی

[...]

ابوالفرج رونی

ثقة الملک خاص و خازن شاه

خواجه طاهر علیک عین الله

به قدوم عزیز لوهاور

مصر کرد و ز مصر بیش به جاه

نور او نور یوسف چاهی است

[...]

سنایی

ابتدای سخن به نام خداست

آنکه بی‌مثل و شبه و بی‌همتاست

خالق الخلق و باعث الاموات

عالم الغیب سامع الاصوات

ذات بیچونش را بدایت نیست

[...]

وطواط

الترصیع مع التجنیس

تجنیس تام

تجنیس تاقص

تجنیس الزاید و المزید

تجنیس المرکب

[...]