گنجور

 
سنایی

با سیه باش چونت نگزیرد

که سیه هیچ رنگ نپذیرد

با سیه روی خوشدلی بهم است

طرب‌انگیز سرخ روی کم است

تبش آتشی که دل جویست

طالب سوخته سیه رویست

زنگی زشت در بلا جویی

خوش دلی یافت در سیه رویی

طرب او نه از نکویی اوست

خوش دلی او ز مشک‌بویی اوست

هست روشن‌تر از ضیاء هلال

کشف حال هلال و کفش بلال

راز دل گر همی نخواهی فاش

با سیه رویی دو عالم باش

زآنکه آنرا که آرزو طلب است

پرده‌در روز و پرده‌دار شب است

زین هوسهای هرزه دست بدار

آرزو زهردان و معده چو مار

افعی آرزوت اگر بگزد

با تو این کارها بسی بپزد

که بدین راه در بدی نیکیست

آب حیوان درون تاریکیست

دل ز رنگ سیه چه غم دارد

زانکه شب روز در شکم دارد

هرچه جز حق هرآنچ باطین است

جز طریق حقیقت دین است

زانکه مردان درین کهن خانه

نو گرفتند بی‌دم و دانه

چون به باغ خدای بگرازند

هرچه تلقین بود بیندازند

بی‌خودی منتهای راز همه‌ست

مرجع روح پاک با کلمه‌ست

بگذر از جان و عقل یکباری

تا به فرمان حق رسی باری

ای که فرش زمانه ننوشتی

وی که از چار و نه بنگذشتی

می‌نبینی از آنکه شب کوری

روز چون عقل ابلهان عوری

می بگویم سخن ترا نه به غمز

لیکن از راه حق به نکته و رمز

تا ز باطل بنگذری حق نیست

که از این نیمه حق مطلق نیست

جز پی زاد راه عالم حی

زور لاخیر دان و زر لاشیئ

هست لاخیر زور زرداران

همچو لا شیئ عقل می خواران